هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: داستان‌های تکمیل‌شده :: هری پاتر و آغاز پایان

هري پاتر و آغاز پايان - فصل26


هري پاتر و آغاز پايان
فصل26

هري رو به روي قاب آويز معلق ايستاده بود و سعي مي كرد حواسش را روي آن متمركز كند. اسنيپ هم ظاهرا حال خوشي نداشت چون دستي كه چوب دستي اش را گرفته بود مي لرزيد. او به هري نگاهي انداخت و گفت:
اميدوارم هوس قهرمان بازي بهت دست نده...چون ممكنه منو از دست تو خلاص كنه. البته اون الان هيچ كاري نمي تونه بكنه اما... تو كه لرد سياه رو مي شناسي... اون از هيچ كاري براي زنده موندنش فروگذار نمي كنه.
- اون نمي تونه.
اسنيپ با نگاهي تلخ به هري نگاه كرد و گفت:
چي رو نمي تونه؟
- اون نمي تونه توي جسم من دووم بياره...
- چرا؟
- چون توي وجود من چيزي هست كه توي وجود اون نيست...
اسنيپ قهقهه اي زد و گفت :
اينم از اون حرفهايي كه دامبلدور بهت ياد داده؟
- خب معلومه...فكر كنم يادت رفته كه سال اول چه اتفاقي براش افتاد...
اسنيپ رويش را برگرداند و سرش را تكان داد و گفت:
ما فعلا وقت اين حرفها رو نداريم...
سپس بدون هيچ مقدمه اي چوبدستي اش را بالا برد و فرياد زد: اسپيرت*!
هري از شدت درد چشمهايش را بست . جاي زخمش به شدت درد گرفته بود و احساس مي كرد كه فرقش شكافته مي شود. بعد از لحظه اي چشمهايش را باز كرد... به نظرش آمد چيزي مثل بخار فشرده در اطرافش به حركت در مي آيد. بخار به قدري سياه بود كه هري اطرافش را به زور مي ديد. او اسنيپ را ديد كه ردايش را جلوي صورتش گرفته بود و از ضرباتي كه روح به سرش مي زد جلوگيري مي كرد.
هري دوباره او را مي ديد. اين دفعه با زماني كه او را در دفترچه ي خاطرات ديده بود فرق مي كرد. او با دقت به آن روح نكاه مي كرد. اين دفعه ظاهرش پسرانه نبود گويي جان پيچ مربوط به سالها بعد از تام ريدل بود.
اسنيپ فرياد زد:
هيچ عكس العملي از خودت نشون نده... فقط سعي كن طلسم باز دارنده بهش وارد كني!
- اما من نمي تونم...
او از شدت درد چشمهايش را بسته بود و جايي را نمي ديد... چشمهايش سياهي مي رفت... سعي مي کرد طلسم هاي بيشتري را وارد کند...
صداي سرد ولدمورت در گوشهاي هري پيچيد. از درد جيغ كشيد و سعي كرد طلسم را به او وارد كند. هري داد مي كشيد: پس چرا معطلي؟
او چشمهايش را باز کرد وسعي کرد چيزي را ببيند رويش را به سمت اسنيپ برگرداند... اما او آنجا نبود... دور و اطرافش را نگاه کرد... اثري از ولدمورت هم ديده نمي شد...اما آن طرف اسنيپ رويش را به سمت هري کرده بود و لبخند مي زد... پس موفق شده بود...
- مي دونستم موفق مي شين پروفسور...
اسنيپ به سمت هري مي آمد و همچنان لبخند مي زد...هري پيشاني اش را ماليد... پس چرا پيشاني اش هنوز درد مي کرد...نکند...
درست حدس زده بود... اسنيپ با ولدمورت همدست بود... حالا چه کار بايد مي کرد؟ بلافاصله چوبدستي اش را روبه روي اسنيپ گرفت و گفت:
بايد از همون اول حدس مي زدم که تو با اوني ...بگو چرا؟ چرا اين کار رو کردي؟
اسنيپ لبخند زنان جلو مي آمد و چوبدستي اش را به سمت سينه ي هري هدف گرفته بود...
-چوبدستي تو بنداز ... همين حالا...
او طلسم خلع سلاح را به سمت اسنيپ نشانه رفت ولي اسنيپ سريعتر از او بود و با يک ضد طلسم آن را خنثي کرد. سپس قهقهه اي زد ... هري از صداي آن خنده چندشش شد. چه کار با يد مي کرد...؟اسنيپ دهانش را باز کرد و گفت:
يك مرگ خوار هيچ وقت نبايد به اربابش خيانت كنه حتي اگر در گذشته باشه...
هري نمي دانست چه كاري بكند...معني اين کار را نمي فهميد . چرا صداي اسنيپ اين گونه شده بود... گويي صداي کس ديگري از درون او بيرون مي آمد... صداي شخصي آشنا ... شخصي که هري تا به حال چندين بار صداي او را شنيده بود...
- پس دوباره ديدمت ... هري پاتر...
- تو...؟ تو...؟ امکان نداره!
- اتفاقا کاملا ممنکه هري...
- از وجود اون بيا بيرون...
- نه...نه...نه... اون بايد درد بکشه... مجازات يک خيانتکار درده...درد...
هري نمي دانست چه کاري بکند اگر زود تر دست به کار نمي شد ممکن بود اسنيپ هم مثل کوييرل طاقت نياورد... براي همين به ولدمورت گفت:
تو از جون اون چي مي خواي؟
- من تو رو مي خوام... فقط تو رو ... هري پاتري که تا حالا چندين بار از دست من فرار کرده...
هري مي خواست به هر نحوي که شده او را خلع سلاح کند... براي همين به سمت اسنيپ دويد. و خودش را روي اسنيپ انداخت... و بدون لحظه اي معطلي چوبدستي او را به آن طرف پرتاب کرد. ولدمورت که انتظار همچين کار احمقانه اي را از هري نداشت سعي کرد خودش را از دست او خلاص کند ... هري هم سعي مي کرد نگذارد او از دستش فرار کند و هم سعي مي کرد نگذارد پوست او با بدنش برخورد کند او مرگ کوييرل را هنوز به ياد داشت... سپس بعد از چند لحظه از روي اسنيپ بلند شد و اولين طلسمي را که به ذهنش آمد به سمت اسنيپ روانه ساخت:
سکتوم سمپرا...
خون از درون بدن اسنيپ بيرون زد و هري جيغ ولدمورت را شنيد که سعي مي کرد با دست اسنيپ ساعد دست ديگرش را بفشارد. اما هري دوباره نعره زد:
سکتوم سمپرا...
دوباره خون با شدت بيشتري از بدن اسنيپ بيرون زد و هري صداي جيغ دوباره ي ولدمورت را شنيد که پس از مدتي قطع شد... نمي دانست آيا او نابود شده است يا نه ...فقط مي خواست اسنيپ زنده بماند... براي همين به سمت اسنيپ بيهوش دويد و فرياد زد:
بيدار شو... تو بايد بيدار شي ...ضد طلسم سکتوم سمپرا رو به من بگو... خواهش مي کنم... بيدار شو...
هري ديوانه وار به اين طرف و آن طرف مي دويد و نمي دانست چه کار کند . بايد زود تر دست به کار مي شد...
- هرميون!
او به سرعت از اتاق بيرون رفت .خوشبختانه رون و هرميون پشت در منتظر او بودند...
- ا... اومدي؟
- چه اتفاقي افتاده؟
هري با نگراني داد زد:
زود باشين بياين تو ... هرميون به کمکت احتياج دارم...
آنها با عجله به داخل اتاق رفتند... خون همچنان از اسنيپ مي رفت و او بيهوش افتاده بود...هري رو به هرميون و با التماس گفت:
فقط به هوشش بيار...
هرميون موهايش را پشت گوشش داد و گفت:
سعي خودمو مي کنم...
او پشت سر هم طلسم هايي را فرستاد ولي هيچ يک از آن ها نتوانست اسنيپ را به هوش بياورد...
- هرميون سعي خودتو بکن...
- نمي شه مي بيني که... اون داره از دست ميره...
- ديگه نميشه کاريش کرد؟
هري لحظه اي فکر کرد و گفت:
چرا... اشک ققنوس مي تونه ...
- حالا اشک ققنوس از کجا بياريم؟
هري چيزي نگفت...اما در دلش زمزمه مي کرد: تو هاگوارتز هر وقت به کمک احتياج داشتي يکي براي کمک پيدا ميشه... فوکس خواهش مي کنم... فوکس...
ناگهان صداي آوازي شنيده شد...
- مي دونستم مياي...
هرميون و رون با تعجب به پرنده ي زيبايي که از جايي دور مي آمد نگاه کردند...
- اين فوکسه؟
هري پرنده را به سمت اسنيپ راهنمايي کرد و دم بلند او را نوازش کرد و گفت:
ما به کمک تو نياز داريم...
پرنده با متانت روي پاي اسنيپ نشست و شروع کرد به اشک ريختن...
کم کم زخم طلسم هري ناپديد شد و خونريزي متوقف شد. پرنده به سمت هري برگشت و هري صورت پرنده را نوازش کرد و گفت:
مي دونستم مياي... مي دونستم دامبلدور ما رو تنها نمي ذاره...
پرنده بالهايش را گشود و از آنها دور شد.
- باورنکردنيه...
- چه طوري اومد اينجا...
هري جوابي براي اين سوال نداشت اما حسي درونش بود که مي گفت... آن پرنده دامبلدور بوده است.

*Aspirate خارج شو، بيرون بيا :
قبلی « خاطرات یک مرگخوار هري پاتر و آغاز پايان - فصل27 » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم

فرستنده شاخه
D-Y-Z-2005
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۲ ۱۴:۰۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۲ ۱۴:۰۱
عضویت از: ۱۳۸۳/۱۱/۱۵
از: مریخ
پیام: 241
 بماند
گرت خوب بود.
ملت من اولیم.

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.