هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: داستان‌های غیر هری پاتری :: جادوگر یا خون آشام؟

جادوگر یا خون آشام - فصل 11


پایان بد...
.........................
...........
....
..
#


تا موقعیتهایی دیگر...



عجب جلال و شکوهی!..چه آشپزخانه ای..خیلی زیبا بود...دنی علاقه ی زیادی به وارسی خانه داشت.به تمام گوشه کنارهای خانه سر زد.
میز بدون پایه!..
صندلیهای لب مانند که با هم دیگر حرفهای عاشقانه می زدند("توی عمرم رنگی به رنگ لبای تو ندیده بودم..."
ــ"مرسی عزیزم ..رژم رنگش جدیده..")
کمد دیواریهایی که لباسهای درون خود را ،خود مرتب می کردند.لوسترهایی که به خانه نمای رنگین کمان داده بودند و از همه جالبتر موشهایی که کلاه پستچیها را بر سر داشتند و کاغذهای لوله شده ی کوچکی را با خود به این طرف و آنطرف می برند.
در تفسیر همین اوصاف بود که ناگهان استاد به پشتش زد و گفت"هی ..زیاد فکر نکن برات بده"
"مطمئن باشید فکر من مثل فکرای شما نیست.."
"هر طور که راحتی..در ضمن باید بگم چیزی تو خونه نداریم..دو هفته ای بدون نهار و شامیم.بهتره یه خورده برای رژیم تمرین کنی"
دنی تعجب کرد"چی!..من الانش هم دارم از گرسنگی می میرم..اونوقت تو می گی.."
استاد انگشت اشاره اش را به طرف دنی گرفت"ببین پسر اگر قراره اینجا از این غر زدنا راه بندازی یه روز هم دوام نمیاری.."
"ولی..."
"ولی بی ولی...حالا هم بیا دنبالم تا اتاقتو بهت نشون بدم.."
دنی دیگر اسراری نورزید و به دنبال استاد غیر مترقبه راه افتاد.از پله ای بالا رفتند..سپس از دومی و بعد سومی و چهارمی....پله ی دوازدم را هم گذراندند ولی با چه رمقی..پاهای دنی سست و شل شده بود..سعی می کرد ضعف خود را نشان ندهد ولی..
...
"با دهنت نفس نکش ..باعث می شه انرژی از دست بدی درست مثل الانت که داری
می میری..آخه دوازده تا پله هم راه داره که تو اینجور نفس نفس میزنی.."
.درست است..ظاهراً فهمیده بود و دنی نمی توانست چیزی از او پنهان کند.بالای طبقه ی دوازدهم یک اتاق بود با دری چوبی..
دنی به محض رسیدن ایستاد تا نفسی تازه کند.استاد در را باز کرد و به محض چرخیدن به طرف دنی برای معرفی اتاق،دنی به سرعت خود را جمع و جور کرد.
"خب پسر..اینجا اتاقته...لوکس و راحت..برو استراحت کن،تا گشنگی از یادت بره"
دنی شمرده شمرده گفت"باشه..باشه"
استاد از راهی که آمده بود برگشت و دنی به محض دور دیدن او به سرعت روی کف پله ی دوازدهم ولو شد و سیر دل نفس کشید.عرق روی پیشانیش را پاک کرد.کمی که حالش بهتر شد بلند شد و وارد اتاق شد.اتاق بسیار زیبایی بود.
تمیز و مرتب.همین که روی تخت نشست ناگهان از انعطاف زیاد فنر تخت محکم به طرف سقف پرت شد.به سقف هم برخورد کرد و دوباره روی تخت افتاد.تخت دوباره اورا پس داد و دوباره به طرف سقف پرت شد و برخورد کرد.بار دیگر ای اتفاق تکرار شد و دنی به سختی تلاش می کرد مسیرش را عوض کند.کمی موفقیت آمیز بود اما پیروزیش بعد از اصابت سومش بود که به زمین افتاد.نفسش کم بود، درد کوفتگیش هم اضافه شد.
از درد به خود پیچید و تمام بدنش را مالش داد.
کسی گفت"بلد نیستی روی تخت بشینی؟"
صدا شبیه صدای خودش بود ولی یادش نمیامد حرفی زده باشد.به اینطرف و انطرف نگاه کرد. چشمش به پسری افتاد که به نظر16 ساله میامد.دنیستون نشست و کمی بازویش را مالش داد.
"من از کجا می دونستم این تخت اینقدر انعطاف داره"
پسرک که قیافه ی معصومی داشت نزدیکتر آمد و گفت"همه اولش همینطورن.خود من تختم 13 بار منو پس داد(خندید)حقم داشت چون مثل وحشیا پریدم روش"
دنی خود را معرفی کرد"اسمم دنیستون ایتوشیه"
پسرک دست داد و گفت"منم رابی هستم.از آشناییت خوش بختم."
"همچنین.."
رابی با شوق زیادی گفت"ببینم تو یه استثنایی هستی؟.."
دنیستون هنوز پاسخ نداده ،رابی هورای بلندی کشید ودنیستون را بلند کرد.در همین موقع زانوی دنی تیر کشید و دنی از درد خم شد.
رابی پرسید"چی شد.."
"هیچی...زانوم تیر کشید.."
رابی باز خندید"اشکالی نداره ..بزرگ میشی یادت میره..بریم بقیه رو باهات آشنا کنم.."
دنی و رابی از اتاق بیرون رفتد.رابی به طرف پله ی روبه رو دوید"بیا از این طرف.."
دنی غر زد"وای نه...بازم پله..دیگه از هر چی پله ست متنفرم..."
"غر نزن بیا..."دنی بالا رفت و رابی را دنبال کرد.
بالای پله ی سیزدهم شاید بیش از ده اتاق وجود داشت.دنی با تعجب پرسید"اینجا این هم اتاق هست پس چرا منو انداخته جایی که فقط یه اتاق داره؟!؟؟"
رابی پاسخ داد"نمی دونم..فعلا این فکرا رو ول کن بیا تو..."
رابی وارد نزدیکترین اتاق شد.
دنی هم رفت داخل.
رابی رو به بقیه گفت"بچه ها..دوست جدید داریم..اسمش ادیسونه..."
دنی تصحیح کرد"دنیستون هستم.."
"ها!..اره ببخشید..دنیستونه."
در اتاق چهار دختر و سه پسر نشسته بودند وبا هم حرف می زدند.چهار دختر از هیجان زیبایی چهره ی دنی جیغ کشیدند.یکی از دخترها که بغل یکی از آن سه پسر نشسته بود داد زد"یه استثنائیه..از قیافش معلومه.."
دنی مانده بود چه بگوید.دختری که از بقیه قد کوتاهتر بود طرفش آمد ودستش را گرفت"من اسمم ساراست..خوشبختم دنیستون"
دنی با خوش رویی جواب داد"منم همینطور"
سه دختر دیگر هم از جا پریدند و خود را به او معرفی کردند که این کار آنها آن سه پسر که قیافه ی چندان جذابی نداشتند را به خشم آورده بود.
یکی از دخترها به دنی گفت"می دونستی بعد از شوالیه نیکامارو تو دومین استثنائی هستی که پاشو میذاره اینجا..وای خدا ..به آرزوم رسیدم یه استثنایی دیگه هم دیدم.."
یکی دیگه گفت"سازمانتون چه شکلیه..میگن تیکه ها اونجا قدرت آزمایی می کنن..درست میگن.."
ــ "خب.. آره(با تردید)"
یه دختر دیگه پرسید"اسمت چیه؟"
ــ"دنیستون"
"چند سالتونه آقای دنیستون..."
ــ"خب...معلومه..من ......"
پسری فریاد زد"بسه دیگـــــــه"
همه ی نگاه ها رفت طرف پسری که دم یکی از اتاقها ایستاده بود.بقیه ی پسرها هم کنار او ایستاده بودند و خشم در چهر ی همه ی آنها دیده می شد.
پسری که فریاد زد نسبت به بقیه قیافه ی قابل تحملتری داشت.یک رکابی مشکی با مچ بندهای ساقدار پوشیده بود.جلو آمد و خطاب به دخترها گفت"همه برن توی اتاقاشون.."
رابی که درست جفت دنی بود آرام بغل گوشش گفت"اسمش جفریه...بین این همه آدم
خطیری تر از همه خودشه...اگه نسبت به کسی حسود شد دیگه باید غبرشو آماده کنیم..."
دنی خم به ابروهایش آورد و گفت"غلط می کنه"
دخترها داشتند به اتاقهایشان بر می گشتند که دنی خطاب به جفری فریاد زد"آهای تو ..با من کاری داشتی؟"
رابی دستش را کشید"نه..چی کار می کنی؟"
جفری چرخید و با کینه ای غریب به دنی نگاه کرد.دنی دوباره سوال خود را تکرار کرد
"پرسیدم با من کاری داری؟"
جفری گفت"اسم تو «بس کنه»...!..؟"
"احمق که نیستم ..فهمیدم منظورت با منه.."دخترها ایستاده بودند و این برخوردها را تماشا می کردند.انگار می دانستند که آخرش چیست.
جفری جلوتر آمد"تو که تنت به دعوا نمی خواره.."
"ما داریم صحبت می کنیم..قرار نیست کسی دعوا راه بندازه..."
جلوتر آمد"ولی من آدمای پُرچونه رو دعوا می کنم تا بدونن با کی صحبت می کنن.."
"تو شخص خاصی نیستی..منم دارم در حد خودت باهات صحبت می کنم.."
رابی تمناجویانه گفت"دنیستون ..تو رو خدا..این آتیشی به پا می کنه که هیچی نمی تونه خاموشش کنه.."
جفری از حرف دنیستون خوشش نیامد"که میزان حدم اومده دستت آره..."سپس به دنی حمله کرد.دنیستون به سرعت عکس العمل نشان داد و مچ دست جفری را که به نیت زدنش آمده بود را گرفت.به طرف کمر جفری چرخاند و جفری از درد فریادی زد و کج شد.همه ی دخترها از اولین برخورد دنیستون با جفری و مهار کردن اولین مشت او به شگفت آمدند.هیچ کس باورش نمی شد که دنی توانسته او را مهار کند در حالی که چنین کاری برای دنی خیلی پیش پا افتاده بود.جفری که تحمل این نگاه ها رانداشت فریاد زد"ولم کن عوضی.."..
و بعد با لگد کردن پای دنی از فرصت استفاده کرد و او را زد.مشت خیلی سنگینی داشت چون دنی دو پا آنورتر پرت شد.
دنی خود را جمع و جور کرد و جواب مشتش را داد.دنیستون به زمین پرید و با باز کردن پاهایش چرخشی در هوا زد که باعث شد جفری با کمر به زمین بیفتد.
درگیری سختی میان دنی و جفری رخ داد که بقیه را مجبور به ترک صحنه کرد.استاد غیرمترقبه سررسید و هر دو را جدا کرد.دنیستون زیاد صدمه ندیده بود ولی چشم جفری بسیار کبود شده بود.آتش جفری بسیار فروزان بود به گونه ای که سعی می کرد استاد را نیز کنار بزند تا به حساب دنی برسد.
استاد غیر مترقبه سیلی در گوش هر دو خواباند و فریاد زد"احمقا..وقتی به هم نوع خودتون رحم نمی کنین چه برسه به اون هیولاهای بی شاخو دمی که بیرون منتظرتونن..."
جفری فریاد زد"اون احمق اول شروع کرد..."
"حالا می گم احمق کیه ها.."استاد چشمکی زد.
"من احمقم یا تو..آخه خر نفهم من که گفتــ...."
استاد فریاد زد"خفه شید هر دوتا تون..."و سپس گوش هردو را گرفت و با خود کشاند...
اتاق استاد....


"همینجا بشینید.."استاد آنها را روی دو صندلی که دور یک میزبسیار بزرگ بود نشاند.کسی آنجا نشسته بود که به نظر دختر بود.چون چراغ پشت سر او روشن بود روی چهره اش سایه افتاده بود.
آن دختر خطاب به استاد گفت"میشه این چراغ بغل رو هم روشن کنی..اگه میشه.."
استاد با سر جواب تایید داد و چراغ بغل را هم روشن کرد.
خدای بزرگ ...
آلنیا!؟....
دنی اولین بار بود که با دیدن غریبه ای اینقدر احساس آرامش به او دست می داد.تصور می کرد که دردسری دیگر او را تحدید نمی کرد.آلنیا با قیافه ی بانمک و بشاشش به دنی و جفری سلام کرد.معلوم بود که جفری هم او را می شناخت.
آلنیا لب به سخن گشود"معلومه که خیلی از دیدنم خوشحال شدی.."
"خب می دونی اگه جای من بودی بعد اون همه دردسر باید هم از دیدن یه آشنا اینقدر خوشحال می شدی.."
"درکت می کنم..(رو به جفری کرد)خب..اوضاع چطوره..خوب پیش میره.."
جفری با بعدعنقی جواب داد"آره(با کنایه ای)با وجود این خیلی هم بهم خوش می گذره.."
آلنیا ادامه داد"دنی ..یه چیزی برات آوردم...می دونم خیلی خوشحالت می کنه.."
نوری در قلب دنی روشن شد.آلنیا خم شد و ....!..
چمدان کم حرف..!
دنی فریادی از روی شوق زد و به سرعت چمدانش را بغل کرد"چمدون"
چمدان هم جیغی به معنای خوشحالی برداد و گفت"اوه.ارباب..نمی دونید چقدر از دیدن شما خوشحال و خرسند و خوشبختم..تا به حال از دیدن هیچ اربابی اینقدر خوشحال نشده بودم...(دنی چمدان را روی میز گذاشت)ارباب..نمی دانید از دوری شما چه ذلتها که نکشیده ام..هر روز این دماغ فلک زده ی بی صحاب من را گرفته و مانند بره ای فراری مرا به اینور و آنور می کشانند.هر روز به من می گویند(صدایش را به نیت ادا در آوردن نازک کرد)«نگران نباش ای کله پوک..به زودی زود خورشید طلوع می کند تو اربابت را خواهی دید»ولی کو ارباب..من ارباب هر روزبه تمنای یافتن شما چه فحشهایی که نخوردم چه ملالتها که نکشیده ام(آلنیا به دنی اشاره کرد که بهتر است چمدان را ساکت کند،دنی با لبخندی از چمدان خواست که بس کند)..وای ارباب بگذارید از روز رقت باری که گذرانده ام برایتان بگویم..ساعت 4:05 صبح مرا از خواب بلند کردند.صبحانه نخورده مرا اینور و آنور می کشانند از من بازجویی می کنند.."
دنی گفت"بسه..چمدون ..بسه.."
"...از من می خواهند جایی را که اصلا نمی دانم که کجا پنهان شده اید را به آنها بگویم و.."
"اولین دیدارمونو خراب نکن چمدون..بهت گفتم بسه."
"من در آن دیار غربت جز سکوت هیچ نکردم..من اربابـــــ..."
دنی با صدای بلند گفت"بابا تو رو به خدا بسه"
چمدان در ادامه گفت"اوه ارباب..وقتی شما از من بخواهید که این گونه ساکت شوم..(چمدان در جا زدو صدایش را با افتخار بلند کرد)پس چه کسی به حرفهای این چمدان کم حرف گوش می دهد؟؟؟"
همه ساکت بودند و کسی چیزی نگفت
"خیل خوب...ازاشتیاق زیادتان معلوم است که شنونده ی خوبی نیستید.مچکرم.پایان"
آلنیا بحث را شروع کرد"آه..خب..کجا بودیم..هِـــــــم..آها...راستی جفری برات خبرای خوب دارم..."جفری جلو پرید"چی!؟"
"پدرم موافقت کرد که تو به سازمان بیای و ....(کمی مکث کرد و به دنی خیره شد) و..دیگه جای نگرانی برای انتقالت نداری.."
دنی پرسید"مگه اون یه استثنائیه؟؟!"
آلنیا پاسخ داد"خب آره..از قیافه ش معلوم نیست؟"
دنی برای جواب دادن چیزی به ذهنش نرسید.
"خب جفری هفته ی دیگه که آزمونا دوباره برگزار میشن میام دنبالت و با هم میریم"
دنی وقتی اسم سازمان را می شنید تصویر نیک،برایان و جیم در ذهنش زنده می شد و این دلگرمی خوشی به او می داد.چمدان همینطور برای دنیستون حرف می زد و دنی به هیچ یک از حرفهای او توجه نمی کرد،چمدان هم بی توجهی اربابش را حس نمی کرد.
آلنیا خطاب به دنی گفت"دنیستون "
"چیه"
"می دونم این حرف آزارت میده ولی تو دلت برای دوستات تنگ شده ...آره!؟"
دنی آهی از ته دل کشید و پاسخ داد"خیلی...اونقدرکه(رو به آلنیا کرد)انتظار داشتم به جای تو اونا رو ببینم یا حداقل نیک رو...که از همه بیشتر به من نزدیکتره"
آلنیا لبخندی زد"پس می دونم انتظار این یکی رو داشتی..(آلنیا چرخید و بلند گفت)انتظار تموم شد..می تونی بیای تو..."
صدایی آشنا از پشت در گفت"اون فرار کرده..من بیام تو!؟..بهتره خودش بیاد بیرون..من همینجا منتظرشم.."
دنی آن صدای شاد و بامزه را می شناخت.دنی چمدان را روی میز رها کرد و به سرعت به طرف در رفت و آنرا باز کرد.
نیک گفت"چطوری کله خراب"
دنیستون از خوشحالی اشک در چشمانش جمع شد و نیک را سخت در آغوش گرفت
"هی پسر...خیلی دلم برات تنگ شده بود...همه ی سازمان می دونن کجایی الا منه بی خبر.....(دنی انگار سالها بود که نیک را ندیده او را در بغل می فشرد)..ببین..پسر جون..دیگه اینقدر احساساتی نشو..برات بده..ببین برای منم بده چون داری خفم میکنی..پسر بس کن..دنی!"



..
تا پاسی از شب دنی و نیک با هم اختلات کردند.از همه چیز برای هم حرف زدند تا جایی که دیگر چیزی برای گفتن باقی نماند.
دنی پرسید"جیم و برایان تو چه وضعیتین؟"
"خوبن...آزمونا رو می گذرونن..برایان دوباره مثل اولش ساکت شده..خیلی کم حرف می زنه.پسر ناجور بهت وابسته س."
"خیلی دلم می خواد برگردم ولی میبینی وضعمو..من اینجا حتی غذا هم ندارم."
"غذا هم؟؟!"
"آره کجای کاری...گفته تا دوهفته نه نهار داریم نه شام...آخ(سر دنی ناخواسته به شدت درد گرفت)"
نیک مظطرب شد"چت شد؟..خوبی ؟!"
سردرد دنیستون دوام نداشت و به سرعت خوب شد"عادیه..نترس..."
نیک با آشفتگی پرسید"پسر یه وقت تومور نداشته باشی!"
"نه بابا...چی میگی"
"خدا رو شکر..می خوای برگردیم داخل.."
"نه "
"آخه دست خودت هم نیست دیگه وقتشه من برگردم تا شک نکردن..."
"آها...(دنی ناراحت شد)"
"دنی!...دوباره میام پیشت این دفعه یابا جیم یا با برایان..تو هم سعی کن اینجا بهت خوش بگذره..باشه"
"باشه..سعی می کنم"
"خب دیگه..می بینمت دنیستون ایتوشی..."
دنی و نیک یکدیگر را در آغوش گرفتند و نیک و آلنیا راهی سازمان شدند.


ساعت 2:35 بامداد

تقریبا سه روزاز دیدار بهترین دوست گذشته بود.صدای قاروقور شکم دنی مثل طنین آوازی شده بود که به جای خفه کردنش به آن گوش می داد.تمام فکر و ذکرش به روزهای درون سازمان بود.چقدر زود گذشت آن روزهای خوش.چمدان خواب بود و به این خاطر دنی تا آن ساعات شب همصحبتی نداشت.در همین افکار بود که صدای ریختن چیزی شبیه به ریختن کتابها آمد.
دنی به سرعت از تختش بلند شد و نگاهی به بیرون انداخت.خانه آرام آرام بود.انگارهیچ کس آن صدا را نشنیده بود.حس کنجکاوی فوران کرد و دنیستون نتوانست جلوی خود را بگیرد.پس از پله ها پایین آمد.کمرش مانند لولای دری زق زق می کرد،معلوم بود که بالهایش می خواهند بیرون بیایند.هر دوازده پله را پایین رفت(دیگر به آن عادت کرده بود)همه چیز مرتب بود
ولی!....
یک کتاب از اتاق نشیمن که روی زمین افتاده بود معلوم بود.دنی به طرف اتاق نشیمن رفت.کتاب را برداشت و ناگهان با انبوهی ازکتابها و موشهای پستچی مواجه شد.
کتابها روی زمین ریخته بودند و موشهای پستچی در حال مرتب کردن آنها بر اساس چیدمانشان بودند.یکی از آنها روی قطورترین کتاب ایستاده بود و با ایستادن روی کاغذی(که به ظاهر لیست کتابها بود)به دیگر موشها در چیدن آنها کمک می کرد.
دنی کتاب را کنار دیگر کتابها گذاشت و از اتاق نشیمن به اتاق پذیرایی رفت.آرام آرام بود.خبری نبود.صدایی از پشت سرش آمد.چرخید و رابی را دید.
"ببخشید دنیستون..خوابم نمی برد..خواستم ببینم چه خبره"
"اشکالی نداره فقط مواظب باش خرابکاری نکنی..نمی خوام استاد بیدار شه..."
ولی به ظاهر رابی کارخودش را کرده بود..
"به به...می بینم که نمک ریختین توی چشماتون"
استاد درست از پشت سر آنها در آمد"کاری داشتین؟"
دنی گفت"نه ببخشید..صدای ریختو پاش اومد گفتم شاید اتفاقی افتاده باشه..."
استاد اشاره به رابی کرد"تو بهتره بخوابی ..می خوام یه خرده با آقای ایتوشی خلوت کنم"
رابی سرش را پایین انداخت و رفت.استاد دست بر شانه ی دنیستون گذاشت و او را به حیاط فضا بسته ای که خود ساخته بود برد.بسیار حیاط زیبایی بود.درختهای بلوط قطور و زیبایی داشت.یک حصار هم برای چهار اسب خوش یال و هیکل ساخته بود که در آن لحظه ساکت و گوشه ای کز کرده بودند.
دنی و استاد به کنار حصار رفتند.دنی به سقف شیشه ای آن نگاهی انداخت و در یک کلام زیبایی آنرا توصیف کرد"قشنگه"
"مرسی...حاصل چهارده سال زحمته...باید هم قشنگ باشه..هه هه هه"
لحظه ای مکث ،سکوت رخوت انگیزی میان آن دوایجاد کرد.هیچ کدام نمی دانستند از کجا شروع کنند.
دنی خواست آغازکننده باشد"خب!"
استاد بحث را باز کرد"می خواستم سریعا بریم سر اصل مطلب..باشه.."
"باشه من گوش می دم"
"ببین جوون احمق..(معلوم بود استاد نمی خواست لفظ احمق را ترک کند).تو یه وضعیتی شبیه من داری..یعنی منظورم اینه که منم یه زمانی مثل تو تحت تعقیب بودم و می تونم درکت کنم که دوری از بهترین دوستات چه عذابی داره...اصلا زندگی توی دنیای تعقیب عذاب مخصوص به خودشو داره چه برسه به مقایسه با عذاب دوری از دوست.می دونی..من به حرفای تو آلنیا خیلی خوب گوش دادم و به این نتیجه رسیدم که ..."مکث کرد.
دنی گفت"خب!؟"
"خب به خر کله پوک..می خواستم بهت بگم که یه پیشنهادی دارم که می تونی با استفاده از روشی که بعدا بهت می گم برای همیشه دست از سرت بر می دارن بدون اینکه کسی بویی ببره..."
دنی سر ذوق آمد"چطوری؟..بگو"
استاد دستی بر موهای استخوان رنگ مجعدش کشید و گفت"خب..ببین..برای این کار تو می بایست یه حیوون رو از بین ببری..اون هم یه حیوون ذهنی رو.."
"منظورتو نمی فهمم؟"
"الان برات توضیح می دم..ببین این حیوون واقعا وجود داره ولی به چشم به احمق دیده نمیشه..باید اون رو در ذهنت تصور کنی تا بتونی ببینیش..اون ممکنه هر طرفی باستیه .حتی اینجا"
دنی نگاهی به دور و بر خود کرد.
"اینجا نه احمق دارم مثال می زنم.."
"آها!..ببخشید..فکر کردم جدی هستی"
"پس فکر کردی دارم باهات شوخی می کنم؟..خب..بگذریم..داشتم می گفتم .(استاد حال رویاگونه ای به خود گرفت)این حیوون چیزی لوله ای شکل مثل ماره..آخرین کسی که تونست جون سالم ازش در ببره می گفت شبیه یه ماره...این مار دورت حلقه میزنه و آروم آروم تخیلاتی رو که دوست داری رو برات فراهم می کنه .و تو با تسلیم شدن و رفتن توی تخیلات و توهمات دیگه اون فشاری رو که مار روی تو وارد می کنه رو احساس نمی کنی..و این میشه که اون تو رو به جای وعده ی غذاییش می خوره.."
"و اگه مار رو بکشم چی میشه؟!"
"با در آوردن جفت چشماش افتخار قهرمان بودن نصیبت میشه .اونوقت وقتی سازمان بفهمه که تو یه موجود خیلی خطیری رو که تا حالا به جز پدرت کسی نکشته ،تونستی بکشی از زندانی کردنت منصرف میشن"
دنی پرسید"این کار چطور عملیه..که اونا از زندانی کردن من...؟!!!.."
"ببین این حیوون خیلی وحشیه و عامل مهمی از نوع خطرهای اهریمن برای سازمان محسوب میشه.اگر کسی موفق به کشتن اونها بشه برابر قانون 41 سازمان ،بند 32 طرف اگر حتی مجرم هم بوده باشه از دستگیری و کشتن اون صرفنظر میشه..فکر کن که تو یکی از اون افراد باشی که این قانون شامل حالش میشه اونقت آزادی چه مزه ای برات داره.."
دنی کمی فکر کرد،سپس گفت"تا حالا کسی تونسته بکشتش؟"
"پدرت تاکشی"
"شوالیه به خاطر چی اون به قول تو مارو کشت؟"
"خب اون به خاطر من این کارو کرد.منو برای مجازات کنار یکی از همین موجودات فرستادن که پدرت تاکشی منو جایی پنهان کرد و خودش به ضیافت اون موجود رفت.اون از مبارزه ش هیچی برام تعریف نکرد .."
"چرا؟!"
"خب معلومه احمق چون از خراشی که اون موجود وحشتناک رو ی سینه ش زده بود از حال رفته بود.بدبخت همیشه هم فقط قفسه ی سینه ش خراشیده میشه..(کمی فکر کرد)تا حالا که ندیده بودم به جز سینه ش جای دیگه ایش هم زخم شده باشه.خب حالا بگو ببینم!تو حاضری این کارو بکنی؟"
دنیستون تردید داشت ولی.."باشه..کجا می تونم این جونورو پیدا کنم؟"
"اون درو میبینی؟!"استاد به در پشت حصار اسبها اشاره کرد.دنی جواب داد"آره"
استاد ادامه داد"پشت اون در تا دو سال پیش یه دونه شون زندگی می کرد.ممکنه الانم اونجا باشه مطمئن نیستم ولی از اینجا می تونی شروع کنی..خب حالا برو"
دنیستون تعجب کرد"برم..دست خالی؟"
"حتما می خوای یه آبم بریزم پشت سرت..خب برو.."
دنیستون گفت"خب..یه شمشیری..یه چوبی یه صلاحی دفاعی که می خوام.."
"احمق.. می تونی شکستش بدی...حالا هم برو.منم برای اینکه موجب انصرافت نشم میرم داخل..خدافظ"
استاد به داخل خانه برگشت و دنیستون ایتوشی هجده ساله را در آن حیاط بسته تنها گذاشت.دنیستون به طرف درب پشت حرکت کرد که ناگهان یکی از اسبها به طرفش دوید.یک اسب کاملا زرد...
اسب گفت"هی پسر.مطمئنی که می خوای از اون در رد بشی"
دنی از سخن گفتن اسب متعجب نشد،چون در آن وضعیتی که بود هیچ چیز دیگر برایش عجیب نبود.
"خب آره..چطور مگه"
"اون مارمولک هنوزم پشت اون در زندگی می کنه"
"اون یه مارموکه..؟؟؟"
"خب مطمئن نیستم که چه شکلیه چون تا حالا ندیدمش..ولی چیزای جالبی هم تاحالا ازش نشنیدم..اگه از من می پرسی بهتره که نری"
دنی در حینی که راه خود را ادامه می داد پرسید"چرا؟"
"ببین پسر تو نمی دونی چه خطری در انتظارته..از142 نفری که تا حالا از اون در رد شدن فقط یه نفر تونست برگرده..می دونی این یعنی چی؟...یعنی اینکه احتمال زنده موندنت صفر درصده...از خر شیطون بیا پایین من به صلاحت می گم.."
"من فقط می خوام آزاد باشم..همین.جای من بودی چه کار میکردی؟"
"ببین پسر جوون از من گفتن بود از تو نشنیدن..(اسب ایستاد)ما رو باش با کی داریم کلکل می کنیم...من بهت گفتم..دیگه میل خودته.." و سپس به کنار دیگر اسبها برگشت.
دنی درست روبه روی در بود .لحظه ای مکث به او اجازه داد تا در مورد پند و اندرزهای اسب کمی فکر کند.
دستگیره را چرخاند و در را آرام باز کرد.در به کوچه ی خاکی باریکی که درختان بسیار پرپشتی کنار آن رشد کرده بودند منتهی می شد.همه چیز آنجا به مشکی متمایل بود و حتی سبزی برگها آنچنان باید و شاید معلوم نبود.صدای جیرجیک هم نمی آمد.تمام گفته های اسب را به فراموشی سپرد تا راهش را به آسودگی بپیماید.
در را نبست تا اعتماد به نفس بیشتری برای ادامه راه داشته باشد. سعی کرد موجود خیلی وحشتناکی در ذهنش تصور کند ولی تا آن لحظه که نتیجه ای نداشت.
...
تقریبا کوچه را تا اواسط آن پیموده بود.ولی هیچ خبری نبود.آهنگی را که خیلی دوست داشت ناخواسته در ذهنش شروع به خواندن کرد و حس کرد که دوست دارد تا آخر راه را تنها بپیماید.
ناگهان کسی(انگار که صدای شوالیه بوده باشد)فریاد زد"دنــــــــــــــــــــــــی"
یک لحظه یک فشار خیلی سخت دور بدنش حس کرد که به فاصله ی یک ثانیه تمام شد.هنوز ایستاده بود.کمی خود را تکان داد و دور و بر خود را به دقت نگاه کرد هیچ چیز نبود.
"هی دنی..از اینورا"
دنی برگشت و نیک را پشت سرش دید."نیک!!!؟"
نیک جلو آمد و گفت"چطوری رفیق..کجایی خوشکل برا ملاقاتم نیومدی.."
در همین اوصاف بودند که ناگهان سوسک بسیار ریزی از درون چشم نیک بیرون زد و به پشت گردنش فرار کرد.نیک آنرا احساس نمی کرد.دنی فریاد زد"نیک!"
نیک آرام گفت"چی شده؟"
"یه سوسک از چشت دراومد"
"ها..(در همین لحظه نیک چشم خودش را مانند تخم مرغ آپزی از حدقه بیرون آورد و همینطور که رگهای خون به آن وصل بود آنرا در دست گرفت)اینو میگی؟!"
دنی وحشت کرد و فریاد زد.
...
.....
........
.............
.....................###
قبلی « چرا و چگونه كتاب معجون ‌سازي به دست هری رسید؟ جادوگر یا خون آشام m- فصل 12 » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم

فرستنده شاخه
ژان
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۶ ۱۶:۳۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۶ ۱۶:۳۵
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۱۲
از:
پیام: 433
 ایول
تبارک الله بالاخره مشکلت حل شد ... با تشکر صمیمانه از ارباب جیگی ( کپی بای نیمی ) که مشکل این طفل معصوم(!!!) رو حل کرده ... عجب فصل طولانییه ... هنوز نخوندمش ... می رم که بخونم

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.