هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: داستان‌های غیر هری پاتری :: آرتميس فاول

آرتميس فاول : فصل چهارم - گروگان گيري


مشکل اصلي ارتيمس پيدا کردن يک لپرکان بود. اين لپرکان از اب زير کاه ترين جن و پري ها بودند خدا ميداند که چندين هزار سال بود براي خودشان هر جا ميخواستند مي رفتند و دريغ از يک عکس يا يک فيلم يا حتي مثل اژدهاي درياچه لاک نس اسکاتلند ادعاهايي مبني بر ديدن ان ها . لپرکان ها اصلا موجودات قابل مشاعرتي نبودند ولي بسيار باهوش بودند تا ان زمان هيچ کس نتوانسته بود به طلاي لپرکان دست پيدا کند گرچه هيچ کس هم تا کتاب رو گير نياورده بود و خب حل هر معمايي وقتي جواب ان را داشته باشي اسان است
ارتيمس باتلر ها را به کتاب خانه اش احضار کرد و از پشت يک تريبون سخنراني با ان ها صحبت کرد
ارتيمس براي ان ها توضيح داد که : هر جن يا پري اي براي اين که جادوش رو تجديد کنه يه سري مراسم اييني داره که حتما بايد اونا رو به جا بياره باتلر و ژوليت انگار که موضوع خيلي عادي را شنيده باشند تند تند سر هاي شان رو تکان دادن
ارتيمس کپي هايي را که از کتاب گرفته بود ورق زد و يک قسمت ان را براي خواندن انتخاب کرد .
نيروي تو از زمين می ايد
و در کمال احترام به تو واگذار ميشود پس خود را مديون ان بدان .
در زماني که بدر ماه کامل است درخت بلوط کهن پيچش اب بهم ميپويند
ميوه ي جادويي را بر چين
و ان را بسيار دو تر از مکاني که يافتي به خاک بسپار
تا بدين ترتيب عطيه ات رو دوباره به زمين باز گردانده باشي ارتيمس نسخه رو بست
-ميبينيد؟
باتلر و ژوليت با وجود اين که همچنان گيج بودند سر هاي شان را تکان دادند
ارتيمس اهي کشيد گفت يه لپرکان حتما بايد به طور مرتب مراسم جادوش رو انجام بده و بهتر اضافه کنم که اين مراسم بسيار خاص و دقيق هم هستند با علم اين موضوع ما ميتونيم

خيلي راحت يکي از لپرکان ها رو گير بيندازيم
ژولیت با اینکه چهار سال از ارتیمس بزرگ تر بود یک دستش را بالا برد تا اجازه ی حرف زدن بگیرد
-بله؟
-فقط ارتیمس !موضوع اینه که..
ژولیت با تردید حرف میزد و در عین حال یم دسته ی باریک از موهای بلندش را طوری دور انگشتانش می پیچید که اگر یکی از لات و لوت های شهر انجا بودن حسابی قند تو دلشان اب میشد
-اون قستی که مربوط به لپرکان ها میشه
ارتیمس ناگهان اخم کرد که علامت بدی بود
-چی میخوای بگی ژولیت ؟!
-خب این لپرکان ها لابد میدونی که اونا وجو د ندارند نه؟
باتلر از این حرف ژولیت جا خورد البته تقصیر خودش بود او هیچچ وقت فرصت نکرده بود خواهرش را در جریان ماموریتش قرار دهد
ارتیمس با حالن سرزنش امیزی چپ جپ به باتلر نگاه کرد
-مگه باتلر قبلا راجع به این مضووع با تو صحبت نکرده بود؟
-مگه باید میکرده ؟
-بله لا بد فکر میکرده تو به اش میخندی
باتلر با خجالت سرش را پایین انداخت این دقیقا همان چیزی بود که او فکر کرده بود . ژولیت تنها موجودی زنده ای بود که مرتب به طرز ناراحت کننده ای به او می خندید اگر کس دیگری این کار کرده بود فقط یک بار بود , فقط يک بار
ارتيمس گلويش را صاف کرد: پس فعلا فرض رو بر اين مي گريم که جن پري ها واقعا وجود دارند و حرف مفت نمی زنم
باتلر ارام سرش را تکان داد و حرف او رو تاييد کرد و ژوليت هنوز قانع نشده بود
خيلي خب پس همون طور که داشتم ميگفتم قوم خاص بايد مراسم خاصي رو انجام بدن تا قدرت شون مرتب تجديد بشه بر اساس بر داشت هايي که من کردم اونا بايد از يه درخت
خيلي قديمي بلوط که در کنار پیچ يه رود خانه است يه ميوه بکند و اين کار رو بايد حتما در برابر شبي که ماه بدر کامله انجام بدن
چشمان باتلر برق زد
-پس تنها کاري که بايد بکنيم ...
-اينه که از ماهوارهاي هواشناسي يه سري اطلاعات بگريم که من قبلا گرفته ام باورتون ميشه فقط چند تا درخت بلوط مونده البته اگه قديمي رو باقي مونده .و اگر قديمي رو چند صد سال بدونيم حالا اگه دو عامل پيچ رودخانه و ماه بدر رو هم اضافه کنيم ميبينيم که تو اين کشورصد بيست نه محل وجود داره که اين خصوصيات رو دارن
نيش باتلر باز شد حالا اربابش داشت در مورد چيزي هاي صحبت ميکرد که او خوشش مي اومد يعني تعقيب و گريز
ارتيمس گفت :براي ورود مهمان عزيزمون اول بايد مقدماتي رو فراهم کنيم
بعد يک ورقه ای A4 را که روي ان چيز هايي نوشته بود به ژوليت داد و ادامه داد: اين تغيرات رو بايد رو سقف انجام بدي حواستو جمع کن ژوليت مو به مو همه رو انجام ميدي
-باشه ارتي
ارتيمس به اخطار لحن او اخم کرد البته خيلي کم
بنا به دلايلي که خودش هم دقيق نمي فهميد چيست وقتي ژويلت او را به اسم که مادر رويش کذاشته بوده صداي ميکرد زياد سخت نمي گرفت
باتلر چانه اش را با حالت متفرکانه خاراند ارتيمس متوجه اين حالت اون شد
-چي شده ؟
-راستش ارتيمس ! اون جنه توي هوش مينه
ارتيمس سرش را تکان داد .
-ميدونم چرا ما اونو ندزديديم ؟
-بله قربان
-بر طبق چيزي که در سال نامه قوم خاص نوشته ي چي لون اومده منظورم همون دست نوشته ي قرن هفته مه که از شهر گمشده شه شامو پيدا شده هر وقت يکي از جن و پري به
وسيله قوم خاکي در اين جا يعني ما دوباره جون بگيره به چشم خواهر و برادرش هاش اون براي هميشه مرده است پس هيچ ضمانتي وجود نداره که جن به اندازه ي حتي يه اونس طلا هم ارزش داشته باشه نه دوست عزيزم ما به خون تازه احتياج داريم متوجه شدي؟
باتلر سرش را تکان داد
-خوبه حالا چند قلم چيز هست که بايد براي گشت و گذار ها ي شبانه اي که در پيش داريم تهيه کني
باتلر با دقت ورقه اي را که ارباش به او داده بود نگاه کرد . به نظر چيز هايي عجيبي نمي امدند , فقط چند دفعه اي فقط چند دفعه اي ابرو هايش را بالا انداخت , تا اينکه
عينک افتابي ؟ اون هم تو شب ؟
هر وقت ارتيمس لبخند ميزد - مثل حالا - ادم انتظار داشت که دو تا دندان خون اشامي از لثه اش بيرون بزند .
-درسته باتلر ! عينک افتابي . به من اعتماد کن .
باتلر هم بي درنگ همين کار کرد .






هالي سيم هاي بسيار ظريف حرارتي را که در استر لباسش کار گذاشته بود فعال کرد و ارتفاع چهار هزار متري بالا رفت.
بال هاي هامينگ برد اخرين مدل در بين انواع خود بوند صفحه ي نشان دهنده ميزان باتري ,چهار ستون پر را نشان ميداد که براي يک گشت سريع دور قاره اروپا به اضافه ي جزاير پراکنده انگلستان زياد هم بود البته طبق قانون مي بايست حتي الامکان از روي مناطق ابي سفر کنند اما هاي هيچ وقت نمي توانست جلو خودش را بگيرد و سر راهش از روي قله هاي بلند رشته گروه الپ نگذرد .لباس مخصوس هالي او را از بسياري جهات محافظت ميکرد , با وجود اين احساس ميکرد سرماي منجمد کننده تا استخوان هايش نفوذ نکرده است , ماه در ان ارتفاع به نظر بسيار بزرگ مي امد و حفره هايش اتشفشاني ان به راحتي قابل تشخيص بود ان شب بدر کامل بود ;يک بدر کاملا جادويي . مسافراني که به سطح زمين ام با دست پر بر مي گشتند
براي همين هزاران جن و پري با وجودي که چندان دل خوشي از روي زمين نداشتند, وسوسه ميشدند و به بالا مي امدند در صد بالايي از جن پري ها اين کار را کرده بودند , و چه بسا موقع انجام مراسم بلواي زيادي به پا مي کردند . پوسته زمين از تونل هاي غير مجاز سوراخ سوراخ شده بود کنترل همه ان ها تقريبا غير ممکن بود
هالي از سواحل ايتاليا به مونا کو رفت بعد از بالا ي رشته کو ها ي الپ به فرانسه . او عاشق پرواز بود يعني همه ي جن پري ها بودند .
ان طور که در کتاب امده بود ان ها زماني خودشان بال داشتند اما سير تکاملي به تدريج اين توانايي رو از همه گرفته بود از همه به جز پري ها يکي از مکاتب علمي معتقد بود که قوم خاص از بازماندگان دايناسور ها بودن به احتمال قوي از ترودا کتيل ها . خيلي از استخوان ها بالايي اسکلت ان ها شبيه به هم بود اين تئوري مطمئنا ميتوانست وجود استخوان هاي کثيف ان ها بود را توجيه کند .
هالي خيال رفتن به پارک تفريحي ديزني لند پاريس را در سرش مي پروراند . نيروي ويژه اي چندين ايستگاه عمليات مخفيانه داشت که بيش تر از ان ها در نمايش گاه سفيد برفي و هفت کوتوله کار ميکردند اين که شناسايي شوند , و در انجا رفت امد کند اما اگر يک توريست از او عکس ميگرفت واخر سراين عکس از اينترنت سر در مي اورد مطمئنا روت او رو خلع نشان ميکرد هالي با نگاهي حسرت بار از زيرجرقه ها ي رنگارنگ اتش بازي ديزني لند گذشت
وقتي از بالاي کانال مانش ميگذشت , پايين امد و در مسير امواج کف الود حرکت کرد از ان جا دلفين ها رو را صدا زد ان ها به سطح اب امدند و براي اينکه سرعت ش را با او هماهنگ کنند , در اب جست خيز کردند . هالي ميديد که الودگي گريبان ان ها را گرفته است . پوست شان لکه لکه سفيد شده بود و زخم قرمزي روي پشت شان ديده ميشدند با وجود اينکه به ان ها لبخند ميزد قلبش شکست . اين قوم خاکي تقاص خيلي چيز ها رو بايد پس ميداد .
[pagebreak]
بالاخره ساحل جلوي رويش نمايان شد ساحل شهر قديمي اريو در ايرلند سرزميني که زمان از انجا اغاز شده بود و جادويي ترين مکان در کره ي زمين به حساب مي امد ده هزار سال پيش , در اينجا بود که نژاد اصيل باستاني جن پري ها يعني د دانان با فوموريان خبيث جنگيد و با قدرت صاعقه هاي جادويي شان معبر معروف غول ها کندند . سنگ فال , تخته سنگي که در مرکز جهان بود هم همين جا قرار داشت پادشاهان جن پري ها و بعد ها شاه ايرلند که يک ادميزاد بود در همين جا تاج گذاري کرد که متاسفانه باعث شد قوم خاکي در اين مکان با جادو بسيار دمخور شوند و در نتيجه ان قوم خاص در اين مکان , به نسبت جاهاي ديگر بيش تر ديده شوند خوشبختانه بقيه مردم دنيا تصور مي کردند که ایرلندی ها دیوانه اند ; فرضیه ای که خود ایرلندی ها چندان تلاشی برای رد ان نمی کردند. انگار ان ها واقعا اين را در کله شان داده بودند که اين جن پري هر کجا مي روند يک کوزه طلا را با خودشان اين طرف ان طرف ميبرند البته اين حقيقت داشت که نيروي ويژه بودجه اي براي ازاد سازي افرادش تايين کرده بود , که اين هم فقط به خاطر شغلش پر مخاطره اي انان بود , اما تا ان هنگام هيچ ادميزادي نتوانسته بود حتي يک لپرکان بگيرد که در ازاي ان اين پول را دريافت کند اما چنين موضوعي نتوانسته بود از جمعيت ايرلندي ها يي که موقع رنگين کمان اين ان طرف اسمان پنهان ميشدند , ان هم به اين اميد که در اين بليط بخت خود ارمايي برنده شوند , بکاهد
به رغم تمام اين ها اگر تنها يک نژاد بود که قوم خاص به ان ها احساس علاقه ميکرد همين ايرلندي ها بود اين شايد به خاطر رفتار عجيب غريب ان ها بود يا شايد هم به خاطر پايبندي شات به قول خودشان به کرک بود - يعني يه گرد همايي که همراه با موزيک و شادي و کلا با گفتن و خنديدن و بي خيال بودن بنا به يک تئوري ديگر معتقد بودند قوم خاص با ادميزاد ها نسبت دارند به احتمال قوي منشا ان ها جزيره ي زمرد در ايرلند بود
هالي يک نقشه را در ردياب مچش گذاشت و کد مناطق جادويي را به ان داد قطعا بهترين جا تارا بود که در نزديکي سنگ فاول قرار داشت اما در شبي مانند ان شب , حتما همه جن و پري ها ي سنتي با يک کارت عبور معمولي روي زمين امده بوند و حالا در حال پايکوبي به دور اين مکان مقدس بودند . پس بهتر بود عجالتا از اين يکي صرف نظر ميکرد.
جاي دومي هم که زياد از ان جا دور نبود ;درست کنار ساحل جنوب غربي از طريق هوا دست رسي به ان جا اسان بود اما براي ادميزاد هاي زميني ,منطقه اي پرت محسوب ميشد
هالي ميزان سوخت را کم کرد و تا ارتفاع هشتاد متري پايين امد . از بالاي يک جنگل انبوه سر سبز گذشت تا اين که يک مرتع وسيع که با نور مهتاب روشن شده بود جلوي رويش
نمايان شد مسير نقره اي يک رودخانه مرتع را به دو نيم کرده بود و درست در خم يک پيچ ملايم درخت بلوط با شکوهي جا خوش کرده بود .
هالي رد يابش را نگاه کرد تا مطمئن شود موجود زميني در محل نيست . يک بار تمام مراتع را براي اين که احتمال خطري نباشد دور زد بعد موتورش را خاموش کردو ارام و بی صدا در کنار درخت بلوط تنومند پایین امد


چهار ماه بود که ان ها کشیک می کشدیند. حتی باتلر که در این کار ها خبر داده بود کم کم داشت از اين شب بيداري هاي طولاني و ناموفق و نيش حشرات خسته ميشد و خدا رو شکر که ماه هر شب بدر کامل نبود . هميشه همان کار هاي را ميکردند بدون کوچک ترين سر صدايي در مخفي گاه شان که پوششي المينيومي داشت چمباته ميزدند باتلردقيقه به دقيقه وسايلش را کنترل ميکرد ارتيمس بدون اين مژه بر هم بزند از چشمي دور بينش همه جا را با دقت زير نظر گرفته بود
در چنين موقعيتي مثل اين که صداي طبيعت فضاي کوچک و محدود ان ها کر کننده ميشد باتلربه شدت دلش ميخواست کاري بکند مثلا سوتي بزند يا هر کاري که باب گفتگو را باز کند و ان سکوت غير طبيعي را بشکند اما تمرکز ارتيمس فاول دقيق و مطلق بود . او هيچ گونه مزاحمت , يا لغزش در تمرکز حواسش را نميپذيرد. هر چه باشد ان ها را داشته کار ميکردند ان شب در جنوب غربي بودند . دست رسي به اين منطقه از بقيه دشوار تر بود باتلر مجبور بود براي حمل وسايل از جيپ سه بار برود و بيايد,و هر بار از يک زمين باتلاقي يک پرچين بلند و دو مرتع بگذرد. چکمه ها شلوارش به خاطر اين رفت و امد ها لت پار شده و اب به داخل شلوارش برود معلوم نبود ارتیمس چه کلکی زده بود که تر تميز مانده بود
مخفيگاه بسيار هنرمندانه طراحي شده و کاملا معلوم بود که رعايت اصول ساخت براي سازنده اش مهم بوده است بيش تر به درد ارتش ميخورد اما ارتيمس تصميم داشت در اينده امتياز ان را به يک شرکت مليتي وسايل ورزشس بفروشد . چادر ان را از يک ورقه ي پليمر قابل ارتجاع ساخته بودند که روي اسکلت فايبر گلاس لولا دار قرار ميگرفت اين ورقه ي پليمري که مشابه ان در مرکز فضايي ناسا هم استفاده مي شد گرما را در فضاي داخل محبور ميکرد و به اين ترتيب سطح بيروني ان استتار حرارتي ميشد با اين کار امکان نداشت هيچ وسيله اي حساس به حرارت ان را رد يابي کند لولا دار بودن ان هم به اين معنا بود که ميشد مخفي گاه را مثل مايه حرارت داد به طوري که در هر گودال يا فر رفتگي که قرار ميگرفت ان را پر ميکرد

و اين يعني يک پناه کاه فوري با امتيازات مطلوب . کافي بود تا شده ي ان را به شکل يک کيف در مي امد در گودال مورد نظر بگذارند و طناب ان را بکشند.
امام تمام امتياز هاي دنيا نميتوانست در يک مورد به ارتيمس کمکي بکندد . ارتيمس از چيزي رنج ميبرد اين را به راحتي ميشد از خطوط زود رسي که در دو طرف چشمان ابي پر رنگش به وجود امده بود تشخيص داد
بعد از ان شب هاي طولاني کشيک دادن هاي بي حاصل باتلر بالاخره شهامت را در خودش احساس کرد
-ارتيمس!..
با ترديد ادامه داد : ميدونم که اين جا جاش نيست اما احساس ميکنم يه مشکلي داري فقط ميخواستم بگم اگه کمکي از دست من بر مي اد..
ارتيمس چند لحظه حرفي نزد. در همان چند لحظه باتلر دوباره يک قيافه پسر بچه اي را در صورت او مي ديد . همان بچه اي که ارتيمس بايد مي بود.
بالاخره گفت : مسئله مادرمه باتلر بعضي وقتا فکر ميکنم که يعني هيج وقت ...
در همين موقع چراغ اعلام خطر شروع کرد به خاموش و روشن شدن



هالي بال ها روي شاخه اي که در پايين درخت بود اويزان کرد بند کلاه خودش را هم براي اينکه هوايي به گوش به گوش هايش بخورد , باز کرد .جن وپري ها بايد خيلي مواظب گوش هاي شان باشند - فقط کافي است چند ساعت در کلاه خود باشند , ان وقت شروع مي کنند به پوسته پوسته شدن .هاي نوک گوش هايش را کمي ماليد . پوستش خشک نشده بود , چون ازرژيم غذايي خاصي پيروي ميکرد که پوستش را مربوط نگه ميداشت و جلوپوسته پوسته شدنش را مي گرفت ; نه مثل بعضي از افسر هاي مرد مرد نيرو هاي ويژه که وقتي کلاهخود شان بر ميداشتند , فکر ميکردي برف مي ايد .
هالي يک دقيقه نگه داشت تا از منظره لذت ببرد ايرلند واقعا زيبا بود . حتي قوم خاکي هم نتوانسته بودند ان را خراب کنند البته تا ان لحظه .. براي قضاوت, بايد دو قرن دیگر صبر کرد رودخانه در پشت سرش مثل ماري نقره اي به ارامي پيچ خورده خورده بود وهمان طور که در بستر سنگيش مي غلتيد و جلو مي رفت ,فش فش صدا مي کرد . درخت بلوط در بالاي سرش خش خش ميکرد و شاخه هايش با هم در نسيم فرح بخش تکان ميخوردند و صداي ئلنوازي مي کردند .
اما حالا وقت کار بود سير سیاحت را ميتوانست براي نيمه شب ,يعني وقتي که کارش به اتمام مي رسيد ,بگذارد . اول بايد يک ميوه ي بلوط پيدا مي کرد . پس روي زمين دولا شد و تند تند برگ هاي خشک وشاخه هاي باريک را از روي خاک رس کنار زد انگشتانش ناگهان دور يه کم دانه بلوط نرم حلقه شد . با خوش فکر کرد که زياد هم سخت نبود مگر نه؟
حالا تنها کاري که بايد ميکرد اين بود که ان را يک جاي ديگر خاک کند . ان وقت قدرتش به سرعت به او پس داده ميشد

باتلر , به رادار قابل حمل نگاه کرد و براي موقعيت شان به خاطر سر صدای دستگاه لو نرود صدایش را خاموش کرد عقربه ی قرمز به حالت مشقت باری بر روی صفحه نمایش دار از این طرف به ان طرف حرکت میکرد , که ناگهان .. چراغ خطر خاموش و روشن شد هیکلی عمودی کنار درخت ایستاده بود . به عنوان یک ادم بزرگسال خیلی ریزه میزه بود در عین حال هیکلش اصلا مشابه هیکل یک بچه هم نبود .
باتلر به ارتیمس چشمکی زد احتمالا خود حریف بود .ارتیمس با سر علامت داد که متوجه شده است وعینک و عینک اینه ای را روی چشم نش گذاشت . باتلر هم از او پیروی کرد ,و بعد , پوشش اسلحه ای را که سر ان بیرون مخفیگاه
بود کار زد . ان اسلحه , یک تفنگ شکاری معمولی نبود ان را برای یک شکار چی کنیایی ساخته بودند و وسایل مخصوصی به ان اضافه کرده بودند که سرعت شلیک و بردی در حد یک تفنگ کلاشینکف به ان داده بودند باتلر ان را بعد از اعدام شکارچیان غیر مجاز عاج به قیمت بسیار ارزان از یک مقام بلند پایه ی دولتی خریده بود .
ارتیمس و باتلر با سکوتی ماهرانه به درون تاریکی خزیدند.موجود ریزه میزه که جلوشان بود ,چیز عجیبی و غریبی را از شانه هایش باز کرد وکلاه خودی که تمام کمر ش را می گرفت , از سر غیر انسانش بر داشت و باتلر تسمه ی چرمی تفنگش را دوبار دور مچش رو پچید و قنداق ان را روی شانه اش گذاشت وبعد ان را روشن کرد . نقطه ای قرمزی درست در وسط کمر موجود عجیب غریب ظاهر شد و ارتیمس با سر علامت داد و مستخدمش ماشه را کشید. با وحود این که احتمال این کار یک در ملیون بود , اما درست در لحظه حساس ,طرف خم شد


چیزی ار بالای سر هالی با صدای ویز رد شد ودر نور مهتاب درخشید هالی انقدر در کارش با تحربه بود که متوجه شود به طرف او شلیک کرده اند پس سریع خودش را جمع کرد و حتی الامکان هدف را برای ان ها کوچک کرد هالی هفت تیرش را کشید و در حالی که خم شده بود , به پشت تنه ی درخت پناه برد.
مغزش سریع برای ارزیابی احتمالات به تقلا افتاد . یعنی چه کسی به طرف او تیر اندازی کرده بود و چرا ؟
چیزی در کنار درخت انتظارش را میکشید چیزی تقریبا به اندازه یک کوه اما به طرز قابل ملاحظه ای با قابلیت تحرک بیش تر.
کسی که ان جا بود خنده ای کرد دست های هالی را که در ان تفنگ بود و مشتی به اندازه ی یک شلغم داشت گرفت و گفت به به ترقه بازی هم میکنی
هالی موفق شد درست قبل از اینکه انگشتانش مثل رشته های یک ماکرونی خشک خرد شوند ان ها را ازاد کند.
صدایی بی روحی از پست سرش گفت : مثل اینکه نمیخوای بدون جنگ و دعوا تسلیم بشی.
هالی بر گشت , دست هایش را سریع بالا گرفت و اماده جنگیدن شد پسرک اهی کشید و با حالتی رومانتیک گفت : نه مثل اینکه نمی خوای.
هالی شجاعانه ترین قیافه ی که میتوانست به خودش گرفت .
وایسا عقب ادمیزاد مثل اینکه نمیدونی با کی طرفی ؟
پسرک خندید
اما جن کوچلو ! فکر کنم این تویی که خیلی چیز ها رو نمیدانی .
جن ؟ پس میدانست او یک جن است
من قدرت جادویی دارم کرم خاکی خیلی راحت میتونم تو و محافظت رو به خوک های کثیف تبدیل کنم
پسر یک قدم جلو تر رفت .
حرف های شجاعانه میزنی دختر خانم!گرچه همش یه مشت دروغه چون اگه راست میگفتی و جادویی داشتی تا حالا بدون معطلی ازش استفاده کرده بودی .. میدونی چیه میدونی چیه؟ من حدس میزنم تو مدت هاست ایین مخصوص رو به جا نیاوردی و حالا اومدی اینجا تا قدرتت را تجدید کنی
هالی از تعجب خشکش زده بود .جلو رویش یک ادمیزاد ایستاده بود و خیلی راحت از مراسم مقدس ان ها حرف میزد این یک فاجعه بود یک مصیبت این یعنی پایان چندین نسل ارامش فقط کافی بود ادمیزاد ها از اداب رسوم ان ها مطلع می شدند;ان وقت بعد از مدت کوتاهی جنگ بین دو ادمیزیاد شروع می شد . پس او می بایست کاری می کرد , ان هم با تنها سلاحی که برایش باقی مونده بود .
هیپنوتیزم نازل ترین فرم جادوست و فقط یک سر سوزن نیروی جادویی لازم دارد تعداد قلیی ادمیزادند که در مقابل ان از خود شان مقاومت ناشن می دهند حتی کمترین قدرت جن و پری می تواند کاری بکند که فاتحه ی مخ هر ادمیزاد زنده ای خوانده شود
هالی اخرین قطرات جادو را که ته جمجمه اش بود باقی مونده بود بیرون کشید
ناگهان صدایش بم و اهنگین شد
-ادمیزاد اراده ی تو اراده ی من است
ارتیمس با خیال راحت از پشت عینک اینه ایش لبخند زد
-ولی من شک دارم
بعد با حالتی تمسخر امیز سرش را تکان داد
هالی احساس کرد که نیزه ی کوچکی پارچه ی محکم لباس فضاییش را سوراخ کرد و محتویاتش که ماده بی هوش کننده بود , به شانه ش راه یافت دینا ناگهان به صورت حباب های رنگارنگی محو شد هالی با وجود این که سعی میکرد نمی تواسنت چیز دیگری به جز این فکر کند : اونا از کجا اینو فهمیدن ؟
و این فکر همین طوری در سرش چرخید و چرخید تا این که بی هوش روی زمین افتاد از کجا فهمیده ان ؟ از کجا فهمیده ان از کجا....


ارتیمس به محض اینکه سرنگ در بدن ان موجود عجیب فرو کرد درد در چشما نش دید و یک لحظه دچار تردید شد او یک زن بود اصلا انتظار چنین چیزی نداشت یک زن مثل ژولیت یا مادر . اما این احساس فقط یک ان دوام اورد او دوباره خودش شد
ارتیمس گفت : افرین باتلر تیر اندازیت خوب بود
بعد خم شد تا زندانی را برسی کند کاملا معلوم است که یک دختر است خوشگل هم بود البته در نوع خودش
-قربان ؟
-هان؟
باتلر داشت به کلاه خود ان موجود اشاره میکرد کلاه خود تا نیمه در کپه ای از برگ یعنی همان جا یی که هالی ان را انداخته بود فرو رفته بود صدای بیق بیقی از قسمت بالا شنیده میشد.
ارتیمس بند چرمی ان چیز عجیب و غریب را گرفت ا را بلند کرد و دنبال منبع صدا گشت.
-اهان ایناهاش
همین طور که مراقب بود لنز دوربین به طرف خودش نباشد ان را از جایش کند زیر لب گفت قابل تحسینه خوب پیشرفت کرده ان
بعد باتری را از جایش قلوه کن کرد
دوربین ناله ای کرد کرد و خاموش شد
اگه اشتباه نکرده باشم با انرژی هستی ای کار میکنه باید مواظب حریف مون باشیم رقیبمونو دست کم نگیریم و
باتلر با سر تایید کرد بعد از زندانی را در یک ساک پارچه ای خیلی بزرگ گذاشت به این ترتیب یک بسته ی دیگر به وسایل که میبایست با خودش از اون پرچین و مزین باتلاقی حمل میکرد اضافه شد
قبلی « هری پاتر و زندانی آزکابان فيلمی با گرمی و صميميت خود آرتميس فاول : فصل پنجم - شكست در عمليات » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم

فرستنده شاخه
کینگزلی
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۶/۲۸ ۲۳:۵۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۶/۲۸ ۲۳:۵۰
عضویت از: ۱۳۸۲/۱۰/۲۰
از: فضا
پیام: 402
 Re: fawel
داستان به این قشنگی رو مگه میشه نخوند؟

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.