هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی

عشق نافرجام - فصل چهارم


فصل چهارم: مرگ ناگهانی پدر...
ویکتور نامه را تا کرد و روی میز گذاشت. زره پوشید و شمشیرش را برداشت .اسبش را زین کرد و نامه ای برای آنجلیا نوشت. سپس حرکت کرد ولی نه به طرف قصر بلکه به سمت خانه دیگوری. نامه را از پنجره در کلبه انداخت و به سمت قصر حرکت کرد . وارد قصر شد و خواستار دیدار با شاهزاده ویلیام که حالا شاه شده بود را شد. . ویکتور جلوی شاه ویلیام زانو زد و گفت:زنده باد شاه ویلیام. من ویکتور گریفیندور فرزند شوالیه سیاه جیمز گریفیندور و از نوادگان گوردیک گریفیندور هستم.شاه ویلیام گفت: تو را می شناسم. همبازی بچگی ام. ویکتور ادامه داد: من آماده ام تا جانم را نثار شاه ویلیام کنم. پدرم گفت که شما او را به جنگ فرستادید تا علاوه بر آوردن جسد شاه اِدوارد در جنگ هم پیروز شود. او تأکید کرد که من برای محافظت از شما به اینجا بیایم. شاه ویلیام که به جیمز حسادت می کرد و از پسر او ویمتور هم خوشش نمی آمد و می خواست زودتر او را از بین ببرد به او گفت: به خاطر اطمینانی که به پدرت دارم و می دانم که به تو آموزشهای لازم جنگاوری را داده تو را فرمانده سپاه می کنم. تو باید با سپاهیانت به شمال بروی و جنگی که نیمه تمام مانده را به پایان برسانی. ویکتور گفت: ولی جنگ اصلی ما در جنوب است. شاه ویلیام گفت: می دانم جنگی که پدر من در آن کشته شده در جنوب است ولی این دلیل نمی شود که من همه سربازنم را به سمت جنوب روانه سازم. فهمیدی. شاه ویکتور گفت: بله من آماده ام شاه ویلیام به او دستور داد که حرکت کند. ویکتور بلند شد و به سمت در حرکت کرد او سوار بر اسبش و به همراه سپاهش به سمت شمال حرکت کرد.
***
شش ماه بعد زمانی که ویکتور در جنگ پیروز شده بود به سمت سرزمینش حرکت کرد به امید دیدن پدر. زمانی که سپاه او از پنجاه هزار نفر به هفتاد و هفت نفر رسیده بود به وطنش رسید مستقیماً به قصر پادشاهی رفت و وارد سرسرا شد تعظیمی کرد و به جلو رفت و گفت: شاه ویلیام زند باد. من در جنگی که شما دستور داده بودید پیروز شدم و حالا اگر اجازه بدهید برای دیدار با پدر به خانه بروم. اجازه مرخصی می خواهم. در همان لحظه سرش را بلند کرد و دید که شمشیر خانوادگیشان به کمر شاه ویلیام بسته شده است. دهانش را باز کرد تا حرف بزند که شاه ویلیام از او پیشی گرفت و گفت: ویکتور من تو را به درجه شوالیه دربار انتصاب می کنم. پدرت شجاعانه در جنگ جنگید او شجاعانه هم کشته شد. من در اواخر جنگ شخصاً به کمک او رفتم ما شکست سختی به دشمن وارد کردیم ولی متأسفانه او کشته شد. ویکتور با گفتن این جمله انگار که دنیا روی سرش خراب شدو از درون خرد شد.شاه ویلیام ادامه داد و من نیز به خاطر خدمات پدرت و احترامی که به او دارم این شمشیر را به عنوان یادگار بردم ؛ شوالیه ویکتور من به تو دستور میدهم تا سپاه ات را برداری و به کمک سِر چارلی بروی. ویکتور که حال مساعدی نداشت گفت: شاه ویلیام اگر اجازه دهید من برای تیمار خود مدتی را در استراحت بمانم. شاه ویلیام گفت : من تو را به مدت ده روز استراحت می دهم برو و استراحت کن. ویکتور بلند شد و به سمت کلبه خودشان حرکت کرد ولی نه برای استراحت برای جمع کردن وسایلش وخارج شدن از این سرزمین. بله او دیگر کسی را نداشت به همین دلیل میخواست برود نمی دانست کجا وفقط می خواست دور شود. او به خانه رسید در را باز کرد و به اطراف نگاه کرد دید که خانه هیچگونه تکانی نخورده است و هیچ چیز جابجا نشده یک تکه کاغذ روی میز چوبی بود آن را برداشت و باز کرد همان نامه بود. همان نامه ای که پدرش برای او نوشته بود خط آخر را نگاه کرد که نوشته بود: اگر زنده نماندم تو فقط شمشیر من رو به دست بیار اون یادگار گودریک گریفیندور جد بزرگ تو هست. فراموش نکن. در یک لحظه تمیم گرفت تصمیم گرفت که بماند و به حرف پدرش عمل کند او می خواست شمشیر را بگیرد. لباس هایش را در آورد و گفت : پدر دیه رفته اون برنمی گرده من نباید خودم را ببازم. روح اون همیشه با من هست باید شمشیر را بدست بیاورم. لباسهای جنگ را درآورد و یاد خانواده دیگور کرد. با خود گفت بهتر است که به خانه دیگوری برود و به آنجلیا ابراز علاقه کند. از خانه خارج شد و در جنگل قدم زنان به سمت خانه دیگوری حرکت کرد.به خانه دیگوری رسید در زد. دختری در را بازکرد سرش را بلند کرد و آنجلیا را بعد از شش ماه دید. کمی بلند تر و زیباتر شده بود. ویکتور گفت : سلام آنجلیا. آنجلیا در لحظه اول ویکتور را نشناخت ولی با دقت دید که این پسر همانی است که نجاتش داده. به آغوش ویکتور پرید و گفت: سلام. تا حالا کجا بودی. نامه ات رو خوندم. متأسفم که پدرت رو از دست دادی. ویکتور که زیر فشار دستان آنجلیا که دور کمر و گردنش حلقه زده بود به زحمت نفس می کشید گفت : تو حالت خوبه. پدر ومادرت کجاست؟ آنجلیا ویکتور را ول کرد و گفت : پدر و مادرم رفتن بیرون با داخل اونا از دیدن تو خوشحال میشوند. ویکتور داخل آمد و گفت: آنجلیا قبل از آنکه پدر و مادرت بیایند می خواهم از تو چیزی بپرسم آیا تو حاضری با من ازدواج کنی؟ آنجلیا با لکنت زبان گفت:

ادامه دارد.
......................................................................................
با عرض معذرت که خیلی کم نوشتم ولی به خاطر امتحاناتم وقت نمی کنم که بنشینم و داستان را تایپ کنم امیدوارم که فصول آینده جبران کنم
قبلی « کتاب 8 هری پاتر - فصل سوم نماد شناسی هری پاتر - تقابل سیاهی و سفیدی » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم

فرستنده شاخه
رزمرتا
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۰/۲۰ ۱۱:۲۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۰/۲۰ ۱۱:۲۴
عضویت از: ۱۳۸۵/۱۰/۱۳
از: رستوران سه دسته جارو
پیام: 7
 عشق نافرجام
خوبه ادامه بده

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.