هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: داستان‌های غیر هری پاتری

چهره اي در قاب بيضي شكل


اين داستان كوتاه يكي از شاهكار هاي ادگار الن پو نويسنده شهير امريكايست
فضا سازي خاص او و جهان تار و ترسناك داستانهاي او همواره زبان زد همه بوده است
اگر نخوانيد از دستان مي رود
اين ترجمه بي شك كمبود هايي داره ولي از هي چي بهتره
روز سردي بود. ناله هاي پي در پي جنگل در فريادهاي باد گم مي گشت.سايه وشي از ان پيدا بودسايه‌ي آن ساختمان قديمي بر فراز جنگل تار هويدا بود، براستي چندان هم دور نبود اما راه باريك كوهستاني با آن پيچ ها با آن شكست هاي گاه و بي گاهش آن را دور از دسترس مي نمود.
قبل از غروب خورشيد به آن رسيديم.خانه‌ي زيبايي بود با آن كه گذشت زمان
تا حدودي بر آن اثر كرده بود، اما همچنان زيبا بود. در كالبد بنا اما عيبي بود. آري،غمي كهن در رگهاي ساختمان جاري بود. گويي هر ستون آن بار غم صدها سال را بر دوش داشت، خدمتكارم از پنجره اي كوچك وارد شد، در را گشود و پيكر نيمه جان مرا كه پوشيده از زخمهايي كوچك و بزرگي بود وارد ساختمان كرد. اگر آن بنا سالخورده آن شب پناهمان نداده بود...نمي دانم آيا زماني براي باز گفتن اين داستان باقي بود، از چندين سالن و تالار گذر كرديم. با وجود گرد وخاك باز هم ارزش وسايل پيدا بود به اتاقي كوچك در كنج خانه پناه برديم. خدمتكارم كمكم كرد تا بر تخت دراز بكشم. دور وبرم را نگريستم بر هر ديوار انبوهي از نقاشي بود، بوم از پس بوم. تابلو پشت تابلو...روي هر ديوار چندين شاهكار چندين گنج كوچك پيدا بود جسم سرد كوچكي زير بدنم گير كرده بود با تعجب ان را بيرون كشيدم كتابي كوچك بود، بعد از تاريكي هر چه كردم خوابم نبردشايد از درد زخمهايم بود... شايد از ترس مردن. پسرك را صدا كردم و چراغ تقاضا كردم،‌ صداي خودم همواره در گوشهايم باقي خواهد ماند.
- به من نور برسان...نور.
به نقشها نگاه مي كردم واز ان كتابچه كه بر روي تخت يافته بودم داستان هر تابلو مي خواندم ساعتها از پي هم سپري مي شدند... اندكي از نيمه هاي شب گذاشته بود به خوبي به خاطر دارم چشمانم اندك اندك سنگيني مي‌كرد كه گه گاهي كلمات صفحه در مقابلم گم مي گشت چراغ را اندكي حركت دادم استراحت گاهم گوشه ديگري از زاويه هاي پنهانش را بر من اشكارا كرد. بر ديوار باز هم نقاشي بود ناگاه...يك چهره...يك صورت چهره يك زن جوان نا خود اگاه چشمانم را بستم تعجب كردم با چشماني بسته به دنبال سبب عملم گشتم مي خواستم بدانم اخر چرا؟...زماني مي خواستم تا بانديشم تا در يابم ايا به راستي انجا بود؟ ايا همان جا در كنج تار اتاق ايستاده بود؟ رخوت خواب از من پر كشيده بود.
اندكي مكث كردم بلكه آرامشم را باز يابم آهسته آهسته چشم گشودم براي دومين بار به او نگريستم، آنجا بود، آري، اشتباه نكرده بودم.
اما در قالبي بيضي شكل زنداني تابلوي بوم از پرتره‌ي يك زن. در تمام عمرم هرگز نه دختري بدين زيبايي ديده بودم...نه نقاشي بدين شكوه و گيرايي
اما اين زيبايي دختر يا گيرايي اثر نبد كه اين چنين مرا پريشان كرده بود
دير زماني به او خيره ماندم ...عجيب نگاهي داشت ...چشم از من بر نمي گرفت
ناگاهم در يافتم در تخواب بر خودم پيچيدمو از ترس فرياد بلندي سر دادم
نگاهش لبخندش صورتش. همه زنده بود آري گويي دختر براستي زنده بود،انگار حيات در رنگهاي خشكيده بر بوم جاري بود. حالا سبب ترس اوليه را دريافتم. اما باز هم بيشتر وحشت كردم.
با دستي لرزان چراغ را به جاي اولش باز گرداندم و دختر خود را در سايه‌ي آن گوشه باري ديگر پنهان كرد.
مدتي بعد فكري چون رعد ذهنم را شكافت دست سوي كتابچه سياه كوچوك دراز كردم و اين كلمات را تك به تك در آن يافتم كلماتي كه حتي تا مرگ مرا ترك نخواهد كرد. دخترك گلي زيبا بود شاد و خوشبخت...اري اما تا آن روز آن روز شوم كه دل به مهر نقاش داد. آن دو پس از مدتي ازدواج كردند. اما افسوس... نقاش همسري ديگر عشقي ديگر از ابتدا همراه داشت. او عاشق هنرش بود شغلش تنها دليل زنده ماندنش بود قبل از ازدواج دخترك نور بود، نور و خنده نور و لبخند ... دخترك شكوه زيستن را در يافته بوداو به هستي عشق مي ورزيد، اما هنر نقاشي تا ان روز از زندگي خالي بود.
او از نقاشي متنفر بود.
وبسيار سخت مي نمود بسيار سخت ....پذيرفتن تقاضاي همسرش براي به تصوير كشيدن او هفته ها در تالار تار و كم نور مي نشست و نقاش كار مي كرد... نقاش همواره در سكوت كار مي كرد او همواره در پهنه اسرارآميز جنونش دست وپا مي زد و دخترك بي صدا بي كلام حتي لبخندش نمي لرزيد.
نقاش آنجا نبود...چون اگر بود شايد مي ديد .شايد در مي يافت شروع اولين سرفه هاي همسرش را و دخترك در سوي ديگر تالار به پايان تابلو مي انديشيد پاييز همراه با بادهاي تندش تالار را مملو از تماشاگراني كرده بود كه ظهور هنرمند ي جوان را تحسين مي كردند و دخترك تنها سايه تماشاگران را مي ديد.
وصداي ارامشان كه بي صدا در گوش هم نجوا ميكردند پايان كار نزديك بود... و سيل عظيم تماشاگران در پشت درهاي بسته سالن ساكت نقاش ديگر كسي را در سالن راه نمي داد. آتشي وحشتناك سوزنده در او زبانه مي كشيد. نگاهش حتي نمي‌توانست پهنه ي بوم را ترك كند. حتي به همسرش نيز ديگر نمي توانست بنگرد
اگر مي نگريست در مي يافت ...رنگهاي قابش ديگر در قالب صورت دختر پيدا نيست
در ميانه هاي روزي زمستاني بود تا لحظاتي ديگر تابلو به پايان مي رسيد با قلمش بر لبان او نوازشي كرد و اخرين باريكه رنگ را بر چشمان چهره نهاد به پايان رسيده بود به كناري رفت و خيره شد چهار سوي بدنش شروع به لرزيدن كرد.
قلم مو از دستش به زمين افتاد.
فرياد كرد:«اين دختر از رنگ نيست ...او زنده‌ست....او زنده‌ست» بر زانوافتاده بود
ناگاه چشمش به همسرش افتاد.
«او مرده بود!»
قبلی « فاج.... مرگ خواري فراري !!! وزير جديد سحرو جادو ....امبريج؟!؟!؟ » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم

فرستنده شاخه
مانداگاس
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۷/۱۴ ۱۲:۱۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۷/۱۴ ۱۲:۱۱
عضویت از: ۱۳۸۳/۶/۱۰
از:
پیام: 26
 Re: ادگار آلن پو
سلام
خوشحال شدم از اين كه
همون نظري رو كه منم در مورد پو دارم
داري ...او واقعا بي نظير است
حالا اگه بقيه هم نظر بدن كه دوسش داشتن يا نه
منم دستم باز تر مي شه براي اينكه
بدونم بازم ازش داستان بگذارم يا نه
البته در حال كاربر زوال خاندان آشر
هستم
اگه خشتون اومده بگين كه وقتي
تموم شدش بفرستم

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.