هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی

سیاهی شب...


اکنون مرگخواران در مسند قدرت قرار دارند گرچه هری پاتر هنوز زنده است و دشمنانشان نیز زیاد است.مرگخواران گرچه نسبت به دیگران بی رحم هستند ولی این داستان نشان میدهد که هنوز در گوشه ای از اعماق قلب آنان عشق وجود دارد...

رودولف با خستگی ولی شاد و خوشحال قدم به درون خانه گذاشت:بلا؟بلاتریکس؟کجایی؟
بلاتریکس از درون اتاقی سرک کشید:رودولف برگشتی؟فکر نمیکردم زود بیای.
رودولف دستش را بر روی بازوی پاره اش فشرد و گفت:آره خودم هم فکر نمیکردم.فکر نمیکردم به همین راحتی بتونم ریموس رو بکشم.خیلی ضعیف شده بود.ولی چند تا زخم ناجور دارم.میشه رو به راهشون کنی؟
بلاتریکس روی مبل کنار همسرش نشست و صدایی آرام گویی خجالت میکشد سرش را پایین انداخت:البته.ما خیلی منتظرت بودیم.
رودولف خندید و سری تکان داد:من هم منتظر بودم تا تو رو...
ناگهان اخم هایش در هم رفت:ما؟از کی تا حالا تو خودت رو دوتا حساب میکنی؟
صورت بلاتریکس سرخ سرخ شد و با خنده به رودولف گفت:رودولف...ما...یعنی من و تو دیگه تنها نیستیم.حالا...حالا یه نفر سومی هم وجود داره!
چشمان رودولف از شدت حیرت گشاد شد.در چهره بلاتریکس به دنبال نشانه ای از شوخی کند و کاو کرد ولی وقتی دید او دارد جدی حرف میزند گوشه های لبش به بالا کشیده شد و خندید:دروغ میگی!تو دروغ میگی!وای بلا یعنی من هم ممکنه پدر بشم؟
بلاتریکس نفسی از روی آسودگی کشید و لبخندی تحویل رودولف داد.رودولف مانند بچه های ذوقزده از جا پرید و دستهایش را به هم مالید:باور نمیکنم!امشب بهترین شب زندگی منه.یعنی ممکنه بلا؟
ناگهان در خانه به شدت گشوده شد و رابستن وسط اتاق پرید:به به!تبریک میگم!من هم عمو میشم!مبارکه!
بلاتریکس و رودولف با دهان باز به او نگاه کردند.
بالاخره رودولف به خود آمد و چشم غره ای تحویل رابستن داد:مرتیکه تو خجالت نمیکشی یواشکی به حرفهای ما گوش میدی؟اگه یه بار دیگه بفهمم تو به حرفای ما گوش میدی با یه کروشیو...هوی!دارم با تو حرف میزنم!
رابستن بدون توجه به سر و صدای برادر بزرگش کنار بلاتریکس نشست:خب زن داداش.چند ماهشه؟اسمش قراره چی باشه؟دختره یا پسر؟رودولف اگه گذاشتی دو دقیقه با بلاتریکس حرف بزنم!
این را که گفت رودولف ماتش برد و صدای قهقهه بلاتریکس در خانه پیچید.لب های رودولف و رابستن هم به خنده گشوده شد.ولی افسوس خنده ای که چه زود به گریه بدل شد...
/././././././././././././.
 فردای آن روز.تیتر روزنامه پیام امروز:
مرگخواران به بوسه دیوانه ساز محکوم گشتند.
رابستن با وحشت روزنامه ا قاپید و به سمت خانه برادرش روانه شد.بی خبر از کاراگاهی که در تعقیب او بود...
<><><><><><><><>
بلاتریکس با محبت دستش را روی شکمش کشید.ولی لبخندش مانع از آشکار شدن سایه نگرانی بر چهره اش نمیشد.خوب میدانست گرچه اکنون مرگخواران در اوج قدرت هستند ولی هری پاتر دشمن دیرینه ارباب ولدمورت هنوز زنده است.علاوه بر آن ارتش الف دال و محفل ققنوس و همچنین کاراگاهان در تعقیب مرگخواران بودند.آهی کشید و به زحمت بغضش را فرو خورد.چقدر خواهرش نارسیسا دلش میخواست خواهرزاده اش را ببیند.چه کسی میتوانست حدس بزند نارسیسا به دست فرزندش کشته شود؟چه کسی میتوانست تصور کند دراکو مالفوی دشمن خونی هری پاتر اکنون نزدیکترین یارش باشد؟خیلی چیزها عوض شده بود و حتی ولدمورت نیز منکر دستگیری ها و مجازات شدن کثیر مرگخواران نبود.به گفته رودولف بلاتریکس باید در آرامش کامل به سر ببرد ولی نمیتوانست.چگونه میشد در آن آشوب فراگیر آرام بود؟دنیا داشت سیاه و سیاه تر میشد.به سیاهی یک کلاغ که در یک شب بی مهتاب پرواز میکرد و بلکه هم سیاهتر...
<><><><><><><><>
هشت ماه بعد.
رودولف به داخل خانه پرید.سعی داشت نگرانی و و ترس را از چهره خود بزداید ولی نمیتوانست.بلاتریکس که دیگر مثل یک پنگوئن قدم برمیداشت به سمت رودولف رفت:رودولف؟چی شده؟چرا نگرانی؟
رودولف به زحمت لبخندی زد:من؟من نگران نیستم ولی الان به این فکر افتادم که...بلا نظرت در مورد یه مسافرت کوتاه مدت چیه؟
بلاتریکس حیرتزده تکرار کرد:مسافرت کوتاه مدت؟رودولف حالت خوبه؟میدونی که الان جسم یابی برای من حکم مرگ رو داره.من نمیتونم ناپدید بشم.چی شده به فکر مسافرت...
ناگهان همه چیز را فهمید.آه از نهادش بر آمد و در هم شکست.باور نداشت و نمیخواست بر زبان بیاورد که مبادا تحقق بیابد.زانوهایش خم شد و اگر رودولف نبود روی زمین میفتاد.رودولف با جادو یک صندلی زیر او ظاهر کرد.بلاتریکس نشست و صورتش را در میان دستانش پنهان ساخت:خونه لو رفته.نه رودولف؟به من دروغ نگو.
شرم چهره رودولف را فرا گرفت.هیچ وقت چنین عاجز و درمانده نبود.همیشه  و تحت هر شرایطی میتوانست از همسرش دفاع کند ولی اکنون هیچ کاری از دستش بر نمیامد.اکنون در همان شبی فرو میرفت که خودش ساخته بود.عاجزانه دستان بلاتریکس را دست گرفت:بلا.بلای من.آروم باش.ما زنده میمونیم.ما از این جا میریم.رابستن،آنتونین و تئودور رو صدا کرده و اونا مقابل کاراگاها ایستادگی میکنن و ما ...
بلاتریکس به خشکی پرسید:چند تان؟
رودولف سرش را پایین انداخت:خیلی زیادن.شاید بیشتر از 50 نفر.
بلاتریکس با قاطعیت از جا بلند شد و چوبدستیش را کشید:و تو سه نفر رو گذاشتی تا در برابر 50 نفر بایستن؟چطور تونستی؟بقیه کجان؟لوسیوس.سامانتا.سلستینا.پرسی.اینا کجان؟نکنه اینا رو هم در نقش بادیگاردت استخدام کردی؟رودولف خون من و تو از اونا رنگینتر نیست.
رودولف هنرمندانه جلوی لرزش صدایش را گرفت:من هیچکس رو به عنوان بادیگارد استخدام نکردم.خودشون خواستن و...
ناگهان در خانه با انفجاری سهمگین از جا کنده شد.رابستن ،آنتونین و سلستینا وارد خانه شدند.صحنه مشمئز کننده ای بود.آنتونین دیگر امیدی به زنده ماندنش نبود.بدنش جا به جا چاک چاک شکافته بود و خون همچون آبشاری فرو میریخت.رابستن هم وضع بهتری نداشت.دست راستش قطع شده و ناشیانه چوبدستی را در دست چپ گرفته بود.سلستینا ولی کمی اوضاعش بهتر بود.چندین بریدگی عمیق بر روی گونه و و ردایی خیس از خون اما هنوز میتوانست مقاومت کند.
رابستن و سلستینا به زحمت آنتونین را روی یک مبل خواباندند.بلاتریکس و رودولف مات و مبهوت به چهره غرق در خون پسری نگاه میکردند که بهترین دوستشان بود.
رابستن فریاد زد:مثل مجسمه اونجا واینسید.بیاید حال و اوضاع این رو رو به راه کنید.
رودولف که گلویش خشک شده بود به سختی پرسید:بقیه کجان؟
سلستینا با افسوس سری تکان داد و گفت:همه یا گیر افتادن یا مرده ان.از همه بدتر مرگ سامانتا بود.اون رو ده تایی با ده تا سکتوم سمپرا...
بغض در گلویش جمع شد و دیگر ادامه نداد.ولی کمی بعد تر فریاد زد:چرا زودتر به ما خبر ندادید؟من خبر دار نشدم و خیلی دیر رسیدم.چرا؟من و لوسیوس و سامانتا دیر رسیدیم و همه اش تقصیر شماست.پرسی هم که...
با نفرت سری تکان داد و در سکوت به خیانت پرسی اندیشید.با درمان های آن چهار نفر آنتونین کمی بهتر شده بود ولی هیچکس امیدی به زنده ماندنش نداشت.خودش هم میخواست بمیرد.چه کسی بود که مرگ را به بوسه دیوانه ساز ترجیح ندهد؟آنتونین به زحمت به رودولف اشاره کرد تا نزدیکتر بیاید و با لحنی سرشار از درد به زحمت فقط گفت:بچه...
و سپس چشمانش را بر هم نهاد.اما فرصتی برای اشک ریختن نبود چرا که بلافاصله دو پرتو سبز رنگ پشت سر هم وارد خانه شد که سلستینا و رابستن از جا جستند و آنها را منحرف کردند.بلاتریکس خواست جلو برود که رابستن فریاد زد:برو بلا.برو و فقط مواظب اون کوچولو باش.تو به آنتونین مدیونی.پس دینت رو ادا کن.
این باعث شد پرتو طلایی رنگ اکسپلیارموس را نبیند چوبدستیش را از دست بدهد.قبل از آن که به سمت چوبدستیش خیز بردارد پرتو سبز رنگی از بیرون آمد و به سمت بلاتریکس رفت.رابستن نگاهی به اطرافش انداخت.رودولف به شدت درگیر پیدا کردن یک راه فرار بود و سلستینا نیز داشت جلوی ورود کاراگاهان را میگرفت و بلاتریکس هم متوجه خطر نبود.فقط یک راه داشت.آخرین راه.جستی زد و جلوی پرتو سبز رنگ پرید.با صدای افتادن بدن بیجان رابستن رودولف و بلاتریکس و سلستینا به سمت او برگشتند ولی دیگر دیر شده بود.رودولف فریاد زد:نه!رابستن...
و به سمت او دوید.خاطراتی که با رابستن داشت لحظه به لحظه در ذهنش مرور میشدند.وقتی خبر بارداری بلاتریکس را شنید.وقتی وسط اتاق پریده بود.وقتی که با دقت حواسش به بلاتریکس بود.وقتی خبر مجازات دیوانه سازها را آورده بود.او نمیتوانست مرده باشد.نمیتوانست.او حق نداشت در این موقعیت بغرنج برادرش را تنها بگذارد.پیش از آن که برادرش در آغوش بکشد و اینها را به او بگوید سلستینا جیغی کشید و روی زمین افتاد.طلسم سکتوم سمپرا کار سلستینا را ساخته بود.در یک لحظه کاراگاهان به داخل خانه ریختند و بلاتریکس و رودولف را دوره کردند.هوا ناگهان سرد شد و رودولف توانست دیوانه سازی را که به سمت بلاتریکس میرفت ببیند.نعره ای از روی خشم کشید و با سپر مدافعش که یک ببر بود به دیوانه ساز حمله ور شد.اما الستور مودی خنده ای کرد و هنگامی که رودولف به سمت دیوانه ساز خیز برمیداشت سپر مدافعش را از بین برد.رودولف نگاهی به انبوه کاراگاه هایی انداخت که برای دستگیری او و همسرش آمده بودند و دانست هیچ شانسی برای مقابله ندارد.اما طاقت نداشت بگذارد بلاتریکس بوسه دیوانه ساز را بچشد.مرگ بهتر بود.
چرخی زد و در چشمان بلاتریکس نگاه کرد:من رو ببخش بلاتریکس ولی حق تو این نیست...
بلاتریکس چشمانش را بست و لبخند زد.پیش آز آن که کاراگاهان بفهمند چه شده و یا چه قرار است بشود رودولف زمزمه کرد:آواداکداورا.
و پیکر بیجان بلاتریکس بر روی زمین افتاد.همه با حیرت به رودولف نگاه میکردند.او اما همسر و فرزندش را در آغوش کشید و چون گرگی زخم خورد رو به سوی آسمان زوزه کشید.گویی شکایت داشت از سیاهی سرنوشتش.سرنوشتی به سیاهی کلاغی که در یک شب بی مهتاب پرواز میکند و شاید هم سیاهتر...

قبلی « کتاب هفتم،یک نبرد درونی! ر.ا.ب - فصل 5 » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم

فرستنده شاخه
ویو.لت
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۶/۴/۱۳ ۱۴:۱۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۶/۴/۱۳ ۱۴:۱۱
عضویت از: ۱۳۸۴/۸/۱
از: اون یارو خوشم میاد!
پیام: 1548
 Re: سیاهی شب...
وای سلستینا!تو منبع استعدادی!اشکم در اومد!فوق العاده بود.ما نمیدونستیم که مرگخوارا هم فداکاری میکنن بابا.خیلی عالیه.من شرط میبندم اگه ادامه بدی تو انتخابات بعد بهترین عضو تازه وارد سایت میشی.بهت قول میدم!

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.