هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: داستان‌های غیر هری پاتری :: جایی به نام هیچ جا

جایی به نام هیچ جا - فصل 4


جایی به نام هیچ جا(قسمت چهارم)

سعی كردم خودمو آروم نگه دارم.اما نمیشد.سپاستین شروع كرد به گشتن اتاق.خیلی آروم در اتاقم شروع به قدم زدن كرد.همه چیز خوب پیش میرفت اما همونطور كه حدس میزدم بالاخره چشمش به لباسای گری افتاد.مطمین بودم كه اون مشخصات لباسهای گری رو داره. به راحتی میتونستم صدای قلبمو بشنوم.میخواستم فرار كنم اما همونطور كه تصمیم گرفته بودم وایستادم و سعی كردم كه یه بهونه ی خوب برای این ماجرا پیدا كنم.توی همین افكار بودم كه ناگهان سپاستین شروع به حرف زدن كرد:
_خب,خب.ببینم اینجا چی داریم؟
با حالت تصنعی گفت:
_اوه لباسای گری بیچارس!!!ببینم نكنه گری رو خورده باشی؟
_من..من...
نمیخواد الان حرف بزنی.فعلا راه بیافت تا بریم اداره ی پلیس.
میخواستم داستان تصنعی كه درمغزم ساخته بودم رو تحویلش بدم ولی نمیدونم چرا یهویی همش رو فراموش كردم.پشت سر سپاستین به سمت طبقه ی پایین به راه افتادم.
سپاستین سعی میكرد خیلی آروم و خونسردانه رفتار كنه اما مشخص بود كه از یه چیزی خیلی خوشحاله.همین بود كه منو میترسوند.
سپاستین رو به جولی كه مشغول صحبت كردن با مادرم بود كرد و با صدایی كه شادی درش كاملا مشخص بود گفت:
_جولی فكر كنم كارمون اینجا تموم شده بهتر برگردیم مركز.
جولی كه جا خورده بود پرسید:
_به این زودی. ببینم قضیه چیه؟
سپاستین گفت:
_ببخشید خانم شارپ كه مزاحمتون شدیم.ما باید مایكل رو برای بازرسی به مركز پلیس ببریم.اگه اشكالی نداره میخواستم ازتون خواهش كنم كه یك سری از مدارك مایكل رو مثل شناسنامه به ما بدین.
مادرم كه از این خبرشوكه شده بود با ناراحتی گفت:
_آخه مگه پسر من چیكار كرده؟
_خانم شارپ لطفا خودتون رو كنترل كنید.ما فقط برای چند ساعت پسرتون رو برای پرسیدن چند تا سوال میبریم و بعد خودمون میاریمش خونه.
مادرم كه خیالش جمع شده بود گفت:
_باشه پس من میرم تا مداركو بیارم.
سپاستین رو به جولی كرد و با اشاره به اون فهموند كه مراقب من باشه و سپس خودش به سمت طبقه ی بالا رفت.
حدس میزدم كه رفته تا لباسای گری رو با خودش بیاره اما وقتی سپاستین برگشت دیدم هیچی دستش نیدت.مادرم هم مداركو آورد.
سپاستین شناسنامه رو از مادرم گرفت و به اون نگاه كرد.وقتی به شناسنامه نگاه میكرد برق خاصی توی چشاش بود كه منو حسابی میترسوند.
سپاستین تقریبا با خوشحالی فریاد زد:
_خودشه جولی بیا نگاه كن.
جولی هم كه انگار بهترین روز زندگیش بود به شناسنامه نگاه كرد و لبخند زد.
مادرم كه مثل من تعجب كرده بود پرسید:
_ببخشید چیزی شده؟
سپاستین كه سعی میكرد خودشو جمع و جور كنه گفت:
_نه نه چیز مهمی نیست.ببخشید ما دیگه بیشتر از این مزاحمتون نمیشیم.
سپاستین همین طور كه دست من رو گرفته بود به سمت در راه افتاد منم كه شوكه بودم و مغزم كار نمیكرد مثل عروسك خیمه شببازی دنبالش میرفتم و پشت سر ما هم جولی میومد.دیگه داشتیم به در میرسیدیم كه مادرم با صدای بلندی گفت:صبر كنید.
لرزش خفیفی رو توی دست سپاستین حس كردم.
سپاستین برگشت و گفت:بله خانم شارپ مشكلی هست؟
_نه فقط میخواستم بگم كه مواظب پسرم باشید.
سپاستین با پوزخندی تصنعی گفت:حتما خانم شارپ.
هوای بیرون خانه دم كرده بود.كمی چشممو بازو بسته كردم كه چشمم با نور هماهنگ بشه .من كه تازه داشتم به خودم میومدم پرسیدم:
_ببخشید اداره پلیس چقدر از اینجا دوره؟
سپاستین با لبخند بزرگی كه تمام صورتش رو پوشونده بود گفت:زیاد دور نیست.
در مسیر حركتمون زیاد حرف نمیزدیم.من خیلی تعجب كردم كه اونها چرا با ماشین نیومدن.و حتی در بین راه از اونادرباره ی این مسیله پرسیدم.
ولی سپاستین در جوابم گفت:
_جولی از بچگی به سوار شدن تو ماشین حساسیت داشت.اینطور نیست جولی؟
جولی هم با تكان دادن سرش حرف اونو تایید كرد.
این حرفا خیلی خنده دار بود.اما من توی موقعیتی نبودم كه به اونا بخندم.
حدود دو ساعت بود كه داشتیم راه میرفتیم اما به اداره نرسیده بودیم.البته این منوزیاد نگران نمیكرد.چیزی كه منوخیلی نگران كرده بود این بود كه:
داشتیم از شهر خارج میشدیم.
قبلی « جنگ خونین قاموس افسون ها - حرف A » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم

فرستنده شاخه
املاینونس
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۰/۹ ۲۰:۳۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۰/۹ ۲۰:۳۲
عضویت از: ۱۳۸۴/۱/۲۶
از: نامعلوم
پیام: 295
 فصل 4
خب ..من خودم به شخصه در اوایل این فصل وقتی مایکل از لبخند های مرموز سباتین سر در نمیاره شکی مبنی بر پلیس بودن این دو نفر کردم ..که البته در پایان وقتی پای پیاده به سمت مرکز پلیسی در ناکجا آباد راه میوفتن این شک به یقین بدل شد .فقط مسئله ای که باقی میمونه اینه که مایکل واقعا کیه؟؟ چرا این دو نفر با لباس مبدل پلیس به دنباش اومدن و از پیدا کردنش و اینکه میتونن به این راحتی با مدرک هویتش ببرنش خوشحال میشن؟؟ ولی آیا بالاخره مایکل اقدامی برای فرار میکنه؟؟ این فرار احتمالا به نتیجه نمیرسه چون در قسمت اول متوجه تسلط دوباره اون نیروی شیطانی بر مایکل که وی رو به جایی نامعلوم میبرد میشیم ولی حالا دیگه به قبل از فلش بک در حال نزدیک شدنیم چون چند ساعت دیگه مایکل یاد خاطرات دو روز پیشش میوفته و اون موقع دلیل احساسات و رفتار غیر عادیش مشخص شده

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.