هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (لردولدمورت)



پاسخ به: بررسی پست های انجمن ارتش تاریکی
پیام زده شده در: ۱۶:۲۷:۰۷ سه شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۳
#1
بررسی پست شماره 43 بارگاه ملکوتی، مرلین کبیر:


توی پست قبلی سوژه ای که داده شده( برآورده کردن آرزوی لرد سیاه) رد شده. من زیاد موافق رد کردن سوژه ها نیستم‌. بهتره فکر کنیم که چطوری می شه همونو به بهترین شکل ممکن پیش برد. مگه این که واقعا نشه چیزی در موردش نوشت.


نقل قول:
قابلمه چرخید و چرخید و چرخید... به سمت هکتور حمله کرد. هکتور به محض تماس قابلمه با او، سعی کرد با محلولی که در یک دست و ملاقه ای که در دست دیگرش داشت، معجونی درست کند
خیلی خوب بود. استفاده غیر مستقیم از سوژه یعنی همین.‌نه این که هکتور هی بیاد بگه معجون درست کنم؟


نقل قول:
نفر بعدی، بینز بود، به محض تماس قابلمه با بینز، روح سرگردان خانه ریدل ها ترسید و از شدت این ترس، ناپدید شد. در افسانه ها آمده که بینز دیگر هیچگاه دیده نشد... .
اینم اشاره کوچولو و جالبی بود‌. چه برای کسایی که متوجه ماجرا بشن و چه نشن. مهم هم همینه که خواننده رو گیج نکنیم.


تلاش شما برای نوشتن درباره قابلمه خیلی خوبه. گاهی اعضای سایت میان می گن ما نمی تونیم بنویسیم. نمی دونیم چی بنویسیم. سوژه رو چیکار کنیم. برای نوشتن احتیاج به سوژه خیلی مهم و خاصی نداریم. درباره بند کفش یکی از شخصیت ها هم می شه نوشت. اینجا هم یه قابلمه وجود داره که شما دربارش نوشتین. خوب هم نوشتین‌.


نقل قول:
اما قابلمه منظتر او هم نماند. چرخی زد و به سمت ایوان رفت. ایوان اما لحظه ای به قابلمه مجال نداد. به سرعت به قابلمه چنگ انداخته و در آن را برداشت. غول بسیار پیر و فرتوتی با سمعکی در گوش و عینک ته استکانی ای در چشم، در حالی که در یک دستش ملاقه و در دست دیگر فلفل دلمه ای بود، بیرون آمد و گفت:
- کی بود که آرامش ما رو به هم زده؟ دیگه تو این سن هم از دستتون آرامش نداریم؟ عجب غلطی کردیم غول شدیما... بگو ببینم آرزوت چیه بریم پی کارمون
گرچه موافق حذف مرلین از همچین سوژه ای نبودم، ولی این غوله هم جالب بود‌


نقل قول:
غول قابلمه این را گفت و صحنه را ترک کرد و آرزوهای زیادی را نقش بر آب کرد.
همیشه می گم، وقتی لینک بدین که ارزششو داشته باشه داستان رو ول کنیم و بریم سراغ لینک.
اینجا ارزششو داشت. هم عکسه جالب بود و هم داستان جای خیلی مهیجی قرار نداشت.


نقل قول:
لرد سیاه که از صدای هیاهوی بوجود آمده در پشت درب اتاقش عصبانی شده بود، همزمان با ترک صحنه توسط قابلمه جادو، درب اتاقش را باز کرد تا کروشیویی، ناسزایی به عامل این صداها بدهد. اما با دیدن همان خیل عظیم مرگخواران که اینبار دورتادور ایوان حلقه زده و در حال پاچه خواری برای وی بودند، لحظه ای ایستاد تا بفهمد که چه اتفاقی افتاده است... .
اینجا به نظر من باید تغییرات لرد سیاه توضیح داده می شد. عکس هم می تونست بعدا اضافه بشه.
ولی به هر حال صحنه آخر هم جالب بود.


پست شکلک نداشت. احتیاجی هم به شکلک نبود.
سوژه رو خوب پیش بردین. طنزش خوب بود. شخصیت ها خوب بودن. همه چی خوب بود. آفرین بر شما پیر فرتوت.




پاسخ به: بررسی پست های انجمن ارتش تاریکی
پیام زده شده در: ۱۵:۲۳:۳۱ یکشنبه ۵ فروردین ۱۴۰۳
#2
درود ایزابل. البته که نقد می کنیم.

بررسی پست شماره 250 گلخانه ریدل، ایزابل مک دوگال:


پستت کوتاهه. و پست کوتاه جذابه. البته اگه لازم باشه طولانی بنویسین، هیچ اشکالی نداره. ولی اگه لزومی نداره به نظر من برای فعال بودن سوژه ها و تاپیک ها کوتاه بهتره.


نقل قول:
در همان لحظه‌ای که کلمه‌ی "پر عظمت" از دهان لرد سیاه بیرون آمد، لامپ پر مصرفی بالای سر دوریا پدیدار شد. اسکورپیوس از آن سوی سالن داد زد:
- اون لامپو خاموش کن! من پول برقشو نمی‌دم.
شروعت خیلی خوب بود‌. جالب. سرگرم کننده و طنز آمیز. طنزت با شخصیت اسکورپیوس هماهنگ بود و خیلی خوب از شخصیتش استفاده کرده بودی.


نقل قول:
او با پس‌گردنی شخصی نامعلوم، خاموش شد و با صورت بر روی زمین فرود آمد. دوریا بی توجه به آن صحنه، رو به لرد سیاه کرد و با خوشحالی گفت:
- ارباب، یه غذایی می‌پزم که انگشتاتونم باهاش بخورید.
- می‌خواهیم صد سال نپزی... انگشتانمان را نیاز داریم.
اینجاش خیلی خوب بود. دیالوگ لرد سیاه دو تا جمله ساده بود ولی اونقدر به جا نوشته شده و با شخصیت لرد سازگاری داره که خیلی خوب از آب در اومده.
شما شخصیت ها رو خوب شناختی. به جا و درست ازشون استفاده می کنی و علاوه بر این، حد و مرزشون رو هم می شناسی. می دونی برای طنز نوشتن مجاز به انجام هر کاری نیستیم و شخصیت باید توی چارچوب خودش بمونه.


نقل قول:
- زیر سایه‌ی ما، غذا شور نباشد... شورش را در نیاورید.
اینجا هم خوب بود. لردتون خیلی خوب شده.


نقل قول:
بلاتریکس با عشوه‌های تسترالی، همراه با دوریا به سمت آشپزخانه قدم برداشت.
دوریا با خود می‌اندیشید که به زودی، بوی قرمه سبزی سرتاسر خانه‌ی ریدل‌ها را فرا می‌گیرد. اما نمی‌دانست که بلاتریکس در فکر پختن آبگوشت تسترال است.
این که غذاها رو انتخاب کردین کار خیلی مفیدی بود. غذاها جالبن. یکی کاملا سنتی و ایرانی و یکی جادویی و عجیب. هر دوشون می تونن کلی سوژه داشته باشن. این سوژه دار بودن برای ادامه داستان خیلی مهمه.


سوژه رو خیلی خوب پیش بردین. یک قدم جلو رفته و خوب هم‌ جلو رفته.

شخصیت ها خیلی خوب بودن.

شکلک ها به جا و به اندازه.

دیالوگ ها و توضیحات متناسب و هماهنگ با هم.

پست شما خوب بود و هیچ ایراد واضحی نداشت. همین هم نشون می ده که کوتاه نوشتن به معنی بی محتوا نوشتن نیست.

آفرین ایزابل.




پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۹:۴۸:۱۸ جمعه ۳ فروردین ۱۴۰۳
#3
نیمه شبی سرد و برفی، جلوی در خانه ریدل ها، سو لی مثل همیشه در گوشه ای ایستاده بود.
کمی که دقت کرد متوجه سایه ای مبهم در میان تاریکی شد.
- کی هستی؟
- ما کی نیستیم.

سو به سرعت از جا جست و با احترام ایستاد.
- ارباب شما نصفه شب اینجا چیکار می کنین. خیلی سرده ها.

لرد سیاه که صدایش اصلا راضی به نظر نمی رسید جواب داد:
- ده دقیقه پیش به این نتیجه رسیدیم.

- مگه از کیه اینجایین؟
- یازده دقیقه ای می شه.

سو قصد داشت شنل پشمی اش را به لرد بدهد. ولی رنگ صورتی ملایم و گل های نارنجی روی شنل مانعش می شد.
- ارباب جسارت نباشه. چرا بیرونین؟ چرا نمی رین تو؟ رداتون برای این هوا زیاد مناسب نیست.

صدای لرد سیاه به وضوح می لرزید.
- اومدیم آشغالا رو بذاریم بیرون. در بسته شد. چوب دستی یا کلیدی هم نداریم. در هم نمی زنیم عمرا. در شان ما نیست.

سو چوب دستی اش را روشن کرد و به اطراف نگاه کرد.
- آشغالا کجان پس؟

لرد سیاه با خشم جواب داد:
- احساس کردیم در شان ما نیست آشغال حمل کنیم. گذاشتیم جلوی در اتاق ایوان روزیه.

سو دیگر جرات نداشت بپرسد پس خودتون چرا اومدین بیرون؟!
چیزی که واضح بود این بود که لرد سیاه بشدت سردش بود.
- تو... درو برامون باز کن.

سو آه سردی کشید که هوا را سردتر کرد.
- ارباب فراموش کردین؟ شما طلسم باز کردن در رو از چوب دستیم حذف کردین. زنگ در رو هم ضد سو کردین. حتی اگه با مشت به در بکوبم هم صدایی جز چه چه پرندگان ازش در نمیاد.

- ما گرسنه نیز هستیم. تو اینجا چه می خوری؟

سو کمی نان خالی از جیبش در آورد.
- مرگخوارا گاهی یادشون میفته و برام غذا میارن. امشب همینو دارم فقط. بفرمایین.

لرد سیاه مایل بود لوس شده و نفرماید، ولی سرما به اضافه گرسنگی، ترکیب بسیار بدی بود.

نان را گرفت و خورد.
- حال چه کنیم پس؟ پرواز هم بی فایده اس. پنجره اتاقمون بسته اس.

- صبح زود لینی برای نرمش صبحگاهی از خونه میاد بیرون. البته اونم درو باز نمی کنه. از سوراخ کلید میاد. کمی بعدش سدریک میاد بیرون زیر آفتاب صبحگاهی بخوابه.

لرد چاره ای جز صبر کردن نداشت.

به همراه سو تا طلوع خورشید صبر کرد.

سو درست گفته بود. لحظاتی قبل از طلوع آفتاب، لینی خمیازه کشان از سوراخ کلید خارج شد و با دیدن لرد سیاه که با اخم به او خیره شده بود خمیازه اش نصفه ماند.

سو اشاره کرد که چیزی نگفته و از آنجا دور شود.

بعد از رفتن لینی رو به لرد سیاه کرد.
- ارباب همش سر پا بودین. الان دیگه سدریک میاد.

لرد سیاه جوابی نداد. مدتی بود که جوابی نمی داد.

- یه قهوه داغ بخورین حالتون جا میاد.

لرد همچنان ساکت و بی حرکت بود.

- ارباب؟ کمی حرکت کنین خب...
سو خطر را حس کرد. دیگر انتظار جایز نبود. دو دستی با مشت به در می کوبید و فریاد می زد.
- یکی بیاد ارباب رو نجات بده‌.

صدایش در میان چهچهه پرندگان به گوش مرگخواران رسید.

ظرف یک دقیقه، چند مرگخوار خواب آلود در را باز کردند.

سو با چشمان پر از اشک به آنها خیره شد.
- کسی تخصصی در یخ زدایی ارباب نداره؟




پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۵:۰۱:۵۴ پنجشنبه ۲۴ اسفند ۱۴۰۲
#4
دیزی خوشحال و از خود بیخود شد. کل روزنامه های نیازمندی هایش را پاره کرد و روی زمین ریخت.

طولی نکشید که شهردار با یک جارو از نوع غیر پرنده و یک سطل برگشت.

چشمان دیزی پر از اشک شد.
- بعد از این همه جستجو برای کار، باید نظافتچی بشم؟

شهردار پاسخ داد:
- خیر! فعلا این روزنامه ها رو که ریختی جمع کن تا ببینیم چی می شه.

برق چشمان دیزی برگشت. با خوشحالی و دقت روزنامه ها را جارو کرد و زمین را برق انداخت. او قرار نبود نظافتچی شود و این بسیار خوب بود. شهردار حتما شغلی در خور شخصیتش برای او در نظر گرفته بود. دفتر کاری شیک و تمیز و میزی بزرگ از چوب درخت بید.

دیزی با شوق نتیجه کارش را به شهردار نشان داد.

شهردار به فکر فرو رفت.
- می گما... الان که دقت می کنم... خیلی خوب جارو کردی. توجهمو جلب کرد.

شهردار نگاهی به زمین می کرد و نگاه دیگری به دیزی که نگاه دوم دیزی را بسیار نگران کرده بود.




پاسخ به: خورندگان معجون راستی
پیام زده شده در: ۱۷:۱۲:۲۲ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
#5
خودت یاد آوری کردی که ما بهت گفتیم چقدر سوال جواب می دی.

اومدیم همینو بپرسیم. هر جا هر سوالی باشه، می ری جواب می دی. حتی گاهی جاهایی که وظیفت نیست. دلیلش چیه؟ در دوران کودکی ازت هی سوال کردن و بهت اجازه جواب دادن ندادن؟ چرا اینقدر علاقه داری وسط سوالا باشی؟

و آیا فکر نمی کنی اینم می تونه به ایفای نقشت اضافه بشه؟ دوریا اصرار داشته باشه به هر سوالی خودش جواب بده، هر چند چرت و پرت و چرند باشه!




پاسخ به: خورندگان مرگ
پیام زده شده در: ۲۱:۲۱:۴۲ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۲
#6
خلاصه:

هکتور و کراب داشتن از جایی می گذشتن که چشمشون به یه صف طولانی میفته که مشخص نیست به کجا می رسه. تصمیم می گیرن اونا هم به صف ملحق بشن.
بعد از مدتی به سر صف می رسن. مشخص می شه که صف برای ثبت نام ماشین بوده. ولی هکتور و کراب گواهینامه ندارن و تصمیم می گیرن برای گرفتن گواهینامه به آموزشگاه برن.
سوار ماشین می شن و دارن فکر می کنن که چطوری این ماشین رو به آموزشگاه برسونن.

..........................................


هکتور با ژستی موفقیت آمیز، پوشه ای که حاوی سوییچ ماشین بود را بالا گرفت.
- این تو یه کلید هست که شبیه کلیدای عادی نیست. منم قایمش کرده بودم که بعدا بتونم باهاش درهای غیر عادی را بگشایم.

بلاتریکس پوشه را گرفت و طوری کشید که بند بند وجود هکتور از هم گسسته شد.
- خب. اینم از کلید. الان در جای خودش جاسازیش می کنم. ساکت باشین. کار بسیار حساس و خطرناکیه.

و سوییچ را وارد کرد.

- نشد که... روشن نشد. کلید اشتباهی دادن به ما؟

ایوان روزیه کتابچه آموزشی که داخل پوشه بود را برداشت.
- به نظرم باید بچرخونیش.

بلاتریکس سوییچ را از جا در آورد و مثل زمان برگردان در دستش چند بار چرخاند و دوباره وارد کرد.

هیچ اتفاقی نیفتاد.

- نشد که باز!




پاسخ به: فروشگاه موجودات جادويي چارلی ویزلی
پیام زده شده در: ۲۱:۳۱:۵۸ دوشنبه ۷ اسفند ۱۴۰۲
#7
رز، گردن تستی را گرفت و او را به سمت شلوغ ترین بخش اتاق برد و شروع به بار زدن آشغال ها کرد. بین وسایل و لباس های کهنه، چند بچه ویزلی را هم سوار تستی کرد. نان خور کمتر... محفل مرفه تر.

تستی هر از چند گاهی خودش را تکان می داد و آت و آشغال های محفل دوباره به زمین می ریخت.
- ببینین. سوء تفاهم شده. من فقط چند تا سوال... هی... واقعا خیال داری اون میز تلویزیونو بذاری رو من؟

رز میز را با چوب دستی اش رو هوا معلق و تنظیم کرد.
- آره. آرتور آوردش. به هیچ دردی نمی خوره. ببین. حیوانات فقط به دو دلیل به محفل میان. یا برای حمل بار و یا پخته شدن توی پاتیل. از اونجایی که ما سالهاست گوشت نخوردیم و اصلا نمی دونیم چطوری هضم می شه، تو برای هدف دوم اومدی... یا شاید دلت می خواد...؟

تستی دلش نمی خواست.
- حداقل این بچه ها رو بسته بندی می کردی. دارن کرک و پرامو می کشن.

رز تستی را به سمت آشپرخانه برد.
- حرف نباشه. اینجا کلی پیاز گندیده داریم که باید ببریشون اون طرف آشپزخونه. چیه؟ فکر کردی می گم بریزی دور؟ هرگز! پیاز به هر شکلش قابل مصرفه!




پاسخ به: نیروگاه اتمی سیاهان(بمب جادویی)
پیام زده شده در: ۲۲:۰۵:۰۸ پنجشنبه ۳ اسفند ۱۴۰۲
#8
خلاصه:

بمب اتمی داره ساخته می شه و لرد سیاه از روند ساخته شدنش ناراضیه. به مرگخوارها ده روز فرصت می ده که بمب رو بسازن. تو آزمایشگاه هکتور، یکی از مرگخوارا پیشنهاد می ده که از گیاهان جادویی استفاده کنن.

.................................................


هکتور از شدت ذوق به زمین خورد و هوا رفت. کوین زیر لب گفت نمی دونیم تا کجا رفت؟

به هر حال هکتور برگشت و با خوشحالی اعلام کرد که هر نوع گیاه انفجاری و مخرب در بساطش یافت می شود. کافیست که اجازه بدهند که آخرین معجونش را روی یکی از مرگخواران امتحان کند.

ایوان روزیه قسی القلب، کوین کودک را به جلو هل داد.
- بیا روی همین امتحان کن. بدنش هم سالمه. چون بچه اس.

اشک در چشمان کوین جمع شد و از پایین با چشمان اشک آلود به اسکلت بی رحم خاک بر سر نگاه کرد.
- عمویی... من؟

دل ایوان نسوخت... جانی تر و بی وجدان تر از این حرف ها بود. ولی هکتور رد کرد:
- اینو نمی خوام. معجون های من بزرگن و باید روی جادوگران بزرگ آزمایش بشن.

بلاتریکس چوب دستی اش را به سمت دماغ هکتور گرفت.
- حرف اضافه نباشه. اگه منظورت منم که کور خوندی... زود یه گیاه انفجاری به ما بده. اخلاقش هم خوب باشه. همکاری کنه.




پاسخ به: بررسی پست های انجمن ارتش تاریکی
پیام زده شده در: ۱۸:۵۴:۳۳ شنبه ۲۸ بهمن ۱۴۰۲
#9
لیسا! از دیدنت شادروان شدیم!

البته که می شه.

بررسی پست شماره 372 نیروگاه اتمی، لیسا تورپین:


نقل قول:
مرگخوار بخت برگشته که تا قبل از این گیر بلاتریکس و شکنجه‌های او افتاده بود، حالا مجبور شده بود با هکتور سر و کله بزند
شروعت ساده و آروم بود. بعد از این همه پست که ماجرا داره پیش می ره، یه شروع آروم و ساده خیلی می تونه کمک کننده باشه. سوژه رو کمی آروم می کنه و انگار صبر می کنه که خواننده هم بهش برسه.


نقل قول:
او به حال خودش غبطه خورد. هیچوقت برای اتفاقات خوب برنده نشده بود. هزاران بار در قرعه کشی جاروی پرنده 2024 شرکت کرده بود اما برنده نشده بود؛ ولی حالا بین جمعیت کثیر مرگخواران او انتخاب شده بود. مرگخوار هرگز خوش شانس نبود!
ایده این قسمت خیلی خوب بود. می تونستی بیشتر طولش بدی و از بدشانسیای مرگخواره بنویسی. یه کمی عجیب و غریب تر باشه. جارو یه کم ساده بود. ولی به هر حال روش خوبی برای اثبات بدشانسی مرگخواره بود.


نقل قول:
حالا که انتخاب شده بود چرا مجبور بود با هکتور همکار شود؟ چرا لینی نه؟ حتی کار کردن با بچه‌ی سه ساله ای مثل کوین هم بهتر به نظر می‌رسید.
اینجاش هم خوب بود. انتخاب لینی و کوین عالی بود. بطور نامحسوس تحقیر شدن که خیلی بامزه اس. لینی ریزه و کوین بچه اس.


نقل قول:
- ده دقیقه از ده روزو همین الان تلف کردی. بیا تو دیگه!
دیالوگ و شکلک هر دو خیلی خوب بودن. مناسب هکتور.


نقل قول:
بخاطر انفجار از آزمایشگاه گرد و خاک بلند شده بود. میز هکتور تقریبا از وسط نصف شده بود و روی زمین بطری های شکسته که محتوای رنگی آن ها روی زمین ریخته شده بود دیده می‌شد.
با وجود همه این ها، صاحب آزمایشگاه در درحالی که معجون آبی رنگی در دست داشت با انرژی ویبره می‌رفت که انگار از نتیجه کارش عمیقاً راضی بود.
اینم یکی از جاهایی بود که می شد بیشتر در موردش نوشت. البته خیلی مهم نبود. ولی سوژه خوبی داشت. اگه سوژه کم میاوردی می تونستی ازش کمک بگیری‌.
جمله آخر یکی دو کلمه کم و زیاد داره. می تونه اصلاح بشه:

با وجود همه این ها، صاحب آزمایشگاه درحالی که معجون آبی رنگی در دست داشت طوری با انرژی ویبره می‌رفت که انگار از نتیجه کارش عمیقاً راضی بود.


نقل قول:
- می‌دونم هیچی از معجون سازی نمی‌فهمی ولی تا وقتی من اینجام اصلا نگران نباش. من بهترین معجون ساز قرنم.
دیالوگش خوب بود. شکلک هم دو بارش اشکالی نداره ولی مواظب باش هر جا هکتور حرف زد اینو نزنی‌. گاهی می تونه زده بشه. اینجوری خواننده هم نمی دونه کی باید انتظارش رو داشته باشه و براش جالب تر می شه.

سوژه رو تقریبا پیش نبردی که خیلی خوبه.

طنزت خوبه. شخصیت هات خوبن‌.

شکلک ها کم و به جا هستن.

دلمون برای لیسا هم تنگ شده. زودتر بیاد بپره وسط سوژه ها.




پاسخ به: بررسی پست های انجمن ارتش تاریکی
پیام زده شده در: ۱۸:۴۲:۵۲ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۴۰۲
#10
سلام هیزل. کار خوبی کردی درخواست نقد کردی. پست هات ایرادهای کوچیکی دارن که نقد می تونه بهت کمک کنه.

بررسی پست شماره 707 باشگاه دوئل، هیزل استیکنی:

پست دوئل کمی با پست عادی فرق می کنه. اینجا ما سوژه ای داریم که باید بهش وفادار بمونیم و رقیبی که باید ازش بهتر بنویسیم.
پست دوئل باید حداقل یه عنصر خیلی قوی داشته باشه. یا ایده داستان عالی و نوآورانه باشه. یا طنزش قوی باشه. یا شخصیت پردازی فوق العاده باشه و یا توصیف ها و شروع و پایان غافلگیر کننده ای داشته باشه.
قبل از این که شروع به نوشتن کنیم باید فکر کنیم که روی کدوم یکی از اینا( حداقل یکی) می تونیم کار کنیم و توش استعداد داریم.

پست دوئل می تونه شروع و پایان مشخص داشته باشه یا بریده و تکه ای از یک زمان مشخص یا اتفاق باشه.

در همه مراحل باید به یه چیز توجه کنیم. متفاوت بودن. چه در مورد سوژه و چه دیالوگ ها و جمله ها. متفاوت بودن چیزیه که اگه درست اجرا بشه ما رو بالا می بره.
وقتی سوژه " یک روز خاص" باشه، بهتره سراغ اولین چیزایی که به ذهن همه می رسه نریم. مگه این که ایده داستان برامون مهم نباشه و قرار باشه انرژیمونو روی بخش دیگه ای بذاریم.
در مورد شخصیت ها هم همینجوریه. خواننده رو غافلگیر کنین. این که هکتور بیاد بگه: معجون درست کنم؟ ساده اس. نه جالبه نه خنده داره.
ولی این که وسط یه جنگ هکتور ایوان رو بندازه تو پاتیل و همش بزنه تا خوب جا بیفته و بعد سعی کنه به طرفین جنگ آبگوشت ایوان بفروشه، جالبه‌.

یه راهنمایی کوچولو هم بکنم. سوژه های عشق و عاشقی و عقد و عروسی اگه خیلی خاص و متفاوت نباشن اینجا طرفدار ندارن.

می رسیم به پست!


نقل قول:
وارد کافه شدیم.
این شروع خیلی ناگهانیه. مبهمه. باید کمی بری عقب تر. یا حداقل قبلش کی دو جمله درباره خودتون بنویسی که کی هستین. چه موقعی از روزه. اوضاعتون چطوره. و بعد به مرحله ورود به کافه برسی. یا بلافاصله بعد از این جمله این کار رو بکنی. که شما نکردی و کافه رو توصیف کردی.


نقل قول:
با اشاره به کای فهماندم
خواننده باید صحنه رو تجسم کنه ولی هیچ اطلاعاتی درباره کای نداره. که کیه. چه شکلیه. چه ارتباطی با هیزل داره.


نقل قول:
با اشاره به کای فهماندم که میز شماره بیست و چهار خالی است. دست او را گرفتم و به طرف میز بردم. میز شماره بیست و چهار حدود چهار متر با پنجره فاصه داشت
این " شماره ۲۴" رو نباید دو بار به فاصله نزدیک تکرار می کردی.تو جمله آخر شماره میز لازم نبود. مخصوصا چون می خواستی فاصله رو هم با یه عدد دیگه بیان کنی.


نقل قول:
کای را نیز روبه رویم نشست.
را اضافه اس. توی پست جدی بیشتر باید به اشتباهات تایپی دقت کنین.


نقل قول:
میدانستم که نیز نیز به اندازه من به من علاقه دارد
گذشته از اشتباه تایپی، معنی این جمله اینه که اونم همونقدر که من خودمو دوست دارم منو دوست داره... که فکر نمی کنم منظور شما این بوده باشه‌.


نقل قول:
حسی که گاهی سعی می کند به بهانه نیاز به توجه بیشتر مرا از او دور می کند
این جمله هم کلا هیچ مفهومی رو نمی رسونه. جمله بندی های شما احتیاج به تقویت دارن. مخصوصا برای جدی نویسی.


نقل قول:
-راستی، حق اشتراکت رو پرداخت کردی؟
-حق اشتراک؟ چی هست اصلا؟
خیلی طول کشیده تا وارد سوژه بشی. قسمت های قبل از اینجا رو می شد تو چند خط خلاصه کرد. بیخودی طولانی شده.


نمی ذارم درسته.


نقل قول:
پس من هم افسار خودم را دست او سپردم
این اصطلاح، به نظر من در مورد انسان اصلا قشنگ نیست؛ مگه این که قصد تحقیر داشته باشیم.


نقل قول:
ولی میدانست که من پول او را قبول نخواهم کرد.

نقل قول:
میدانستم که جقدر مرا دوست دارد و این قصیه برایش مهم است پس دیگر اصرار نکردم.
گفت قبول نخواهم کرد... و فوری قبول کرد!
اگه چیزی می گیم و قراره نقضش کنیم باید براش توضیح و دلیل کافی بیاریم.


قسمتای عاشقانه و بوگارتاشون واقعا اضافه بود. کای کار خاصی برای هیزل نکرده. بهش کمی پول داده. همین. برای این کار لازم نیست به بچگیشون فلش بک بزنیم.


نقل قول:
-کجا بودی؟ ساعت 11 است!
عددا رو به حروف بنویس. اینجوری لازم نیست بگی ۱۱ است. می تونی بگی یازدهه.


نقل قول:
-همون جن خونگیه؟
- نه بابا! اون اسمش جیانا بود. خیلی وقته دیگه تو خونه ام کار نمیکنه. به نتیجه رسیدم خدمتکار انسان بهتره!
-مردم آزار!
-بیا که بریم. دیرمون شد.
قسمت های اضافه توی پستت زیادن. قسمت هایی که نه ویژگی خاصی دارن و نه کمک خاصی به سوژه می کنن‌


اشتباهای تایپیت خیلی زیادن و دائم تمرکز خواننده رو به هم می زنن.


به نظر من قشنگترین قسمت پستت طرز فکر مادر هیزل در مورد حق اشتراک بود‌ که اینا همش برای گرفتن پوله و از بچگیش این حرفا زده می شده. خیلی آشنا و واقعی بود.


قسمت پیشنهاد ازدواج اصلا جاش این پست نبود. از سوژه منحرف شدیم و هم سوژه و هم این قسمت، ارزش خودشونو از دست دادن.


پست ایده خاصی نداره. نسبتا ساده پیش رفته و کم و بیش گاهی هم راه خودشو گم کرده و سردرگم شده.
می تونست طنز نوشته بشه. شاید این کار کمی نجاتش می داد.


شخصیت ها خام موندن. هم کای هم هیزل و هم مادر. هیچکدومو درست نمی شناسیم. نه نقش پررنگی توی داستان دارن و نه می شه حذفشون کرد‌

پایان پست هم عادی بود. غافلگیری یا نکته خاصی نداشت.

پست در حالت عادی بد نبود‌. ولی اونقدر قوی نبود که به عنوان پست دوئل بخواد مبارزه کنه.








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.