هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (هرماینی.گرنجر)



پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۳:۰۱ جمعه ۲۵ تیر ۱۳۹۵
#1

1. تو یه رول سعی کنید به ذهن یکی نفوذ کنید. خلاقیت به خرج بدید و روی سوژه سازی، شخصیت ها و توصیف به شدت کار کنید.(20 نمره)
روی تخت ولو و به سقف خیره میشم. از صبح کارم همین بوده. رون برای کاری با هری بیرون بود و منم بعد از کارای خونه و سرگرمی های همیشگیم کاری نداشتم. یکم روی تخت وول میخورم و با کلافگی بلند میشم. میشینم لبه ی تخت و سعی میکنم ذهنمو با چیزی درگیر کنم؛ واقعا چکارِ دیگه ای برای انجام دادن داشتم؟ ...وقتی از فک کردن ناامید میشم یه نفس عمیق میکشم و بلند میشم...توی اتاق چرخی میزنم و یکی یکی شروع میکنم به گشتن کمدا.عمرا چیز جالبی اینجا باشه...
با بی میلی میرم سمت کشو های کنار تخت و همزمان که میشینم لبه ی تخت یکی یکی بازشون میکنم.
- حوله و دو تا قاب عکس...شمع و چراغ قوه...واقعا تو این خونه هیچ چیز جالبی نیس...

کشوی آخرو باز میکنم و بعد از گشتن زیر چند تا برگه باطله، یه دفترچه ی آشنا پیدا میکنم."خودشه". با خوشحالی دراز میکشم روی تخت و خودمو یکم میکشم بالا و تکیه میدم.
- اخیی...یادش بخیر...چه با ذوق مینوشتم اینارو...حداقل الان به دردم خورد

دفترچه خاطرات دورانی که میرفتم هاگوارتز... اون موقع واقعا ذوق داشتم واسه همین کلی وقت میذاشتم که اینارو بنویسم. لبای خشکیدم رو لیسیدم شانسی یک طرف دفترچه رو باز کردم. دفترچه ی یاسی رنگ کهنه ای بود که مامادرم برای تولم واسم خرید بود. یه دفترچه جادویی رو خودم دیده بودم که میشد بهش تصویر اضافه کرد، اما بعد از این دلم نیومد برم و اونو بخرم. خط اول صفحه ای که باز شده بود رو خوندم:
- هه هه... مثه چلاقا راه میرفت. تازه هی میگفت که از پله ها افتاده، انگار مثلا ما نمیدونستیم قضیه چیه...

ناخوداگاه ریز ریز خندیدم. این مال وقتی بود که سیریوس رون رو برده بود توی بید کتک زن و پاش شکسته بود.سال سوم بودیم. من و هری چیزی نمیگفتیم اونم خیلی اصرار داشت که حتما از پله ها افتاده. دوباره خندیدم ونصفه صفحات باقی مونده رو رد کردم و شانسی شروع به خوندن اواسط صفحه کردم:
- باورم نمیشه... سیریوس... حتی نمیتونم روی کاغذ بیارمش... حتی نمیتونم بهش فکر کنم... حتی باورم هم نمیشه...

نمیتونستم چشممو از اون خطوط بردارم. با اینکه کلی از اون جریان گذشته هنوز هم باعث میشه قلبم به جوری بشه. ناخوداگاه دستمو روی اسم سیریوس توی دفترچه کشیدم. اون موقع همیشه حضورشو کنارمون حس میکردم. گوشه های صفحه لکه های زرد و گروکیده ای بود. مثل جای اشک... لبخند تلخی زدم. باورم نمیشه که به خاطرش گریه کرده بود؛ الان خیلی کمرنگ تر شده بود.

صفحه های دیگه رو آروم آروم ورق میزدم. از روی خط میخوندم اما ذهنم جای دیگه بود. توی اون دوران بود... یه کلمه ی کشیده توی صفحات آخر توجهمو جلب کرد. از ذوف داد زده بودم؟ پقی زدم زیر خنده. یه "وایییییییییییییییییییییییی" کشیده نوشته بودم. باید واسه اخرای سال شیشم باشه... اون صفحه رو کامل خوندم:
- وایییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی.... باورم نمیشه. همچین کسی میخواد باهام ازدواج کنه؟ ینی منو دیده؟ زیر نظر داره؟ با مامان بابامم صحبت کرده؟ اه لعنتی...باید بیشتر ذهنشنو میخوندم...

چشمامو همینجا تنگ کردم. سعی میکردم یادم بیاد. چند دقیقه قفل موندم روش؛ حتی بیشتر روی تخت لم داده بودم! بعد از چند لحظه بلند زدم زیره خنده. تازه فهمیدم قضیه چی بود. یه تعطیلات وسط سال شیشم بود. کتابو بستم و گذاشتمش کنار...سعی کردم اون خاطره رو کامل به یاد بیارم. خیلی شیرین بود. استاد جیگر تازه بهمون وردی یاد داده بود که باهاش میتونستیم وارد ذهن کسی بشیم. منم خیلی ذوق داشتم. اما نمیخواستم روی یه جادوگر امتحانش کنم که بتونه پسم بزنه. واسه همین تصمیم گرفتم واسه تعطیلات روی خانوادم امتحان کنم.
- یادمه...ممم....

پشیمون شدم و دوباره بعد از کلی گشتن همون صفحه رو آوردم. میدونستم که کامل تعریفش کردم. شروع کردم به خوندن:
- ... عالی بود عالی. فکرشو نمرکدم. اصن قصدم این نبود. فقط با خودم گفتم وارد ذهنشون میشم و میبینم کسی و در نظر دارن یا نه....

اصن چرا همچین چیزی به ذهنم خطور کرده بود؟... دوباره لبامو لیسیدم و ادامه دادم:
- ... وقتی رسیدم خونه جفتشون داشتن با ذوق تو آشپز خونه حرف میزدن. اما قبل از اینکه بتونم بفهمم چی میگن حرفشونو قطع کردن و بهم سلام دادن. منم سلام دادم و کنارشون نشستم. خیلی تعجب کردن اما برای استفاده از ورد جدیدم دل تو دلم نبود. چند لحظه جفتشونو نگاه کردم. اخه کدومو باید انتخاب میکردم؟... بعد یکم فک کردن نشستم جلوی مامانم. وای خیلی ذوق داشتم و میدونستم اگه کسی باشه که بیشتر درگیر قضایای مربوط به زندگیه من باشه مامانمه. انقده لبامو محکم گزیدم که جاش مونده. نمیدونستم باید منتظر یه فرصت خوب باشم یا برم جلو. اصن فکر نکردم که... همینجوری توی چشمای مامان نگاه کردم و زیر لب وردو گفتم. فوق العاده بود. باورم نمیشد. البته ذهن مامانم نه! انقد درهم برهم بود که حتی نمیتونتسم جای مشخصی واسه خودم مشخص کنم. مثه یه دانای کل بودم. خیلی جالب بود. انقد تمرکز کردم تا بالاخره بهش رسیدم. یه پسری بود که صداش توی سر مامانم و البته من میپیچید. از بین حرفاش فقط اسم خودمو میفهمیدم. مجبور شدم انقد تو کله ی مامانم بمونم تا صداش واضح شه. اما وقتی حرفاشو شندم راستش اصن یادم رفت از ذهن مامانم بیام بیرون. فک کنم یه پنج دقیقه ای توی ذهنش بودم چون وقتی بالاخره اومدم بیرون مامانم سردرد داشت....

کتابو پرت کردم سمت دیگه ی تخت. وقتی یادش میوفتم یه جورایی حرصم میگیره. همچین پسری میخواست باهام ازدواج کنه و آخرشم من گیر یکی مثه رون افتادم. چشامو بستمو خندیدم. حتی با وجود این حرفا نمیدونم چرا هنوزم واسم مثل رون نمیشه...

2. کاربردای ذهن خوانی رو همراه با توضیح بگید. (5 نمره)
- جلوگیری از مورد سوء استفاده قرار گرفتن
- سوء استفاده از دیگران
- به وجود آوردن اختلالات روحی و روانی در افراد
- کش رفتن سوالات امتحان و یا حتی جواب ها حین امتحان
- فهمیدن اینکه مامانتون کیو برای ازدواج با شما در نظر داره حتی

3. بدترین خاطره ای که ممکنه وقتی یکی وارد ذهنتون میشه ببینه، چیه؟ با توضیح میخوام! (5 نمره)
زمانی که هفت سالم بود و کلاس اول دبستان بودم، به خاطر یه مقداری حواس پرتی جمع دو به اضافه سه رو نوشتم شیش، بعد چون امتحان پایان ترمم بود شدم 19.75. بعد مامان و بابام حسابی دعوام کردن و اینا. بعد من الان از اون موقع هنوز سرخورده ام و این بدترین خاطرمه. و حتی

4. شما الان و در این لحظه یکی به ذهنتون نفوذ کرده. چطوری سعی میکنید پرتش کنید بیرون؟ کامل توضیح بدید! (5 نمره، برای دانش آموزان رسمی)
تو این مواقع همه یک کار میکنند. ینی باید یک کار بکنند. اما معمولا 18 روش داره برای مقابله با این موضوع. روش دوم که توضیحش حدودا 95... یا 85 خط میشه – به طور خلاصه – اینطوره که اول سعی میکنیم با تمرکز ذهنی بسیار، حضور شخص متجاوز را کم کنیم و بعد با منحرف کردن، اونو کلا از خودمون منحرف میکنیم. در توضیحات اضطراری آمده: که در صورت تسترال رو بودن شخص متخاطی؛ از چوبدستی استفاده کنید و دهنشان را سرویس کنید!
با تچکر و تمام!



قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


پاسخ به: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۲۲:۵۰ دوشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۵
#2
1-یک رول کوتاه در مورد ساختن جارو توسط خودتون بنویسید (20 امتیاز)

- روووووووووووووووووووووووووووووووووون!
- آخ!

رون از مسیر قابلمه ای که به سمتش پرتاب میشد جاخالی داد و جای اصابت ماهیتابه ی قبلی را مالید.
- اینا همه از روی عادته؟ هنوز یه ماه نشده از قبلی که!
هرماینی سرخ شد... سرختر... و حتی سرختر شد... به سرخیه محل اصابت ماهیتابه به صورت رون...
- کوفت... نگا چه گندی زدی؟ الان من چجوری برم خرید؟ هان؟
- مگه تو با جاروت میری خرید همیشه؟

رون خودش را از مسیر پرتاب ملاقه منحرف کرد...

- اصنشم دلم میخواد با جاروم برم. چکار کنم الان؟ اصن اون چه طلسمی بود؟ تو خونه باید بزنی؟...دیگه اینجوری نمیتونم اصن...

رون کمی خودش را بالا کشید و به هرمیون نگاه کرد. لبخندی زد و به سمت همسر خیلـــــي مهربان خود رفت...دستش را گرفت و با مهربانی نگاهش کرد. زمزمه کرد:
- خب از این به بعد میرم تو حیاط!... دل خانوم راضی شد؟ تازه نگران جارو هم نباش... یکی میسازیم... خیلی آسونه!

نگاه هرماینی نرم تر شد... دستش را از رون جدا کرد و به سمت گاز برگشت. به آن تکیه داد و به رون نگاه کرد.
- چجوری؟

رون نفس راحتی کشید و دوباره محل اصابت ماهیتابه را لمس کرد.
- خیلی راحته بیا بریم نشونت بدم!

رون دست هرماینی را محکم گرفت و از خانه خارج شد.

چند دقیقه بعد – باغچه پشت خونه خودشون

- اینجا قراره چکار کنیم؟
- قراره یه تیکه چوب پیدا کنیم. بعد با یه وردی چیزی میفرستمش هوا!

در همان زمان، رون با خوشحالی ساقه ی گلی را براشت و برگ ها و گلبرگ هایش را کند.
- نگا نگا ...این خیلی خوبه...تازه سبزم هست به لباست میاد!
-

رون همچنان با ذوق و با افتخار به خودش بابت خلاقیتش به ساقه نگاه میکرد. هرماینی از رون جدا شد و به سمت یه تنه ی درخت رفت... روی آن دست کشید و بعد موهای مجعد قهوه ای رنگ خود را کخه کمی وز شده بودند به پشت گوشش داد. بعد از چند لحظه با خوشحالی به سمت رون برگشت:
- فهمیدم فهمیدم

هشتادو پنج دقیقه و هجده ثانیه بعد – در جنگلی با مکانی نامعلووم

- رون بس نیس؟
- نه بابا هنوز نمیتونه وزنتو تحمل کنه
- رون
- چیزه... ینی زیادم حتی به گذاشتیم نظرم
- دبستانتو بازم مرور کن رون
- بله

هرماینی به شاخه های کوچک و بزرگی که طی این زمان جمع کرده بودند نگاه کرد. کافی بود.
- حالا باید اینارو بهم بچسبونیم و بعدشم طلسم پروازو بخونیم....رون؟...چکار داری میکنی؟

رون کوله اش را جلوی پایش روی زمین گذاشت و یه قوطیه چسب کوچک بیرون آورد.
- رون...کی کولتو آوردی؟ ... با اون چسب میخوایی چکار کنی دقیقا؟ این 40 ، 50 تیکه چوبو میخوایی با اون چسب قطره ای بچسبونی؟

رون لبخندی با مضمونه "دونت وُری‌" به همسرش زد و به سمته تکه چوب ها رفت... آنها را مانند جارویی معمولی به یکدیگر نزدیک کرد و در چسب را باز نمود. چسب را بالای چوب ها گرفت و آنرا فشرد. قطره های چسب روی تکه چوب ها می چکیدند، چند لحظه بی حرکت و بعد بزرگ میشدند و به دور چوب ها میپیچیدند تا آنهارا به همان شکل که هست ثابت نگه دارند و در لحظه ی بعد مانند یک پوشش تَلْقی، راحت و بی رنگ و نشانه میشد. سه قطره کافی بود تا کل چوب ها را در بر بگیرد. رون ، خار و خاشاک هایی که هرماینی جمع کرده بود را از سر به یکدیگر نزدیک کرد و با چند قطره دیگر از چسب اعجاب انگیزش – بی شک کار برادرانش - خاشاک هارا به انتهای جارو چسباند. رون به سمت همسرش که او را با فرمت " " نگاه میکرد برگشت و با نگاه دیگری با مضمون‌" کلا دونت وُری" اورا نگریست. به شاهکارش نگاه کرد...البته هنوز معتقد بود که آن ساقه ی گل وحشی بسیار زیبا تر میشد...
- عالی بود رون....بالاخره یه کاره درست و حسابی انجام دادی...آفرین....
- دونت وُری سِیر کن عزیزم....
- آره باشه...

هرماینی با ذوق مخصوص خودش به سمت چوب رفت؛ تر و تمیز و آماده ی استفاده...البته نه هنوز... هرماینی چشمانش را بست و ورد را زیر لب زمزمه کرد:
- بویلفلایوس...

چشمانش را باز کرد...لبخندش با دیدن جارو که هنوز روی زمین بود خشکید. باز زیر لب زمزمه کرد:
- بویلفلایوس...بویفلایوس....بویفلایوس....

و چندین و چند بار دیگر ان را تکرار کرد. نا امید و ناراحت به جارو چشم دوخت و چیزی نگذشت که صدای رون توجه او را جلب کرد:
- اهم اهم...

هرماینی به رون نگاه کرد. همان نگاه غمگین....
- چیه

رون لبان خوشکیده اش را لیسید و بعد ادای بیرون آوردن چیزی از دهان را دراورد. شچمان هرماینی از خوشحالی برق زدند و به سمت رون بوسی فرستاد.

- تو نابغه ای رون

هرماینی با خوشحالی آدامسش را بیرون آورد و طی یک حرکت آستاکبارانه آن را روی زمین انداخت و بار دیگر ورد زا زمزمه کرد:
- بولفلایوس....

جارو روی هوا شناور بود.


2-چرا از قالی پرنده و یا بشکه پرنده در زمان قدیم استفاده نشد برای پرواز و به جای آن از جارو استفاده شد ؟ توضیح دهید


جادوگران به علت محتاط بودن در کار و جادویشان، نیازمند وسیله ای بودند که عادی باشد و اگر کسی آنرا دید نیازمند توضیح و تفسیر نباشد. مخصوصا ماگل ها. بنابراین قالیچه و بشکه خیلی مناسب جادوگران نبود و جاروی دسته بلند، که در هر خانه ای یکی از آن است، وسیله ای مناسب بود تا جادوگران از بهره کشی ماگل ها و لو رفتن راز هایشان در امان باشند.

3- یک نقاشی با نرم افزار paint از یک جارو اولیه بکشید (5 امتیاز)

قابل شمارو نداره پروفسور.

4-آنیماگوس چیست ؟ (5 امتیاز)(ویژه دانش آموزان رسمی)

جادوگرانی که توانایی تغییر شکل به حیواناتی را دارند . طبق آموزش های پیشین ، اونها نمیتوانند به هر حبوانی تبدیل شوند. تعداد انگشت شماری از آنها توانایی تبدیل شدن به حیوانات پرنده و بالدار را دارند. این جادوگران به حیوانی تبدیل میشوند که بیشتر از همه به آن شباهت دارند که یکی از بدی های این جادو نیز همین است . این جادو نیازمند پشتکار فراوان است که در بعضی مواقع جادوگر را به شدت به سمت فنا میشتافاند حتی . این جادو بخش بدِ دیگری نیز دارد و آن این است با تبدیل شدن به حیوان پرنده ای، مغز جادوگر نیز به همان حیوان تبدیل میشود.



قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۰:۲۳ دوشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۵
#3
1. مرلین که بود و چه کرد؟ ( هرگونه اطلاعات قابل جمع آوری. حداقل 5 سطر. از ویکی پدیا فارسی کپی نشود! در صورت کپی شدن از ویکی پدیا فارسی هیچ نمره ای تعلق نمیگیرد.) 10 نمره

مرلین. مرلین که از دو تکواژ وابسته "مر" + "لین" تشکیل شده و به طور کلی دارای 6 تکواژ و یک واژه است، کلمه ایست که بسیاری از اتفاقات را در ذهن ما تداعی میکند. مرلین، شخص نیست. او دنیای جادوست، سبک جادوگری است و نهفته در تمام آن ورد هایی که جادوگران در طول قرن زمزمه کرده اند و میکنند و خواهند کرد. زمزمه البته!
به هر حال، در یک پاسخ که هیچ، در یک رول نه دو رول نه سه رولم نه...اِهِم...کلا نمیشه "مرلین + کبیر" را به این کوتاهی و آسانی توصیف کرد. آها تا یادم نرفته، کبیر، دارای 4 تکواژ و یک واژه است! البته زیاد به این حرف ها اعتماد هم نکنید. من بیشترین نمره زبان فارسیم 14 بوده است. مرلین آنقدر با فرهنگ و انسان دوست بود که ناگهان با اره برقی نیوی خودش از آینده – بله با سفری در اعماق زمان های دنیای جادوگری- در میان جنگ ها ظاهر میشد و بدون خونریزی، هر دو سپاه را نجات میداد. منم نمیدانم چگونه دقیقا اما ما نباید به آموزش هایی که نسل به نسل بدست ما رسیده شک کنیم.
مرلین به چند شخصیتی بودن نیز معروف بود. او جادوگر بزرگ قرن بود ولی در آن زمان گاهی شک میکردند که شاید مرلین، دوتا مرلین پس انداخته!(نام پدر مرلین، مرلین بود) اما بعد از زندانی کردن ایشان به طور بسیار ناجادوگراوانه ‍، فهمیدند که این بزرگوار دو شخصیتی است. گاهی ایستاده در غبار بر ریش خود دست میکرد و چوب ها و برگ های باقی مانده از زمان آغاز دنیا و آدم وحوارا و گاهی میخ هایی که نوحی جون از روی شوخی به سمتش پرت میکرده را بیرون می آورد، و گاهی همان قضیه اره برقی پیش می آمد. آن هم در حالی که دو طرف سر خود را با سنگ تراش تراشیده ، ریش های خود را بافته و با گل هایی سرخ و زیبا تزیین کرده و حتی انتهای ردای خود را- صرفا برای اینکه در دست و پا نباشد- در کنار کمرش گره زده است!
خلاصه، او مرد بزرگی بود. با زیبا ترین هجاها و و حتی پسوندش "کبیر" بود. حالا به ما ربطی ندارد اون پسوند برای چی اش بود! او مرد با شرفی بود که حتی کسی نمیداند آیا عاشق شده یانه- حتی من – ولی همه میدانیم که او عاشقانه دنیای جادوگری و جادوگرانش –وحتی شاید مشنگ ها- را دوست میدارد. همه برای سلامتی این جادوگر بزرگوار و کبیر، صلواتی مرلین پسند ختم کنید!

2. یک فضاسازی از حضور یک جادوگر با تجربه و با قدرت جادویی بالا در میدان جنگ و تاثیر وی در آن جنگ را بنویسید. 10 نمره

چشمانش را باز کرد و به آینه نگاه کرد. زخم بزرگ روی گوشه ی چشم راستش مانند ماری پیج و تاب خورده بود و هنوز آتشی خونین از دهانه اش به بیرون تراوش میکرد. پای دو چشمش کبود شده بود و باد کرده بود, که البته او را یاد چیزهای جالب و بزرگی می انداخت! صدای قدم هایی دوان دوان, حواس شاه آرتور را از چهره اش پرت کرد. به سمت درِ بزرگ, طلایی و رنگ و رو رفته ی ورودی سر سرای اصلی طبقه دوم برگشت, چند لحظه ی بعد در باز بود و سرباز بلند قد , با هیکلی ورزیده و چهره ای پسندیده جلوی در ایستاده بود. زخم بزرگی روی سینه اش که زره طلایی اش را شکافته بود, خودنمایی میکرد و رنگ زره را مانند رنگ چشمانش به سرخی آلوده کرده بود. آرتور با دیدن وضع سرباز, به سمت پنجره رفت و در چند قدمیِ آن ایستاد. سرباز که تعجب کرده بود با وجود اینکه همچنان نفس نفس میزد ایستاد و بعد از تعظیم و ادای احترام به سختی کلمه ای گفت:
- قربان ما...
- میبینم... وایون... میبینم....

از همان جا هم کوه های اجساد به میخ کشیده شده, و سربازانی با زرهی از چرم پخته که زیرش را با زره زنجیری زینت داده بودند. آرتور لبخند تلخی زد. هزاران نفر از ما دربرابر تعداد انگشت شماری از آنها....
بیشتر به پنجره نزدیک شد. نمیخواست اما انگار بدنش تحت کنترلش نبود. دود های سیاه رنگ جنگل را پوشانده بوندن و جای چندین درخت را گرفته بودند. حرکتی کوچک توجهش را جلب کرد. نزدیک دروازه ورودی قلعه – که البته الان ثری از آن نبود- مردی با زرهی مشکین و آهنی..کلاه خودی با رگه های طلایی به چشمان آرتور و کاکلی قرمز و سفید...ولاد! آرتور آهی کشید.میدانست شانسی ندارد. به همین خاطر به قلعه برگشته بود تا آخرین لحظه های عمرش را در اینجا باشد و بعد به دیدار یاران و سربازانش بشتابد. اما.... این زود بود. دوباره اهی کشید. راهی نداشت...حق انتخاب نداشت و حتی... راهی برای جنگیدن. چرخید و به وایون پل, سرباز جان فدای مورد اعتمادش لبخندی زد. لبخندی با محتوای تمامیت و ته مانده ی علاقه و شجاعت.
چند ثانیه بعد صدای قدم های ولاد دراکولا و سربازانش – با همان زره چرم پخته و زنجیری اشان- در سرسرا پیچید. لبخند آرتور مانند جان تمام سربازانش پرکشید و چشمان براق و خسته اش جای خود را به چشمانی بی روح داد. ایستاد و شمشیرش را در دست گرفت؛ قصد نداشت مانند بزدلی بدون مبارزه بمیرد. احساس کرد کسی کنارش است. آرام سرش را برگرداند و به وایون نگاه کرد. با شمشیر گارد گرفته بود و کمی جلوتر از آرتور ایستاده بود. آرتور نا خودآگاه لبخند زد. با اینکه لرزش بدن وایون کاملا مشخص بود اما حضورش آرتور را تا حدی خوشحال میکرد. دوباره به ولاد نگاه کرد.زره تمیز و براقش نشان میداد بر خلاف قدرتش اصلا درگیر نشده است. سربازان پشت سرش کم مانده بود از روی اعتماد به نفس و حس پیروزی قهقه بزنند. با همه اینها این چه حسی بود که آرتور داشت...حسی که انگار میگفت "نگران نباش"...

- نگران نباش...

آرتور پلک زد...حتما خیالاتی بود. بالاخره او هم انسان بود و این حقیقت که تا چند لحظه ی دیگر, پیکر بی جانش بر روی زمین دراز خواهد کشید رویش تاثیر گذاشته بود. چشمانش را ریز کرد...آن نور...نور خورشید نبود...به رنگِ نیلیِ چشم نوازی بود...آرامش بخش...

- من اینجام...آرتور عزیز...
- مر...

آرتور خشکش زد...امکان نداشت...اینجا؟ الان؟ مرلین؟...بدنش شل شد و صدای گوش خراش برخورد شمشیر با زمین در سرش پیچید. نگاه ترسیده و متعجب وایون را حس میکرد اما از واکنش دادن عاجز بود...چشمانش تنها به نوری خیره مانده بود که پیکر ولاد و سرابازنش را در بر میگرفت...و پیکرِ اشنای دیگری با ردایی نقره و بلند که با غضب دستش را به سمت دشمنان گرفته بود...

3. یک نمونه دیگر از جادوگرانی که در کنار پادشاهان بودند را با توضیح مختصر در مورد آنها، بنویسید. ( انتخاب از کل دنیای فانتزی، از هر کتاب و فیلم و سریال و تاریخ واقعی و ...) 5 نمره

جادوگر رونین از کتاب وارکرافت ایشون درخدمت پادشاه همون زمان یعنی "کراسوس " بودندی که به دلایلی به حدودا 1000 سال قبل در زمان سفر میکنند. سعی میکنند بدون دخالت آینده را بسازند درحالی که بدون دخالتشان همان آینده ساخته نمیشود. رونین جادوگر بسیار قدرتمندی نیست اما مورد اعتماد کراسوس و بسیار با تجربه است و به همین دلیل از همراهان همیشگی کراسوس در جنگ ها و ماموریت هاست.

4. آن دانش آموز که سومین سال حضورش در کلاس مرلین را میگذراند، که بود؟ چرا؟ 2 نمره

2 نمره واسه تهش دو خط استاد؟
استاد شخصیت دومتون حلول کردن الان؟
اهم اهم....خب...استاد من استاد جایگزین درس ذهن خوانیم استاد...مم ینی استاد میتونم حدس بزنم چی ذهنتونه...بله درست خوندید "چی"...نمره کم نکنید استاد..اون "چی"هست.. .بله جانه شما "چی" هست...به جانه ریش کبیرتون استاد...
خب... بله "چی "هستن ایشون... چون واقعا یه چیزین... اصن اعجوبه...کول... باحال... خفن... خنگ... خیلیم باهوش!
استاد به خاطر خنگیشون نیست که سه ساله تو کلاستونه استاد...*دره گوشی* از علاقش به شماست استاد... عاشق خشکی ریشتون و همچنین سبک و روش خشک خشک کشتن دشمناتون هست...
بعلهههه بابا.. .اصن انقد در طول روز به اون نکته بالا اشاره میکنه که نگو... اصن عشقش این کلاسه و شوما... میگه نمیتونه زنده باشه اگه تو کلاسای شما نباشه استاد... .منم نمیدونم والا چرا استاد... ولی ان بچه کلا همینجوریه...با اون نقابش... اصن میدونید هدفش از این نقاب چیه استاد؟ *دوباره دره گوشی* اره استاد همچین عین اون گلای رز قزمز بین ریشاتون میشه استاد...
اهم همین دیگه...خواستم شفاف سازی کنم استاد...
با اجازه

5. موضوعات پیشنهادی خود را برای این دوره از کلاس های تاریخ جادوگری بنویسید. 3 نمره

من کلا پیشنهاد دادن دوست. در سخن بزرگان روایتیست بر این مبنا که پیشنهاد دادن از صد سال تدریس و رول نویسی برتر است.بزرگشم...بیخیال کی بود. حتی بزرگ هم نبود. اینم نمیدونم به چیش میگفتن بزرگ!
اهم...مهم تر از اون...پیشنهاد ای من استاد:
دینگ دنگ دوون پیشوووووو *افکت ظاهر شدن پیشنهادات به صورت شناور و با فونت نازنین و اندازه 14 با رنگ صوتی(صورتی هم دوست ) با سایه ی گلمنگلی*
استاد پیشنهاده من موضوع تاریخ دنیای جادوگریه ...چیزایی مثه :
1. تاریخ
2. تاریخ جادوگری
3. و حتـــــی تاریخ دنیای جاوگری استاد
میدونم فوق العاده بودن استاد و شما بهم افتخار میکنید استاد باور کنید از جایی کپی نکردم استاد و همش ساخته ی ذهن خلاق خودمه استاد
منم دوستون دارم استاد

6. ( برای دانش آموزان رسمی) تریس مریگولد که بود؟ 5 نمره

منو میگه..رسمــی منومیگه ها
میگم استاد، اینجا ننوشتین کپی نکنید...ینی کپی کنیم عیبی نداره؟
نام او چه چیزی را به یاد ما می آورد؟ بله... بازی مشنگی به نام ویچر... سری دوم!
جادوگر زیبا روی مو قرمزی که با مرلین کبیر، گرالت و ینیفر یه مستطیل – ویا حتی مربع و لوزی- عشقی به وجود اورده اند. میدانید چرا ویچر 4 ساخته نشد؟...از آنجایی که مرلین کبیر چهار ضلعی هارا کلا دوست ندارد – و فقط به این دلیل- گرالت را به دیار باقی شتافوند تا یه مثلث خوشگل مشگل عشقی ایجاد کند و امکان دارد که ویچر 5 راجب مرلین باشد!
اهم... عرضم به حظور و ظهور کبیرتان یا استاد... این تریس جان ما بسیار درمانگر ماهری بود و همیشه همراهش یه ست هشتادو پنج تایی از اصیل ترین و ناب ترین دارو ها و معجون های شفا بخشی بود. روایت هست که همینجوری گرالت را خر کرده است. و همیشه آماده ی کمک بود.
وجنات بیتشر این جادوگره زیبا و زبر دست را دوستان به اطلاع رسانده اند.بیهوده گویی دوباره است ...نه ینی دوباره گویی بیهوده است استاد.
با تچر


ویرایش شده توسط هرماینی گرنجر در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۲۱ ۲۰:۲۷:۲۳
ویرایش شده توسط هرماینی گرنجر در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۲۱ ۲۱:۱۸:۰۴
ویرایش شده توسط هرماینی گرنجر در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۲۱ ۲۳:۴۹:۲۶
ویرایش شده توسط هرماینی گرنجر در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۲۱ ۲۳:۵۱:۳۸


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


پاسخ به: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۰:۱۳ دوشنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۵
#4
سرش را سریع بلند کرد و چشمانش را پاک کرد. به نظرش احمقانه بود. او مانند هری شجاع نبود ولی انقدر ضعیف هم نبود که با هر فکر و خیالی گوشه ای کز کند و زار بزند. درست بود که... تنها بود... به شدت ترسیده بود و کمی هم نا امید، شاید بیشتر از کمی، ولی اگر او تنها امیدشان بود چه؟ اگر آنهای توی دردسر بودند و چشم امیدشان به رون بود چه؟ البته درست نمیفهمید که چرا او باید نجات یافته باشد و سعی میکرد به آن فکر هم نکند. خودش را جمع و جور کرد و ایستاد. حتی اگر فرضیه مهاجمان هم درست باشد، او الان جایش امن بود. پس باید به فکر یافتن سره نخ و پیدا کردن دوستانش باشد. اما... کجا؟... همه جا را گشته بود. از سرسرای اصلی و کلاس ها تا پرت ترین اتاق ها و دخمه ها. دریغ از یک سره نخ...

اه بلندی کشید و دوباره روی صندلی نشست. به این زودی نا امید شده بود. اما تمام تلاشش را کرده بود. با نا امیدی زیر لب زمزمه کرد:
- همه جارو گشتم... سالن ها، اتاق ها، راهرو ها، سرسرا، کلاس ها،زیر زمین و اتاق ضروریات، حتی کنار دریاچه و....

ناگهان ایستاد. چطور هنوز به فکرش نرسیده بود؟! جایی بود که هنوز به فکر رون خطور نکرده بود؛ وشاید مقصران این قضیه هم به همین امید داشتند. درست است. آن خواب...آن کابوس و رویای وحشتناک...واقعا همین بودند؛یک رویا! آنها حتما در جنگل ممنوعه بودند. جنگل ممنوعه و....عنکبوت هایش...! لرزش هایی که با شنیدن این نام بر تنش می افتاد کاملا متفاوت بود. همیشه به این فکر میکرد که این موجودات چقدر میتوانند نفرت انگیز باشند!

نفس عمیقی کشید تا خود را آرام کند. الان وقت ترسیدن از همچین چیز هایی نبود. تمام دوستانش در خطر بودند! نباید دیر میکرد. تمام شجاعتش را جمع کرد و از درِ اتاق ضروریات خارج شد. وارد راهروی اصلی شد و از راهی را که همیشه با هری و هرمیون، برای دیدن هاگرید آن را طی میکردند گذشت. ...هری و هرمیون... . سرش را پایین انداخت. آن حسِ وحشتِ آمیخته با اندوه دوباره درونش جان گرفت بود و ذره ذره امید و شجاعتش را می بلعید. این دو اسم، رون را تنها به یاده کابوسش مینداخت. آن چشم ها... آن لبخند... آنها حتما... حتما خودشان نبودند. امکان نداشت آن دو...امکان نداشت...

آنقدر در افکارش غرق بود که متوجه نشد چند دقیقه گذشته و از مدرسه خارج شده است. وقتی به خود آمد و خودش را جلوی کلبه ی هاگرید یافت. پشت کلبه مانند همیشه، پر از گیاهان بزرگ و عجیب و غریب و شلوغ بود؛ و پشت آنها، درختانِ بلند و انبوه ترسناکی که نام جنگل ممنوعه را در ذهن تداعی میکردند. رون آب دهانش را قورت داد و به سمت جنگل به راه افتاد. حتی به ذهنش خطور هم نکرد که داخل کلبه را نگاهی بیاندازد.

جلوی ورودیِ جنگل ایستاد. هنوز هم باورش نمیشد که تنها، در این وضعیت مجبور است وارد همچین جایی شود. ولی باید میرفت؛ ممکن بود چیزی پیدا کند. ممکن بود حتی دوستانش را بیابد. با این فکر وارد جنگل شد. دستانش را محکم گره کرده بود و اخم هایش حاکی از شجاعت متزلزلش بود. هرچه بیشتر در تاریکی جنگل فرو میرفت قدم هایش با اهنگی ثابت آرام تر میشد. تا حدی که کم کم حس میکرد اگر قدم میزد الان اواسط جنگل بود! چند قدم پیشرفت و ایستاد. اخمش بیشتر شد و بو کشید...بویش شبیه...سوختگی بود."نه... احمقانس... ینی جایی از جنگل آتیش گرفته؟...ولی کسی اینجا نیست که"... در افکارش غرق بود و انواع احتمالات را بررسی میکرد. وقتی به نتیجه ای نرسید، چند قدم دیگر جلو رفت و حس کرد که بو متراکم تر شده است. سرعتش را بیشتر کرد و چند قدمِ بلندِ دیگر برداشت، از روی چند شاخه ی کوچک شکسته پرید و...سر جایش خشکش زد...

چیزی که میدید باور کردنی نبود. امکان نداشت. این یعنی شخص دیگری...نه، چند شخصِ دیگر جز رون در هاگوارتز...و جنگل ممنوعه بودند. بله...شاخه های شکسته درختان، جای سوختگی روی چند تنه و صد البته چمن ها و برگ های لگد مال شده مطمئنا معنیِ دیگری نمیتوانستند داشته باشند...


ویرایش شده توسط هرماینی گرنجر در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۴ ۰:۲۸:۰۳


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


پاسخ به: كلبه سپيد
پیام زده شده در: ۲۳:۲۲ شنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۵
#5
هری چند لحظه بدون حرکت به روبه رو، جایی که رون با چهره ای مهربان، با همان موهای نارنجی و پوست سفید و ککی مکی اش به هری نگاه میکرد، خیره شد.هری حتی نمیتوانست فکر کند؛ سوال های گوناگون مانند همان نورِ سبزِ مار مانند در ذهنش میچرخید: " رون چرا اینجاست؟... مگه عنکبوتا... عنکبوتا اونو..." ناگهان دیوانه وار شروع به نگاه کردن به اطراف کرد. تازه به خود آمده بود و باز حجوم افکار:" اینجا...واقعا کجاست؟ هاگرید... هاگرید چی شد؟ حالش بد بود" با صدای محو رون، دوباره به سمتش بازگشت:
- هری....

هری محتاطانه به سمت رون رفت. هنوز هم حضور رون برایش غیر قابل باور بود:
- رون...توــــ

فرصتی برای سوال نبود. بازویی سیاه از سینه ی رون گذر کرد و لحظه ای بعد هیبت بزرگ عنکبوتی سیاه تر از تاریکیِ پشتِ رون ظاهر شد. هری خشکش زد. نه میتوانست فریادی بزند و نه حرکتی کند. به هوا پرتاب شدنِ رون و پخش زمین شدنش با هیکلی خونین و سوراخی بزرگ در وسط سینه اش نیز تنها چند ثانیه طول کشید. هری اصلا به اون هیولای بزرگ اهمیت نمیداد. چشمان وحشت زده اش تنها به جسد رون دوخته شده بود و با خود فکر میکرد که امکان ندارد. دوست چند ساله اش...

بدنش سست شد و آرام به سمت عقب رفت. در نگاهش خبری از شجاعت معروفش نبود... انگار... فقط میخواست فرار کند. لبهای خشک شده اش نرم تکان میخورد و تنها چند کلمه را زمزمه میکرد:
- رـرون... نه.... رون...
- هری...

متعجب به اطراف نگاه کرد. نمیدانست از صدای نا اشنا تعجب کند یا اینکه در اطرافش به جای آینه جز تاریکی چیز دیگری نمیدید. صدا تکرار شد:
- هری...بیـ....هری...

هری اخم کرد. سعی میکرد تمرکز کند. صدا نامفهوم بود و تنها اسم خود را میشنوید. تکرارِ صدا تند تر میشد؛ انقدر که حتی نمیتوانست نام خود را هم تشخیص دهد. آزار دهنده بود و گوش خراش. کمی در خودش جمع شد و چشمانش را محکم بست. با تمام قدرت دستش را روی گوش هایش گذاشته بود تا شاید صدا را نشنود. حس میکرد در هوا معلق است و کم کم سنگینیه غیر قابل تحملی را روی شونه هایش حس کرد. و ناگهان... صدا آرام شد... دوباره نام خود را میشنید اما از صدایی اشنا.سنگینیه روی شونه هایش هنوز حس میشد و انگار میکرد روی زمین دراز کشیده بود. چشمانش را ارام باز کرد و سعی کرد تصویر جلوی چشمش را تشخیص دهد. فعلا چیزی جز مو نمیدید... نه مو نه... ریش بود!

به سرعت از جایش بلند شد و با صدای گروپی به زمین خورد. انگار نیرویی نداشت. دستان بزرگی که از شونه هایش گرفته بودند به سرعت به عقب کشیده شدند. به نزدیک ترین دیوار تکیه داد و به هیکل عظیمی که جلویش بود چشم دوخت. وحشت کرده بود. کمی اخم کرد و تصویرش واضح شد. هاگرید. اب دهانش را قورت داد." دوباره...دوباره نه..." با وحشت به هاگرید نگاه میکرد. هیچ ایده ای نداشت که ممکن است چه اتفاقی بیوفتد. اما هاگرید بر خلاف رون، به اندازه هری وحشت کرده بود؛ اما باعث نشد از ترس هری کم شود.

همچنان به گوشه ی دیوار تکیه داده بود و در خود جمع شده بود. کم کم هاگرید به حرف آمد:
- هری...خوشحالم به هوش اومدی. بیا... باید اینو ببینی...

هری دوباره آب دهانش را قورت داد و نا مطمئن به هاگرید نگاه کرد. هنوز نمیدانست که میتواند حرف بزند یا نه. کمی از دیوار فاصله گرفت و به سمت هاگرید رفت:
- ها... هاگرید؟ خودتی؟... اما تو که..الان خوبی؟

هاگرید نفس عمیقی با راحتی کشید. اینبار با تنشِ کمتری سخت گفت:
- منم بیهوش بودم. وقتی به هوش اومدم توی این اتاقک بود م و توئم بیهوش کنارم. همشم زیره لب یه چیزایی میگفتی ولی اصن مفهوم نبود که بفهمم قضیه چیه...

هری تازه متوجه اطرافش شد. کمی به جلو حرکت کرد و با اخم اتاقک را از نظر گزراند. اتاقکی با دیواره سنگی و سقفی کمبدی شکل. تنها چیزی که باعث نمیشد تاریکی اتاقک را ببلعد مشعل کوچکی بود که در کنج دیوارِ نیم دایره ایه اتاقک سوسو میزد. هری به سمت نزدیک ترین قسمت دیوار رفت و رویش دست کشید. این یکی...واقعی بود...


ویرایش شده توسط هرماینی گرنجر در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۲ ۲۳:۲۸:۳۹


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


پاسخ به: دفتر ثبت نام دانش آموزان
پیام زده شده در: ۱:۰۰ شنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۵
#6
نام: هرماینی گرنجر

تاریخ عضویت:91/1/11

تعداد ترم ها: تا :دی

شناسه قبلی: خیر



قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


پاسخ به: بررسی پستهای محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۲۳:۱۴ شنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۲
#7
پلیز پست منم نقد کنین

مرسیز:دی



قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


پاسخ به: پادگان ققنوس
پیام زده شده در: ۱۹:۲۵ جمعه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۲
#8
هیچ کس فکر نمیکرد اتفاقی بتونه محفلی ها و مرگ خواران رو با هم متحد کنه ولی اتفاق افتاده بود.جلوی
چشمشان در حال نابود کردن قلعه با گلوله های از جنش آتش بود.

لرد نگاه معنی داری به دامبلدور کرد و با نگاهی گذرابه مرگخواران با تکان دادن سر حرف دامبلدور ر ا تایید کرد.
ـ اما ارباب...
ـ خفه شو بلاتریکس.این تنها راه ماست.وگرنه هم قلعه و هم مرگخواران نابود میشن.

این تعجب آور تر بود.لرد سیاهی انقدر راحت به اتحاد با محفلی ها راضی شده بود.کاملا مشخص بود که تنها به فکر خود و مرگخوارانش است.اما در غیر این صورت همه با هم نابود میشدند.

دامبلدور با اشاره دست مرگخواران و محفلی هار را در یک جا جمع کرد.باید فکری میکردند.

موجودات ناشناس هر لحظه خرابی های بیشتری را به وجود می آوردند. همگی محو آنها بودند که صدای نفجار های پیاپی از پشت آنها توجه همه را جلب کرد.گروهی دیگر از آن خرابکار ها به سمت آنها می آمدند.
لرد چشم غره دیگری به پیتر رفت.

پیتر که با چشمانی گشاد به گروه دوم خیره شده بود متوجه عصبانیت لرد نشد.با یک گلوله بزرگ آتش گروه محفلی ها و مرگخواران پراکنده شدند و هر کدام به جنگ با عده از موجودات نا شناس رفتند.
لرد تمام حواسش به قلعه اش بود.

تعداد موجودات هرلحظه بیشتر میشد و تعداد مرگخواران و محفلی ها هر لحظه کمتر.پس از یک ساعت جنگ پیاپی دوباره همه در نقطه ای جمع شدند.

همگی سعی میکردند با گلوله های آتشین موجودات را نابود کنند اما قدرتشان کافی نبود.آنها تقریبا در محاصره موجودات بودند.همه به هم نگاه میکردند و منتظر دستوری بودند.

تنها کسی که با این موجودات آشنای کاملی داشت پیتر بود.دامبلدور فریاد زد:
ـ پیر کجاست؟پیتر رو پیدا کنید.فقط اون میدونه چجوری این موجودات نابود میشن.

همگی چشم انداختند تا پیتر را پیدا کنند اما نبود.احتمالا وقتی همه در حال جنگ بودند از اون منطقه خارج شده بود.بلاتریکس:

ـ ارباب حالا چی میشه.ما میمیریم؟
لرد نگاهی به بلا انداخت و نگاهی به قلعه ای که هر لحظه بیشتر در ویرانی و آتش فرو میرفت و در دود فرو میرفت.

.دامبلدور که آخر کار محفل را نمیدید تمام قدرتش را جمع کرد و با اخرین ذره جادویش دیواری اتشین دور خودشان کشید.لرد نیز به او پیوست و لایه دومی از آتش ساخت.

لرد خشمگین از پیتر سعی کرد بفهمد او کجاست.اما همه چیز مثل قبل نبود.انگار تعداد ان موجودات کمتر شده بود.تعداد کمی از انها در کنار قلعه بودند.یعنی کار پیتر بود؟نه!
لرد یک درصد هم احتمال نمیداد او احمق بتونه کاری بکنه .

درحالی که لرد همچنان در حال سعی بود مردی کوتاه قد در بین دودها و خاکستر ها ظاهر شد.وسیله عجیبی در دست داشت و در حال شلیک به موجودات بود.

اما هر چه شلیک میکرد موجودات اطراف دیوار اتشین کمتر نمیشدند که هیچ در حال فزون بودند و لرد نیز احساس خستگی میکرد.موجودات در حال عبور از لایه آتشین لرد بودند و دامبل هم حالی بهتر از لرد نداشت...



قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۷:۲۴ چهارشنبه ۷ فروردین ۱۳۹۲
#9
نجینی با ترکیبی از خشم و اندوه کنار رفت و جا را برای لرد باز کرد.لرد چشمان نگرانش را اول به صفحه و بعد به نجینی دوخت و من من کنان گفت:
«میگم نجینی ما دوتام یه مشکل داریم...پس...پس وزن تو وزن منه دیگه؟مگه نه؟»
نجینی زبانش را بیرون اورد و فس فسی کرد.لرد نگاه دیگری به صفحه کرد.چشمانش را بست و با امیدی که به خود میداد که اون آنقدر ها هم چاق نیست و با نفس عمیقی قدم برداشت.

چشمانش را باز کرد تا اعداد روی صفحه را بخواند اما مشخص نبود چه عددی را نشان میدهد عقربه ها همچنان در حال چرخش بودند.لرد از روی صفحه پایین آمد و نگاهی به نجینی انداخت.
صدای جیر جیر خفیفی حواس لرد تاریکی را به سمت در پرت کرد.لرد ابرو های خود را در هم کشید و بی هیچ سرو صدایی و سرعت به سمت در چوبی اتاقش قدم برداشت.
گوش خورد را به در چسباند و چیزی را زیر لب زمزمه کرد.صدا هایی از پشت در به گوش میرسید:

ـ چرا هیچ صدایی نمیاد؟؟!
ـ ینی ممکنه برای لرد اتفاقی افتاده باشه؟؟!
ـ بچه ها این پیتزهه سرد شدا!!
ـ بلا تو این وضعیت تو نگران پیتزایی؟؟!
ـ نکنه ایشون فرار کرده باشند؟!
ـ جیر جیر
ـ ایوان انقدر وول نخور.لرد میفهمه ها!
ـ شاید خوابه یا....

باز شدن ناگهانی در و ظاهر شدن هیبت مخوف لرد سیاه موجب لالیدن ! آنتون و دیگر اعضای خانه ریدل شد.
لرد با بغضی که در صورت ایشان پیدا بود و نیشخندی تلخ رو به مرگ خواران کرد و گفت:
«میتونم بپرسم شما چه غلطی میکردید؟سریع یکی جواب بده»

همگی عقب کشیدند و بلا رو جلو انداختند.بلا که از ترس روی زانوانش خم شده بود و کیک روی دستانش میلرزید من من کنان جواب داد:
«لرد بزرگ...ای بزرگترین بزرگترینان...ای فروانروای شب....ای پادشاه تاریکی...ای... .»
لرد با بی حوصلگی گفت: «زرتو بزن!»
بلا آب دهانش رو قورت دادو با لبخندی زورکی گفت:
«کیک سفارشیتونو اوردم»
و به پشت مرگ خواران پناه برد.لرد با عصبانیت کروشیوی قدرتمند به خورد تک تک مرگ خواران داد و ایوان که مژنان صدای جیر جیر استخوان هایش اعصاب هر کسی را خورد میکرد همراه بلا به سالازار پناه بردند.

لرد کیک را برداشت و به سمت نجینی برگشت . در حالی که به وزن واقعی خود می اندیشید...



قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۶:۰۸ چهارشنبه ۷ فروردین ۱۳۹۲
#10
با دورودی بدون بدرود

میخواستم معرفی شخصیتم رو تغییر بدم به شکل:


بهترین دوست هری پاتر و رون ویزلی، کسی جز هرمیون گرنجر، دختر مشنگ‌زاده گریفیندوری نیست. وی در تاریخ ۱۹ سپتامبر ۱۹۷۹ از پدر و مادری مشنگ متولد شد که هر دو دندانپزشک بودند. (بدین ترتیب او بزرگ‌ترین عضو این گروه سه نفره به شمار می‌آید.) او باهوشترین دانش‌آموز همکلاس هری پاتر محسوب می‌شود و به همین دلیل کلاه گروه‌بندی ابتدا قصد داشته وی را به گروه ریونکلا (گروه دانش‌آموزان باهوش) بیندازد. وی در همه امتحانات سمج خود (به جز دفاع در برابر جادوی سیاه) نمره عالی کسب کرده‌است و به نظر می‌رسد که تمامی کتابهای درسی خود را از حفظ است. هرمیون دانش‌آموزی ارشد به شمار می‌رود و از شکستن قوانین و مقررات خوشش نمی‌آید ولی در هنگام نیاز هیچگاه پشت هری و رون را خالی نکرده‌است. لولو خورخوره او به شکل پروفسور مک‌گونگال است که به وی می‌گوید در همه امتحانات مردود شده‌است.

سپر مدافع هرمیون به شکل یک سمور (حیوان مورد علاقه رولینگ) است. چوبدستی او از چوب درخت مو و ریسه قلب اژدها ساخته‌شده‌است.


و اگر امکانش نیست همین متن به معرفی شخصیتم اضافه بشه.با شکر های فراوان!


________
انجام شد !


ویرایش شده توسط دلوروس آمبریج در تاریخ ۱۳۹۲/۱/۷ ۲۲:۳۵:۵۷


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.