شبی از شب های گرم تابستون اورلا توی تخت نرم و راحتش خوابیده بود. خواب میدید که سوار بر جارو به سمت قصر رنگارنگی حرکت میکنه و تو بغلش هزاران دستکش بلندن که دارن گریه میکنن. اما ناگهان ابر سیاهی روی خوابش سایه انداخت. همه چیز سیاه، سرد و نمناک شد. اورلا خواست توی تختش غلتی بزنه اما یه چیزی نمیذاشت حرکت کنه.
دختر چشماشو باز کرد و دید یه موجود زشت و بیریخت با یه شنل سیاه داره افتاده رو سینه شو نمیذاره نفس بکشه. مرگ پوشه آروم آروم به سمت صورت اورلا نزدیک شد. دخترک که حسابی ترسیده بود زبونش بند اومده بود. اما به طرز عجیبی توضیحات پروفسور تورپین یادش بود.
نقل قول:
بختک یه موجود ترسناکه که شنل سیاه داره و شما رو خفه میکنه. تنها راه رها شدن ازش هم صحبت کردن باهاشه.
خب شاید هم زیاد دقیق یادش نبود.
- آم... من شنیدم میشه با شما به خوبی میشه حرف زد...
مرگ پوشه شونه ای بالا انداخت. دختر شیرین میزد اما اون اهمیتی نمیداد. فعلا فقط میخواست به این فکر کنه که یه چیزی بخوره. اما اورلا بیخیال نشد. همزمان با این که دست و پا میزد؛ سعی میکرد مرگ پوشه را قانع کند تا اونو نخورد.
- ببین من لاغرم. اصن هم خوشمزه نیستم.
مرگ پوشه گوشش به این حرف ها بدهکار نبود. نمیخواست از خر شیطون پایین بیاد. کم کم به صورت اورلا نزدیک میشد.
- من هنوز جوونم. من کلی آرزو دارم.
درواقع اورلا اصلا آرزویی نداشت یا شاید هم داشت و یادش نمی اومد. به هرحال مرگ پوشه برای این گونه مسائل هیچ ارزشی قائل نبود. دست نداشته شو بلند کرد تا جلو دهن اورلا رو بگیره و خفه ش کنه که دختر آخرین حرف شو زد:
- میگم برو اونور بختک!
لحظهای مرگ پوشه پوکر فیس شد. اون بختک نبود! بهش توهین شده بود. اون تخریب شخصیتی شده بود. از روی دختر کنار رفت و لحظه ای بهش نگاه کرد. ظاهر اورلا عادی بود اما مثل این که زیادی شیرین میزد. شاید اگر اون رو میخورد شاید مثل اون میشد.
- چیه؟ چرا اون شکلی نگاه میکنی؟ اصلا تو اتاق من چیکار میکنی؟
مرگ پوشه:
- مگه تو زبون نداری؟ جواب بده!
نه درواقع مرگ پوشه ها زبون نداشتند که حرف بزنند. مرگ پوشهی قصه ی ما هم ترجیه داد به نشانه ی اعتراض دختر رو تنها بذاره. اگر اون رو میخورد و مثل اون میشد چی؟
- من چرا بیدارم؟ اتفاقی افتاده؟
اورلا شونه ای بالا انداخت و پتو رو روی سرش کشید، تا ادامه خواب قشنگشو ببینه.