هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۰:۴۲ چهارشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۶
#1
جیمز و دامبلدور دقایقی بود بر سر میز در کافه سه دسته جارو نشسته بودند و به اوضاع مملکت فکر میکردند . جیمز با خودش گفت "باید برم دنبال کار این چندر غاز گالیون کفاف مخارج زندگی رو نمیده "
_ الان داری فکر میکنی چجوری عضو واسه محفل بیاریم ؟

جیمز که جا خورد و فهمید دامبلدور در حال خواندن ذهن او بوده نماز شکر به جا آورد که به چیز بدی فکر نمیکرده .
_ نه .

دامبلدور با خودش گفت " با این جوونا میخواهیم پیشرفت کنیم ؟ "
_ یه چیزی به ذهنم رسید .

جیمز این جمله رو با هیجان تقریبا فریاد زد به طوری که یک سینی پر از نوشیدنی کره ای از دست متصدی کافه به زمین افتاد . دامبلدور هم فهمید بهتر است از این به بعد تنهایی تفکر کند اما به هر حال کنجکاو بود روش جیمز را بداند .
_ آروم باش فرزندم ! نقشت چی هست ؟
_ باید یک کمپین راه بندازیم ، مردم جوگیر میشن و تو کمپین شرکت میکنن بعد یهو کمپین رو تبدیل میکنیم به محفل و قبل از اینکه بفهمن از کجا خوردن میشن مرید روشنایی و دشمن پلیدی.
_ نظر خوبیست ولی من از کمپین ممپین سر در نمی آورم خودت یه چیزی پیشنهاد بده .
_ تحریم ترقه بازی .

دامبلدور از جیب خود دو بسته ترقه در آورده ودر خیابان پرت میکند که انرژی مساوی با انفجار بمب هسته ای در هیروشیما بدست میاورد .
_ خب حالا میتونیم شروع کنیم .

جیمز بسیار پوکر فیس میشود :siز مدتی به خودش میاید و به لوازم تحریر فروشی میرود تا چند مقوا برای نوشتن شعار خریداری کند اما قبل از خروج متصدی کافه لیستی به او میدهد بلند بالا .
_ کجا میری ؟ باید پول نوشیدنی رو بدی اول .

جیمز با خودش فکر میکند چقدر این متصدی جایگزین بد اخلاق است و قشنگ وضعیت کافه را کساد کرده . نگاهی به لیست میندازد و بسیار تعجب میکند .
_ ما کلا دو تا نوشیدنی سفارش دادیم که .
_ گالیون نوشیدنی هایی که به خاطر فریاد زدنت افتاد هم پا خودت حساب کردم .

جیمز با دست به پیشانی خودش میکوبد و چند گالیون به ناچار به متصدی میدهد تا بتواند از آن دیوانه خانه بیرون برود و سپس به سمت مغازه میرود .

مطب تام ریدل
پس از اینکه تتو روی دست رودولف و بلاتریکس به پایان رسید ، همه خوشحال بودند چون بلاتریکس که شیفته ی همه ی کار های تام ریدل من جمله نقشی که روی دستشان تتو کرده بود شده بود و رودولف هم که هنوز مغزش بهخاطر طلسم فرمان تعطیلات بود .
_ خانم بلاتریکس میتونم نظرتون رو راجب فضای مطب بدونم ؟
_ خیلی قشنگه ولی به نظرم یه تابلو هم دم در بزنید و روش بنویسید مطبه اینجا خیلی خوب میشه چون آدم از اینجا رد میشه فکر میکنه ورودی قبرستونه !

تام ریدل انتظار چنین نظری را نداشت ولی تصمیم گرفت به آن عمل کند .
_ ممنون از نظرتون ، بدرود فعلا .

پس از خروج رودولف و بلاتریکس به سمت خروجی خانه رفت تا از خانه بیرون برود و به مغازه برود تا تابلو بخرد . هنگام خروج از خانه به در پوسیده و دیواری که رنگش رفته نگاه میکند .
_ خروجی اینجا هم مثل خروجی قبرستونه .

کمی بعد دم در مغازه

جیمز و تام ریدل همزمان از دو طرف مغازه به سمت در ورودی میروند و به هم برخورد میکنند .


so close no matter how far

could be much more from the heart

for ever trust in who we are

and nothing else matter


پاسخ به: ملاقات های کنار دریاچه
پیام زده شده در: ۱۶:۴۱ دوشنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۶
#2
هرماینی پس از کمی تفکر گفت .
_ به نظرم باید یک ملاقات دیگه بین پرفسور دامبلدور و مک گونگال اتفاق بیفته ، باید یه جوری هر دوشون رو یه جایی به هم برسونیم که هم تنها باشند و هم فکر کنند اتفاقی بوده .
_ خوبه ، ولی کجا ؟

دانش آموزان ذوق زده شروع کردند به نظر دادن .
_ کنار دریاچه _ تو اتاق پرفسور مک گونگال _ تو تالار گریفندور _ تو اتاق ضروریات
هرماینی که به نظرش امد اتاق ضروریات از بقیه گزینه ها جالب تر است ، فرد مذکور رو صدا کرد .
_ کی گفت اتاق ضروریات ؟

رون ویزلی که یک چیزی همانطوری گفته بود و فکر نمیکرد کسی جدی بگیرد با قیافه ی حیران گفت : _ من
_ خب نقشت چیه ؟

رون که هیچ نقشه ای نداشت اما نمیخواست جلوی این همه دانش آموز ضایع شود .
_ به پرفسور دامبلدور و مک گونگال میگیم که یک نفر توی اتاق ضروریات گیر افتاده و نمیتونه بیاد ، اون خواسته که یک گلخونه توی اون اتاق براش ظاهر شه .
_ خب به نظرت این زیاد ضایع نیست ؟
- چرا هست ، فکر کنم یکیمون باید به صورت ناشناس بره .
_ همه ی ما همون لحظه ی ورود به مدرسه شناسایی شدیم همچین چیزی ممکن نیست .
_ پس باید یک نفر از طرف ما این حرفو بهشون بزنه .

دانش آموزان از نقشه ی رون خوششان آمد و دو انگشتی دست زدند . اما هرماینی هنوز قانع نشده بود.
_ و اون یه نفر کی میتونه باشه ؟
_ هاگرید .

این صدای هری بود که به همهمه پایان داد ، نقشه ی خوبی هم بود هاگرید را قانع کنند یا گول بزنند تا به پرفسور بگه یکی تو اتاق ضروریات گیر افتاده و یکی از دانش آموزان هم به پرفسور مک گونگال میگه که شنیده یه دانش آموز تو اتاق ضروریات گیر افتاده .
_ خب چه کسی میره که با هاگرید حرف بزنه ؟
_ خودمون ، ما 3 نفر از همه به هاگرید نزدیک تریم .
_ هرماینی هنوزم با نقشه کنار نیمده بود اما نظر جمع را پذیرف و همراه هری و رون به سمت کلبه ی هاگرید رفتند .


so close no matter how far

could be much more from the heart

for ever trust in who we are

and nothing else matter


پاسخ به: مجله شايعه سازي!
پیام زده شده در: ۲۲:۲۲ یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۶
#3
غارت مغازه های کوچه ی دیاگون در روز روشن

به نقل از منبع خبری که نخواست نامش فاش شود ، دیروز بعد از ظهر خفاشی به کوچه ی دراگون قدم گذاشت که تعجب همه را برنگیخت زیرا خفاش در شب بیرون می آید ، در نتیجه اهالی کوچه گرد هم جمع شدند و خفاش شکار کردند و وقت بازجویی که رسید خفاش به طور ناگهانی منفجر شد به طوری که تکه ی بزرگی نداشت مغازه داران که بسیار متعجب بودند چون کاری از دستشان بر نمیاد به مغازه هایشان برگشتند و دیدند تا فیها خالدون اجناسشان به غارت رفته ، یکی از ساکنین کوچه که حواسش به خفاش، که یک نکته ی انحرافی بود ، نبود طی مصاحبه ای گفت :
_ ببخشید ، آقا شما داشتید به مغازه ها نگاه میکردید ؟
_ بله .
_ و چیزی دیدید ؟
_ خیر .

و اینگونه بود که وزارتخانه نا امید شد و مجرم را به حال خود رها کرد اما ساکنین طلب اموال کردند ، وزارت خانه که هزینه ی کافی پرداخت اموال ساکنین را نداشت خودش را تعطیل کرد اما مردم خسته ی کوچه هیچ اعتراض و تظاهراتی انجام ندادند و این شد که است .


so close no matter how far

could be much more from the heart

for ever trust in who we are

and nothing else matter


پاسخ به: خوابگاه مديران !
پیام زده شده در: ۲۲:۰۵ یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۶
#4
لینی و فنگ که در حال گشتن ب دنیال جایی بودن که بلاتریکس نشسته بود ، به دل جاده زدند که ناگهان در راه هکتور رو دیدند که لی لی کنان به افق میره .
_ هکتور کجا میری ؟
_ به جلو !
_ بلاتریکس کجاست ؟
_ پشت سرم .
_ ما رو میبری پیشش ؟
_ حتما

سپس شروع میکند عقب عقب لی لی میرود ، پس از مدتی مدید فنگ خسته میشود .
_ هاپ هاپ واف هیپ ( گفتی پشت سرته ، دقیقا چقدر پشت سرته اگه این راهو جلو میرفتیم کره زمین رو دور میزدیم که )

هکتور با صدای فنگ به خودش میاد و میفهمه که یک کوچه زیاد عقب رفته ، پس یک کوچه جلو جلو میره و کم کم انرژیش به حالت معمولی برمیگرده . سر کوچه بلاتریکس خواب و همراه هات داگ یخ کرده میبینن و فنگ که خیلی گشنش بود به ساندویچ حمله ور میشه و تمام اونو میخوره .
_ ا هات داگمون .
_ هاپ هاپ ؟ ( هات داگ ؟ )
_ آره هات داگ

و ناگهان چهره ی فنگ در هم میرود و تازه هکتور میفهمد قضیه چیست .
_ هاپ هاپ هاف فاپ واف پاف ( ممد کجایی که داداشمو خوردم ، خوردم )

لینی که خود را در غم فنگ شریک میدانست شروع به گریه کردن کرد که نتیجه ی این عزاداری به دست آوردن 4 ظرف قیمه ی نذری از اهالی مسجد سر خیابون بود ، به محض باز شدن اولین ظرف بوش در خیابان آمد و گفت : همتون رو پودر میکنم " جرج بوش سال 2003 "
با پیچیدن بوی قیمه بلاتریکس از خواب بیدار شد و یک قیمه باز کرد که پوچ بود . و با ذکر کریم تو مسلمون نیستی محل رو ترک گفت .
هکتور که تازه هوشیار شده بود رو به لینی کرد .
_ پس کارتن کو ؟
لینی سی دی کارتون رو نشون داد . _ اینه
_ قراره تو این بخوابیم ؟
لینی که تازه فهمید چه اشتباهی کرده سی دی رو روی قیمه ها پرت کرد و ناگهان ندا امد .
" چرا سی دی رو میندازی رو قیمه ؟ "
سپس ناگهان بلاتریکس با 3 کارتن وارد میشود .
_ خوبه همیشه کارتن اضافی واسه اینجور مواقع نگه میدارم .

لینی با شنیدن این سخن پوکر فیسانه در افق محو شد و فنگ هم در غم برادر هات داگش گریه کنان به خواب رفت .


ویرایش شده توسط جرالد ویکرز در تاریخ ۱۳۹۶/۲/۱۷ ۲۲:۱۳:۱۵

so close no matter how far

could be much more from the heart

for ever trust in who we are

and nothing else matter


پاسخ به: هاگوارتز اکسپرس!!!
پیام زده شده در: ۱۷:۲۹ یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۶
#5
_ شنیدی چی شده ؟
_ نه چی شده ؟
_ قطاری که داشت دانش آموزا جدید رو میاورد سقوط کرده .
_ جدی ؟
_ نه مگه کشکه !
_ خیالم راحت شد .
_ولی منفجر شده .
_چجوری ؟
_ یه مشنگ زاده اونجا نفت ریخته کبریت زده .
_ قطار مسئول نداره .
_ چرا داره .
_ پس مسئولاش کجا بودن ؟
_ خواب بودن .
_ تو از کجا اینارو میدونی ؟
_ از مجله شایعه ی نوین خوندم .

تو افق محو شد .
...........
_شنیدی چی شده ؟
_ چی شده ؟
_ اسنیپ بلیط قایق سهراب میفروشه ؟
_ دونه ای چند ؟
_ به قیمت گوشت شیر !
_ خوبه برا اینجور مواقع گوشت شیر نگه داشتم .
_ مگه میخای بری ؟
_ نه گشنمه :|


so close no matter how far

could be much more from the heart

for ever trust in who we are

and nothing else matter


پاسخ به: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۷:۱۶ یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۶
#6
_ خب قراره این عنکبوت بهمون بگه .
_ این به درخت میگن .

درخت کنارشان تکان شدید خورد و سپس گفت .
_ تکذیب میکنم این به درخت هم نمیگن .

صلبیر و دانش آموزان نتیجه میگیرند این به هیچکس نمیگند .
_ خب استاد صلبیر باید چیکار کنیم ؟
_ خب من 8 هزار سال زنده بودم ولی در این همه مدت فقط تویه جنگل ممنوعه بودم اما چیز هایی که براتون میگم رو از یک نفر شنیدم که 7999 سال پیش مرد . اول از همه اینکه دنیای موازی در زیر اتاق ضروریات پنهان شده .
_ زیرش که دیوار و آجر هست .
_ نمیدونم این چیزیکه شنیدم بزار حرفمو بزنم . دوم اینکه برای ورود به اونجا باید هیچ خواسته ای نداشت .
_ یعنی نخایم دوستامون نجات پیدا کنن ؟
_ اونجا دوست معنایی نداره ، کوچکترین نشونه ای از احساس باعث بسته شدن در های دنیای موازی به روی شما میشه ، برای برگشت باید یک نفرتون چیزی که در اون لحظه خیلی براش مهمه رو قربانی کنه .
_ چه ترسناک .
_ بقیشو نمیگم .
_ چرا ؟
_ چون وسط حرفم میپرین .
_ چه لوس

صلبیر چشم هاش رو میبنده و به خواب میره .
_ رون احمق چرا انقدر حرف میزدی وسط توضیحاتش ؟ :|
_ فکر نمیکردم انقدر لوس باشه ، 8 هزار سال سن داشت و مثل بچه دو ساله رفتار میکرد .
_ خب حالا چیکار کنیم ؟
_ راهی نداریم ، باید راهنمایی های ناقصشو دنبال کنیم .

برگزیده ها سری تکون میدن و ژست خفن به و خودشون میگیرن و مثل 3 تفنگدار + 1 به سمت هاگوارتز میرن .


so close no matter how far

could be much more from the heart

for ever trust in who we are

and nothing else matter


پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱۷:۰۰ یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۶
#7
_ ولی این خیلی عجیبه

تمام دانش آموزان همراه دامبلدور که با حیرت به هیچی نگاه میکردند با صدای اسپراوت به سمت او برگشتند .
_ چی خیلی عجیبه ؟
_ وردی که برای باز شدن این دریچه نیاز هست رو فقط پرفسور ها بلدن مگر اینکه یه دانش آموز خیلی نخبه باشه .
_ مثل دای .

این صدا از یک دانش آموز بلند شد اما به دلیل تراکم افراد معلوم نشد کیست فقط همه با صورت هایی که نشان میداد آن فرد خیلی بی مزه بوده به همدیگر نگاه میکردند که خود دانش اموز خجالت کشید .
_ غلط کردم .

دامبلدور که دید دانش اموزان مسئله رو جدی نگرفتن ترفندی زد و گفت .
_ و توی ورق های پروفسور اسپراوت رمز باز شدن دریچه ی اسرار بود .

سکوت سنگینی حاکم شد .
_ اینا همش شایعست .

اسپراوت این رو گفت و باعث شد همه بفهمن که دامبلدور کلک زده اما قبل از اینکه کسی نگاه سنگینی به دامبلدور بندازه ، خودش در افق محو شد و ناپدید شد .
_ اوشون هم که رفت :|

پرفسور اسپراوت که فرصت رو غنیمت دید سینه سپر کرد و گفت .
_ من مدیریت تحقیقات رو ...

که ناگهان دید دانش آموزان نیز پراکنده شدند ، پس به سمت اتاق پرفسور اسنیپ رفت و در زد .
_ کیه ؟
_ پرفسور اسپراوت هستم .
_ کی ؟
_ پرفسور اسپراوت .
_ منم همینطور
_ چی ؟
_ نه اشتباه شد یه لحظه فکر کردم اون پیرمردم که میگه منم همینطور :| بیا تو .

پرفسور اسپراوت با پوکر فیس وارد میشود .
_ خدا پدر سازنده این پوکر فیسو نیامرزه . چه اتفاقی افتاده ؟

پس از اینکه اسپراوت جریان رو برای اسنیپ تعریف کرد اسنیپ تفکری اندر حوالات موضوع کرد و دستی به ریش نداشته اش کشید .
_ خب من مدیریت تحقیقات رو به عهده میگیرم ولی به یه شرط .
_ چی ؟
_ یک کپی از تمام اون کاغذ ها وقتی پیدا شد به من بدی .
_قبول

اسنیپ همراه اسپراوت به سرسرای عمومی رفتند . دانش اموزان که در همان لحظه ی ورود فهمیدند اسنیپ مدیریت گشتن به دنبال گمشده ها رو به عهده گرفته ، خودشون رو به اون راه زدن و دور و ورشون رو نگاه کردن .
_ خب از کجا شروع کنیم ؟

دانش آموزان با شنیدن این جمله از دهان اسنیپ فهمیدن این ننه من غریبم بازی ها جواب نمیده پس نظرشون رو گفتند .
_ از بیگ بنگ .
_ از عصر حجر .
_ از عصر فردا.

اسنیپ که دید همه به دنبال مسخره بازی هستند خودش نظرش را بر جمعیت تحمیل کرد و دموکراسی را به حد اعلا رساند .
_ از مبدا شروع میکنیم .
_ یعنی چی ؟
_ یعنی از جایی که کلاه گروه بندی توش نگهداری میشه .


so close no matter how far

could be much more from the heart

for ever trust in who we are

and nothing else matter


پاسخ به: کلاه گروه بندی
پیام زده شده در: ۱۶:۳۸ یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۶
#8
اتفاقات سریعتر از چیزی که انتظار داشت اتفاق افتاد .
همین هفته ی پیش بود که نامه ای دریافت کرد و فهمید به هاگوارتز دعوت شده ، همین دو روز پیش بود که برای خرید چوبدستی به چوبدستی فروشی الیوندر رفته بود و حالا هم یک نفر دیگر مانده تا نوبت او شود و گروهش معلوم شود .
_اسلیترین

کلاه گروه بندی این را فریاد زد ، دانش آموزان گروه اسلیترین به عضو جدیدشان خوش امد گفتند و برای او دست زدند حالا نوبت جرالد بود ، به سمت کلاه گروه بندی رفت ، وسیله ای که خودش از اسرار هاگوارتز است و کسی طرز کارش را نمیداند ، کلاه را روی سرش گذاشت و ناگهان نه استرس داشت و نه ترس کلاه هم سرش و هم قلبش را گرم کرده بود .
_ بهم درباره ی خودت بگو .

کلاه با صدایی رسا این حرفا زد ولی انگار فقط خودش بود که شنید .
_ من اصالت کامل ندارم ولی از گروه اسلیترین خوشم میاد ، به درس علاقه دارم و تمرین میکنم و تقریبا سریع یاد میگیرم .
_ خودت نظرت چیه ؟
_ شاید اولین انتخابم نباشه ولی فکر میکنم در ریونکلاو بتونم بهتر پیشرفت کنم
_ درسته ، صبر کن فکر کنم

سکوت کوتاهی بر فضا حاکم شد که انگار چند ساعت طول کشید ناگهان کاه فریاد زد
_ ریونکلاو

کلاه را از روی سرش برداشتند و نام نفر بعدی صدا شد ، خودش به سمت هم گروهی هایش رفت و کسانی که قرار بود مدت زیادی دوستانش باشد .


so close no matter how far

could be much more from the heart

for ever trust in who we are

and nothing else matter


پاسخ به: اتاق ضروريات
پیام زده شده در: ۱۶:۲۴ یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۶
#9
به قبرستان میرسند .
_ خب حالا باید چی کار کنیم ؟من نمیدونم روش استفاده از این وسیله چجوریه .
_ به نظرم اول قبر پدرمو پیدا کنیم
_ باشه پس جلو برو .

تد جلو میره به سمت قبر پدرش و بالاخره به جایی که به یاد داشت قبر پدرش بود نزدیک میشود که ناگهان یک پیچک وحشی در آنجا میبیند .
_ فکر کنم باید این پیچکو از بین ببریم تا بتونیم رد شیم .

جیمز چوبدستیشو در میاره ، وردی میخونه و نیمی از پیچک رو میبره .
_ میتونیم رد شیم .

ناگهان پیچک دوباره رشد میکند و اینبار حتی بزرگتر هم میشود .
_ باید با یه ورد کلشو نابود کنیم .

جیمز دوباره وردی میخونه و درخت از بین میره اما سریعا دوباره همونجا یک پیچک بزرگتر رشد میکند . تد عصبانی میشود .
_ این دیگه چه نوع گیاهیه ؟
_ من گیاه نیستم .

جیمز و تد از ترس به عقب میپرند و چوبدستیشان را به سمت پیچک میگیرند .
_ پس چی هستی ؟
_ من درخت جلوگیری هستم !
_ چی ؟
_ من درختیم که هر وقت کسی میخواهد کاری انجام بده که احتمال زیاد عاقبت خوبی نخواهد داشت جلوش سبز میشم .
_ خب ما که نمیخواهیم همچین کاری انجام بدیم .
_ پس اون سنگ رو آوردین باش کلاغ بزنین ؟
_ کلاغ زدن کار بدیه .
_ به من ایراد نگیر :| !
_ پس برو کنار .
_ میدونی اگه کسی که قبرش پشت من هست رو زنده کنی چی میشی ؟
_ نه چی میشه ؟
_ نمیدونم !

تد و جیمز که حس میکنن سر کارن و مورد تمسخر قرار گرفتن سریعتر سر اصل مطلب میروند .
_ چکار کنیم که بری کنار ؟
_ برام آب بیارید .
_ باشه .

تذ ظرف آبی که در کوله اش بود و رو بیرون میاره و به سمت درخت میره .
_ نه نه صبر کن .
_ چیه ؟
_ این آب به درد من نمیخوره نمی خواد حرومش کنی !
_ این آب معمولی هست که .
_ میدونم ، بزار بهت بگم برای من باید از کجا آب بیارین ، در هاگوارتز یک اتاق هست به اسم اتاق ضروریات ، در اتاقی یک سطل اب از دریاچه ای در کوه های آلپ وجود داره ، برای وارد شدن به اون اتاق باید بخواهید که اتاقی برای تمرین کوییدیچ برای شما بیاره .

تد و جیمز که میبینن راهی جز این ندارن قبول میکنن و به هاگوارتز برمیگردن .

.....در قبرستان
فردی که پشت پیچک بود وردی میخونه و پیچک رو نابود میکنه ، سپس با وردی دیگر صداشو تغییر میده تا عادی بشه .
_ اون بچه ها فکر کردن که پیچک واقعا حرف میزنه ، بالاخره شکم به یقین تبدیل شد ، اون دو تا رو گیر میندازم .


so close no matter how far

could be much more from the heart

for ever trust in who we are

and nothing else matter


پاسخ به: جنگل ممنوعه
پیام زده شده در: ۱۹:۰۱ شنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۶
#10
تالار گریفندور
_ نه من به هیچ وجه این معجون رو امتحان نمیکنم .
_ پس کی امتحان کنه ؟
_ یه جغد .
_ اصلا باید ببینیم این معجون واسه آدمه یا حیوون .
_ خب انتظار نداری که پروفسور اسنیپ بهمون بگه ؟
_ نه
_ خب این مقدار معجون به قدری نیست که بشه بیشتر از یکبار امتحانش کرد .
_ نظرت چیه هکتور رو گول بزنیم ؟ اونم دنبال معجون بود دیگه
_ من از گول زدن بدم میاد ولی گول زدن اسلیترینی ها از واجباته
_ خوبه پس بریم
تالار اسلیترین
_ خب اینم که آماده شد

دراکو مالفوی ناگهان ظاهر میشود .
_ چی آماده شد ؟

هکتور که فرصت را مناسب میبیند دست به کار میشود .
_ معجون افزایش هوش .
_ کو ؟ کجاست ؟

معجون را نشان میدهد .
_ اینجا ، فقط حواست باشه زیاد استفاده نکنی چون ....

دراکو در حرکتی ناگهانی معجون رو از دست هکتور در میاره و تا آخرشو میره بالا .
_چیزی گفتی ؟

هکتور که از این همه طالب هوش بودن تعجب کردهحرفی نمیزند .
_ لال شدی ؟

ناگهان دراکو میخندد .
_ چت شده ؟

دراکو همانطور میخندد و میخندد به طرزی که شکمش درد میگیره و روی زمین میفته .اکثر اعضای گروه دورش جمع شدن و با تعجب نگاهش میکردن .
هری و هرماینی
به تالار اصلی میروند و یک اسلیترینی پیدامیکنند .
_ سلام ، میشه هر وقت رفتی تالار به هکتور بگید بیاد غذا خوری ؟
_ نه
_ خیلی ممنون

با اینکه مدتی گشته اند اما اسلیترینی دیگری پیدا نکردند چون همه ی اسلیترینی ها در حال تماشای دراکو مالفوی بودند .


so close no matter how far

could be much more from the heart

for ever trust in who we are

and nothing else matter






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.