هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۱۷:۰۸ چهارشنبه ۸ فروردین ۱۳۹۷
#1
فرض کنین من الآن دارم با زبون برعکس حرف میزنم. فرض کنین...

سلام فیوز!
دوتا سؤال ازت دارم.

اولیش...
راستش من نمی‌شناسمت. ولی یه چیزی که در مورد ۹۹ درصد آدما صدق می‌کنه اینه که نمی‌تونن با نسل بعد از خودشون ارتباط خوبی داشته باشن. خیلی کم پیش میاد که آدمای جدید به دلشون بشینن.
آدما اکثرا با هم‌نسلا و قدیمی‌تر از خودشون می‌تونن ارتباط خوبی برقرار کنن.
چرا واقعاً؟

دومیش...
رابطه‌ت با دنیای حال حاضر چجوریه؟
با ۱۰-۲۰ سال پیش مقایسه‌ش کن. از لحاظ سبک زندگی، اخلاق آدما، تیپ‌شون، دغدغه‌ها، طرز فکر، تقابل سادگی و پیچیدگی، از هر لحاظی که به ذهنت میاد.
الآن بهتره یا قبلاً؟ از چه لحاظی؟ و چرا؟


Rock 'n' Roll 'n' Rule 'n' Role!


پاسخ به: حمله!!!!!!
پیام زده شده در: ۱:۳۱ چهارشنبه ۸ فروردین ۱۳۹۷
#2
من حال و حوصله‌ی خوندن این همه طومار رو ندارم. رولای شخصیه؟ اگه رولای شخصیه که بگین نخونم. خیلی طولانین. وقت می‌خواد خوندن‌شون.


Rock 'n' Roll 'n' Rule 'n' Role!


پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۱:۱۴ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۳۹۶
#3
پُست پایانی

نیوت تصمیم گرفت که از طریق شبکه‌های اجتماعی از ملّت کمک بگیره.
اون وارد خیلی از شبکه‌های اجتماعی مطرح شد. شبکه‌هایی که اولین بار بود با پای خودش واردشون میشد.
به هر گوشه که نگاه می‌کرد، انواع و اقسام مردم و پُست‌ها رو می‌دید.
از خونواده‌ای که تموم اعضاش مدل موهاشون دایناسوری بود تا دختری که غذا می‌پخت و بعد از جمع‌کردنِ کلّی لایک و کامنت مثبت، غذا رو نخورده، دور می‌ریخت.

امّا پُستی که توجه نیوت رو جلب کرد، پُستی از یه دختر ۱۷ ساله بود که فقط و فقط یه نقطه تایپ کرده بود.
و امّا کامنت‌های ملّت:
- واقعاً یه لایک کمه برا این پُست!
- پُست برتر سال!
- این پُست متحولم کرد! اصلاً مسیر زندگیم عوض شد!
- من این پُستو میذارم سر لوحه‌ی زندگیم!
- آه عزیزم، کاش در کنارت بودم و دوتایی دکمه‌ی ارسال رو فشار می‌دادیم!

نیوت بعد از خوندن کامنت‌ها، با خودش فکر کرد: این دختره یه نقطه تایپ کرده و اینقد کامنت داشته. پس حتماً پیام هشدارآمیز و نجات‌دهنده‌ی منم میلیون‌ها کامنت خواهد داشت. آررره!

نیوت اُمیدوارانه مشغول به تایپ شد و پیامی رو درباره‌ی پیکسیِ مریضِ فراری و خطر ابتلا به بیماری هاری فرستاد.
ساعت‌ها گذشت و پیام نیوت هیچ بازدید و کامنتی گیرش نیومد. کم‌کم حوصله‌ی نیوت داشت سر می‌رفت که ناگهان بالاخره پُستش کامنت خورد:
- داداش، زر نزن!

نیوت که سخت پوکرفیس شده بود، لپ‌تاپش رو گرفت و زیر پاش با خاک یکسان کرد. اون از تموم آدما نااُمید شد. اون توی دنیایی زندگی می‌کرد که تموم آدماش قربون صدقه‌ی پُست‌های بی‌محتوای آدمای بی‌مصرف می‌رفتن.
حالا برای نیوت، زنده موندن بقیه هیچ اهمیتی نداشت.
به درک که همه‌ی کره‌ی زمین پُر از بیمارای هاری میشد!
اصلاً نیوت متعلق به کره‌ی زمین نبود!
اون متعلق به سیاره‌ی نیوتون بود!

در نتیجه، دوچرخه‌ی پرنده‌ای رو ظاهر کرد و سوارش شد و از کره‌ی زمین و آدماش فاصله گرفت و به مقصد سیاره‌ی نیوتون پرواز کرد.

پایان!


Rock 'n' Roll 'n' Rule 'n' Role!


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۵:۲۸ چهارشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۶
#4
خدافس.
درخواست دوئل نکردن با لینی وارنر رو دارم.
با آرزوی سیاه‌سوخته شدنِ همه‌تون توی آتیش‌بازیا.
تنفر.


Rock 'n' Roll 'n' Rule 'n' Role!


پاسخ به: رویال ادوارد هال
پیام زده شده در: ۱۷:۰۸ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۹۶
#5
♫ رودولف اومده! ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﺍﻭﻣﺪﻩ!
♫ ﺑﺎ ﮐﯽ ﺍﻭﻣﺪﻩ؟ ﭼﺮﺍ ﺧﻨﺪﻭﻥ ﺍﻭﻣﺪﻩ؟

رودولف کلاً همیشه با قیافه‌ی پکر برمی‌گشت خونه. از همون روز اولی که ولدمورت براش آستین بالا زد و زورکی دستشو گذاشت توی دست بلاتریکس.
امّا...
اون روز اوضاع فرق می‌کرد.
قیافه‌ی رودولف نه‌تنها پکر نبود، بلکه نیشش تا فرق سرش باز بود!
ظاهراً تک و تنها به خونه برنگشته بود...

♫ اون ﮐﯿﻪ ﺑﺎﻫﺎﺵ؟ ﭼﻪ پُف‌کرده‌س ﺍﻭﻥ لُپاش!
♫ رودولف می‌خنده باهاش، ﺩﺳﺖ ﺍﻭﻧﻪ ﺗﻮ ﺩﺳﺘﺎﺵ!

این صحنه از دیدرسِ بچه‌های رودولف دور نمی‌مونه و همگی میرن سراغ مامان‌شون، یعنی بلاتریکس، و بهش میگن:
♫ - ﻣﺎﻣﺎ ﺑﯿﺎ، ﻣﻬﻤﻮﻥ ﺍﻭﻣﺪﻩ، بابای ﻣﺎ ﺑﺎ ﯾﻪ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺍﻭﻣﺪﻩ!

بلاتریکس آب دستشه، میذاره زمین و فوراً خودشو به رودولف می‌رسونه و با دیدنِ زنی که همراه رودولفه، چشماش چهارتا میشه!
- رودولـــــف! ﺍﯾﻦ ﺯﻧﯿﮑﻪ ﮐﯿﻪ؟ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﭼﯽ ﭼﯿﻪ؟!

رودولف سینه‌شو سِپَر می‌کنه و میگه:
♫ - ﺍﯾﻦ ﺯﻥ ﻣﻨﻪ! صیغه‌ی ﻣﻨﻪ!
♫ ﺧﺎﻧﻮﻡِ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﺯ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﯾﺸﻮﻧﻪ!

ﺧﺎﻧﻮﻣﻪ هم رودولف رو بغل می‌کنه و خودشو معرفی می‌کنه:
♫ - اسمم ﺷَﻤﺴﯿﻪ، نسبتم با رودولف رسمیه!

و اینجاست که دیگه فنرِ دستگاهِ تحمل‌شمارِ بلاتریکس میزنه بیرون!
♫ ﻏﻮﻏﺎﯾﯽ ﻣﯿﺸﻪ، ﺑﻠﻮﺍﯾﯽ ﻣﯿﺸﻪ!
♫ ﺧﺮ ﺗﻮ ﺧﺮ ﻣﯿﺸﻪ، کتک‌کاری میشه!
♫ بلاتریکس میاد، ﺑﺎ ﯾﻪ ﻣﻼﻗﻪ میاد!
♫ چوبدستی می‌کشه، ﺳﺮ رودولف میزنه!

بلاتریکس ﻣﯿﮕﻪ:
♫ - ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﻧﻪ...
♫ ﯾﺎ ﺟﺎﯼ ﻣﻨﻪ!
♫ ﯾﺎ ﺟﺎﯼ ﺍﻭﻧﻪ!

بچه‌های رودولف هم خودشون رو سر باباشون خالی می‌کنن:
♫ - ﻣﺎ بچه‌ها، ﻣﯿﮕﯿﻢ ﺑﻪ ﺑﺎﺑﺎ
♫ ﻣﺎﻣﺎﻥِ ﻣﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻤﻮﻧﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ
♫ ﻣﺎ ﺷﻤﺴﯽ نمی‌خوایم، ﺯﻥ ﺻﯿﻐﻪ نمی‌خوایم
♫ ﻣﺎ ﻣﺎﻣﺎﻧﻮ می‌خوایم

♫ رودولف سراغ بچه‌ها میاد، با کمربندش میاد
♫ اونا در میرن، ﻫﻤﮕﯽ ﺗﻮی ﺣﯿﺎﺕ

و وسط همین اوضاع قاراشمیش، بلاتریکس متوجه میشه که حواس رودولف کاملاً سرگرم کتک‌کاری و سیاه و کبود کردن بچه‌هاشه.
و شمسی تنها مونده!
پس...

♫ بلاتریکس میاد، ﭼﺎﺩﺭ ﺑﻪ ﮐﻤﺮ میاد
♫ ﺑﺎ ﺟﺎﺭﻭ میاد، ﺳﺮﺍﻍ ﺷﻤﺴﯽ میاد

بلاتریکس، شمسی رو می‌گیره و تا می‌خوره، می‌زنتش و سیاه و کبودش می‌کنه و با اردنگی میندازتش بیرون.
رودولف جیغی می‌کشه و بیخیال کتک‌زدنِ بچه‌هاش میشه و به سمت درِ خونه حمله‌ور میشه تا شمسیِ طرد شده رو دوباره برگردونه، امّا بلاتریکس جلوش رو می‌گیره و درِ خونه رو قفل می‌کنه و کلیدش رو هم می‌بلعه و یه قهقهه‌ی شیطونی هم میزنه و با شیلنگ میفته دنبال رودولف و تا می‌خوره، می‌زنتش و سیاه و کبودش می‌کنه!

بچه‌های رودولف بالای جنازه‌ی رودولف وایمیستن و نچ‌نچ می‌کنن و میگن:
- ﺑﺎﺑﺎ رودولف، ﭼﺮﺍ ﺻﯿﻐﻪ ﮐﺮﺩﯼ؟ درس عبرت بشی برا بقیه!

بعد هرکدوم یه دَف و طبل در میارن و می‌خونن:
♫ رودولف ﺍﻭﻣﺪﻩ، ﻣﺎﻣﺎﻥ خفه‌ش کن! خفه‌ش کن! خفه‌ش کـــــن!
♫ شمسی ﺍﻭﻣﺪﻩ، ﻣﺎﻣﺎﻥ خفه‌ش کن! خفه‌ش کن! خفه‌ش کـــــن!
♫ خفه‌ش کــــــــــن!


Rock 'n' Roll 'n' Rule 'n' Role!


پاسخ به: پستخانه ی هاگزمید(نامه سرگشاده)
پیام زده شده در: ۱۷:۱۴ پنجشنبه ۱۲ بهمن ۱۳۹۶
#6
از: رودولف
به: رفیق قدیمی رودولف

شماره‌ی چهار

هی تو!
آره تو! با خودتم!
تمومش کن! دیگه تمومش کـــــن!
شونصد بار برات نامه فرستادم! ولی هیچوقت... هیـــــچوقت نگفتی که واقعاً... انصافاً... ناموساً... ایل و تباراً... کی هستی؟ تو کی هستی؟ فک می‌کنی کی هستی؟ فک می‌کنی چی هستی؟ که با سنگ صبورت قلب منو شکستی؟
[اضافه شدن گیتار باس به موزیک]
فک می‌کنی زوریه؟ خاطرخواهی پولیه؟ دوس داشتنِ آدما... فک کردی اینجوریه؟ فک کردی اینجوریـــــه؟!
[بسته و خفه‌شدن فضای موزیک]
فک می‌کنی من کیم؟ رودولفکی کوکی‌ام؟ یه قمه‌کشِ آدم‌فروشـ... عه نه چیزه... هوووووف! از بس ازت دورم که یه مدتی میشه رفتم تو فاز آهنگای پاپ ایرانی!
ولش کن. می‌گفتم...

ببین...
من با ساحره‌ها نشستم، درست.
من با فنگ پارتی دارم، درست.
من دست چپ اربابم، درست.
من منوی زوپس دستمه، حتی وقتی که دستم نیس، درست.
من رنگ کاربریم نارنجیه، حتی وقتی که آبیه، درست.
لاکن اینا هیچکدومش باعث آرامش و آسایشم نمیشه!
قیافه‌ی ظاهراً بشاشم رو باور نکن. این یه ماسکه... پُشتش یه قیافه‌ی پکره که تا ابد پژمرده‌س!
لب‌های غنچه‌شده‌م رو باور نکن. همش اداس. واقعیت اینه که روز به روز اوضاعم داره خراب و خراب‌تر میشه. داغون و داغون‌تر میشم. دیگه آخرامه. باور کن آخرامه. الآناس که بشکنم. یه حسی منو اذیت می‌کنه... یه صدایی توی ذهنم بهم میگه هر لحظه ممکنه که زیر این فشارِ مهلک، ساندویچ بشم!
حال کردی؟ نه جون من حال کردی؟ این اصطلاح ساندویچ‌شدن رو همین دیروز یاد گرفتم. خیلی باحاله. بذار یه چند بار دیگه تکرارش کنم، مستفیض شی!

دارم ساندویچ میشم! دارم ساندویچ میشم! دارم ساندویچ میشم! دارم ساندویچ میشم! دارم ساندویچ میشم! دارم ساندویچ میشم! دارم ساندویچ میشم! دارم ساندویچ میشم! دارم ساندویچ میشم! دارم ساندویچ میشم! دارم ساندویچ میشم! دارم ساندویچ میشم! دارم ساندویچ میشم! دارم ساندویچ میشم! دارم ساندویچ میشم! دارم ساندویچ میشم!

انصافاً حال کردی؟ ینی برو حالشو ببــــــر!

به هر حال...
نمی‌دونم بازم می‌بینمت یا نه؟
ببینم... اصلاً از کجا معلوم که نامه‌های منو می‌خونی؟ اصلاً... اصلاً این جغده کجا میره؟ مقصد اون پُستچی که نامه‌هامو می‌بره، کجاس؟
خونه‌ی تو؟
یا این دستِ لعنتیِ سرنوشت، به نامه‌هامم رحم نمی‌کنه؟
نمی‌دونم...


Rock 'n' Roll 'n' Rule 'n' Role!


پاسخ به: پستخانه ی هاگزمید(نامه سرگشاده)
پیام زده شده در: ۳:۲۵ دوشنبه ۲۵ دی ۱۳۹۶
#7
فرستنده: من [از طرف شخصی به نام فورولد!]
گیرنده: شَخبَط شَخَبیط، لَخبَط لَخَبیط!

بوس!
واقعاً بوس به تو اِی عزرائیل! که خیلی خوب بلدی جون آدمای تنه‌لش رو بگیری و اجازه میدی که آدمای خوب، رکورد حضرت نوح رو بشکنن. ما اصلاً کُشته مُرده‌ی دیدن این آدمای خوبیم. به همین کارت ادامه بده، عزرائیل!
اِی عزرائیلِ مُفید، ماااااچ!

بوس!
واقعاً بوس به تو اِی عثمان دمبله! اِی تویی که فصلی شونصد بار، تورِ دروازه‌ی حریف رو پاره می‌کنی و واقعاً صد میلیون یورو می‌ارزی و واقعاً هم حق داری که این پول هنگفت نوش جونت بشه. فقیرای اهل تانزانیا و زیمبابوه برات دس تکون میدن. میگن ما به این پول نیازی نداریم. ما تشنه‌ی آقای گُل شدناتیم!
اِی عثمان دمبله، اِی ماشین گُلزنی، ماااااچ!

بوس!
واقعاً بوس به تو اِی نویسنده‌ی خوب! اِی تویی که آدم خوبی بودی و... تحت تأثیر سلایق عام امروزی قرار نگرفتی و... هنوزم آدم خوبی هستی و هنوزم مثل قبل، چیزای خوبی می‌نویسی.
اِی نویسنده‌ی پاک، ماااااچ!

بوس!
واقعاً بوس به تو اِی دنیا!
اِی دنیایی که معلّما همیشه می‌گفتن قشنگه! و همین معلّما هم به لطف قشنگی فوق‌العاده زیادت، در حال حاضر، جزو قشر پُر درآمد جامعه به حساب میان. اون معلّم ورزش رو یادته؟ همونی که یه ساعت باهامون می‌دوید و نرمش می‌کرد و اصلاً هم پنجاه و نُه دقیقه از یک ساعتِ کلاس رو نمی‌خوابید، نمی‌دونم چرا وضعش از بقیه بدتره.
نمی‌دونم دلیلش رو. شاید تو بدونی.
اِی دنیای مساوی‌خواه، ماااااچ!

ماچ! ماچ به من! ماچ به تو! ماچ به ما! ماچ به شما! ماچ به اونا!
ماچ به همه‌مون...
که انقدر خوبیم. خــــــــوب!


Rock 'n' Roll 'n' Rule 'n' Role!


پاسخ به: سالن ورزش های ماگلی
پیام زده شده در: ۰:۱۷ جمعه ۱۵ دی ۱۳۹۶
#8
داخل خونه‌ی دوازدهم گریمولد

محفلیا، بی‌خبر از اوضاع بیرون خونه و کمین مرگخوارا، مشغول شال و کلاه کردن بودن تا برن بیرون، یه خورده گردش کنن و یه هوایی تازه کنن.
و اتفاقاً اونا هم عین مرگخوارا، تصمیم گرفته بودن با ظاهر و لباس مبدّل از خونه برن بیرون.

دامبلدور ریشش رو تراشیده و شلوار جین و رکابی سفید پوشیده بود.
ویزلی‌ها هم موهاشون رو بلوند و فرفری کرده بودن.
لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردلکیپ جورامونت پتیران عاصدیغ زاموژسلی هم خودش رو Compact کرده بود.
ماندانگاس دستِ کجش رو راست کرده و دکمه‌های پیراهنش رو تا خرخره بسته بود.
و خلاصه تا اونجایی که امکان داشت، محفلیا تغییراتی به خودشون داده بودن.

دامبلدور که از این تغییرات راضی به نظر می‌رسید، نگاهی به آرنولد انداخت و گفت:
- باباجان، برو از لای سوراخ کلیدِ دَر یه نگاهی به بیرون بنداز و ببین یه وقت تام و هم‌دستاش اون بیرون نباشن.

آرنولد هم رفت و از لای سوراخ کلیدِ دَر نگاهی به بیرون انداخت.
اولین چیزی که دید، یه سیب زمینیِ گنده بود که به سوراخ چسبیده بود. چند ثانیه بعد، سیب زمینی از سوراخ فاصله گرفت و معلوم شد که سیب زمینی، دماغ رودولف بوده. چند ثانیه بعد، رودولف کلاً از سوراخ فاصله گرفت و آرنولد، جمعیت شلوغ و کمین‌کرده‌ی مرگخوارا رو دید.
آرنولد فوراً برگشت سراغ محفلیا.
- نیستن! هیچ‌کدوم‌شون اینجا نیستن!
- چه خوب، پس بریم.
- آره، بریم بریم.

امّا آرنولد دوباره جلوشون وایساد.
- نیستنا!

دامبلدور که متوجه هشدار آرنولد نشده بود، با نرمی گفت:
- نیستن دیگه خب. بی‌زحمت برو کنار باباجان.

امّا آرنولد کنار نرفت و دامبلدور هم ناچاراً آرنولد رو گرفت و روی صندلی نشوند و جلوتر از بقیه‌ی محفلیا، به سمت دستگیره‌ی در رفت.
ضربان قلب آرنولد شدّت گرفت...


Rock 'n' Roll 'n' Rule 'n' Role!


پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۲۱:۲۷ پنجشنبه ۱۴ دی ۱۳۹۶
#9
- آرسینوس، من نظرم اینه که خودِ بی‌مصرفت رو به خوردِ اون کِرم ندیم و از شرّت خلاص نشیم! ینی هرچی نمی‌کشیم، از دست توئه که نمی‌کشیم!

مرگخوارا صبر کردن تا جمله‌ی گوینده تموم بشه. بعد، برگشتن سمت منشأ صدا.
- تو دیگه اینجا چیکار می‌کنی؟

آرنولد پفک پیگمی، در برابر نگاه‌های خطرناک و مخوف مرگخوارا، دستاش رو بُرد بالا.
- چیه خب؟ چرا اینجوری نگام نمی‌کنین؟ جیسونِ بچه‌محفلی هم دوتا پُست قبل‌تر، بین شماها نبود. چه عیبی داره که منم بین شماها نباشم؟ هـــوم؟

اسنیپ که از بقیه کلافه‌تر بود، آرنولد رو گرفت و از پنجره انداخت بیرون.
- خب، جلسه‌مون از همین الآن رسماً شروع میشه. هرکی هرچی نقشه برای نابودی اون کِرم سراغ داره، بساطشو پهن کنه روی میز.

مرگخوارا:

- شیطونه میگه همچین... تو چی لینی؟ چیزی به ذهنت نرسید؟

لینی خیلی به ذهنش فشار آورد. امّا چرخ‌دنده‌های ذهنش نیاز به روغن‌کاری داشتن. برای همین، دست کرد توی موهای اسنیپ و یه کیلو روغن استخراج کرد و به چرخ‌دنده‌های ذهنش مالید.
و موتور ذهن لینی، استارت خورد!
- یه فکر بکر به سرم زد که البته نسبتاً خشنه... نظرتون چیه که یکی‌مون داوطلب بشه و ما هم کلّی مواد منفجره بهش بچسبونیم تا اونم بره پیش کِرم و یه کاری بکنه که کِرمه بخورتش و توی شکم کِرم، هم خودشو و هم کِرمه رو منفجر کنه؟!
- حرکات انتحاری؟
- کی داوطلب بشه؟

آرنولد که زیر پنجره گیر کرده بود، خودش رو بالا کشید و دوباره توی کار مرگخوارا دخالت کرد:
- به نظرم همین آرسینوسِ تنه‌لش رو داوطلب نکنین!


Rock 'n' Roll 'n' Rule 'n' Role!


پاسخ به: ماجراهای کاشت مو
پیام زده شده در: ۱۵:۴۴ پنجشنبه ۱۴ دی ۱۳۹۶
#10
- یه لحظه وایسین! یه لحظه وایسین! آقا برو عقب! خانم برو عقب! یه چیزی رو باید چک کنم! برین عقب!

اشپاش نیزه به دست و با حالت تدافعی، چند قدم برگشتن عقب.
آرسینوس هم فاصله‌ش رو با اشپاش حفظ کرد و بعد، نوار فیلمی رو از جیبش در آورد که در واقع، شامل کلیپ‌هایی از حوادثی بود که اخیراً براش اتفاق افتاده بود. همونطور که داشت فیلم رو عقب عقب می‌بُرد، بالاخره رسید به اون کلیپی که می‌خواست.
کلیپی که به قبل از ورودش به موهای بلاتریکس مربوط می‌شد.

نقل قول:
ﺁﺭﺳﻴﻨﻮﺱ ﺗﺎﺟﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺗﺤﻮﻳﻞ ﻻﻳﺘﻴﻨﺎ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﺎﻻﻯ ﺳﺮ ﺑﻼﺗﺮﻳﻜﺲ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩ.


آرسینوس با اعتماد به نفسی مثال‌زدنی، برگشت سمت اشپاش و کلیپ رو بهشون نشون داد.
- بله اشپاش عزیز! همونطور که می‌بینین، بنده قبل از اینکه پامو توی این جنگل بذارم، تاجم رو به یکی از اعضای کابینه‌م، یعنی لایتینا دادم و در نتیجه، در حال حاضر بنده هیچ تاجی روی سرم وجود نداره. اشتباه دیدین، اشپاش!

اشپاش:

اشپاش قبلاً چشماشون رو نمالیده بودن. امّا الآن که مالیدن، فهمیدن که حق با آرسینوس بود. تاج، تخیلی بیش نبود!
امّا اشپاش بیخیال نشدن. دور همدیگه جمع شدن و مشورت کردن و بعد، برگشتن سمت آرسینوس.
- آگومبااااا! تاجت رو بیخیال! ماگومبااااااا! خودتو می‌خوایم بُکُشیم!

آرسینوس:


Rock 'n' Roll 'n' Rule 'n' Role!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.