دوئل لودو بگمن و سلینا مور
موضوع: شیء مجهول_پس چی شد؟! بهش دست نزن باشه؟
_اهوم.
_سلینا بهش دست نزنیا. نیام ببینم بهش دست زدی.
_باشه باشه.
_سـ...
قطعا مغز سلینا دفتر نقاشی نبود که خواهرش، سرنا، نیم ساعت مداد به دست داشت ذهنش رو خط خطی می کرد.
سلینا سینی پر از تخمه رو که برای خوردن موقع فوتبال آماده کرده بود، روی میز کوبید.
_بسه دیگه. پنجاه بار گفتی دست نزن، شصت بار گفتم باشه. امدم تعطیلات خوش باشم مثلا.
اصلا این وسیله چیه، دست نزن دست نزن راه انداختی؟!
_چـ... چی؟ هیچی. چیزه خاصی نیست.
_نیست؟
_نه!
سلینا خواست چیزی بگه که با شروع شدن فوتبال تمام حواسش به سمت فوتبال کشیده شد.
_فقط... هیچی ولش کن. فوتبالتو ببین.
سرنا که از دست نزدن اعضای خانواده به آن جعبه ی بسیار مهم آگاه شد. از راه پله ها بالا رفت و وارد اتاقش شد. تمام نگرانیش سلینا بود. سلینا رو میشناخت. تا از چیزی سر در نمی آورد، آروم نمی گرفت. اما امروز سلینا عجیب آروم بود.
ولی سلینای به ظاهر غرق فوتبال، تمام حواسش پی جعبه ی سیاه رنگ عجیبی بود که گوشه ی سالن جا خوش کرده بود.
_چرا احساس می کنم داری بهم پوزخند میزنی؟ درسته هزار و سیصد و هفتاد و یکمین عهد نامه بین من و خواهرم رو امضا کردم که بهت دست نزنم. ولی... سلینا نیستم اگه نفهمم چی هستی.
سلینا دوربین مشنگیشو از جلوی چشمش کنار زد.
_نوچ. از اینجا واضح نیست. باید از جلو برسیش کنم.
سلینا با تمام فنونی که میشناخت خودش رو به کنار جعبه ی به ظاهر مشکوک رسوند.
_هنوز هم احساس می کنم داری بهم پوزخند میزنی. ولی بیخیال. خب اینجا چی میبینم؟ سه تا دکمه دایره ای شکل. دایره ای بودنش خیلی مهمه. یکی سبز، یکی زرد و یکی قرمز. این منو یاد چی میندازه؟
پرچم کشور غنا. چی؟! غنا؟ غنا جاست؟
یاد یه وسیله ی مشنگی دیگه هم میندازه. همون که روشن، خاموش میشه. وسط جاده هاشون میذارن.
یه اسم عجیب غریبی هم داشت.همم... آهان... چراغ هدایت غول های رونده.
خب چیزعجیب دیگه ای نیست. پس برمی گردیم به همون دکمه ها.
سبز، زرد، قرمز. دوباره. سبز، قرمز، زرد. دوباره....
سلینا همونطور که برای خودش می گفت روی دکمه ها رو هم فشار میداد.
پس از مدت نه چندان کوتاهی سلینا سرش رو از روی جعبه بلند کرد.
_نوچ هیچ اتفاق خاصی نیفتاد. همش شعار بود. همش سرکاری بود. یادم باشه به سرنا بگم جنس بی مصرف بهش دادن.
یعنی سرنا خود...
_هشت دقیقه و سی ثانبه تا انفجار!
سلینا که با صدایی که شنیده بود نیم متر به بالا پرتاپ شده بود، پس از برگشتن به زمین با تعجب به اطرافش نگاه کرد.
_کی بود؟ چی بود؟ چی گفت؟ کجا رفت؟
_هشت دقیقه و بیست ثانیه تا انفجار!
با شنیدن صدایی، سلینا سرش رو برگردوند و با جعبه ی مرموز روبه رو شد.
_این چه وضع اطلاع رسانی بود؟ خب آروم تر می گفتی. حالا خوبه چیز مهمی هم نبودا
... چی؟ انفجار؟!
سلینا همونطور که تمام تنقلاتشو جلوش ریخته بود و می جومبوند با خودش حرف میزد.
_ترس نداره که. شکلات بخور غصه نخور. شکلات بخور همه ی مشکلاتت حل میشه. فوقـــــــــش یه انفجار دیگه. اتفاق خاصی نمی یوفته که.
_هفت دقیقه و پانزده ثانیه تا انفجار عظیم، مرگ آسا و وحشتناک!
با شنیدن این حرف، شکلات از دهن سلینا افتاد و دهانش همچنان باز موند.
_گاوم زایید!
_کی زایید؟
سلینا ترس رو با تک تک سلول هاش داشت حس میکرد. سلینا برگشت و با دیدن فرد روبه روش بدون شک به چیز خوردن افتاده بود.
_قورباغه زایید.
و با گفتن این حرف، به سمت پنجره اشاره کرد؛ هم مادرش و هم خودش دنباله ی دستش رو گرفتن و به کبوتر پشت پنجره رسیدن که چشماش گرد و دهانش باز مانده بود. بدون شک او قورباغه ای نبود که سلینا می گفت.
_باشه. فقط حواست باشه به اون جعبه دست نزنی. منم میرم بخوابم.
_شش دقیقه تا انفجار!
_کی بود؟ این صدای چی بود؟
_چیزه...همم... صدای چیزی نبود مامان. توهمی شدی. یکم برو استراحت کن. خوبه برات.
_میرم، ولی سلینا دست از پا خطا کنی تمام گالیون توجیبی هاتو تحریم میکنم.
مامان رفت و سلینا رو در مخمصه ای عظیم تنها گذاشت. سلینا فقط یک جمله در ذهنش اکو می شد، مرگ بر فضولی.
سلینا با زور و زحمتی که با غرهایش همراه بود بمب سنگین رو داخل کیسه ی سیاهی انداخت و هن هن کنان به سمت در خروجی رفت.
_بعله ببینیم آیا دو تیم در سه دقیقه وقت اضافه میتونن گلی بزنن یا نه.
سلینا با این جمله به سمت مبل و تخمه هاش رفت.
_این سه دقیقه رو ببینم بعد میرم.
سلینا همینجور که تخمه هاشو میشکوند دو تا چشماشو به تلویزیون و یکی چشم هم از جایی نامعلوم قرض کرده و به جعبه دوخته بود.
_من دارم این گوشه منفجر میشم یکمم به من نگاه کن!
اینقدر فشار بی توجهی سلینا به بمب شدید و زیاد بود که بمب غیر جادویی هم به زبون اومده بود.
_با توعم. من چهار دقیقه دیگه میرم رو هوا. اون وقت فلج میشی، دستت میشکنه، قطع نخاع میشی، میمیری.
_زبونتو گاز بگیر!
_
بمب وسیله ی غیر جادویی بود ولی عادت نداشت توی چشم نباشه. اگر فشار زندگی، اقتصاد، تحریم، خانواده و در نهایت بی توجهی سلینا نبود ملیار ها سال بعدم دهان به سخن نمی گشود.
_گُـــــــــــــل گــــــــــــل! یوهـ...
شادی سلینا وقتی به چشمان ناپیدا ولی منتظر و همچنین عصبانی بمب گره خورد، توی گلوش موند.
_خــب حالا... اینجوری نگام نکن. بیا بریم ببینم با تو باید چکار کنم.
پارک ساعت پنج بعد از ظهر
_خب خب. ببین من صد و هشتاد صفحه از کتاب بمب در دستان شما رو خوندم ولی دقیق متوجه نشدم چی هستی میشه یه رهنمایی بکنی؟
_دو دقیقه و ده ثانیه تا انفجار!
_هممم... راهنمایی نمی کنی نه؟ پس بمون همین جا بپوس. من دارم میرم.
سلینا بمب رو همون جا، وسط پارک، در ساعت شلوغ، در روز روشن، جلوی چشمان متعجب و ترسیده ی مردم ول کرد و رفت.
همینطور که سلینا خیابون ها رو یکی پس از دیگری رد می کرد، تلاش بزرگی کرد و خودش رو به زحمت انداخت تا نیم نگاهی به تلویزیون بزرگی که وسط خیابون بود بکنه. و خبر های دست اول رو ببینه.
_واقعا که آدم های عجیبی هستن مشنگ ها. چرا همه چیزشونو وسط خیابون احداث میکنن.
_خانم ها آقایون ماه ها پیش بمبی در نزدیکی مکانی نامعلوم منفجر شد! همین دیگه گفتیم در اطلاع باشین.
خبر گزاری لندن تیوی.
_اععع... این وسیله چقدر شبیه همون وسیله ای بود که تو پارک کنه شده بود که منفجر شه... آلان فهمیدم چی بود، بنده خدا فقط میخواست منفجر شه.
_خدا باعث و بانی اونایی که این بمب هارو فعال میکنن، ببخشه!
_آمین. چی؟ بمب؟ فعال میکنن؟ من فعال کردم؟ من یه بمب رو فعال کردم؟ وسط پارک؟... چه کار خفنی کردم!
_اصلاح میکنم جملمو فرزندم. خدا باعث و بانی شو نبخشه.
_نبخشه؟!
سلینا با دوی فراتز از ماراتن خودش رو به همون پارک رسوند و همونطور که باخودش حرف میزد به سمت بمب می رفت.
_چرا باید نجاتشون بدم؟ مشنگ ها باید بمیرن. دنیا گلستون شه. نه نه اگه مشنگا بمیرن ما برای قتل کیا نقشه بکشیم؟ این همه آدم، برای کشتن یکیشون نقشه میکشیم. نه. ته ته ته دلم براشون میسوزه. گرونی دارن. تورم دارن. جنگ دارن. ترامپ دارن. دروغ دارن. اختلاص دارن. خیانت دارن. خودشون بدبختی دارن.
_ده ثانیه تا انفجار!
_همه بمب ها ثانیه به ثانیه اعلام وجود میکنن؟
_نه ثانیه!
_خب خب آلان توی هوا پرتت کنم یا تو زمین خاکت؟
_هشت ثانیه!
_ایثار و فداکاری کنم خودمو بندازم روت؟
هر ثانیه همهمه توی پارک بیشتر میشد و همه میخواستن جون خودشون رو نجات بدن. پیر مرد با چهره ای بس غبوس با عصای چهارچرخش به سمت خروجی می رفت. بچه ای با گریه که بادکنی به دست داشت به سمت خروجی می دوید. آقایی اتوکشیده، اسلتایلشو صد و هشتاد درجه چرخونده بود و با کت و شروار بر روی لبه جدول برای رسیدن به محیط امن میدوید. خانمی دیگر به این که از روی گِل عبور میکرد فس فس نمیکرد، چون جونش مهم تر بود. همه و همه فقط دنبال مکانی تهی از بمب می گشتن. به راستی مشنگ ها عجیب ترین کسانی بودن که سلینا دیده بود.
_پنچ ثانیه!
_من دیگه عقلم به جایی قد نمیده. منفجر شو.
_چهار ثانیه!
_نه وایسا منفجر نشو. من هنوز آرزو ها دارم. من هنوز دوست دارم بستنی پونصدی ببینم.
_سه ثانیه!
_باشه باشه بزار اعترافامو بکنم تا راحت برم. من یه بار میخواستم لرد رو ترور کنم که توسط گروهک اَلودلدمورت خنثی شد. آهان یه چیز دیگه هم هست. وقتی توی تالارمون لرد نجینی رو از پیتزا خوردن منع کرد من همه ی پیزاهای باقی مونده رو خوردم. همشونو. خوشمزه هم نبودن.
_دوثانیه!
_بازم هست. ولی نمی گم بزار با آبرو بمیرم.
_یک ثانیه.
_خدافظ بستنی، خدافظ شکلات، خداحافــــــظ چیپس.
سلینا چشمانش رو بست و فقط به صدای انفجار بمب که فضا رو پر کرده بود گوش میداد.
دقیقه ها جای ثانیه ها رو گرفتن اما سلینا همچنان احساس زنده ماندن رو داشت شاید خدا بهش رحم کرده بود. شاید هم نه...
_سلیـــــــــنا. وای وای وای چقدر دوست دارم چهرتو از نزدیک ببینم. خواهر خنگ و فضول من. هنوز فرق بین دستگاه ضبط صوت و بمب رو نمیدونی؟! به خاطر همین کاراته که ازت میخوان شیء مجهولی رو توضیح بدی دیگه. یه کلاس وسایل مشنگ شناسی باید بیای پیشم. ولی خیلی باحال بود.
سلینا همونجا وسط پارک خالی از هرگونه موجود زنده ای، خیلی شیک روی زمین پخش شد. و دیگه هیچی از صدای ضبط شده ی خواهرش، که از جعبه ، که گویا ضبط صوت بود، بیرون می آمد، نمی فهمید!
_خواهر گلم توی خونه میبینمت.
سر راه دو کیلو پیاز هم بگیر بیار، همین. انفجار تموم شد!