- ینی من الآن کلّی فسفر بسوزونم و ذهنمو زیر و رو کنم و به خاطرات و چیزای خوب فک کنم تا کلّی انرژی مثبت تو درونم تولید کنم؟!
-
- که دوتایی منو عین وحشیا ببوسین و این انرژی مثبت رو هورت بکشین؟!
-
- که بتونین انرژی واسه پرواز و بازگشت به خونه داشته باشین؟!
-
- که تهش منو وسط دریا تنها بذارین؟!
-
- زهرمار و
! ... زپلشک! برو عامو! برو خودتو گول بزن!
دوتا دیوانهساز نااُمید شدن. ولی یهکمی مشورت کردن و بعد، با قیافههای خندون برگشتن سمت رودولف.
- خب... ما تصمیم گرفتیم که تو رو هم با خودمون ببریم.
- راست میگین؟!
- آره! فکرای خوبتو بیار، ماست بگیر!
یکی از دیوانهسازها یه چیزی رو از توی جیب رداش در آورد.
- به این میگن شادیسنج. اگه به چیزای خوب فک کنی، پُر میشه. اگه کامل پُر بشه، حلّه!
- خب، باشه... الآن فک میکنم...
رودولف به فکر فرو رفت. سعی کرد به علاقهمندیهای خاصش فکر کنه. هنوز چند ثانیه نگذشته بود که...
شترق!یکی از دیوانهسازها زد پس گردن رودولف.
- آخ! واسه چی میزنی؟!
- خجالت بکش با این فکرات!
- زشتتر از بوسیدناتون که نبود!
- ما بوسههامون فرق میکنه. ما میبوسیم که از انرژی طرف تغذیه کنیم. ولی فایدهی مزاحمتی که برای نوامیسِ ملّت ایجاد میکنی چیه دقیقاً؟!
- عجب انگلی هستین شما دوتا! خب حالا...
و رودولف تصمیم گرفت که به چیزای مثبتتر و البته پاکتری فکر کنه.