اشک در چشمان مشتری حلقه می زند.
_
واقعا! فکر می کنی من روشن فکرم؟
_البته! الحق که هوش سرشارتون هم از ظاهرتون پیداست!
مشتری بغض می کند.
_میدونی؟! من همیشه تنها بودم وهیچ دوستی نداشتم. فقط برای اینکه چاق بودم!
_بسیار عالی! بپیچم؟
_برای همین هم روز تولدم خودم واس خودم کادو می خرم.
_
من پیچیدما!
لرد در حالی که اصلا حرف های مشتری برایش مهم نیست، هوریس را در روزنامه ها می پیچد. مشتری به حرف خود ادامه می دهد، بدون آنکه توجهی به بی اهمیت بودم موضوع برای لرد داشته باشد.
_لردا! این کار را با من نکنید.
لرد هیچ واکنشی نشان نمی دهد. با ماژیک قرمز یک قلب روی هوریس پیچیده شده می کشد.
_بفرمایید بسته ی شما حاضره! قلب هم داره! حالا برید که می خوا
هیممغازه را ببندیم! دیر وقته ها! فردا دوباره می
آییم.
_اصلا به حرف هام گوش می کنی؟
_نه!
_واقعا که!
مشتری هوریس بسته بندی شده را بر می دارد و به سمت در می رود.
_در ضمن الان ساعت پنجه! هیچکی الان نمیبنده! من چون بها رو پرداخته بودم جنسو برداشتم! من دیگه اینجا نمیام. و...
_از خرید شما متشکریم!
مشتری پرحرف در را محکم می کوبد و می رود. لرد که درباره ی بستن مغازه دروغ گفته بود به سمت پرتقال می رود که: مشتری دیگری وارد می شود.
_سلام. من قبلا از اینجا خرید کرده بودم. ولی راضی نیستم. جنسه میگه اسمش مرلینه! ببینم اون همون پرتقالی که بهتون پرداخته بودم نیست؟
لرد قاطعانه به مشتری نگاه می کند. و آن جمله دردناک را به زبان می آورد.
_
جنس فروخته شده پس گرفته نمیشود! _آلوچه دارما!
_چی؟! واقعا؟! بفرمایید چه عرضی داشتید؟!