گوگو و جیسون سوان
تاریکی و سرمای شبِ بدون ماه در پوست و استخوان اینیگو نفوذ کرده بود. گوگو طبق عادت و مشکل همیشه اش زمانی که همه همگروهیها و هم نه گروهیهایش خواب بودند، بیدار بود. او معمولا این وقت شب درحال لوموس، لوموس کردن به طرف کتابخانه می رفت و کتابی انتخاب می کرد و در گوشه ای کز میکرد و میخواندش.
اینبار هم، کتابی در مورد تعبیر خواب برداشت و سعی داشت به آرامی و بدون سر و صدا از کتابخانه به بیرون برود. او همیشه اجازه بیدار ماندن و چرخیدن در هاگوارتز را داشت ولی هیچوقت اجازه چرخیدن در کتابخانه را به او نداده بودند، با این حال هیچوقت هم نگفته بودند که اجازه این کار را ندارد.
پس با سرعت به طرف در رفت و همان که خواست با وجود کتابی که زیر بغلش زده بود و چوبدستی در را با هر سختی ای که شد باز کند، گروهی مورچه را دید که روی دستگیره راه میرفتند. گوگو در تمام زندگی بی معنا و پوچش از حشرات نفرت خاصی داشت، به خصوص مورچه ها، آن موزی های ریز که حتی شاعر ها هم دلشان به حالشان میسوخت. گوگو با نفرت خاصی کتابش را کنار گذاشت و با چوبدستی اش به دنبال منشأ این گروه حشرهی مظلوم نما گشت.
او همانطور که عقب، عقب می رفت مسیر مورچه ها را آن هم عقبکی پیش می گرفت و زیر لب ناسزا می فرستاد. او باید منشأ را پیدا کرده و آن را می بست تا دیگر نتوانند به کتابخانه نفوذ کنند. گوگو متوجه نبود که همانطور که عقبکی می رود از پله ها پایین رفته و در حال پایین رفتن از آخرین پله است و زیر پایش خالی میشود و تلو تلو خوران به عقب کشانده میشود و آخرین چیزی که از آن موقعیت یادش ماند صدای شکستن شیشه بود.
چند دقیقه بعد - زیر زمینی که مورچه ها بردنش- من چی...کار کردم؟!
گوگو گند زده بود، از آن گند زدن هایی که همیشه و همیشه انجامشان میداد و نمیتوانست جمعشان کند. شکستن آینه نفاقانگیز آخرین گندی بود که آن شب باید از او سر میزد. حال باید چه میکرد، چه تسترالی میخورد و چه معجونی به سر پوکش میزد.
گوگو ساعات زیادی آنجا نشسته بود و فکر میکرد. هیچوقت ایده ی خوبی نداشت، حقیقتا او هیچوقت ایده نداشت. بهرحال همه میدانستند که او تنها کسی است که در طول شب اجازه عبور و مرور را داشت و حالا هم تنها کسی که مقصر دانسته میشد، فقط و فقط او بود. گوگو با خود فکر کرد مگر آنکه هیچکس نفهمد که آن آینه شکسته است ولی این غیرممکن بود. روزانه دانش آموزان و استادان زیادی یواشکی یا غیر یواشکی به آن آینه سر می زدند و آرزوهایشان را نگاه میکردند. گوگو روزی را که اولین بار خود را درون آینه دیده بود به یاد آورد، به هیچ وجه دریایی به آن زیبایی ندیده بود و حالا آرزوهای دیگران را هم خراب کرده بود.
سپیده صبح از پنجرهی گوشهی سقف روی شیشه های شکسته جلوه ی زیبایی به آنها می داد. گوگو فکری به سرش زده بود، آینه ای از جیبش درآورد و وردی زیر لب گفت و بزرگش کرد و شکل و شمایلی نفاقانگیز به آن داد و شیشه های آینه قبلی و حقیقی را جمع کرد. حال تنها کاری که باید می کرد منتظر ماندن بود.
ساعت های زیادی منتظر ماندن کار همیشگی گوگو بود ولی خب اینبار زیاد معطلش نگذاشتند و صدای در او را به خودش آورد. گوگو در آخرین لحظه مخفی کردن خودش، ملانی استانفورد را دید که وارد زیر زمین میشود.
- اینبار باید مطمئن بشم از خودم آینه ولی برای آخرین بار اینکار رو میکنم. واقعا من اینم؟!
ملانی دستش را روی آینه کشید و رو به روی آن ایستاد. گوگو باید عجله میکرد. چی میتوانست توی آرزوهای ملانی باشد؟! گوگو باید این را می دانست.
در لحظه و بدون تفکر قبلی و سخت گیریهایش بالشتی سفید و پردار در دستانش گرفت و پشت سر ملانی خوابید. ملانی که گوگو را درون آینه دید، دستش را به طرف آینه برد و روی تصویر او کشید. مهربانی ملانی نسبت به گوگو را حتی آینه دروغین هم نمیتوانست مخفی کند.