نقل قول:
۲.توی یک رول داستان خودتون درحالی که یکی از رازهای قلعه رو کشف می کنید برام بنویسید. چه رازی یا چه مکانی رو کشف می کنید؟ ممکنه اتفاق خوبی باشه یا بد! یا هردو، به خودتون بستگی داره. ازتون فضاسازی خوب و استفاده از تخیل و خلاقیتتون رو میخوام. درمورد موضوع آزادی کافی دارید. (۲۰نمره)
رکسان که طبق معمول داخل قلعه با گربه کوچکش که کیکی نام داشت ، بیخود و بیجهت پرسه میزد
ناگهان کیکی از بغل رکسان در آمد و شروع به دویدن کرد
رکسان:کیک..
و انگار زمین دهان باز کرد و کیکی عزیزِ رکسان محو شد
رکسان که کم مانده بود در اشک هایش غرق شود فریاد میزد:کیکی..کیکی عزیزم..قول میدم هرچی بخوای واست بگیرم فقط..فقط خودتو نشون بده باشه؟!
رکسان چندین بار درنقطه ای که کیکی در آن ناپدید شده بود رفت و آمد! آخرین دفعه که از روی آن نقطه رد شد خودش هم درجایی که چه گویم.. خلاصه رکسان هم از ناکجا آبادی زیبا درکنار کیکی سردراورد
رکسان که با بغض لبخند میزد گفت:کی..کیکی خودتی ؟!
و سر کیکی را نوازش کرد :)))
کیکی که اهمیت نمیدهم خاصی در چشم هایش نمایان بود به خوردن غذایش ادامه داد
رکسان:وایسا ببینم ..
اینجا کجاست!؟غذای کیکی از کجا آمد!؟
در این فکر بود که چندی بعد به همان نقطه که از طریق آن وارد آن دنیا عجیب شده بود بازگشت.
انگار نه انگار.. کیکی به بغل اندرون قلعه
رکسان در به در دنبال بهترین دوستش..یا شاید تنها دوستش میگشت.
بهترین دوستش:هی رکس به کجا چنین شتابان؟!
رکسان:خدای من اینجایی..داشتم دنبالت میگشتم..
بهترین دوستش:چیزی شده؟!
رکسان: مرلینی یه اتفاقاتی افتاد که باورت نمیشه،بشین من باید واست تعریف کنم.
رکسان از سیر تا پیاز ماجرا را تعریف کرد
بهترین دوستش: این همون اتاق قدیمی معروف نیست که..اسمش..اسمش یادم نیست ولی همون.
رکسان:نه نه.
بهترین دوستش:باشه،کیکی به غذا نیاز داشته و همچنین تو به کیکی نیاز داشتی پس فکر کنم فقط فکر کنم..
رکسان وسط حرفش پرید
رکسان:اون اتاق شخص رو به چیزی که بهش احتیاج داره میرسونه..
بهترین دوستش:اره دقیقا.سوال اینجاست اسم اون اتاق چیه ؟!
رکسان:اینو باید از خانومِ کیکی بپرسیم که کشفش کرده
و هردو خندیدند :))))
پ ن:هنوزم که هنوزه کسی اسم اون اتاق عجیب و دوست داشتنی رو نمیدونه!
و اما بشنوید از گربه ای گریفیندوری به نام رکسان :>