هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۳:۰۸ جمعه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۷
#11
شب که از نیمه گذشت از خانه ی شماره دوازده گریمولد بیرون زد. نیمبوسش را در دست راستش و یک کوله پشتی در حال انفجار در دست چپش داشت که اندکی بعد آن را روی دوشش انداخت.

همچنان جارو را عمودی، مثل نیزه ی یک هوپلایت؛ در دستش نگه داشته بود، انگاری که هنوز وقت پریدن نشده بود. بالا و پایین کوچه ی ساکت و سوت و کور را پایید. حتی فندک خاموش کن پروفسور دامبلدور را بیرون آورد که شاید لازمش شود اما انگار گریمولد از کمبود فضول ها و کارآگاهان رنج می برد.

برای آخرین حرکت قبل از پروازش به پهنای سیاه اما پر از الماس شب نگاهی پر طول و تفصیل انداخت. آشکار بود که لذت می بَرد از اینکه لحظاتی دیگر در آغوش این زیبای بی نظیر شناور می شود.

اولین نقطه ای که باید به آن می رسید همین بود. یک آسمان پر از ستاره و شاید بشود گفت قدم زدن روی راه شیری برای فلور دلاکور، آشنای قدیمی ریونکلایی.. دخترک آبی ویلای صدفی!

ادوارد نفس عمیقی کشید. هوای خنک شبانگاهی ریه هاش را پر کرد. با خودش زمزمه کرد: "من به جای تو اینجا هستم!" پرید روی جارو و به آغوش شکوهمند ترین پدیده آفرینش پر کشید. اوج گرفت و بالا رفت. وقتی به ارتفاع مطمئنی رسید که دیگر توسط ماگل ها قابل رصد شدن نبود. سرعت گرفت و چرخی زد. از اینکه باد لای موهایش می پیچید و هوای خنکی را نفس می کشید که فقط برای خودش بود راضی بود. از آن مهم تر حالا به جایی رسیده بود که هم بالای سرش آسمانی پر از ستاره داشت و هم زیر پایش..

چرخی زد و به راست پیچید. از همینجا هم میتوانست قلعه ی جادویی را حس کند. شاید برای همه ی جادوگرها همین طور بود. هاگوارتز جایی بود که هیچ وقت گمش نمی کردند؛ آشنای قدیمی و همیشگی.

روی جارو خم شد و سرعتش را افزایش داد. باد سردی بی رحمانه می وزید و به سر و صورتش می کوبید. چشمانش هم که دیگر به حالت نیمه باز در آمده بود و جوی اشک ازشان جاری بود.

اما به هر حال ادوارد بونز کاپیتان تیم کوئیدیچ ریونکلا بود و میتوانست از پس شرایطی سخت تر از این ها بربیاید. انگار که تمام این ها قبل از ما به ذهن خودش خطور کرده باشد. آن چنان سر شوق آمد که ناگهان مارپیچ وار چرخید و جلو رفت. گویی از مقابل حریفی نامرئی جاخالی می دهد. سپس به راست و بعد به سمت مخالف جهید و یک مانور هوایی تک نفره را اجرا کرد.

هم زمان هم ذوق زده شده بود و هم بغضش گرفته بود. دومین نقطه ای که امشب باید به آن می رسید همین جا بود. کوئیدیچ تنهایی، برای تدی ریموس لوپین؛ کاپیتان کوئیدیچ گریفیندوری..

صدایش هم از بغض و هم از شدت باد و سرما گرفته بود. به سختی می توانست صدایی از حنجره اش خارج کند. با زمزمه ای گرفته و بغض آلود برای بار دوم تکرار کرد: "من به جای تو اینجا هستم! " هیچ حرف دیگری نزد. نباید هم چیزی می گفت. حالا زمان آن نبود که بایستد و معطل کند. فقط کافی بود سرش را پایین بیاندازد و حتی سریع تر از قبل به مقصد بعدی برسد.. به هاگوارتز!

همان طور که پیش می رفت به آن فکر می کرد که تدی و خودش هیچ وقت در هیچ تیم کوئیدیچی با هم یار نبودند. هیچ وقت فرصتش پیش نیامده بود که با هم جامی را بالای سر ببرند.. و فکرهای خوب آن قدر زیاد بودند که در ذهن ترسیمشان می کرد و همچنان پروازکنان می رفت و حتی وقتی در جاده ی هاگزمید فرود آمد و یا حتی وقتی که هاگرید دروازه را باز کرد! فقط زمانی که در امتداد چمنزار به سمت دریاچه پایین می رفت و تلالوی سفید درخشانی در آن تاریکی از دور هویدا شد ذهنش از پاس کاری های آکروباتیک با تدی دست کشید و به جایی که بود برگشت.

آرامگاه سپید، آرامگاه مرمرین دامبلدور در صد قدمی ادوارد یکه و تنها در میان چند درخت قرار گرفته بود. او اما به این قرارهای شبانه ی تک و تنها عادت داشت. تقریبا همیشه این موقع ها منتظر یکی از آنها بود.

- هی پروف! چه خبرا!؟

طبیعتا انتظار نداشت که جوابی بشنود. چنین اعتقادی حتی برای یک جادوگر هم دیوانه وار به نظر می رسید! او ادامه داد:

- امشب نمی تونم اینجا کنارت بشینم.. اومدم یه کاری رو انجام بدم و برگردم، آخه بچه ها تو گریمولد منتظر منن! مواظب خودمم هستم پروف.. خوش بگذره!

ضربه ای روی سنگ سفید کوبید انگار که مثلا روی شانه های پروفسور دامبلدور زده است و بعد دوان دوان به سمت ساحل دریاچه رفت. کنار آب نشست و کوله پشتیش را که این همه مدت روی دوشش بود پایین گذاشت. زیپش را باز کرد و شیشه ی بزرگی را از آن خارج کرد. چوبدستیش را به سمت شیشه گرفت و با صدای پلاپ خفیفی در شیشه به کناری پرید.

- آقای بلاپی! هی.. بلاپی! بیا اینجا ببین برات چی آوردم..

از پی باز شدن در، ماهی مرکبی پیچ و تاب خوران از شیشه بیرون آمد و معلق زنان در هوا بالاتر از سطح دریاچه روی آب شناور مانده بود. این سومین جایی بود که امشب باید به آن می رسید. غذا دادن به آقای بلاپی به جای جیمز سیریوس پاتر!

جنب و جوشی روی سطح آب ظاهر شد و حباب های متعددی بلوپ بلوپ از آن بیرون زدند. ماهی مرکبی که روی آب شناور بود انگار که بو برده بود چه خطری در کمین است تقلای بیشتری می کرد تا بتواند فرار کند اما در یک چشم به هم زدن کار از کار گذشته بود!

- آفرین پسر! ولی این دفعه می خوام یه کم بیشتر فعالیت کنی!

و ماهی مرکب دوم را بدون این که روی آب شناور نگه دارد به درون دریاچه پرتاب کرد. نهنگی که همان آقای بلاپی مشهور بود از آب بیرون پرید و دوباره به دنبال ماهی مرکب شیرجه زد. ادوارد می توانست صدای شیپور خوشحالی نهنگ را بشنود و همین باعث شد که از ته دلش لبخند بزند. برای او بلاپی با جیمز خیلی فرق نداشت. برای سومین بار زیر لب تکرار کرد: "من به جای تو اینجا هستم!"

پس از آن که باقی ماهی های مرکب را تحویل نهنگ مخفی دریاچه داد. کوله پشتیش را که حالا خیلی سبک تر شده بود روی دوشش انداخت و روی نیمبوسش پرید و به سمت همان جایی که سفرش را شروع کرد برگشت. آخرین نقطه ی سفرش همان جایی بود که همه ی ساکنانش عاشقش بودند.

از لحظه ای که به درون خانه ی شماره دوازده برگشت صدای ویلبرت را توی سرش می شنید:

نقل قول:
من عاشق اینجام. من عاشق این آدمام. من حتی عاشقِ تابلوی خانوم بلک یا حتی کریچری ام که توی کمد قایم شده و کسی ازش خبری نداره. عاشق صدای مالی ویزلی ام...من عاشق ساکت بودنای کلاوسم. حتی عاشقِ موهای دمِ یوآن آبرکرومبی که همه جا ریخته هم هستم. عاشق جیغ های جیمز، رنگ موهای تدی، عاشق شکاک بودن مودی ـَم. من عاشق پروفسور دامبلدوری ام که با تموم مشکلاش میاد و شام رو با ما میخوره تا امیدمون رو از دست ندیم.


از پله ها بالا رفت. از اتاق جیمز و تدی رد شد.. و از اتاق ویلبرت و کلاوس.. آملیا و یوآن و اتاق ویولت و رکسان که آخرین و بالاترین اتاق بود و بعد از آن فقط پشت بام بود. پشت بامی که آخرین مقصد امشب بود. ادوارد جستی زد و از پنجره بالا رفت. روی شیروانی خودش را چارچنگولی بالا کشید و روی تیر افقی سقف ،که حس می کرد از دیگر جاها امن تر است؛ نشست.

پشت بام پنهان خانه ی شماره ی دوازده که از آن می شد همه ی محله را دید و کسی نمی توانست آن را ببیند، آخرین مقصدی بود که تیک می خورد. امشب ادوارد به جای همه آنهایی که بودند و حالا جای دیگری در حال جنگیدن برای روشنایی اند به خاطراتشان سر زده بود. به جای همه ی آنهایی که حاضر بود قسم بخورد که امروز یا فردا اسمشان را توی لیست بزرگترین جادوگران قرن اخیر می تواند ببیند. بهترین هایی که اینجا بودند و حتی می توانند که باشند.

نفس عمیقی کشید که به آه شباهت بسیاری داشت و دستهایش را که چفت زانوهایش کرده بود برداشت و آزادانه روی سقف گذاشت. پاهایش را دراز کرد و به دستانش لم داد. گربه ی سفیدی آرام و با تردید روی سقف جلو می آمد. تقریبا نزدیک شده بود که ترسش بر کنجکاویش غلبه کرد و متوقف شد. ادوارد به گربه ی سفید نگاه کرد. اینجا دیگر باید جمله ی پایانی را می گفت. نشستن روی پشت بام خانه ی شماره ی دوازده گریمولد به جای ویولت بودلر.

چوبدستیش را برداشت و مقابل صورتش گرفت. به عنوان آخرین بار رو به چوبدستی زمزمه کرد: " به جای تو اینجا هستم!" و نوک چوبدستی را فوت کرد. قاصدک درخشانی زاده شد و خرامان خرامان در تاریکی ها پرواز کرد و رفت!



می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور



پاسخ به: نقد پست های انجمن محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۲:۱۹ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۷
#12
نقد پست شماره 152 روان خانه ی سیاه - سفید ِ آستریکس:

خب خوش اومدی آستریکس عزیز، در کمال خوشحالی باید به اطلاعت برسونم که بالاخره پروفسور موفق شدن که یه نقد توی این تاپیک رو گردن من بندازن و قهقهه های دامبلدوری بزنن از این اتفاق.. و خب با نقد پستت در خدمتتم فعلا، امیدوارم به کارت بیاد و بازم این ورا بیای پیشمون..

خب حقیقتش من برای نوشتن این نقدت هم پستهای این تاپیک رو خوندم، هم پستهای قبلی خودت رو خوندم و هم نقد قبلی رو که پروفسور انجام داده بودن رو پیدا کردم و خوندم.. خلاصه الان دارم خیلی منت می ذارم! اما اینطوری نیست فقط می خوام بهت اطمینان بدم که دقیق و منصفانه همه چیز رو زیر نظر گرفتم و از تو هم همین انتظار رو توی اجرایی کردنش دارم! :یه منتقد سختگیر:

اول یه سری مشکلات ریز رو باید برطرف کنیم تا بعد بریم سر اصل مطلب که تخصص ویژه ی خودمه! :دی آستر جان حتما حتما پستت رو بعد از این که نوشتی یه دور بخون تا غلط های تایپی و املایی و "آ" هایی که "ا" نوشتی و اینجور سوتی ها رو از توش حذف کنی.

غلط املایی زیاد داری تو مجموع پست هات و این اتفاق فقط برای هگرید مجازه چون عمدیه و جزوی از شخصیتشه _چون هممون می دونیم هگرید سواد درست و حسابی نداشته! _ من یه تقلبی می خوام بهت یاد بدم که ازش استفاده کنی. ببین اگه املای درست کلمه ای رو نمی دونی توی گوگل سرچش کن، املای درست کلمه حتما به دستت خواهد رسید.

یه چیز عجیب غریبی که توی دوتا پستت توی همین تاپیک دیدم راجع به دامبلدور بود. یه بار به اسم پرسیوال اسمشو آوردی یه بار گفتی برایان بعد توی توضیح سوژه ی اول هم باز گفتی پرسیوال و بعد همه ی داستان به خود پروفسور دامبلدور اشاره داره! :/

این مساله فوق العاده برای من حداقل گنگه و ابهام ایجاد کرده. ببین احتمالا خودت می دونی که پرسیوال اسم پدر آلبوس دامبلدوره و برایان هم اولین جد جادوگرش بوده که این فامیلی رو داشته. در واقع پای دوتا آدم دیگه رو به این داستان باز کردی و حتی ممکن بود من بیام پست رو ادامه بدم یهو بابای دامبلدور رو به جای خودش به تخت ببندم تو داستانم و کلا مسیر داستانت عوض بشه، پس وقتی می خوای بنویسی همیشه به این دقت کن که هیچ چیزی بهتر از ساده و شفاف بودن داستانت نیست. یه جوری نباشه که فقط خودت متوجه بشی.

بحث عوض شدن مسیر داستان پیش اومد چه خوبه که به این هم اشاره کنم. ببین تو پست قبل آدر یه مبحث جدیدی تو داستان باز کرد و مسیر رو تغییر داد که همون طور که کاملا واضحه این تغییر به مذاق شما به عنوان سوژه دهنده خوش نیومد. اومدی از کلیشه ی سریال های ایرانی استفاده کردی و گفتی اینا همه ش خواب بود و داستان رو برگردوندی سر جای قبلی که خودت می خواستی.

خب همه جا این فرمول جواب نمیده آستریکس عزیز. ما الان تو داستانمون با یه گره کور رو به رو شدیم. این امکان وجود نداره که مرگخوارا حمله کنن روانخانه که دامبلدور رو بکشن و محفلی ها هم بیان دم در و همه با هم دوئل کنن و خب این موضوع هم تکراریه دیگه، صد بار از اینا نوشتیم و خوندیم.

دوتا سوژه ی بالقوه داشتیم که یکیش همون مسیر دیوونگی مطلق دامبلدور بود که قرار بود به کمک آدر بره و دیوونگی های خودش رو دنبال کنه و بقیه هم بیوفتن دنبالش.. که البته اینو به طور کلی بستی ومختومه ش کردی.

سوژه ی بالقوه ی بعدی همون ماجرای آزمایشات عجیب غریبیه که خودت گفتی و فقط خودت ازش اطلاع داری و خب بقیه نمی تونن چیزی راجع بهش بنویسن، پس لازم بود که خودت این سوژه رو یه کم پرورش می دادی و در واقع برای بقیه توضیحش می دادی که ندادی!

حالا می فهمیم که چرا گفتم سوژه گره خورده و خب غیر از راه حلی که بهت گفتم راه حل های زیاد دیگه ای هم می تونه وجود داشته باشه که به خلاقیت و نوآوری های هر کسی که ادامه ش میده بستگی داره ولی به شرط این که سرش دیکتاتور بازی در نیاری که این سوژه مال منه و اونجوری که من می خوام باید پیش بره و بعد بگی طرف خواب دیده داستانو برگردونی عقب! من این کارو تو این موقعیت تایید نمی کنم.

و اما موضوع اصلی نقد ما... ×طنز بودن×

پست طنز همونجوری که بارها گفتم دو وجه داره، یکی داستان بودن (که مفصلا توضیح دادم چه ایرادایی داشت) و یکی دیگه ش خنده دار بودن. کسایی که پست ها رو می خونن وقتی می بینن سوژه طنزه انتظار خندیدن دارن، ما جدا و حقیقتا موظفیم که طوری بنویسیم که پستمون خنده دار باشه. و خب این کار رو چطوری باید انجام بدیم؟

این یه بخشی از نقدهای قدیممه که در همین رابطه هم هست:
نقل قول:
حالا ما چیکار کنیم که بتونیم خنده دارتر باشیم تو نوشته و بار طنزش رو ببریم بالا. اول اینکه باید به شوخی های روزمزه اشراف داشته باشیم. شوخی های روزمره چیه؟ ببین طنز هم مثل لباس پوشیدن و موسیقی و رنگ و غیره و غیره تابع یه سری مد ها هست. اینکه مثلا توی دهه هشتاد همه ی جوک ها قومیتی بود در واقع مد اون زمان بود. یا اینکه مثلا اول مهر هر سال گیر میدن به داف و شاخای اینستاگرام که حالا دیگه باید برن مدرسه!

اینها شوخی های روزمره ست. دونستن و استفاده کردنشون هم باعث میشه به طور عادی حس طنز قوی تری پیدا کنی و هم این که استفاده کردنشون چون مد روزه جذابیت بیشتری اضافه می کنه. حالا نه که مثلا شوخی خاصی مد نظرم باشه که بگم باید استفاده ش می کردی توی این پست.. نه... به طور کلی دارم این آپشن رو برات توضیح میدم.

و خب در کنار شوخی های روزمره در سطح جامعه یه شوخی های رایجی هم تو خود سطح سایت داریم که دونستن و استفاده کردن اونها هم توصیه میشه.

به غیر از این ها یه سری شوخی های پیش فرض یا دیفالت داریم. این ها به طور کلی همه جا قابل استفاده ن و اگه درست استفاده بشن همیشه خنده دارن. مثلا چی؟ مثلا تناقض.. بلاهت..اغراق و... هممم...خیلی زیادن. برای هر کدومشون باید جلسات نقد جداگانه داشته باشیم و منم اگه فرصت کنم می تونم چند نمونه براتون بنویسم ازشون.

الان می خوام اغراق رو بگم که به نظرم واضح هم هست. وقتی می خوای اغراق رو به صورت طنز استفاده کنی باید موضوعات رو به صورتی که چند برابر حد طبیعی باشه نشون بدی. ببین مثلا لرد همیشه کچله و یقینا کچل تر از این نمی تونه بشه ولی بزرگنماییش می کنی چند برابر به نظر می رسه و تکیه طنز نوشته میشه. یا تعداد زیاد مرگخوارا و ویزلی ها..ریش های دامبلدور وقتی تبدیل به سیاهچاله ی فضایی میشه و همه چیز توش گم میشه.

اینا یه نمونه هایی از اغراق گذشتگان جادوگرانه که بعدا تبدیل به مد شد و خب البته که نوآوری هم بد نیست.. اتفاقا من امتیاز مثبت براش در نظر می گیرم.


اتفاقا امشب به لطف لیست تازه به روز شده قلم پر تندنویس مصاحبه ی مورفین گانت که از بهترین طنز نویسهای جادوگران بوده رو دوباره خوندم و دقیقا راجع به همین موضوع صحبت شده بود توش و واقعا اگه بخونیدش خوبه..

طنز بودن یه جاهایی غریزه ی ذاتیه و یه جاهایی طراحی و حرکات آگاهانه ست. تازه اون غریزه هم این طوری عمل میکنه که ناخودآگاه این فاکتورهایی که توی نقل قول گفتم رو استفاده می کنی ولی الان ازت می خوام که توی پست های بعدیت حتی الامکان یکی از روش های طنز اضافه کردن به پست رو استفاده کنی و روش تمرین داشته باشی.

ضمن اینکه اون اشکالات ریز رو هم حتما برطرف کن که از هر نظر پستت بی نقص باشه.

موفق باشی!


ویرایش شده توسط ادوارد بونز در تاریخ ۱۳۹۷/۱/۱۶ ۳:۰۴:۵۲

می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور



پاسخ به: استادیوم المپیک
پیام زده شده در: ۲۳:۱۳ شنبه ۱۲ اسفند ۱۳۹۶
#13
ترنسيلوانيا Vs تف تشت

پست اول




و امابرخلاف چیزی که همیشه اتفاق میوفته این قسمت از داستان دقیقا از همون جایی آغاز میشه که قسمت قبلی به پایان رسیده؛ دقیقا از همون لحظه ای که آرنولد پفک پیگمی روی جارو فریاد می زد و به سمت غروب آفتاب دور می شد ولی خودش نمی دونست که کجا داره میره و چرا میره حتی اونقدری نمی دونست که داره میره یا داره میاد. تازه وسط کار هم همیشه نتش تموم می شد.. گاهی وقتها هم باد میزد خاک میومد نت کل شهر می رف رو هوا.. عع..هوووم.. نباس اینطوری می شد!! برگردیم به داستان..

آرنولد پفک پیگمی هنوز از شوک حادثه ی بمب خسته بود و تنی ناقص، جسمی نحیف و ذهنی خسته داشت. توی سبدی که روی جاروش تعبیه شده بود کمی جا به جا شد، کف دست چپشو لیسید و باهاش پشت گوش راستشو خاروند، خب این بشر یه گربه ی چپکیه اون طوری نگاش نکنین؛ بعدم کف دست راستشو لیسید و باهاش سمت چپشو خاروند.. امممم.. به نظرم این دفعه دیگه اصلا نگاش نکنین خیلی بهتره!

همونطور در حالی که بهش نگاه نمی کنیم وارد جنگل می شیم، پرنده ها روی درختا لونه گذاشتن، سنجابا دنبال هم گذاشتن، گوزن ها هم .. اوه!
اون جارو نگاه کنین یه خرگوش سفید!!

- شلپ!

قلم موی بزرگی در حالی که رنگ قرمز حریصانه (شایدم سخاوتمندانه) ازش چکه می کرد به سر و هیکل خرگوش کشیده میشه و خرگوش مذکور مات و مبهوت نگاه می کنه و خب حالا بازم همین جا رو نگاه کنین یه خرگوش قرمز!

- اوه ملکه ی عزیز.. خیلی خوبه که این بی رنگی های دنیا رو به رنگین بودن های خودتون مزین می کنین!

زن اشرافی خپل قد کوتاهی که قیافه ش شبیه بلاتریکسی بود که کله ش فرم قلب داره.. loading.. (مغز نویسنده لحظاتی به خاطر درازی گروه اسمی هنگ کرده بود، همونطوری که واسه شما خو!) به سمت شخص پاچه خواری که قلم مو رو در دست داشت اما قیافه اش معلوم نبود برگشت و سعی کرد ملیح ترین لبخندشو بزنه که بیشتر شبیه رضا عطاران بود در واقع!

- اصلا به نظر من هیچ چیز بهتر از این نیست که شما ملکه ی زیبا ...

اما با جارویی که مستقیم به سمتشون پرواز کرد و زد دماغشونو بینی کرد صحبتشون نیمه تموم موند. و البته آرنولدی که توی سبدش به خواب رفته بود، پرت شد رو هوا و وقتی صاف روی سینه ی ملکه فرود اومد ثابت کرد که از هوش رفته.. البته نظر شما هم محترمه!

- وای خدای من! این گربه متعلق به قلمروی شماست علیاحضرت!
- بله بله.. می دونیم.. همیشه منتظر بودیم که خودش با پای خودش با ما به قصر بیاد ولی همیشه غیبش می زد ولی حالا که اومده به نظرم باید رحمت و رافت خودمون رو بهش نشون بدیم!
- علیا حضرت رحمت و رافت هر دو سال پیش در اثر کهولت سن فوت شدن!

ملکه آه کوتاهی کشید و گربه ای که سخت روی قلبش چسبیده بود رو از رحمت جدا کرد و به رافت چسبوند ! و فکر کرد که شاید برای دفعه بعد بتونه از عصمت و حجت یا نعمت و عفتش بهره ببره یا حالا هر نکبت دیگه ای که برای استخدام داوطلب می شد و همینجوری که فکر می کرد به همراه همراه ناشناسش به سمت قصرش حرکت کرد.


قلعه ی ترنسیلوانیا

یه نیسان آبی با کلی ویراژ و گاز و اهن و تلپ از جاده ی مارپیچی اومد بالا و جلوی دروازه ی قلعه زد بغل ولی خب چون راننده ش گاو بود زد نصف کابین نگهبانی رو آورد پایین..

- عع ممد صد بار بهت گفتم ترمز.. ترمز.. زارتی زدی نصف یارو رِ آوردی پایین!
- داداش ماشین که چیزیش نشده این یاروعه ریخته که اونم انگاری صاحاب نداره بیا سریع این چارتا جنازه هه رو بندازیم پایین فلنگو ببندیم!

ممد و اون یکی که اسم نداشت جلدی می پرن پشت نیسان و چهارتا آدم پتو پیچ شده رو پرت می کنن پایین؛ جلوی دروازه ی قلعه. بعدش راننده سریع می پره پشت فرمون رفیقش یه نگاهی به یه چیزی که شبیه علامت سوال بی نقطه بود می ندازه و وقتی که به این نتیجه می رسه که به دردش نمی خوره اونم پرت می کنه رو جنازه ها و می پره تو ماشین. نیسان آبی دور می زنه و دقیقا عین بالا اومدنش یه سمت پایین حرکت می کنه و چون ممد به "ترمز" توجهی نشون نمیداده سر پیچ سوم زرتی میوفتن تو دره و اسم ممد از لیست نفهم های زنده خط می خوره!

هی! شما هم شنیدین که تنها موجوداتی که از انفجار اتمی هم جون سالم به در می برن چه جونورایی هستن!؟ بله .. بله! خوشبختانه هیئت امنای تیم برای موارد پیش بینی نشده همچین آپشنی رو برای تیم در نظر گرفته بودن، چون همون طور که همه می دونن و خیلی معروفه؛ جمله ایه که شما همیشه زیاد می شنویدش تو تاکسی یا صف نونوایی: "از این وزارت هرچی بگید برمیاد!" خوش بختانه ماخیلی خفنیم و این لحظه رو پیش بینی کرده بودیم!

از پتوی شماره ی چهار که حاوی یه کوله پشتی و مقادیری آدم بود یه سوسک قهوه ای دوان دوان بیرون میاد و وقتی به محدوده ای می رسه که تغییر شکلش باعث به خطر افتادن آسلام نمیشه به خود اسکیترش تبدیل میشه و نگاه قهرمانانه ای به چهارتا جنازه و یه علامت سوال بی نقطه می ندازه: عع.. این نبود.. .. اینم نیست دستم اشتباهی خورد، این بود: چون ریتا همیشه دوست داشت از این نگاه ها به بقیه بندازه!


دو روز بعد اون روز!


ادوارد، جیسون، ریتا، سندی و علامت سوال دور یه میز نشستن و در سکوت به هم خیره شدن. بوگارتمون هم یه کم اونورتر تو کمد خودش نشسته که دیگه چیز نشه خلاصه.. اینقدر که این چند روز زامبی های مستخدم پشم از کف قلعه جمع کردن سه تا جارو برقی به طور کامل سوخت یکی هم نیم سوز شده که در دست تعمیره!

- ببینید الان یه روز و هشت ساعت و بیست و نه دقیقه و دوازده ثانیه ست که آرنولد مفقود شده!
- الان شد سیزده ثانیه!
-
-
- بله.. می فرمودیم.. من با همه درختا و کفترا و پلنگا..اممم.. جک و جونورای جنگلای این اطراف حرف زدم ولی هیچ کدوم توی این مدت اصلا ندیده بودنش!
- هااا.. مو خودوم کل شط کارون رو طولی و عرضی شنا کردم از اهواز و آبودان تا دزفول همه رو چرخیدم.. چش چشو نمی دید ولی هر کس مویه می دید میگفت ععع کوکام شهرام تویی!؟
-
- هااا.. خلاصه که همه ی امامزاده های مسیر واسش نذر کردم شمع روشن کردم به جون بوآم ولی کسی ندیده بودش!
-
- منم که به همه ی روزنامه ها عکس آرنولدو دادم که چاپ کنن! البته یه کم مقاومت نشون می دادن می گفتن برای نسخه ی کودکان روزنامه شون مناسبه ولی وقتی چهارتا خار و مادر ازشون گروگان گرفتم خودشون به این نتیجه ی منطقی رسیدن که باید رو صفحه ی اول باشه!

ریتا به عکس گربه ی خال خالی بنفشی که مال دوران دبیرستان آرنولد بود اشاره کرد و این رو گفت باقی حضار هم به نشانه ی تاسف سر تکون دادن و جیسون ادامه داد:

- من این کوله پشتی رو پر اعلامیه گمشده کردم.. همه جا چسبوندمش، خیلی حال داد! ( ) منو و علامت سوال با هم رفتیم.. شماره هم زیرش نوشتیم ممکنه الان پیداش کنن و زنگ بزنن!

و انگار که تلفن منتظر همین جمله بود تا زنگ بخوره. ادوارد گوشی رو قاپید:

- بله.. بفرمایین..
- دادااش برای این آگهی زنگ زدم!
- شما رفیقمون رو پیدا کردید!؟
- رفیقتون؟ ولی این که انگار عروسک بچه ست!
- رفیقمون یه گربه ست..
- داداااش شما یه سر تشریف بیارید پیش ما صد تا گربه از اون بهترشو داریم.. اصلنم قابل شما رو نداره!
- آقای محترم آرنولد یه گربه ی معمولی نیست!
- دادااش این هانیه توسلی بازی ها چیه در میاری خو از شما بعیده عزیز من!

زاارپ!

ادوارد گوشی رو گذاشت و هنوز فرصت نکرده بود غر بزنه بابتش که تلفن دوباره زنگ خورد، این دفعه ریتا گوشی رو قاپید:

- من جوابشونو میدم شما محفلی ها خیلی الکی ملایمید!.. الو اسکیتر صحبت می کنه!
- سلام گل من!
- گل من؟! ینی چی با کی کار داری؟! ما اینجا فقط یه درخت داریم!
- با خودت گلم.. می خواستم بگم گربه ت اینجاست، داره سیگار می کشه.. می تونی یه سر بیای ببینی..
- [+&^%$بوووووق%$*#@]

با قطع شدن تلفن و حاکم شدن سکوت بر فضا همه چند دقیقه ای به حالت حالا تهش چی ممکنه بشه به همدیگه نگاه کردن، هیچ کس هم هیچی نگفت، به جای دیگه هم نگاه نکردن هیچ حرکتی هم نکردن هیچ کس نه سرشو خاروند نه تهشو، دیگه چطوری واستون بگم که جو سنگینی بر فضا حاکم شد خب؟!

گربه ی خاکستری خط خطی که انگار به چشماش عینک زده بود خرامان خرامان از لبه ی دیوار رد شد و رفت و یه نگاه گذرایی هم به میز مصیبت زده ی ترنسی ها انداخت.

جیسون که نگاهشو به سطح میز دوخته بود گفت:
- اگه آرنولد پیدا نشه چی؟ چطوری بریم تو زمین وقتی یه یار کم داریم؟!

ادوارد که روحیه ی محفلیش یهو شدت گرفته بود می پره روی میز و میگه:
- نه آرنولد هرجا که رفته باشه دیگه برای این بازی آخر حتما خودشو می رسونه و تنها کاری که ما الان باید بکنیم اینه که بریم و تو زمین تمرینمون و سخت تلاش کنیم که بازی رو ببریم!

بازیکنا هم با یه نعره ی شجاعانه دوان دوان به سمت زمین تمرین میرن و سر راه توپ و جاروهاشونو بر میدارن. ریتا و ادوارد ظاهرا دو نفر آخری بودن که از در خارج شدن.

- خب حالا آقای فرمانده! بهم بگو تا حالا گنجیشک رنگ کردی که به جای قناری به کسی قالبش کنی!؟
- من که نه.. این کار همیشگیه توعه نوه جان!
- بیا کمک کن این گربه هه رو بگیرم!

ادوارد چند لحظه مات و مبهوت به ریتا نگاه می کرد و سندی و جیسون و کمد هم جارو به دست به اون دو نفر نگاه می کردن، ریتا که مطمئن بود کسی منظورش رو نفهمیده همون جور که می رفت با صدای بلندی که همه بشنون گفت:

- نیاز به یه بک آپ پلن داریم! اگه آرنولد پیداش نشد یه گربه دیگه باید بذاریم به جاش که کسی نفهمه و بتونیم بازی کنیم!


می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور



پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!)
پیام زده شده در: ۲۳:۵۴ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۶
#14

ترنسيلوانيا Vs حوله پوشان

پست سوم


فلش بک:
حضرت سلطان رو تخت پادشاهی لم فرموده بودن، این پادشاه که میگیم شاه هیچ مملکت خاصی نیست غیر از مملکت جادو! بله بله.. همون سلطان خود خوانده، وزیر سابق و همون آرسینوس ساکس جیگر!

در واقع خب هر جوری هم که حساب کنین وقتی از وزارت به سلطنت تغییر شغل بدید هیچ کاری غیر از خوردن و خوابیدن و لم دادن نخواهید داشت، پس چنین بود که آرسینوس تا جان در بدن داشت میخورد و لم می داد!

البته گاهی یه نامه میفرستاد واسه داورا که بجنبید نمره بدید یا مثلا اخیرا انگشتشو فشار داده بود رو دکمه شلیک بمب پ.. چیز..برگ ریزی که به مقصد ترنسیلوانیا هدف گیری شده بود.

و از پس این همه ظلم و جور و جفایی که در حق اهل ترنس روا داشته بود فقط دست مرلین میتونست بر بیاد یا حتی روونا..  بالاخره چوب خدایان صدا نداره چوب نمیزنن صاف میکنن تو حلقش!

بله، همانطور که گفته شد آرسینوس تو قصری که به تازگی و کاملا مخفیانه ساخته بود، روی تخت لم داده بود و نقاب به همراهی ایشان مشغول بود و خب بیخیال فضاسازی بشید قبل از این که مجبور بشم دوباره ده تا پاراگراف روضه بخونم!

- سووووووووووت!

آرسینوس یه مقداری به چپ و راست نگاه میکنه یه کمی انگشتشو میچپونه تو گوشش و می چرخونه..

- سووووووووووت!

- هی نقاب، تویی داری سوت میزنی؟
- من؟! نه بابا خودت اینقدر نشستی نشتی پیدا کردی.. باید بذارمت تو تشت آب ببینم کجات حباب میده!
- شتلق!
- شترق پووووووفششش!

اولی صدای پرت شدن نقاب به سمت دیوار بود و دومی افکت فرو ریختن کل قصر در اثر برخورد شی آسمانی بود!

نمای باز فلش بک:

از پنجره ی جنوب شرقی برج پادشاه خاک میزنه بیرون و ناگهان بلافاصله جنازه ی یه غول گنده بک زارتی میوفته رو قصر و با خاک یکسانش میکنه!

فلش اونورتر:

ولدک و بلاتریکس کنار هم توی خونه ی ریدل ها نشستن و گل میگن و گل می کشن.. نه ینی می شنون که خونه شروع میکنه به لرزیدن.

- اینا همش هارپیه بلاتریکس.. ما خودمون یه زمانی این کارو با محفل می کردیم، میخوای نشونت بدیم؟!

بلاتریکس ذوق زده میشه و یه علامت قرمز دلفی صفر درصد بالای تصویر پدیدار میشه.

- اوه ارباب.. به بهترین مرگخوارتون نشونش بدین!

ناگهان خونه یه تکون شدید میخوره ک بلا که به سمت ولدک خم شده بود پرت میشه روش..

علامت قرمز به علامت سبز دلفی صد در صد تغییر شکل پیدا میکنه!!

زمین بازی:

فرانکشتاین کوافل رو پرت میکنه و همزمان با اون دستش هم از سه ناحیه کنده میشه و با توپ پرت میشه وسط زمین، لیزا بازوی فرانکشتاین رو رو هوا می گیره.. گویندال مورگن ساعد فرانکشتاین میوفته تو بغلش و نصیب گیبن هم یه شست میشه!

کوافل هم تو هوا میچرخه و میچرخه و میخوره تو کوله پشتی جیسون و کمونه میکنه تو بغل ریتا، ریتا از فرصت استفاده میکنه و به سمت دروازه ها شیرجه میزنه!

- هیچ کدوم از تیم ها هنوز نتونستن گلی رو به ثمر برسونن. کلی فکر کنم بخت اول این بازی نصیب ریتا و تیم ترنسیلوانیا بشه!

ریتا که جلوی حلقه ی وسطی وایستاده کوافل رو میبره بالا و وسط حلقه رو هدف میگیره که یهو ماتش می بره و به افق خیره میشه.

- بمب!

ریتا که به کلی هنگ کرده بود و تا دوباره ریست بشه بازیکنای حوله پوش از راه میرسن و کوافل رو می قاپن.

- اینجا رو ببینید جریان بازی به نفع تیم حریف تغییر کرد.. گیبن داره تک روی می کنه ک فکر کنم میخواد خودش گل اول رو بزنه.. حال پفک پیگمی و ساموئلز هم انکار خیلی خوب نیست.. اونا دارن چیکار میکنن؟!

جیسون وسط زمین داشت دور حلزونی میزد و آرنولد هم تخت گاز به سمت غروب خورشید در حرکت بود و معلوم بود که داره میره به سمت یه غیبت صغرایی چیزی.

- و گل.. گل اول رو گیبن میزنه! ده امتیاز برای حوله پوشا!

و همینطور که فضا و هوا و چرخ و فلک و آفتاب بالانس (!) همه به نفع تیم حوله پوشا بود و گل اول و دوم و سوم و دهم رو به راحتی زدن حالا این لا به لا بوگارت دوتا رو گرفت ولی  بازم چه فایده..

- بله همونطور که می بینید سندی داره کف ورزشگاه خودشو تو گل می پلکونه! چی؟! گل یازدهم؟

-سوووووووووووت!

کل ورزشگاه در بهت و حیرت به اطرافشون نگاه میکنن ببین داور کجاست که داره سوت میزنه؟

- این صدای سوت نمیدونم از کجا داره میاد من دارم ادوارد دست قیچی رو می بینم که روحشم از اسنیچ خبر نداره.. بونز هم اون بالا یه چیزایی راجع به لوبیا داره زمزمه میکنه انگاری.. ولی خب اونم که اسنیچ تو دستش نیست!

صدای سوت شدیدتر و شدیدتر میشه و با ظهور جنازه ی یه غول دیگه کل ورزشگاه تبدیل میشه به تلی از خاک. به هر حال یه بازی ناتمام بهتر از یه بازی باخته ست!


فلش بک تر:

ترنسیلوانیایی ها تو حیاط قلعه در حال تمرین کردن بودن که ادوارد ناغافل یهو تبدیل به درخت میشه و شاخ و برگاش در میاد.

- ای داد بیداد این بازم که به طبیعت کانکت شد!
- ادوارد این دفعه دیگه ننه ی طبیعت چی زاییده؟!
- لوبیا!
- آنهالی شعت! همونایی که نفروختیمشون؟
- لوبیا رو قطع کردن!
- ولی قرار بود که اون لوبیاها تقلبی باشن.. مگه نبودن آرنولد؟!
- اونا تقلبی بودن! اون خودش گفت تقلبی ها رو برندار!
-
فلش اونور:

آرسینوس و نقاب از توی خرابه ها سر در میارن یا بر میارن یا یه همچین چیزی، سر آرسینوس اندازه ی یه کدو حلوایی ورم کرده!

- اوه! آرسی.. کله ت اوخ شد.. بیا برات بوسش کنم خوب شی!
- آرسینوس ساااااکسس!

آرنولد که از بالای سرشون در حال پرواز به سوی غروب خورشید بود این رو فریاد میزنه و به راهش ادامه میده!


می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور



پاسخ به: زندگي و نيرنگهاي آلبوس دامبلدور
پیام زده شده در: ۱۳:۵۸ جمعه ۶ بهمن ۱۳۹۶
#15
دامبلدور با قدمهایی آروم و شمرده از آدر دور میشه و تا اولین پیچی که اونو در دیدرس قرار می داد همینطور آروم و موقرانه پیش می ره اما همین که توی پیچ جاده می پیچه دوان دوان به سمت جنگل (پارک بوده.. جادوگرا یه کم داهاتین نمی فهمن جنگل وسط شهر نیست! ) فرار می کنه!

توی راه هم همینطوری خشتک می دریده و بر سر و صورت می کوبیده از این همه دردسر و بدبختی هایی که فرزندان روشنایی براش درست کردن! حتی هیئت سینه زنی هاگزمیدی های مقیم لندن هم میان و دور دامبلدور حلقه می زنن و لحظاتی چند باهاش گریه می کنن!

دامبلدور اشک ریزان بین درخت ها می چرخید، گاهی برای چند لحظه یه درخت رو بغل می کرد و بعد برای لحظاتی دیگر می رف سراغ درخت بعدی، بارون نم نم شروع به باریدن کرده بود و کرم های شب تاب توی فضا می پریدن و یه فضای فیلم هندی ای خلق شده بود.

ساحره ی با کلاه و ردای جادوگری بنفش رنگی کمی دورتر داشت قدم می زد و هر لحظه داشت دورتر می شد!

- همینه آلبوس.. همیشه بعد از تاریک ترین ساعت شب خورشید طلوع می کنه!

پروفسور دامبلدور ذوق زده توی دلش امید ناگهانی منفجر شده بود و به خودش امید می داد. دامن رداش رو بالا زد و شروع کرد به دویدن دنبال آهوی عشق!

حالا هی پروف بدو و آهو بدو که یهو دست سرنوشت تصمیم می گیره شصتش رو به نشانه ای غیر از لایک ارائه بده.. دامبلدور ناگهان پاش پیش می خوره و میوفته و دو سه تا ملق تو هوا می زنه و با یه پشتک اضافه با سر میره وسط شاخه برگ یه درخت و با ریش از درخت آویزون می مونه!

- خب اینم از آخر و عاقبت شکار آهو!
- پروفسور.. چیزی نیست.. اصلااا چیزی نیست، الان واستون درستش می کنم!

دامبلدور به درخت خیره شد، درخت هم به پروفسور! بعد شاخه ها به خودشون لرزیدن و پروف شلپی افتاد رو چمنا.

- ادوارد خیلی ممنونم که مراعات حال این پیرمرد رو کردی و با احترام گذاشتیم زمین!

ثانیه ای بعد خود ادوارد هم زرتی_ انگار که اردنگی خورده باشه از درخت_ از تنه ی درخت پرت شد بیرون و افتاد رو ریش دامبلدور..

- دوباره خیلی ازت ممنونم که زانوت رو تا ته کردی توی طحالم ادوارد!
-

دامبلدور به آسمون از لای شاخه و برگ درختها نگاهی انداخت و یک لحظه ته رنگ بنفشی به چشمش اومد! نعره زد و ادوارد رو پرت کرد اون طرف و عین بروسلی از جاش بلند شد! دورتا دور پارک رو نگاه کرد و هیچ اثری از آثار ساحره ی بنفش ندید!

- پروف میشه من کمکمو کنم برم!؟ اسیرمون کردی می خوام برم جشن تولد الان!
- عع! اوه! بگو فرزندم .. بگو!

ادوارد دفتر و دستک نشانه ی نرد بودن خودش رو از جیبش در آورد و با قلمپرش شروع کرد به خش خش کردن!

- ببینید پروف طبق بررسی های من هر کسی باید از داشته هاش جهت جذب چیزهایی که می خواد استفاده کنه.. مثلا همین ریش.. همین هیبت مرلینی که هیچکس نداره.. همین کمالات و معلومات و استعدادها و مدارک زیادی که شما در زمینه های مختلف جادو دارید، همیناست که ساحره های با کمالات رو برای شما به ارمغان میاره!
- خب؟!
- خب و پرچم و سر مادگی! بیاین این کمالاتتون رو لیست کنیم که سر دیت با ساحره ها بتونین با اینا مخشون رو بزنید!
- بنویس پسرم.. مدرک سمجم رو با رتبه ی "در حد خود مرلین!" پاس کردم.. کاشف ده استفاده جدید برای خون اژدها بودم..

دو ماه و نیم بعد
- یه مدل چوبدستی پرایوت اختراع کردم.. کاشف استفاده های جدید برای سنگ جادو بودم!
- خب دیگه تموم شد!

ادوارد به سرم های کاروتن و بتا کاروتن و کلروفیلی که بهش وصل بود و قطره ی آخرشم خالی شده بود نگاه کرد و این رو گفت! دامبلدور جواب داد:

- نه هنوز یه کم دیگه مونده پسرم.. بنویس!
- .. پروف من یه سرم جدید نیاز دارم!



می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور



پاسخ به: ميتينگ غير رسمى چهارده سالگى جادوگران
پیام زده شده در: ۱۲:۵۰ پنجشنبه ۵ بهمن ۱۳۹۶
#16
یالاه!

آقا خانوم! ما هم که گفته بودیم میایم ولی هرچقدر صبر کردیم اثری از پیام شخصی و جغد حاوی رمز واسمون نیومد، مثل یه ایرانی نمونه _که کارش انجام نمیشه اگه صد بار به اداره و سازمان سر نزنه دوباره_ دوباره اومدیم اینجا یه یادآوری بزنیم!

و اینکه اضافه کنیم که ریگولوس بلک هم همراه ما میاد و برادرم با من میاد و ویلبرت و فلور هم که خودشون گفتن قبلا ولی بازم بگم داریم میایم دیگه.. جغد منو بدید برم!

با تشکرات فراوان از رفقای قدیم و جدید!


می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور



پاسخ به: نقدستان محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۴:۲۱ جمعه ۲۹ دی ۱۳۹۶
#17
نقد پست شماره 142 خاطرات یاران ققنوس الستور مودی

خوش اومدی الستور!

الستور الستور.. من می خوام برگردیم و همون نقد بر شخصیت پردازی ای که شونصد سال قبل انجام شد و ازش اسم بردی شروع کنیم.. اگه بدونی چقدر دنبالش گشتم تا پیداش کردم!

نقل قول:
آلستور مودی در ابتدای مسیر که جدی هم هست یه کارآگاه خیلی بزرگه و در جنگیدن نظیر نداره، بعد از دامبلدور هماهنگی های محفل رو اون به عهده میگیره و طلسم ضد اسنیپ روی خونه ی گریمولد می ذاره و هفت پاتر رو راهنمایی می کنه و چیزهای دیگه که خودت ازشون مطلعی، این ها همه نقطه های قوت شخصیت مودی مد آی ـه..

اما در طرف منفی، مودی مدآی خیلی مبادی آداب نیست، جلوی جمع چشمشو از کاسه در میاره می ندازه تو لیوان آب و می شوره و اصلا هم واکنش بقیه براش مهم نیست! مودی مدآی شکاک و بدبینه، از لحاظ ظاهری تیپ داغونی داره، بدخلاقه و البته در برخورد با مرگخوارها خشنه!

حالا می تونیم همین نقاط قوت و ضعف شخصیتی آلستور مودی رو که لیستشون کردیم به طنز تبدیل کنیم. (تو پرانتز بگم که این روند مثل الان تئوری وار و حساب شده جلو نمیره بلکه طی زمان فعالیت یه سری از اینها خودشون خود به خود ایجاد میشن و یک سری خصوصیات جدید که تا به حال در شخصیت آلستور مودی وجود نداشته هم اضافه میشن.) قوی بودنش می تونه بزرگنمایی بشه و ازش یه ژانگولر لحظه ای بسازه، شکاک بودن مودی می تونه بزرگنمایی بشه حتی به دامبلدور هم مثلا شک کنه، اون مبادی آداب نبودنش می تونه بزرگنمایی بشه و مودی وسط جمع هر کاری کی می خواد بکنه!! خشن بودنش می تونه بزرگنمایی بشه اتاق خون راه بندازه! و همه ی اینها باید در رولها به صورت مکرر از طرف خودت و دیگران تکرار بشه تا تثبیت بشه!


حالا از اون چیزایی که در گذشته گفتیم کدوماش انجام شده؟! هیچ کدوم! :دی در واقع به خاطر همینم بهت گفتم که این قضیه مثل چیزی که گفتیم تئوری وار پیش نمیره.. یه چیزایی از دل فعالیتت در میاد که پیش بینی نشده مثل همین داستان سالی سی و شش بار میرم و میام این که دیگه تعجب نداره! :))

الان هم همینطوریه.. ممکنه من الان یه سری چیزا بهت بگم پس فردا یه راه نوینی در پیش بگیری بعد ما بشیم هویج!

در مجموع موارد شخصیت پردازی هایی که توی این پست دیدیم به نظر من یکی همون شمه ی کارآگاهی زیاد مودی بود و یه نموره ای از بداخلاقی مزمنش و همون خشونتش که مربوط می شد به اتاق خون. غیر از اینا دیگه نمی دونم چه آپشنی می خوای برای مودی در نظر بگیری که بگم چطور باید انجامش بدی. الانم فقط گفتی راجع به شخصیت پردازی حرف بزنیم دست و پای ما رو بستی اصن! :دی

و اینکه تو پست طنز باید اغراق به کار ببری این توی ماندگاری موضوع خیلی جواب میده. من انتظار داشتم که بدبینی مودی یا شم کارآگاهیش یا هر مورد دیگه ای رو که قراره جا بندازی یه کم درشت تر و اغراق تر شده تر به چشم بیاد و راحت دیده بشه ولی اینجا و در این زمینه یه داستان عادی روایت کرده بودی که شخصیت اصلیش مودی بود. این برای هدفی که داشتی کفایت نمی کرد.

ولی هیچ وقت برای یه پستی که قراره شخصیت پردازیت رو جا بندازه از زاویه ی دید اول شخص استفاده نکن. زاویه ی دیدت که سوم شخص باشه چیزهای بیشتری می تونه ببینه و بگه تا خود شخص که می خواد خودش رو تعریف کنه.

و اینکه اون چیزی رو که می خوای جا بندازی باید تکرار بشه، نباید بری سی و شش بار در سال بیای و بری، خب خیر ببینی پدرجان همه یادشون میره که کی بودی و چه کردی! حتی مثلا تو پست هایی که برای این منظور می نویسی باید اون قسمت رو دو سه بار تکرار کنی تا جا بیوفته.. الان ببین من این بخش رفتن و اومدن رو یادم مونده چون چند بار تکرار شده

و این که این آخرین بار نباشه که میای اینجا.. این روند باید تکرار بشه و ذره ذره خطاهاش گرفته بشه نه که بری بعد سی و شش سال یه بار بیای، در مورد سبکت نوشتن و این حرفا هم بیا بعد از شخصیت پردازیت یه صحبتی داشته باشیم.

پیشنهادی هم که برای ادامه ی این روند دارم اینه که بیای نقاط ضعف و قدرت مودی خودت رو توصیف کن. از بوگارتش بگو از سپر مدافعش.. از ترس هاش گذشته ش و هر چیزی که می تونه بیشتر ما رو باهاش آشنا کنه و به کارمون بیاد تو نوشتن برامون تعریف کن تاپیک های مناسبی هم وجود داره تو کل سایت. توی آینه ی ویزنگاموت هم می تونی از شخصیت پردازیت و چیزایی که تو دل مودی هست می تونی بنویسی.

موفق باشی الستور..


می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور



پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۰:۲۹ پنجشنبه ۲۸ دی ۱۳۹۶
#18
سلام سلام!

بعد از دو روز تاخیر از زمان در نظر گرفته شده توسط مصاحبه کننده ی خیلی خشنمون (الکی) در نهایت فایل مصاحبه آماده س.. جوابا همه فی البداهه و یهویی و ایناس.. گیر ندین شر درست نکنین! :))

خدمت شوما!



پیوست:


zip Derakht.zip اندازه: 981.13 KB; تعداد دانلود: 129


می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور



رویال ادوارد هال
پیام زده شده در: ۲۰:۱۸ یکشنبه ۱۰ دی ۱۳۹۶
#19
خوش اومدید!

اینجا رویال ادوارد هال ـه.. _قرار بود رویال آلبوس هال باشه ولی شهردار نژادپرست لندن که از قضا دختر ولدک بود تابلوی سر در تالار رو کند و داد تسترالای باباش خوردن! و از اون به بعد سر در تالار نوشتن رویال ادوارد هال تو پرانتز آلبوس سابق! _ سالن کنسرت جادویی لندن. وقتی به کنسینگتون (Kensington) جنوبی برید. دقیقا بالای باغ کنسینگتون یه بنای گنبدی خیلی بزرگی می بینید که رویال ادوارد هال نیس.. اون "رویال آلبرت هال" لندنه.. سالن کنسرت و نمایش ماگل ها

رویال ادوارد هال یه کم اونورتره.. جایی که ماگل پاگلا(!) چشمشون بهش نیوفته.. شاید یه جایی وسط درختها یه راه ورود داشته باشه، شاید وسط فواره های باغ کنسینگتون، یا تو گیسای مصنوعی ملکه ویکتوریا یا هر جای عجیب غریبی که مرلین خبر داره!

اینجا قراره محلی باشه برای نوشتن پست های موزیکال و البته جمع آوری پستهای موزیکالی که در گذشته نوشته شده و توی تمام انجمن ها پخش و پلاست..

پست موزیکال اون پست هایی که با یه آهنگ یا یه شعر آمیخته شده. به عنوان مثال یا به شکل اروپاییش _که تا حالا تو جادوگران دیده نشده! :دی ) دیالوگ ها به صورت شعر نوشته شده باشه.

خلاصه که بزنید و بخونید.. شاد یا غمگین، از شهرام شب پره یا امیلی یا عباس قادری!

پ.ن: به زودی یه نمونه پست موزیکال جدید اینجا فرستاده میشه ولی این مانع نیست که کسی بخواد زودتر بپسته.


مثال مثال


ویرایش شده توسط ادوارد بونز در تاریخ ۱۳۹۶/۱۰/۱۰ ۲۰:۲۷:۰۸

می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور



پاسخ به: نقدستان محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۹:۲۹ یکشنبه ۱۰ دی ۱۳۹۶
#20
نقد پست شماره 37 اتاق خون از آستریکس:

خوش اومدی آستریکس عزیز!

پروفسور دامبلدور این روزها سرشون خیلی شلوغ شده و به خاطر همین از این به بعد من و پروفسور نقدها رو مشترکا و به نوبت انجام میدیم. ولی اگر خواستید که پستتون حتما توسط پروفسور نقد بشه می تونید توی درخواستتون اینو ذکر کنین.

خب الان یه راست می ریم سر نقد پستت.. آستریکس عزیز باید خیلی مطالعه کنی، چه کتاب و چه رول های خود بچه های سایت رو. اولش که پستت رو خوندم از شدت زیاد بودن غلط های املایی فکر کردم شاید داری شوخی می کنی یا یه سبک جدیده ولی بعدش دیدم که شوخی نیست جدیه! :/ پس بیا و یه کم روی این موضوع وقت بیشتری بذار تا برطرف بشه.

چیزی که تو پست های طنز بررسی می کنیم همیشه اولش روند داستانیشه ( با پست های جدی مشترکه این مورد) توی این زمینه در بخش اول که داستان پیشرفت خاصی نداشته. در واقع تو همون جایی که بود مونده حالا دو قدم جلوتر ولی سعی داشته که خنده دار باشه. قسمت دوم پستت هم داستان رو جلو برده ولی یه ایراد اساسی داره.

حالا ایراد اساسیش چیه؟ یکیش ایراد شخصیت پردازی هاست. ببین در مجموع قانون اینه که شخصیت هایی که بچه ها از خودشون توی ایفای نقش ساختن باید تو رول های دیگه هم همونطور توصیف بشن. پست بعدی معتقد بود شما این اصلو رعایت نکردی ولی خب مشکلی وجود نداره از دفعه های بعدی می تونی دقت بیشتری روی این موضوع داشته باشی. و اینکه به نظر من همیشه سعی کن برای پست زدن روی بخش داستانی بودن وقت بیشتری بذاری. همه ی دلیل رول نوشتن اول اون روایت داستانه، جوهره و بدنه ی پست و کلا همه چیزش داستانشه اگه پستی که می نویسیم کمکی به داستان نکنه نتیجتا بودن یا نبودنش فرقی نداره اصلا.

و دوم اینکه آستریکس عزیز در کل باور بر اینه که پست طنز باید موجب خنده و حداقلش لبخند بشه دیگه.. ولی خب هممون هم می دونیم که همه چیز همیشه در حد آرمانی و اون طور که دلمون می خواد باشه نیست. پستت برای شروع بد نیست. راه زیادی داریم تا به نقطه ی خوب و عالی برسیم ولی لازمه ش اینه که بخونی و بنویسی.

یه نکته ای که بهت می گم و می خوام که تو پستهای بعدیت ازش استفاده کنی راجع به ظاهر پستته. پاراگراف هات رو طولانی و بزرگ ننویس ذهنو خسته می کنه و از شکلک های مناسب بیشتری توی پستت استفاده کن که حداقل ظاهر شاد و بامزه ای به پست بدن و به خنده دار بودنش بیشتر کمک کنن. گاهی یه شکلک تنهایی نقش یه جمله رو بازی می کنه ولی خب حواست باشه که از هر چیزی به اندازه و متعادل استفاده کنی.

در مجموع به تلاش بیشتری نیازه..

موفق باشی!


می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.