ترنسيلوانيا Vs تف تشت
پست اول
و امابرخلاف چیزی که همیشه اتفاق میوفته این قسمت از داستان دقیقا از همون جایی آغاز میشه که قسمت قبلی به پایان رسیده؛ دقیقا از همون لحظه ای که آرنولد پفک پیگمی روی جارو فریاد می زد و به سمت غروب آفتاب دور می شد ولی خودش نمی دونست که کجا داره میره و چرا میره حتی اونقدری نمی دونست که داره میره یا داره میاد. تازه وسط کار هم همیشه نتش تموم می شد.. گاهی وقتها هم باد میزد خاک میومد نت کل شهر می رف رو هوا.. عع..هوووم.. نباس اینطوری می شد!! برگردیم به داستان..
آرنولد پفک پیگمی هنوز از شوک حادثه ی بمب خسته بود و تنی ناقص، جسمی نحیف و ذهنی خسته داشت. توی سبدی که روی جاروش تعبیه شده بود کمی جا به جا شد، کف دست چپشو لیسید و باهاش پشت گوش راستشو خاروند، خب این بشر یه گربه ی چپکیه اون طوری نگاش نکنین؛ بعدم کف دست راستشو لیسید و باهاش سمت چپشو خاروند.. امممم.. به نظرم این دفعه دیگه اصلا نگاش نکنین خیلی بهتره!
همونطور در حالی که بهش نگاه نمی کنیم وارد جنگل می شیم، پرنده ها روی درختا لونه گذاشتن، سنجابا دنبال هم گذاشتن، گوزن ها هم .. اوه!
اون جارو نگاه کنین یه خرگوش سفید!!
- شلپ!
قلم موی بزرگی در حالی که رنگ قرمز حریصانه (شایدم سخاوتمندانه) ازش چکه می کرد به سر و هیکل خرگوش کشیده میشه و خرگوش مذکور مات و مبهوت نگاه می کنه و خب حالا بازم همین جا رو نگاه کنین یه خرگوش قرمز!
- اوه ملکه ی عزیز.. خیلی خوبه که این بی رنگی های دنیا رو به رنگین بودن های خودتون مزین می کنین!
زن اشرافی خپل قد کوتاهی که قیافه ش شبیه بلاتریکسی بود که کله ش فرم قلب داره..
loading.. (مغز نویسنده لحظاتی به خاطر درازی گروه اسمی هنگ کرده بود، همونطوری که واسه شما خو!) به سمت شخص پاچه خواری که قلم مو رو در دست داشت اما قیافه اش معلوم نبود برگشت و سعی کرد ملیح ترین لبخندشو بزنه که بیشتر شبیه رضا عطاران بود در واقع!
- اصلا به نظر من هیچ چیز بهتر از این نیست که شما ملکه ی زیبا ...
اما با جارویی که مستقیم به سمتشون پرواز کرد و زد دماغشونو بینی کرد صحبتشون نیمه تموم موند. و البته آرنولدی که توی سبدش به خواب رفته بود، پرت شد رو هوا و وقتی صاف روی سینه ی ملکه فرود اومد ثابت کرد که از هوش رفته.. البته نظر شما هم محترمه!
- وای خدای من! این گربه متعلق به قلمروی شماست علیاحضرت!
- بله بله.. می دونیم.. همیشه منتظر بودیم که خودش با پای خودش با ما به قصر بیاد ولی همیشه غیبش می زد ولی حالا که اومده به نظرم باید رحمت و رافت خودمون رو بهش نشون بدیم!
- علیا حضرت رحمت و رافت هر دو سال پیش در اثر کهولت سن فوت شدن!
ملکه آه کوتاهی کشید و گربه ای که سخت روی قلبش چسبیده بود رو از رحمت جدا کرد و به رافت چسبوند !
و فکر کرد که شاید برای دفعه بعد بتونه از عصمت و حجت یا نعمت و عفتش بهره ببره یا حالا هر نکبت دیگه ای که برای استخدام داوطلب می شد و همینجوری که فکر می کرد به همراه همراه ناشناسش به سمت قصرش حرکت کرد.
قلعه ی ترنسیلوانیایه نیسان آبی با کلی ویراژ و گاز و اهن و تلپ از جاده ی مارپیچی اومد بالا و جلوی دروازه ی قلعه زد بغل ولی خب چون راننده ش گاو بود زد نصف کابین نگهبانی رو آورد پایین..
- عع ممد صد بار بهت گفتم ترمز.. ترمز.. زارتی زدی نصف یارو رِ آوردی پایین!
- داداش ماشین که چیزیش نشده این یاروعه ریخته که اونم انگاری صاحاب نداره بیا سریع این چارتا جنازه هه رو بندازیم پایین فلنگو ببندیم!
ممد و اون یکی که اسم نداشت جلدی می پرن پشت نیسان و چهارتا آدم پتو پیچ شده رو پرت می کنن پایین؛ جلوی دروازه ی قلعه. بعدش راننده سریع می پره پشت فرمون رفیقش یه نگاهی به یه چیزی که شبیه علامت سوال بی نقطه بود می ندازه و وقتی که به این نتیجه می رسه که به دردش نمی خوره اونم پرت می کنه رو جنازه ها و می پره تو ماشین. نیسان آبی دور می زنه و دقیقا عین بالا اومدنش یه سمت پایین حرکت می کنه و چون ممد به "ترمز" توجهی نشون نمیداده سر پیچ سوم زرتی میوفتن تو دره و اسم ممد از لیست نفهم های زنده خط می خوره!
هی! شما هم شنیدین که تنها موجوداتی که از انفجار اتمی هم جون سالم به در می برن چه جونورایی هستن!؟ بله .. بله! خوشبختانه هیئت امنای تیم برای موارد پیش بینی نشده همچین آپشنی رو برای تیم در نظر گرفته بودن، چون همون طور که همه می دونن و خیلی معروفه؛ جمله ایه که شما همیشه زیاد می شنویدش تو تاکسی یا صف نونوایی: "از این وزارت هرچی بگید برمیاد!" خوش بختانه ماخیلی خفنیم و این لحظه رو پیش بینی کرده بودیم!
از پتوی شماره ی چهار که حاوی یه کوله پشتی و مقادیری آدم بود یه سوسک قهوه ای دوان دوان بیرون میاد و وقتی به محدوده ای می رسه که تغییر شکلش باعث به خطر افتادن آسلام نمیشه به خود اسکیترش تبدیل میشه و نگاه قهرمانانه ای به چهارتا جنازه و یه علامت سوال بی نقطه می ندازه:
عع.. این نبود..
.. اینم نیست دستم اشتباهی خورد، این بود:
چون ریتا همیشه دوست داشت از این نگاه ها به بقیه بندازه!
دو روز بعد اون روز!ادوارد، جیسون، ریتا، سندی و علامت سوال دور یه میز نشستن و در سکوت به هم خیره شدن. بوگارتمون هم یه کم اونورتر تو کمد خودش نشسته که دیگه چیز نشه خلاصه.. اینقدر که این چند روز زامبی های مستخدم پشم از کف قلعه جمع کردن سه تا جارو برقی به طور کامل سوخت یکی هم نیم سوز شده که در دست تعمیره!
- ببینید الان یه روز و هشت ساعت و بیست و نه دقیقه و دوازده ثانیه ست که آرنولد مفقود شده!
- الان شد سیزده ثانیه!
-
-
- بله.. می فرمودیم.. من با همه درختا و کفترا و پلنگا..اممم.. جک و جونورای جنگلای این اطراف حرف زدم ولی هیچ کدوم توی این مدت اصلا ندیده بودنش!
- هااا.. مو خودوم کل شط کارون رو طولی و عرضی شنا کردم از اهواز و آبودان تا دزفول همه رو چرخیدم.. چش چشو نمی دید ولی هر کس مویه می دید میگفت ععع کوکام شهرام تویی!؟
-
- هااا.. خلاصه که همه ی امامزاده های مسیر واسش نذر کردم شمع روشن کردم به جون بوآم ولی کسی ندیده بودش!
-
- منم که به همه ی روزنامه ها عکس آرنولدو دادم که چاپ کنن! البته یه کم مقاومت نشون می دادن می گفتن برای نسخه ی کودکان روزنامه شون مناسبه ولی وقتی چهارتا خار و مادر ازشون گروگان گرفتم خودشون به این نتیجه ی منطقی رسیدن که باید رو صفحه ی اول باشه!
ریتا به عکس گربه ی خال خالی بنفشی که مال دوران دبیرستان آرنولد بود اشاره کرد و این رو گفت باقی حضار هم به نشانه ی تاسف سر تکون دادن و جیسون ادامه داد:
- من این کوله پشتی رو پر اعلامیه گمشده کردم.. همه جا چسبوندمش، خیلی حال داد! (
) منو و علامت سوال با هم رفتیم.. شماره هم زیرش نوشتیم ممکنه الان پیداش کنن و زنگ بزنن!
و انگار که تلفن منتظر همین جمله بود تا زنگ بخوره. ادوارد گوشی رو قاپید:
- بله.. بفرمایین..
- دادااش برای این آگهی زنگ زدم!
- شما رفیقمون رو پیدا کردید!؟
- رفیقتون؟ ولی این که انگار عروسک بچه ست!
- رفیقمون یه گربه ست..
- داداااش شما یه سر تشریف بیارید پیش ما صد تا گربه از اون بهترشو داریم.. اصلنم قابل شما رو نداره!
- آقای محترم آرنولد یه گربه ی معمولی نیست!
- دادااش این هانیه توسلی بازی ها چیه در میاری خو از شما بعیده عزیز من!
زاارپ!
ادوارد گوشی رو گذاشت و هنوز فرصت نکرده بود غر بزنه بابتش که تلفن دوباره زنگ خورد، این دفعه ریتا گوشی رو قاپید:
- من جوابشونو میدم شما محفلی ها خیلی الکی ملایمید!.. الو اسکیتر صحبت می کنه!
- سلام گل من!
- گل من؟! ینی چی با کی کار داری؟! ما اینجا فقط یه درخت داریم!
- با خودت گلم.. می خواستم بگم گربه ت اینجاست، داره سیگار می کشه.. می تونی یه سر بیای ببینی..
-
[+&^%$بوووووق%$*#@]با قطع شدن تلفن و حاکم شدن سکوت بر فضا همه چند دقیقه ای به حالت حالا تهش چی ممکنه بشه به همدیگه نگاه کردن، هیچ کس هم هیچی نگفت، به جای دیگه هم نگاه نکردن هیچ حرکتی هم نکردن هیچ کس نه سرشو خاروند نه تهشو، دیگه چطوری واستون بگم که جو سنگینی بر فضا حاکم شد خب؟!
گربه ی خاکستری خط خطی که انگار به چشماش عینک زده بود خرامان خرامان از لبه ی دیوار رد شد و رفت و یه نگاه گذرایی هم به میز مصیبت زده ی ترنسی ها انداخت.
جیسون که نگاهشو به سطح میز دوخته بود گفت:
- اگه آرنولد پیدا نشه چی؟ چطوری بریم تو زمین وقتی یه یار کم داریم؟!
ادوارد که روحیه ی محفلیش یهو شدت گرفته بود می پره روی میز و میگه:
- نه آرنولد هرجا که رفته باشه دیگه برای این بازی آخر حتما خودشو می رسونه و تنها کاری که ما الان باید بکنیم اینه که بریم و تو زمین تمرینمون و سخت تلاش کنیم که بازی رو ببریم!
بازیکنا هم با یه نعره ی شجاعانه دوان دوان به سمت زمین تمرین میرن و سر راه توپ و جاروهاشونو بر میدارن. ریتا و ادوارد ظاهرا دو نفر آخری بودن که از در خارج شدن.
- خب حالا آقای فرمانده! بهم بگو تا حالا گنجیشک رنگ کردی که به جای قناری به کسی قالبش کنی!؟
- من که نه.. این کار همیشگیه توعه نوه جان!
- بیا کمک کن این گربه هه رو بگیرم!
ادوارد چند لحظه مات و مبهوت به ریتا نگاه می کرد و سندی و جیسون و کمد هم جارو به دست به اون دو نفر نگاه می کردن، ریتا که مطمئن بود کسی منظورش رو نفهمیده همون جور که می رفت با صدای بلندی که همه بشنون گفت:
- نیاز به یه بک آپ پلن داریم! اگه آرنولد پیداش نشد یه گربه دیگه باید بذاریم به جاش که کسی نفهمه و بتونیم بازی کنیم!