هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۸:۵۲ دوشنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۶
#11
دامبلدور نگاهی به اطراف آشپزخونه انداخت تا دقیقا بفهمه چه چیزایی داره که باهاش آشپزی کنه. بعد از بررسی وسایل آشپزی با عصبانیت و صدای بلندی که محفلی ها بشنون فریاد زد.
-بااااااااید وسایل جدید بگیریم واسه این آشپزخونه.
-با کدوم پول ؟ مدیرا همه بودجه رو به مرگخوارا میدن.

دامبلدور قانع شد و همون پاتیل های قدیمی و زنگ خورده ای که از هاگوارتز پیچونده بودن رو روی گاز گذاشت و زیرشون رو روشن کرد. بعد دستی به ریشش کشید و به طرف یخچال رفت تا محتویات مورد نیاز برای غذای مورد علاقه خودش ،استیک با سبزیجات اضافه رو در بیاره. وقتی به یخچال رسید و درش رو باز کرد ، یه موش سریع ازش بیرون اومد و به زیر کابینت ها فرار کرد. دامبلدور سعی کرد که جلوی جیغ زدنش رو بگیره تا بقیه نفهمن چه اتفاقی افتاده. وقتی بالاخره تونست آروم شه ، مقدار زیادی از ریش هاش که به خاطر ترس از موش ریخته بود رو جمع میکنه و اونهارو هم زیر کابینت قایم میکنه.
جلوی یخچال خم میشه و در حالی که کمرش رو با یه دست گرفته تا نشکنه، با دست دیگه محتویات یخچال رو بررسی میکنه. تخم مرغ ؟ تا اونجا که یادش میومد استیک تخم مرغ نیازی نداشت در نتیجه تخم مرغ رو کنار گذاشت و ماست رو در آورد. نگاهی بهش انداخت و با خودش فکر کرد که بد نیست یه ذره ماست بغل استیک بخورن ، یا اگر استیک به اندازه کافی نبود بقیه ماست خالی بخورن. سطل ماست رو برعکس کرد تا تاریخ انقضاش رو ببینه.

تولید : تولد مرلین ، انقضا: 3 روز بعد از تولید

دامبلدور ماست رو که از سفید به رنگ قهوه ای پر رنگ تبدیل شده بود سریعا از پنجره بیرون انداخت و به طرف یخچال برگشت. هیچ چیز دیگه ای تو یخچال که به درد غذای مورد علاقش بخوره نبود. تیکه موی کنده شده گوشه ای از یخچال بود که دامبلدور اصلا نمیخواست تصور کنه کدوم محفلی با این تیکه مو چیکار میخواد بکنه. جوراب های هری پاتر توی جا میوه ای قرار داشت چون هری دوست داشت که لباسایی که میپوشه خنک باشن. هرمیون هم که هزاران گیاه مختلف برای آزمایش و یادگیری هر چه بیشتر علم گیاه شناسی ،معجون سازی و حتی تغییر شکل گیاهی تو یخچال نگه داری میکرد. دامبلدور با ناامیدی در یخچال رو بست.
هری که بدون هیچ اخطاری پشت در یخچال وایستاده بود، باعث شد بعد از بسته شدن در یخچال دامبلدور سه کیلومتر به هوا بپره و مقدار زیادی دیگه از ریش ها روی زمین بریزه. هری چشمای مظلومش رو باز کرده و در حالی که با انگشتش شکمش رو میمالوند گفت :
-پروفسور ، غذا آماده شد؟

دامبلدور میدونست که بقیه محفلی ها حتی از هری گرسنه ترن و باید سریعا راه حلی برای بدست آوردن مواد اولیه مورد نظرش پیدا کنه.




پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۲۳:۱۸ جمعه ۱۴ مهر ۱۳۹۶
#12
آمبریج حیا کن ، هاگوارتز رو رها کن

---
هرکی به یه چیزی فکر میکرد. گیبن تعداد افراد حاضر تو دفتر رو میشمرد و تقسیم به جایزه پیدا کردن کلاه میکرد، اسنیپ به اینکه باید از دیجی کالا ژل جدید سفارش بده و این بار چند تا سفارش بده تا با جغد رایگان ارسال بشه واسش، هرمیون به این داشت فکر میکرد که تاریخ هاگوارتز رو چند بار دیگه بخونه تا بتونه دقیقا حفظ باشه و برای هر موقعیت یه جمله ازش بتونه بگه، آرتور به اینکه اگر همه رو اینجا بازداشت کنه، چقد باید فرم و کاغذ وزارتی پر کنه و آیا ارزش اون همه کار رو داره، آملیا هم به اینکه اگر شخصیتش رو عوض کنه آیا ستاره ها باهاش قطع رابطه میکنن یا همچنان دوست و رفیقش میمونن.

دامبلدور با شتاب به طرف دفترش بر میگشت ، آلارم ورود افراد غریبه به دفترش به صدا در اومده بود. با هر قدم ، سرامیک های زمین تکون میخوردن و همین باعث ترس تابلوهای اطراف راهرو شده و همه قایم شده بودن. دامبلدور از مرلین میخواست که دانش آموزا دنبال چیزی که فکر میکرد نباشن. اون تمام ذخیرش بود، تمام محفل به اون نیاز داشت و بدونش نمیشد ولدمورت و مرگخواران رو شکست داد. بالاخره به در دفتر رسید و کلمه رمز رو گفت و وارد شد.

با ورود دامبلدور همه هوشیار شدن و خودشون رو جمع و جور کردن. هرمیون سریع یه کتاب تاریخ هاگوارتز از جیبش در آورد و در حالی که مثلا نمیدونه چه اتفاقی داره اطرافش میفته به خوندنش مشغول شد. دامبلدور به کسی توجه نکرد و به سرعت به طرف میز کارش رفت و وقتی دید همش تموم شده ، با ناراحتی روی زمین زانو زد و به گریه افتاد.
-آههههه مرلین چرا آخه ؟ چرااااااااا ؟

ملت گونه به دامبلدور خیره شدن و منتظر بودن ببینن دقیقا چه اتفاقی افتاده. گیبن و اسنیپ این موقعیت رو غنیمت شمردن و سریع دست بقیه رو گرفتن و از دفتر مدیریت خارج شدن تا به طرف مقصد بعدیشون برای پیدا کردن کلاه برن.
با اینکه از دفتر مدیریت خارج شده بودن همچنان میتونستن صدای دامبلدور رو بشنون.
-اوووووه مرلینا، من تو کل این دنیا این شکلات ها رو داشتم فقط. اونارم ازم گرفتی.

ملت شکلات خوران به طرف سرسرای عمومی رفتن تا اونجا با آرامش در مورد نقششون برای پیدا کردن کلاه حرف بزنن.
====

تایید شد
به الف دال خوش اومدی


ویرایش شده توسط آملیا فیتلوورت در تاریخ ۱۳۹۶/۷/۱۷ ۶:۴۹:۲۰



پاسخ به: انستیتو ژنتیکی دیاگون
پیام زده شده در: ۲۰:۴۱ جمعه ۱۴ مهر ۱۳۹۶
#13
حالا که همه بخشی از شخصیت خودشون رو وارد دامبلدور کرده بودن ، کمی عقب تر اومدن و به هکتور اشاره کردن که دوباره روشنش کنه. هکتور اول دوست نداشت که اختراعش مورد مسخره مرگخوارا قرار بگیره ولی وقتی به کروشیویی هایی که مرگخوارا به سمتش ممکن بود بفرستن فکر کرد به این نتیجه رسید که بهتره حرفشون رو گوش کنه و روشنش کنه. به طرف دامبلدور رفت ، تبلتش رو در آورد و چند تا چیز الکی تایپ کرد که مثلا کارش جدی به نظر برسه و مرگخوارا کف کنن ولی وقتی دید کسی کف نکرده و همه صبرشون تموم شده و نزدیک به کروشیو گفتنن ، دکمه ترن آف/ترن آن ربات رو که کف پاش بود فشار داد.
دامبلدور با صدای ربات مانندی، سرش رو بالا آورد و تمام اتاق رو بررسی کرد. بعد تک تک مرگخوار ها رو زیر نظر گرفت و سعی کرد تا اطلاعات جدید کسب شده رو تو دیتابیسش ثبت کنه. بعد از اتمام کارش، بالاخره شروع به حرکت کرد و به طرف هکتور رفت.
-پدر؟

در حالی که دامبلدور دستی به صورت هکتور میکشید ، مرگخوارا شروع به بحث کردن که چرا دامبلدور فکر میکنه هکتور باباشه.
-به نظرتون هکتور و مامان دامبلدور یعنی آره ؟
-نه ابله ، چون ربات و هکتور سازندشه بهش میگه پدر. تا حالا فیلم و سریال ربات ندیدی ؟

دامبلدور از هکتور دور شد و به طرف بقیه مرگخوارا رفت. نگاهی عمیق به چشماشون انداخت و همه رو بسیار وحشت زده کرد. بعد به طرف لینی رفت.
-میدونستی رز گفته که تو بدردنخور ترین مدیر سایتی ؟

لینی با عصبانیت به طرف رز رفت و دعوای شدیدی شکل گرفت. دامبلدور این بار به طرف کراب رفت و نگاهی بهش انداخت ، دستی به شکمش کشید و گفت:
-یه معجون بسازم بخوری لاغر شی بتونی یه "دوست ساحره" پیدا کنی؟

کراب به فکر فرو رفت و یاد تمام غذاهایی که تو هاگوارتز خورده بود افتاد. دامبلدور نگاهی به اطرف اتاق انداخت و جارو پیدا کرد و مشغول تمیز کردن انستیتو شد.
-دامبلدور ربات خوب؟




پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱:۱۵ پنجشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۶
#14
دامبلدور همینجور مزه مزه میکرد و با هر مزه سبزتر میشد. بقیه محفلی ها که میدونستن دامبلدور اینقد مهربونه که حاظره مثل شرک سبز بمونه ولی دل هری رو نشکونه ، خودشون دست به کار شدن و سعی کردن کم کم واقعیت رو به هری بگن. هرمیون کاندید اول بود.
-خوبه هری خیلی عالیه ولی یه چیزی رو در نظر بگیر ، کار تو آشپزی نیست که ، کار تو جان پیچ نابود کردنه. به شغل خودت بچسب ، خوشت میاد یه آشپز بیاد جان پیچ از بین ببره و تورو بیکار کنه؟
-نگران نباش هرمیون ، میتونم جفتش رو باهم انجام بدم. برای مثال واسه درست کردن همین پنکیک ، با یه دست تخم مرغ میشکوندم، با یه دست سر نجینی رو میبریدم.

هرمیون که باهوش ترین محفلی به حساب میومد(بله باهوش ترین بود ، مشکلی داری؟ ) ناموفق بود. بقیه محفلی ها امیدی به موفقیت نداشتن ، وقتی هرمیون نتونه هری رو راضی کنه کی دیگه امکان داره بتونه؟ دامبلدور که حالا از سبز کمرنگ به سبز پر رنگ تبدیل شده بود و آخرین نفس های زندگیش رو میکشید به زور دستش رو بالا آورد و به اسنیپ اشاره کرد. محفلی ها به اسنیپ خیره شدن و به فکر فرو رفتن. آیا منظور این بود که اسنیپ دامبلدور رو بکشه و راحتش کنه از این درد سبز شدن ؟ اسنیپ چوب دستیش رو در آورد و آماده کشتن دامبلدور شد چون بار اول خیلی بهش مزه کرده بود. آملیا که دم پنجره مشغول مذاکره با ستاره ها بود به سرعت به طرف اسنیپ دوئید و چوب دستی رو از دستش گرفت.
-ستاره ها بهم گفتن که منظور دامبلدور اینه که به اسنیپ بگیم با هری حرف بزنه در مورد آشپزی خوبش.

محفلی ها از تعجب زیاد زرد شدن. همگی همزمان دستی به چونه هاشون کشیدن و در حالی که یه چشم رو کوچیک کرده به فکر فرو رفتن. بعد از چند دقیقه آملیا ناامیدانه گفت :
-سوروس ، به هری بگو باید آشپزی رو ادامه بده. اگر مشکل رو حل نکرد ، من یه ستاره به اسمت میزنم.

اسنیپ به طرف هری رفت، رداش رو مرتب کرد و با صدای آروم و با وقار همیشیگیش گفت:
-هری به مامانت رفتی، آشپزی رو ادامه بده و آشپز رسمی کل محفل بشو.

هری اخمی کرد و دست هرمیون رو گرفت و به اتاق بغلی برد. در اتاق رو بست و مطمئن شد که کسی حرفش رو نمیشنوه. بعد به هرمیون نزدیک شد و خیلی آروم گفت:
-من تصمیم گرفتم دیگه هیچوقت آشپزی نکنم ، فک کنم این اسنیپ یه نقشه ای داره ، بهم گفت که آشپز شو ، حتما میخواد اینجوری باعث شه لرد ولدمورت پیروز بشه. از اولین روز هاگوارتز اسنیپ هرچی گفته رو برعکسشو انجام دادم ، حتی یه بار هاگوارتز یه هفته دیرتر رفتم چون گفته بود به موقع بیایید. قصد ندارم الان هم گوش کنم.

هرمیون که خوشحال بود نقشه دامبلدور،آملیا و ستاره هاش به موفق بوده سری به هری تکون داد و حرفش رو تایید کرد.
-نقشه اسنیپ مهم نیست ، بیا بریم یه آشپز جدید برای محفل انتخاب کنم. چند تا کاندید خوب دارم.




پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۲۳:۴۳ چهارشنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۶
#15
نقل قول:

رون ویزلی نوشته:
سلام خسته نباشید.
من که میدونم تایید نمیشم چون تازه چند روزه که تو ایفای نقش عضو شدم.
میخواستم بدونم باید چه شرایطی بدست بیارم تا بتونم عضو شم؟
مثلا اگه بخوام شخصیتم جا بیفته باید چیکار کنم؟
من تو المپیک دیاگون ثبت نام کردم آیا کمکی توی بهبود شخصیتم میکنه ؟


سلام رون عزیز و خوش اومدی به سایت جادوگران

مهمترین چیزی که باید بدونی اینه که گروه خصوصی ، بهترین جا برای پیشرفت و شناخت بهتر سایت هست. شما عضو گروه گریفیندور هستی و تو تالار خصوصی گروه میتونی انواع تاپیک ها رو پیدا کنی.
برای شروع و چون اینجا جاش نیست که در مورد بقیه تاپیک های گریفیندور حرف بزنم ، از این تاپیک شروع کن. جای صحبت های عادی بین اعضا و پرسیدن سوالاتت هست. میتونی با بقیه آَشنا شی ، خودت رو معرفی کنی ، اگر سوالی داری بپرسی. بقیه تاپیک های تالار خصوصی رو هم یه نگاهی بنداز ، تاپیک نقد وجود داره ، تاپیک رول نویسی وجود داره و غیره. از اونا استفاده کن ، رول بنویس ، درخواست نقد کن ، با اعضای گریفیندور صمیمی تر شو ، اونها و مخصوصا ناظرین تالار افرادی هستن که بیشترین کمک رو میتونن بهت بکنن تا با همه چی آشنا شی و پیشرفت کنی.
این به این معنا نیست که بقیه جاها فعالیت نکن ، ثبت نام تو المپیک دیاگون شروع خوبی بود. کنارش میتونی تو تاپیک های ایفای نقش رول (داستان) بنویسی و داستان بقیه رو ادامه بدی.

تالار ویزنگاموت و مخصوصا تاپیک تالار نقد برای کمک به شما ساخته شده که در ایفای نقش پست بزنی و درخواست نقد پستت رو بکنی. افراد با تجربه و قوی از نظر داستان نویسی مسوول نقد پست هات رو بر عهده میگیرن و بهت کمک میکنن که پیشرفت کنی.

بد نیست اینجا بری و با توجه به مشخصات داده شده یه عکس واسه خودت انتخاب کنی. همین عکس باعث میشه کمی شخصیتت بیشتر برای بقیه تعریف بشه. واسه اینکه شخصیتت رو بیشتر تقویت کنی و بهش شاخ و برگ بدی ، تو همون رول(داستان) نویسی هات ، سعی کن از خصوصیات شخصیتت استفاده کنی موقع ادامه دادن داستان. برای مثال اگر میخوای یه رون ویزلی فداکار باشی ، تو رول نویسی هات همیشه پای دوستات بمون یا اگر میخوای بدجنس باشی ، تو داستان هات سر بقیه کلاه بذار.

بازم تکرار میکنم که یه موقع فراموش نشه ، تالار خصوصی گریفیندور اولین و بهترین جا برای پیشرفت یه تازه وارد به سایت هست. انواع امکانات و افراد وجود دارن که بهت کمک کنن بهترین و باحال ترین تجربه جادوگرانی رو شروع کنه و در ادامه داشته باشی.

لطف کن به این پست جوابی نده چون اینجا جای بحث ، سوال ، پیشنهاد یا انتقاد نیست و فقط مخصوص درخواست عضویت محفل هست. همینطور که خودت گفتی یه مقدار زود هست که عضو محفل بشی ، بهتره اول یه ذره بیشتر فعالیت کنی تا خودتو نشون بدی و ما بیشتر باهات آشنا شیم.

موفق باشی.




پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۱۷:۳۹ سه شنبه ۱۱ مهر ۱۳۹۶
#16
فکر نمیکرد که خونه ویزلی ها اینقد ساکت باشه. کم کم و با احتیاط به خونه نزدیک شد و چوب دستیش رو بالا آورد که اگر نیاز بود سریع بتونه ازش استفاده کنه. آروم آروم قدم بر میداشت و منتظر شنیدن سر و صدا و حرفای توی خونه شد. معمولا خونه هرمیون و رون خیلی پر سر و صدا و شلوغ بود و این سکوت غیر منتظره خیلی عجیب به نظر میرسید. سعی کرد که مثبت فکر کنه؛ممکن بود که کسی خونه نباشه ولی مغزش اجازه نمیداد و فکر های مثبتش رو با تصورات حمله مرگخواران جایگزین میکرد. اگر هرمیون و رون رو گرفته باشن چی میشد ؟ چجوری نجاتشون میداد ؟ باید الف دال رو دوباره راه مینداخت ؟
تلاش کرد فکر بعدیش رو از مغزش دور نگه داره و مدام تکرار میکرد که رون و هرمیون زنده هستن و نیازی نیست به فکر آینده بچه هاشون باشه.
بالاخره به در خونه رسید. در بسته بود و این خودش یه نشونه خوبی به نظر میرسید. اگر اتفاقی افتاده بود که مرگخوارا مثلا در خونه رو نمیبیستن پست سرشون. شاید مرگخوارا رون و هرمیون رو به اسارت گرفتن و الان دارن بچه هاشون رو به راه مرگخواری هدایت میکنن.
به کمک چوب جادوش در رو باز کرد و یه دفعه پرید تو خونه.
-آهاا گرفتمتون ، سریع بگید رون و هرمیون کجان.

هرمیون که در حال مطالعه کتاباش بود یه دفعه از جاش پرید و نزدیک ترین چیزی که برای دفاع خودش میتونست استفاده کنه رو برداشت.
-کیه چی شده ؟ کی هستی ؟ زودتر اعلام نکنی کی هستی با این لیوان یه بار مصرف همتون رو خلع سلاح میکنم.

هری که خیالش راحت شده بود ، چوب دستیش رو تو جیبش گذاشت و به هرمیون نزدیک تر شد. هرمیون خیلی وقت بود هری رو ندیده بود با خوشحالی به سمتش رفت و به آغوشش کشید. همچنان که دست روی بازو هاش داشت عقب تر اومد و نگاه کلی بهش انداخت.
-نزدیک بود با لیوانه چوب دستیت رو بگیرما ، بعد من صاحبش میشدم لرد باید منو میکشت. مامان منم که ماگله نمیتونست با کمک عشقش ازم محافظت کنه و بعدشم جان پیچی تو بدن من نبود ولدمورت اون رو از بین ببره و من دامبلدور رو ببینم و باهاش حرف بزنم و دوباره برگردم.
-مرسی که واقعا جریان داستان نویسی رولینگ رو عوض نکردی. من واسه مساله مهمتری اومدم اینجا ، سارا اوانز گم شده و باید پیداش کنم. این طرفا نیومده ؟ ندیدیش ؟ طلسمی تو کتابای تاریخ هاگوارتز نخوندی که سارا اوانز پیدا کنه ؟
هرمیون سرش رو تکون داد و بعد از دیدن چهره نگران و ناامید هری ، دوباره بازوهاش رو گرفت و گفت:
-ولی فک میکنم که میدونم کی میتونه کمکمون کنه پیداش کنیم.




پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۲:۳۳ دوشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۶
#17
ریتا جامدادیش رو باز کرد و تراشی در آورد. به تراش نگاهی انداخت و سر قلم پر رو توش فرو و شروع به چرخوندنش کرد. در حالی که سر لرد به ته تراش برخورد میکرد و از صورتش کم کم تراشیده میشد فریاد زنان گفت:
-نچرخون ریتا ، مارو اینقد نچرخون. این عقلش از اون سگ و دامبلدور و هری پاتر کمتره. قلم پر رو تو تراش تیز نمیکنن که.

ولدمورت به محض اینکه این رو گفت ، ریتا دست کشید و پر رو به آرومی از تراش بیرون آورد و نزدیک چشمم کرد تا بتونه دقیقتر بررسیش کنه.
- الان حرف ما رو شنید. این همه داد و بیداد کردیم ، الان شنید بالاخره.

ریتا پر رو تکونی داد شروع به نوشتن کرد. باز هم خوب کار نمیکرد ، انگار که قلم نمیخواست چیزی بنویسه. ریتا متقاعد شده بود که قلم باهاش دشمنی پیدا کرده. پر رو چند بار محکم به میز کوبوند و از جاش بلند شد و به طرف کیفش رفت.
-سر عزیزمون گیج میره ، سر کچلمون ، آخخ. کجاییم ؟ این کیه ؟ اون چیه ؟

ریتا چاقویی از کیفش در آورد و به سر میزش برگشت. به آرومی روی صندلی نشست و قلم رو با دست چپش و چاقو رو با دست راستش گرفت. بعد از چند ثانیه ، جای قلم و چاقو رو عوض کرد و در طول ده دقیقه بعدش ، چندین بار همین حرکت رو تکرار کرد.
-من دست راست بودم یا چپ ؟
- آها بالاخره چرخش های سرمون تموم شد. من ولدمورتم ، این ریتائه ، اونم چاقوئه ... چااااااقو ؟ چاااااقو چرا دستشه ؟ چی شد ؟ وقتی سرمان گیج میرفت از داستان عقب موندیم.

ریتا همچنان قلم و چاقو رو از این دست به اون دست میکرد و هنوز نتونسته بود تصمیم بگیره با چه دستی بهتر میتونه از چاقو استفاده کنه. پیش خودش فکر کرد ، با دست راست مینویسه ولی با دست چپ کتاب ورق میزنه ، با دست راست از یخچال کیک بر میداره ولی با دست چپ با بقیه دست میده، با دست راست با موبایلش بازی میکنه ولی با دست چپ موس کامپیوتر رو جا به جا میکنه. از استرس شدید انتخاب دست درست برای استفاده از چاقو ، کم کم عرق میکنه و بدنش گرم میشه.
-چقد گرممون شد یه دفعه ، چقد دست ریتا خیسه. فهمیدیم، این استرس داره. چاقو هم که دستشه ، این فهمیده با ما چیکار کرده و به جای شکنجه های ما میخواد خودشو بکشه.

ریتا بالاخره تصمیم گرفت و چاقو رو با دست راستش گرفت و به طرف قلم پر برد.




پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۰:۵۶ دوشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۶
#18
مادر همینجوری آش رو هم میزد و هی قربون صدقه دست پختش میرفت.
-آخه تو آشپزی یا هنرمند ؟ بهتر از این چی میشد پخت ؟ اصلا کسی میتونه بهتر از این چیزی بپزه ؟
-اینقد نچرخون ما رو ماگل ، کروشیو کروشیو

بعد اینکه خیالش راحت شد آش به اندازه کافی هم خورده ، ملاقه رو در آورد و روی میز گذاشت و سراغ بقیه غذاهاش رفت تا یه ذره قربون صدقه اونا و خودش بره دوباره. ولدمورت خیالش راحت شده بود که حداقل برای چند دقیقه سر جاش آروم نشسته و خبری از هم زدن آش ماگل ها نیست. در حالت عادی ، چند دقیقه واسش چیزی نبود ولی الان قدر چند دقیقه آرامش رو متوجه میشد. ریلکس کرده و روی بشقابی که قرار داشت لم داده بود که چند قطره آب لزج روش ریخته شد. به آرومی چشماش رو برگردوند و با سگ چشم تو چشم شد.
-اوه مادر آو اوریتینگ دارک ، این سگه یا گراوپ ؟

سگ ملاقه رو به دهن گرفت و قبل اینکه مادر متوجه بشه ، از آشپزخونه خارج شد و به گوشه از حیاط رفت. ملاقه رو روی زمین انداخت و چند ثانیه بهش نگاه انداخت و زبون گندش رو در آورد و مشغول لیش زدن ولدمورت شد.
-خییییس شدیم ، لیس نزن. این چه بلایه سر ما اومد آخه ؟ ما که آدم خوبیم ، کار بدی نکردیم تا حالا تو زندگیمون واقعا لایق اینیم که یه سگ لیسمون بزنه ؟

سگ که حالیش نمیشد ، همینجوری آش روی ملاقه رو لیس میزد و بعد اینکه آش تموم شد هم قانع نبود و قدرت لیس زدنش رو بیشتر کرد.
-تمام پوستمون کنده شد ، ریتا رو ببینیم با چاقو میوه خوری پوستش رو میکنیم میندازیم جلو نجینی.

ولدمورت که چشمام رو بسته بود تا لیس زدن ها تموم شه ، شروع به لرزیدن کرد. برای اولین بار خوشحال شد که داره تغییر شکل پیدا میکنه ، هر چی میشد دیگه بهتر از این وضعیت بود.
-ما حتی یه بار دامبلدور درخواست لیس زدنمون کرد بهش اجازه ندادیم.

ولدمورت چشمش رو باز کرد و دنبال شیشه ، آینه ای ، بطری دلستری چیزی بود تا شکل جدیدش رو ببینه که متوجه شد تغییری نکرده. هرچی اطرافش رو نگاه میکرد باورش نمیشد چه اتفاقی براش افتاده. چند بار پلک زد تا شاید اشتباه دیده باشه ولی نخیر ، بار اول درست دیده بود.
- این چه میتونه باشه که اینقد نرمه ؟

سگ که از لیس زدن خسته شده و میخواسته تا آخرین قطره مولکولی آش رو بخوره ، بهترین راه حل رو در خوردن کل ملاقه دیده بود.
-هنوز هم ولی اعتقاد داریم که این حیوون از دامبلدور و هری پاتر رو هم ، باهوش تره.


ویرایش شده توسط هرمیون گرنجر در تاریخ ۱۳۹۶/۷/۱۰ ۲:۲۰:۴۳
ویرایش شده توسط هرمیون گرنجر در تاریخ ۱۳۹۶/۷/۱۰ ۱۴:۰۱:۱۷



پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۳:۱۷ شنبه ۸ مهر ۱۳۹۶
#19
-آهااا فهمیدم.

ولدمورت نفسی راحت کشید ، بالاخره یکی متوجه شده بود. میدونست که اگر هیچکی نفهمه ، دامبلدور متوجه میشه. صد سال سن داره ولی مغزش هنوز از 100 تا محفلی بهتر کار میکنه. لرد خودش رو آماده کرد، آواداکداورا رو زیر لب چند بار تمرین کرد و آماده شد که سریع استفادش کنه. دامبلدور به طرف جادو برقی اومد.
-دمپایی های پشمی خرگوشی من چی شد؟

لرد که دیگه صبرش تموم شده بود میخواست سعی کنه که قبل تبدیل شدن چند تا کریشیو به سمت دامبلدور بفرسته ولی هرکاری کرد این اتفاق نیفتاد.
-پیرمرد خرفت ، دمپایی رو میخوای چیکار، بیا مارو دوباره تبدیل به قوی ترین جادوگر زمانه کن تا بتونیم هم خودت و هم بقیه محفلی ها رو بکشیم بریم سراغ ریتا.

دامبلدور که انگار حرف ولدمورت رو شنیده بود به طرف جارو برقی رفت. جارو برقی رو از لوله خرطومیش گرفت و بلند کرد.
-اونجااااا آخه ؟ با اونجا جارو برقی رو بلند میکنن مرتیکه ابله ؟ آخخخخخخ دردم گرفت خرطومیم داره پاره میشه.
-فهمیدم بالاخره ، چیکار میخواستم بکنم یادم رفته بود. محفلی ها میگن سنم زیاد شده باید دفترچه یادداشت داشته باشم.

دامبلدور، ساعت 3 نصف شب ، جارو به دست ، وارد اتاق هری پاتر شد. سیم برق جارو برقی رو دستش گرفت و به دوشاخه نگاهی کرد.
-این کجا باید میرفت ؟
-وقتی میتونی با یه طلسم کل خونرو تمیز کنی ، جارو برقی کسی نیاز نداره که آخه.

ولدمورت این رو گفت و با عصبانیت لوله خرطومیش رو بالا پایین کرد. دامبلدور که این صحنه رو دید دستی به خرطومی کشید و سعی کرد آرومش کنه.
-آروم باش پسرم ، آروم باش. پریز برق پیدا کردم.

همینطور که الکتریسیتی در وجود ولدمورت میرفت و میومد، احساس میکرد که تمام وجودش به آتیش کشیده شده و تنها فکر شکنجه هایی که بعدا ریتا و همه محفلی ها رو میتونست بکنه کمی بهش آرامش داد. هری پاتر هم که به خاطر فاصله نزدیکش با ولدمورت در حال دیدن خواب دوئلی بود که با طلسم خلع سلاح کل مرگخوارا رو شکست داده ، حتی با صدای بلند جاروبرقی بلند نشد.




پاسخ به: کوچه ناکترن
پیام زده شده در: ۱۵:۳۴ شنبه ۸ مهر ۱۳۹۶
#20
بلا همینطور به چراغ نزدیک تر میشد و چراغ با آغوشی باز منتظر بلا بود که برسه و درستش کنه. اونطرف تر آرسینوس گوشه ای افتاده بود و به زور سعی میکرد یه ذره اکسیژن وارد بدنش کنه. کراب و گویل تو آشپزخونه بودن و با ناراحتی و تاسف به یخچال خالی نگاه میکردن و همدیگه رو دلداری میدادن. هکتور هم گوشه ای دیگه نشسته بود و سعی میکرد به غول توجهی نکنه و تمام تمرکزش رو روی ساخت معجون "غول زدایی" بذاره.
اینور تر بالاخره بلا بعد از چند دقیقه اسلوموشن حرکت کردن ، به چراغ رسید. هر تیکه رو گرفت و با دستش به گوشه هاش چسب زد و بهم چسبوند. بعد از اینکه آخرین تیکه رو هم وصل کرد ، چراغ رو با موفقیت و مثل میمون تو لاین گینگ (Lion King) بالا سرش میگیره. نور خورشید به چراغ میخوره و تو چشم تمام مرگخوارا منعکس میشه. هر کدومشون هر کاری میکردن ، ولش کردن و به طرف بلا اومدن تا این موفقیت رو جشن بگیرن. بالاخره میتونستن از دست این غوله نجات پیدا کنن.
کم کم که نزدیک میشدن به بلا و چراغ ، احساس میکردن یه چیزی ایراد داره. بلا ناقص بود یعنی ؟ نکنه دماغش از بین رفته ؟ شاید ایراد از چراغ باشه ؟ وقتی به فاصله نزدیکی از بلا و چراغ رسیدن همشون ، و تاکید میکنم همشون با تعجب با چراغ خیره شدن.
رز و لینی دوتایی به سمت بلا رفتن و چراغ رو از دستش گرفتن و یه ذره بررسیش کردن.
-این چرا اینجوریه ؟ چرا اینجوری چسب زدی ؟
-چیزیش نیست که از اول همین شکلی بود.
- از اول چراغه شبیه یه لیوان بدون دسته بود یعنی ؟

خنده های شیطانی غول از پشت هکتور ، شک مرگخواران رو تاکید کرد. غول از شونه هکتور به شونه آرسینوس برگشت و چون دیگه مویی رو سرش نمونده بود به سر وینکی رفت و در حالی که موهای وینکی رو میکند ، به چیزی که دست لینی و رز بود نگاه کرد.
-این بود بلا بلاتون ؟ کرشیو کریشیوتون ؟

بلا که عصبی شده بود چند تا کریشیو به وینکی زد و بعد از دیدن عذاب کشیدن وینکی یه ذره آروم شد. چراغ رو از دست لینی پس گرفت و خودش نگاهی بهش انداخت. از اول هم تو این کارای دستی و هنری استعدادی نداشت. دست چسبیش رو با چندین کریشیو خشک کرد و بعد چراغ رو به کمک دو دستش به دو طرف کشید تا از هم باز شه و این بار درست سر هم شه.
-اییییییییییییییییییی ... چه چسب محکمیه ، بیایید بچه ها شما از اون طرف بگیرید بکشید ، من از این طرف.

غول همچنان خنده های شیطانی خودش ادامه میداد ولی با این فرق که چون پیتزا ها رسیده بود هرازگاهی یه تیکه میخورد و بعد دوباره میخندید.








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.