دور یک تور جادوگران - کارخونه دستمال سازی اسکاور !ایگور که بعد از مدت ها به کوچه دیاگون باز گشته بود ، علاقه زیادی داشت که به تمام مغازه های رفیق های قدیمیش سر بزنه و احوال پرسی بکنه .
به عنوان اولین مقصد ، کارخونه دستمال سازی اسکاور رو انتخاب کرد . به نزدیکی کارخونه که رسید دهانش از تعجب باز موند . خبری از چمن های سر سبز اطراف کارخونه نبود ، گل ها پژمرده شده بودن ، ماهی های حوض بزرگ رو به روی کارخونه مرده بودن و آب حوض رو لجن فرا گرفته بود . قدم هاش کمی سست شد و به طرف در کارخونه رفت . از سر و صدای همیشگی کارخونه و فریاد های اسکاور بر سر کارگر ها هم خبری نبود . به آرومی در رو باز کرد و داخل رفت .
کارخونه در تاریکی فرو رفته و تار عنکبوت دستگاه ها و وسایل رو پوشونده بود . نور کم سویی از ته کارخونه نظر ایگور رو جلب میکنه . به امید اینکه بتونه شخصی رو پیدا کنه و جواب تمام سوال هاش در مورد کارخونه رو بگیره به طرف منبع نور کم سو رفت . کمی که نزدیک تر شد اتاق رو شناسایی کرد ، اتاق مدیریت اسکاور !
کمی امید به ایگور برگشت ، با قدم های تند تر به طرف اتاق پیش رفت . کمی که نزدیک شد ، سایه دو نفر رو دید . کمی ترس برش داشت و به همین خاطر چوب دستیش رو در آورد . به آرومی در اتاق رو باز کرد و به درون اتاق رفت .
- :bigkiss:
ایگور که از راز و نیاز ساحره و جادوگر غریبه در دفتر دوست عجیبش متعجب شده بود ، به سختی دهنش رو باز کرد و گفت :
-شما ها اینجا چیکار دارین میکنید ؟ اسکاور کجاست ؟
دو جوون که تازه متوجه ایگور شده بودن ، کمی خودشون رو جمع و جور و لباس هاشون رو مرتب کردن . پسر جوان به ایگور نزدیک تر شد و گفت :
-تو کی هستی ؟ این خانوم زنم هستا ما کار خلاف نمیکنیم ! :worry:
-من کاری ندارم شما چیکار میکنید ، من رفیق قدیمی اسکاور هستم . شما ها کی هستید ؟ اسکاور کجاست ؟
-من پسر اسکاور هستم ، پدرم چند سال پیش ناگهانی غیب شد و خیلی وقت هست دیگه اثری ازش نیست .
-چرا آخه ؟ اونکه در آمدش خوب بود و از زندگیش راضی بود !!
-آره ولی چند سال پیش ، یکی از مشتری های بزرگمون به مقام مدیریت رسید بالاخره و دیگه خریدش رو قطع کرد ، همون موقع بدبختی ها شروع شد . بعد از مدتی پدر نتونست دیگه تحمل کنه و کارخونه رو بست . یه سری میگن مشکل روانی پیدا کرد و از خونه فرار کرده ولی من فک میکنم رفته که با یه راه حل جدید برگرده .
ایگور کمی سرش گیج رفت و چند قدم عقب رفت . شاید اگر برای مدتی زیادی ترک نمیکرد میتونست که به دوستش کمک کنه . کمی فکر کرد و بعد سکوت رو شکست و گفت :
- خب من به بابات قول دادم که این کارخونه رو زنده نگه میدارم . نمیتونم ولش کنم همینجوری ، بیایید یه دستی بهش بکشیم و دوباره راش بندازیم برای مدتی . شاید باباتون برگشت و مشکلات حل شد .
------
هدفی از این پست ندارم ، دنبال تخریب کسی هم نیستم .برای همین اسمی از کسی نیاوردم ، لطف کنید جبهه نگیرید !