-چپ چپ...راست راست...ا محکم تر بساب!
لایتینا به دستور کوتوله با ریتمی شبیه به برف پاک کن مشغول پاک کردن چشم نجینی بود . بالاخره بعد از مدتی که به نظر لایتینا چند قرن آمد ، کوتوله رضایت داد که چشم تمیز شده . لا در حالی که دستش دچار تیک شده بود و مرتب به طرفین حرکت می کرد ، قدم به جاده ای سرخ و لزج گذاشت و راهش را ادامه داد تا اینکه به جایی رسید که شبیه به جکوزی بود و بوی متعفنی از آن برمی خاست. چند توده ی بی قواره داخل جکوزی نشسته بودند و چپق می کشیدند.
-ا...شما چی هستین؟اینجا کجاست؟
یکی از توده ها با چشمان خمارش به لا خیره شد و گفت :" ما غده ی عرقیم دختر جون!...این جا هم زیر بغله!"
لایتینا بسی تعجب کرد ، چرا که نمی دانست مارها هم می توانند زیر بغل داشته باشند و یا حتی عرق کنند. در حالی که با دست جلوی بینی اش را گرفته بود و سعی داشت از بوی گند خفه نشود ، از غده ها پرسید:"شما می دونین معده از کدوم وره؟"
-نه نمی دونیم...
لا آهی کشید و خواست زیر بغل را ترک کند که شنید کسی صدایش می کند.
-وایسا دختر جون!...من ناخدا غده ام...کشتیم داره میره تو مثانه لنگر بندازه...اون جا یه خط متروی جدید زدن که به معده راه داره...
لایتینا بسی شادمان گشت و به دنبال ناخدا غده سوار کشتی شد. بادبان ها کشیده شدند،کشتی به راه افتاد و بخشی دیگر از سفر پر ماجرای لا آغاز شد. داشت گلبول های دریایی پرنده را که بر فراز کشتی پرواز می کردند تماشا می کرد و در اندیشه ی یافتن آراگوگ فرو می رفت که ناگهان بوی متعفنی او را به خود آورد. یک عدد غده ی عرق را کنارش دید که بسی خوش قیافه بود و چهره اش او را به یاد هنر پیشه ی مشنگ تایتانیک انداخت. غده ی جوان دست لا را گرفت و با لحنی عاشقانه گفت :" رز!...
"
لا هم جوگیر شد و جواب داد:"جک!...
"
در همین لحظه بود که آهنگ سلندیون پخش شد و کشتی که تقریبا به مقصدش نزدیک شده بود ، محکم با سنگ مثانه ای برخورد کرد. کشتی از وسط دو نیم شد و لا هم در آغوش عشق جدیدش در آب فرو رفت. غده ی عرق فداکاری کرد و جان لایتینا را نجات داد ، ولی خودش غرق شد. لا هم که در بهار جوانی بیوه گشته بود ، اشک ریزان به تخته چوبی آویزان شد و به سمت ساحل مثانه شنا کرد تا خودش را هر چه سریع تر به ایستگاه مترو برساند و از آنجا راهی معده شود...