هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: دریای سیاه
پیام زده شده در: ۷:۰۱ جمعه ۹ شهریور ۱۳۹۷
#11
صحنه‌ی شگفت‌انگیزی بود.

نکته‌ای در مورد صحنه‌ها وجود دارد و آن این که به دو شکل توصیف می‌شوند: آن‌گونه که هستند، و آن‌گونه که در گذشته خواهند ماند.
در لحظه، آن لحظه که صحنه‌ی مورد بحث ما شکل گرفت، زیبا و شگفت‌انگیز و خیره‌کننده بود. اژدهای غول‌پیکر باشکوه سُرخی با سرعتی سرگیجه‌آور در آسمانِ شب انگلستان اوج می‌گرفت و غرّش‌کنان، حکومت آسمان را به چالش می‌کشید. عظمت این تصویر چنان بود که هیچ‌کس، دقیقاً هیچ‌کس، نمی‌توانست موجودات کوچک و مزاحمی را که به سختی پا به پای پادشاهِ آسمان‌ها پرواز می‌کردند تا او را تحت کنترل درآورند، ببیند.

ولی آنها آنجا بودند. کوچک. ندیدنی. با تلاشی که هرگز به جایی نمی‌رسید. ولی آنها آنجا بودند و می‌جنگیدند و لعنت به هرکس که عظمتش مانع از دیده شدن مأموران دایره‌ی محافظت از اژدهایان می‌شد. چون آنها جنگیدند. آنها سخت جنگیدند. اگرچه شکست خوردند..

- بودلر کدوم گوریه؟!
یکی از پیکرهای ریز و تیره همانطور که افسونی را به سمت اژدها می‌فرستاد، فریادزنان چنین گفت و دیگری، دهانش را گشود تا پاسخش را بدهد. همان لحظه، دُم اژدهای خشمگین تابی برداشت و کسی، به شکلی وحشت‌انگیز به سمت زمین پرتاب شد. هیچکدام از مأموران برای نجاتش تلاشی نکردند. اگر هرچه سریع‌تر این اژدها را تحت کنترل در نمی‌آوردند، تمام انگلستان از ارتفاعی بسیار بلندتر به قهقرا می‌رفت.
با این حال صدای فریاد کسی به گوش رسید:
- این بودلر بود!
***

درست بود. او سقوط کرد.

ولی نه همان لحظه که دُم شاخدم مجارستانی وحشی به صورتش کوبیده شد و نیمه‌ی سالمش را از بالا تا پایین چاک داد. نه آن لحظه که بینایی یک چشمش به یغما رفت و حتی سقوطش را به چشم ندید.

بلکه وقتی پایش را به وزارت‌خانه گذاشت. وقتی از میان راهروها گذشت، به دیوان عالی جادوگری وارد شد، بر روی صندلی نشست، زنجیرها به دور دستانش حلقه شدند.
و سرش را بالا گرفت. مغرور. خشمگین. سازش‌ناپذیر. چهره‌ی زنی سقوط کرده که از سقوطش آگاه بود.
***

I am not a stranger to the dark
Hide away, they say
'Cause we don't want your broken parts
I've learned to be ashamed of all my scars
Run away, they say
No one'll love you as you are

***

آیا به خاطر می‌آورید؟ آیا لحظه‌ای را که آن اتفاق، آن اتفاق دردناک، غم‌انگیز، آن نقطه‌ی عطف رخ می‌دهد، آیا آن را به خاطر می‌آورید؟ آیا یک رقصنده لحظه‌ای که ترمز ماشین مذبوحانه جیغ می‌کشد، به خاطر می‌آورد؟ آیا یک قهرمان بوکس لحظه‌ای که آن ضربه‌ی مرگبار به سمت صورتش می‌آید، به خاطر می‌آورد؟ آیا شعله کشیدن آتش، هجوم مرگ و درد و وحشت و اوج گرفتن یک سقوط را به خاطر می‌آورید؟

ویولت بودلر به خاطر می‌آورد.

همان لحظه که دم اژدها به صورتش کوبیده شد، جاروی وفادارش به یک سمت و خودش به قلب تاریکی پرتاب شد و سریع‌تر از قطرات بی‌قرار باران، راهِ زمین را در پیش گرفت، به خاطر می‌آورد. به خاطر می‌آورد که نمی‌توانست خوب ببیند، خوب بشنود، خوب درک کند. مفهوم تاریکی و دردش را نمی‌فهمید. ولی چیزهای دیگر را می‌فهمید. بالای سرش، همکارانش را می‌دید که یکی پس از دیگری به خاک و خون کشیده می‌شوند و آنگاه، درخشش سپرهای مدافع نقره‌ای رنگشان را دید که وحشیانه می‌جنگیدند تا تاریکی شبانه‌ی لندن را عقب بنشانند. مفهوم زوزه کشیدن باد در گوش‌هایش را نمی‌فهمید، ولی مفهوم آن سپرهای مدافع را می‌فهمید: آنها داشتند پنج‌ستاره‌ها* را خبر می‌کردند.
نمی‌توانستند چنین کاری کنند!
***

- ویولت بئاتریس بودلر، بدین وسیله، شما در این محکمه به جرم نقض درجه اول قوانین رازداری، جادو کردن در برابر صد و هفتاد و سه مشنگ، ممانعت از انجام وظیفه‌ی مأموران کنترل جانوران جادویی و حمله به آنها، وهن لباس رسمی کارمندان وزارتخانه و بیست و سه جرم فرعی نظیر..

گوش نمی‌داد.
اهمیتی نمی‌داد.
یک سمت صورتش، آن سمتی که چشم کم‌بینایش قرار داشت، با موهای صاف و بلندش پوشیده شده بود و چشم دیگرش، به چیزی کف دستش می‌نگریست. برقی ناشی از سرگرمی در چشمش می‌درخشید. کف دستش را تا حد امکان گشود.
قاصدک بی‌نیاز از هر جادویی، از دستش فاصله گرفت.

-..شاهدی برای دفاع، ریاست کنونی دایره‌ی حفاظت از موجودات جادویی، چارلی ویزلی..

لبخند کجی زد.
این دادگاه هیچ‌چیز را نمی‌توانست از او بگیرد.
***
But I won't let them break me down to dust
I know that there's a place for us
For we are glorious!
***

آیا به خاطر می‌آورید؟ آن لحظات اندک به پا خاستن و شوریدن را؟ آن هجوم وحشیانه‌ی خون داخل رگ‌هایتان، مُشت شدن دست‌هایتان، گشودن دهان و فریاد عصیان‌گرانه‌تان را؟ آیا گرمای ناگهانی صورت، آن خشم، خشونت، وحشت؟ وحشت این که اگر حالا، در این لحظه، همین لحظه، نایستید و نجنگید و مقاومت نکنید، از آن لحظه به بعد که خواهید بود؟
چه چیزی از وجودتان باقی خواهد ماند؟
چطور می‌توانید خودتان را چیزی بدانید که بیش از هرچیز به آن افتخار می‌کنید؟ آن لحظه‌ای که شما برای ابد جادوگر خواهید بود یا نه. جنگجو خواهید بود یا نه.
انسان خواهید بود.. یا نه..؟

- نیمبوس!
فریاد بودلر ارشد در دل تاریکی طنین انداخت. چوب‌دستی‌اش را در دست نداشت و تا ثانیه‌هایی دیگر، با برخورد به زمین هیچ‌چیز از او باقی نمی‌ماند. تنها می‌توانست فریاد بزند و جارویش را به یاری بخواند. هرچه نباشد، او بازیکن کوییدیچ بود و در زمین کوییدیچ، در برابر هجوم بازدارنده‌ها و مدافعان بی‌رحم تیم مقابل، هرگز چوب‌دستی‌اش از او دفاع نکرده بود. او پیوسته به دو چیز مسلح بود: چماقش. و جارویش.

نه. راستش را بخواهید، نه.

او به چیزهای بیشتری مسلح بود. همان لحظه که جارو، درست مانند جاروی یک سال اولی که برای نخستین بار می‌گوید: «بیا بالا!» چرخید و وفادارانه، به سمت دستان معلق سوارش یورش برد، دانست تمام زندگی‌اش، به چیزی بیشتر از چوب‌دستی، چماقش، جارویش، قاصدک‌هایش و دوستانش مسلح بوده است.

به جارو چنگ زد و با نیرویی که نمی‌دانست از کجا آمده، چرخید و رویش نشست. خم شد. درست مثل جستجوگری که هرگز نبود، خیز برداشت. عمودی در آسمان بالا رفت. دیده نشد، ولی حرفم را باور کنید زمانی که می‌گویم این صحنه هم.. به نوبه‌ی خودش.. زیبا بود. زنی مصمم و خشمگین که اجازه نمی‌داد هیچ پنج‌ستاره‌ی لعنتی‌ای به هیولاهای عزیزش آسیب بزنند، حتی اگر شده به این معنا بود که خودش با آسیبی دیگر هیولاهایش را متوقف می‌ساخت.

ولی آنها هیولاهای او بودند!
و این، باورش.
چیزی که تمام زندگی‌اش به آن مسلح بود.
ایمان.
***

- بودلر پیش از این هم نشونه‌هایی از عدم تعادل روانی از خودش نشون داده! ماجرای پارسال داخل جنگل‌های شرینگوود..
- که مأموران با فراست دایره‌ی کنترل نصف جنگل رو آتیش زدن تا یه اژدهای عصبانی رو آروم کنن..
- ما در مورد عمل‌کرد مأمورین دایره‌ی کنترل موجودات جادویی صحبت نمی‌کنیم!
- من فقط کنجکاوم بدونم خبرنگار روزنامه‌ی وزین پیام امروز چطور می‌خواد با بی‌غرضی این دادگاه رو پوشش بده.
- ویزلی، داری از کسی دفاع می‌کنی که کمترین اهمیت و ارزش و احترامی برای این دادگاه قائل نیست!

نگاه‌ها به سمت دختر زنجیر شده به صندلی برگشت. حالا تعداد قاصدک‌های اطراف دستانش بسیار بیشتر از یکی بود و لبخندش، اعضای دیوان عالی جادوگری را معذب می‌کرد.

- من از اون دفاع نمی‌کنم.
چارلی ویزلی به آرامی چنین گفت و توجهات را به سمت خودش برگرداند.
- من دارم از شرافت دایره‌ی حفاظت از جانوران جادویی دفاع می‌کنم.

گاهی، دفاع از یک شخص، دفاع از یک شخص نیست.
دفاع از تمام چیزهای خوب باقی‌مانده در وجود مدافع است. در نگاه روشن چارلی ویزلی، چنین چیزی به روشنی خوانده می‌شد: «اگه امروز کنار وایسم و بذارم این دختر محکوم شه.. من چه آدمی خواهم بود..؟»
حتی اگر آن زن می‌توانست از خود دفاع کند.
حتی اگر ارتشی از قاصدک‌ها، یک جاروی وفادار، یک چاقوی ضامن‌دار و یک گربه‌ی زشت را پشت سر خودش داشت.
و می‌توانست طوفان.. به پا.. کند..!
***
When the sharpest words wanna cut me down
I'm gonna send a flood, gonna drown them out
I am brave, I am bruised
I am who I'm meant to be, this is me..!
***

چرخید و از میان دو مأمور دایره‌ی حفاظت گریز زد. نگاهی به اطرافش انداخت. هم‌گام با او، پنج‌ستاره‌ها اوج می‌گرفتند. شاخدم غرّید و چرخید. آتشی چنان درخشان در آسمان انگلستان دمید که شب را در برابر روشنایی‌اش به زانو درآورد.

- آوادا..

دست خودش نبود. می‌دانید؟ نمی‌خواست. ولی راستش را بخواهید، ویولت بودلر هرگز باهوش نبود –چیزی که لقب «ننگ روونا»یش را توضیح می‌داد- و جادوگر خوبی هم نبود. اگر هم بود، در آن لحظه چوبدستی نداشت. ترکیب ضعف و حماقت، می‌تواند مرگبار باشد.
عموماً برای سایرین.

بنابراین ننگ روونا به سمت مأمور ابله دایره‌ی کنترل خیز برداشت و خودش را با جارویش به او کوبید. مانند بازیکن مهاجمی که هرگز نبود، پیش از سقوط مأمور وحشت‌زده، چوبدستی‌اش را قاپید و به سمت دیگری نشانه رفت.
- استوپفای!

یک نفر دیگر هم سقوط کرد. حالا پنج‌ستاره‌ها متوجهش می‌شدند. دخترک روی جارویش خم شد. باد در گوش‌هایش زوزه کشید. خودش را دقیقاً پشت شاخدم وحشی رساند و با دور کاملی چرخید. جاروی دیگری را نشانه رفت.
- اکسپولسو!

جارو از هم پاشید و مأمور فریاد زنان در دل تاریکی محو شد. ویولت بودلر خطاب به شاخدم فریاد زد:
- برو!

و دیوانه‌وار، چنان‌که بود، سرش را چون گاوی وحشی پایین آورد و به دل مأمور چهارم هجوم برد.
خب. او هرگز ساحره‌ی قدرتمندی نبود.
***

- دوشیزه بودلر، چیزی هست که مایل باشید در دفاع از اعمال خودتون بگید؟

ویولت به کندی سرش را بالا آورد. مانند کسی که تازه متوجه موقعیتش می‌شود. با تأنی نگاهش را روی تک‌تک اعضای دیوان عالی چرخاند. از تک‌چشمِ قهوه‌ای سالمش نمی‌شد چیزی فهمید. سرانجام به ریاست دادگاه رسید و خیره‌خیره به او نگریست.
- من این کارا رو کردم. هف هش تا پنش‌ستاره‌ی کوفتی شاسگولتون که می‌خواستن یه اژدها رو روو کله‌ی ممکلت لت و پار کنن، ترکوندم. کدوم احمقی وختی اژدها به اون گندگی اونقد تو آسمون بالا رفته، بش آوادا می‌زنه آخه؟! مگه جا مغز تو کله‌شون پشگله؟!

چند عضو با حالتی ناراحت جابه‌جا شدند و ریاست دادگاه سرفه‌ای کرد. چارلی ویزلی هم. هرچند سرفه‌ی او برای پوشاندن خنده‌اش بود. نگاهش چنان خیره بود که داشت وجود ریاست دادگاه را سوراخ می‌کرد و تا عمق وجودش پیش می‌رفت.
- نمی‌گم ببخشین.

حالا دیگر تمام حواسش آنجا بود.
- می‌خوام بگم، کدومتون تو زندگیتون یه غلطی کردین که به لعنت مرلین بیارزه؟ ده بیس سال دیه، کی یادش میاد کدومتون کجا چه حکم کوفتی‌ای واس کدوم بدبختی داده بودین؟ کی یادش میاد چه تسترالی بودین اصن؟ کدومتون یه جا کله‌هاتونو از تو کتابای کوفتیتون کشیدین بیرون و یه کاری کردین؟ داد زدین، جنگیدین، یه جا دهنتون سرویس شد تا یه چیزیو داشته باشین؟ کجای زندگیتون پای دلتون واسادین و تا تش، مرد و مردونه و راس و مرلینی رفتین؟ کدومتون یه ثانیه از زندگیتون یادتون مونده؟ اونجا. اونجا بود که ملت و قانون و عقل و زهر باسیلیسکو گرفتم به دمب جاروم و گفتم گور باباش! این کاریه که من می‌خوام بکنم! این کاریه که من باس بکنم!

متوجه بود یا نه، قاصدک‌ها اطرافش را گرفته و از زمین بلند می‌شدند.
- من کردم.

تنها چشم سالمش برقی زد.
- من واسادم! پای دلم واسادم! من یه شب کوفتی بارونی داشتم از هزارپایی با مغز میومدم زمین و جارومو قاپیدم و زدم دهن هرکی از ریخت نحسش خوشم نمیومد صاف و صوف کردم! یه شب کوفتی بارونی واس چیزی که می‌دونستم درسته، باورش می‌کردم، یاد گرفته بودم که درسته، واسادم و مرد و مردونه جنگیدم!

نیشخند کجی بر صورتش نقش بست.
- حالا می‌خواین بگم ببخشین؟ شرمنده اخلاق ورزشی ارزشیتونم.. ولی زرعشک!
***
Look out 'cause here I come
And I'm marching on to the beat I drum
I'm not scared to be seen
I make no apologies, this is me..!
***

اژدها در آسمان شب ناپدید شد.

ویولت بودلر سرانجام با جارویش بر روی چمن مرطوب فرود آمد. هرگز در عمرش سیگار نکشیده بود، ولی حالا دلش بدجور برای یک نخ سیگار لک زده بود. در جستجوی رهگذری که بتواند از او سیگاری قرض بگیرد سر چرخاند.
ملکه‌ی انگلستان را پشت پنجره‌ی کاخ باکینگهام دید. عه. لعنت. داخل باغ آنها فرود آمده بود؟ تف.

خب، دیگر کاریش نمی‌شد کرد. دندان‌نماترین لبخندش را تحویل ملکه داد.
- عههه.. صُبتون بخیر.. علیاحضرت!
***

- ..به موجب حکم این دادگاه، شما دیگر حق استفاده از چوبدستی را نخواهید داشت. چوبدستی شما دریافت و در اسرع وقت توسط مأمورین وزارتخانه امحاء خواهد شد. همچنین، اسم شما از میان فارغ‌التحصیلان هاگوارتز و اعضای گروه ریونکلا حذف می‌شود. بدین ترتیب، شما از جامعه‌ی جادویی اخراج شده و..

زنجیرها از دور دستانش باز شده بودند، در نتیجه به سادگی برخاست. اعضای دیوان عالی با نگرانی نگاهش کردند. لبخندش همچنان درخشان و دوستانه بود.
- دمتون. آعای ویزلی، سرِ کار می‌بینمتون!

ریاست دادگاه عصبی شد.
- مثل این که متوجه نشدید، چوبدستی شما..

ویولت به سمت او چرخید. چیزی در موردش تغییر کرده بود. دستانش را گشود و قاصدک‌هایش، در پاسخ به ندایی ناشنیدنی، از زمین برخاستند و چون سپری نفوذ ناپذیر، اطرافش حلقه زدند.
- ملتفت نیسّی داداش، نه؟

دستش را به سمت در گرفت. در دادگاه لرزید. نالید. و به یک‌باره چهارطاق باز شد. نیمبوس دوهزار مستهلک و وفادار چون تندری به داخل دادگاه هجوم آورد و در دستان صاحبش جا گرفت. خرامان، و بسیار بی‌تفاوت‌تر، زشت‌ترین گربه‌ی دنیا، دیوان عالی جادوگری را با حضور خود مفتخر ساخت. ویولت بودلرِ اخراج‌شده‌ی بدونِ چوبدستی، لبخندی زد.
- من لازم نئارم چوبدستی داشته باشم تا جادوگر باشم.
***
Another round of bullets hits my skin
Well, fire away 'cause today, I won't let the shame sink in
We are bursting through the barricades and
Reaching for the sun
Yeah, that's what we've become..!

***

از وزارتخانه که بیرون آمدند، سیگاری میان انگشتانش به چشم می‌خورد. آزکابان جایی برای آموختن عادات خوب و سازنده نبود. سرش را خاراند و موهای آشفته‌اش را بیشتر به هم ریخت. حالا دیگر نمی‌‌توانست غیب و ظاهر شود. احتمالاً ماگت از این اتفاق بیشتر از همه ناراحت می‌شد. نیم‌نگاهی به همراهش انداخت و نیشخندزنان –نه چندان متأسف- گفت:
- شرمنده‌م رفیق.

ماگت خرخری کرد. پاسخش واضح بود: «به هر حال همچین جادوگر خفنی هم نبودی.»

ویولت بودلر فهمید. سرش را عقب برد و خندید. سوار جارویش شد و منتظر ماند گربه‌ی اشرافی زشتش –که حالا بیشتر از هر موقعی به یکدیگر شباهت داشتند- پشتش بنشیند.
- بیا بریم یه سر به لُردک بزنیم.

چیزهایی هستند که با نابودی هیچ چوبدستی مسخره‌ای، از بین نخواهند رفت.
چیزهایی هستند که برای ادامه‌ی حیاتشان به هیچ جادوی دیگری نیاز ندارند.
چون خودشان، جادوی خالصند.
This is brave, this is bruised
This is who I'm meant to be, this is me..

***

* پنج‌ستاره لقبیست که اعضای دایره‌ی حفاظت از جانوران جادویی به اعضای دایره‌ی کنترل جانوران جادویی به جهت خشونت و شدّت عملشان می‌دهند. این لقب از روی دسته‌بندی جانوران خطرناک گرفته شده است.


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۲:۲۶ چهارشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۷
#12
چون تا حاجیت تأیید نکنه هیچی تو عالم سندیّت نئاره داداش. خلاصتاً که، اینم تأیید ما!تصویر کوچک شده

×به گیرنده‌های خود دست نزنید. رگ سیاتیک این کاربر به علّت کهولت گرفته است×


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۱۸:۵۲ سه شنبه ۲۲ فروردین ۱۳۹۶
#13

خلاصه، فک کنم.

نقل قول:
حاجی، اوضاع قاراشمیشه. ویزلیا ول شدن در سرتاسر دنیای جادویی. دارن هاگوارتز رو می‌خورن. دارن کیک بانز رو می‌خورن. دارن ردای لرد رو می‌خورن. دارن رژ.. چیز.. ناجور شد. بذ به کراب نپردازیم. رو لباس یه عده لونه کردن. روی سر یه عده لونه کردن. همه‌جا لونه کردن خلاصه. مالی و آرتور هی می‌گن هرچی ویزلی پیدا کردین بفرستین واس ما، ولی از اونورم، ماندانگاس تو پیام امروز و اینور اونور آگهی داده که ویزلی‌هاتون رو می‌خریم تا وقتی قحطی ویزلی اومد، ویزلی بفروشه. ( تر حتی. ) و خلاصه الان وضعیت عجیبی حکم‌فرماس. چون نه فقط الان ویزلیا به هرجایی راه پیدا کردن و همه‌چی و همه‌کس رو دارن می‌خورن، که عده‌ای به طمع پول در آوردن، دارن هرچیزیو به اسم ویزلیا قالب می‌کنن و می‌گیرن و می‌برن که بفروشن.


فاتحه مع‌الصلــــوااااات!
***

- ما اصلاً این وضعیت رو نمی‌پـ.. گَکو!

ویزلی‌ای که از منتهی‌الیه سمت راه حلق لرد می‌کوشید بیرون بیاید، جمله‌ی او را چنین به پایان رساند. لرد موقرانه ویزلی را از دماغش گرفت، بیرون کشید و از پنجره به بیرون پرت کرد.
- گووووووعووووو!

بی‌توجه به ویزلیِ ذوق‌زده از پرواز، لرد به سمت مرگخوارانش برگشت:
- ما همونطور که گفتیم، این وضعیت رو اصلاً.. عَعو؟!

ویزلی دیگری که از سوراخ دماغ لرد در حال بیرون آمدن بود، جمله‌ی بعدی را چنین به پایان رساند. بلاتریکس موقرانه خم شد و ویزلی را از دماغ لرد بیرون کشید، ویزلی کوشید از سر و صورت بلاتریکس بالا برود و در موهای او سکنی گزیند، ولی تا ابد مانند پاتیل‌های هکتور، نقاب‌های آرسینوس، قمه‌های رودولف، لوازم پولیشِ بالِ لینی، پوست‌های نجینی و هزاران هزار ویزلی دیگر در جنگل انبوه گیسوان بلاتریکس گم شد و هرگز خبری از او شنیده نشد. روحش شاد، و یادش گرامی باد.

- نایستید و ما رو نگاه کنید! یکی.. عاپو!.. یه فکری.. بگور؟!.. بکـ.. گیگوری!

که البته آن آخری حالت لرد نبود، حالت ویزلیِ نشسته بر روی سر لرد بود. لرد بیشتر به ـی چیزی شباهت داشت.

- اگر من یه فکری برای ویزلیا بکنم، ارباب حتماً دوباره من رو راه می‌دن

هکتور با چنین تفکری، پاتیلی از معجون "ضد ویزلی" در آب شرب شهری خالی کرد.
معجونی که قرار بود تا فردا صبح هر ویزلی‌ای را به غیر ویزلی‌گان بدل کند.
خب..
قرار بود..!


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۱:۴۵ یکشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۹۶
#14

پسر. عجب مصاحبه‌ی معرکه‌ای بود. خودت عجب آدم معرکه‌ای هسّی! ناموساً تا حالا با مصاحبه‌ی هیشکی انقد حال نکرده بودم!

همممم.. منم واسم سؤال شد یهو که چی شد بعد دوئلمون محو و نابود شدی. خعلی هم تأسف خوردم واسش. و واس دوئل و سوژه‌ی دوئلی که خعلی هم دوسش داشتم. هوم.. خوندنش قابل تأمل بود.

لاو لاو. من تو رو دس کم نگرفتم. یا به هیچ شکلی قصد بی‌احترامی به مهارت‌های نویسندگی‌ت رو نداشتم. ولی واقعیت داره که وخت درست حسابی نذاشتم روی رولم و بابتش نه فقط از تو، که باس باید از داورا هم عذرخواهی کنم. سوژه معرکه بود. من واقعاً بهش زیاد فکر کرده بودم، ولی واقعیت اینه که تا وقتی کلمه‌ها رو.. نُت‌ها رو.. نشنوی کنار هم.. نمی‌فهمی چی خلق کردی. به رغم باختم، من پست اون دوئلم رو دوست داشتم. و راستیتش دوئلم با تو رو هم دوست داشتم. اما لحظه‌ای که دکمه‌ی ارسال رو زدم می‌دونستم که بازنده‌م و از این تفکر، هیچوخ برنده بیرون نمیاد.

یه چی رو هم هیچوخ پیش نیومد بگم علی ای حال. من اصولاً پست‌های باشگاه دوئل رو می‌خونم. مخصوصاً واس خاطر پست اعلام نتایج می‌رم می‌خونمشون. ولی پست‌های تکی تو رو، چه باشگاه دوئل چه جای دیگه، به خاطر پست تو بودن می‌خونم. نمی‌دونم از کورت ونه‌گات یا چارلزبوکوفسکی و امثالهم چیزی خوندی یا نه، ولی سبک نوشته‌های تو، منو یاد اونا می‌ندازه. یه طنز تلخ و سیاهی توی نوشته‌هات هس که اعتیادآوره.. و این معرکه‌س.

مهم نی بهونه‌ت برای نوشتن چیه. تا وقتی نوشتن برای نوشتن باشه، تا وختی کلمات در خدمتِ کلمات باشن.. این کاریه که باس بکنی.

از خوندن مصاحبه‌ت لذت بردم پسر. بیشتر از اون، از شنیدن در موردت لذت بردم.

زت زیات.


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۶:۲۹ جمعه ۱۸ فروردین ۱۳۹۶
#15

خیلی جلوی خودش را گرفت. مدام در ذهنش تکرار می‌کرد: «هیس، لردها آه نمی‌کشند. ما آه نمی‌کشیم. ما آه نمی‌کشیم. ما..» آهی کشید و به دختربچه‌ی بی‌دماغِ پشت پنجره گفت:
- ما فقط یک پرسش داریم بنفش، چطور؟!

دختر با حالتی نامتعادل از روی لبه‌ی پنجره به داخل اتاق خم شد تا صورت بدون بینی‌ش را در آینه‌ی قدی - و احتمالاً طلسم‌شده‌ی - اتاق ببیند:
- معرکه نی لردک!؟ مرگخوارات می‌خواسّن واس مد امسال هالووین معجونش رو پخش کنن تو هاگزمید! ینی می‌دونی چی شد اولش!؟

لرد اندیشید: «نه، دلمون نمی‌خواد بدونیم.»

- .. کفتر می‌خواس واس کادوی عرذخواهی‌ش واست معجون دماغ‌ساز دُرُس کنه که راش بدی تو! بعد بختِ خفته مادر بگرید بانز اون دور و ورا بود لردک! کفترم روش امتحان کرد معجونشو! بعد باس می‌دیدی، بانز هُلُپی رف تو و یهو رداش افتاد زمین! گاومیش‌آی برفک هم داشتن هارهار می‌خندیدن به وعضیت‌آ! البت بانز گف خیالی نی، خعلی فرقی با حالت عادیش نئاره و رداش تو هوا بلند شد و دوباره شد بانز.. بعد چیز.. منزلِ رودولف اینا، ایده داد که اینطوری کنیم معجونو.. بگمت آ البت! تو این فاصله هک هف هش تا خودکشی ناموفق داش! آخه کی با معجون‌های کفتر خودکشی می‌کنه که خودش بکنه!؟ می‌گیری چی می‌خوام بگم؟!

لرد در دل از خود پرسید آیا آن موجود مزاحم پشت پنجره همیشه همین‌قدر بی‌هوازی حرف می‌زد؟

نقل قول:
- اینجا چیکار می‌کنی بنفش؟

واقعاً نمی‌خواست بداند او آنجا چه می‌کند. ولی متأسفانه این چیزی بود که ویولت متوجه نشد.
- آخه لردک! پروفس رفته واس مسابقات پرورش ریش یه جا تو گودریک هالو! بعد من فک کردم تو چرو نری واس مسابقات پرورش ریش؟! ینی می‌گم خعلی بی‌نظیره که یکی مث تو تو مسابقات پرورش ریش شرکت کنه..

سپس مرزهای ویولت بودلر بودگی را جابه‌جا کرد و کوشید با وردی، بر روی چانه‌ی لرد ریش سبز کند. در نتیجه‌ی آن، کپه‌ای مو که سابقاً لُرد بود، دخترک را با طلسمی انفجاری تمام راه در طول دهکده تا سقف خانه‌ی گانت‌ها، در حالی که فریاد می‌زد: «من یه پرنده امممممممم.. آرزوووو دارمممممم.. » به پرواز در آورد. یک بار دیگر متأسفانه، این باعث نشد فردای آن روز، زمانی که کپه‌ی مو همه‌ی مرگخواران را از خانه‌ی ریدل‌ها بیرون کرده بود تا راهی آبرومندانه برای حذف آن موها بیاندیشد، لبه‌ی پنجره سبز نشود.

گاهی لرد از خود می‌پرسید آیا آواداکداورا روی آن قاصدک مزاحم جواب می‌دهد یا نه؟!


صدای دامبلدور در ذهن لرد پیچید: «هیچوقت درس نمی‌گیری، تام.»
صدای لرد پاسخ داد: «آواداکداورا.»
صدای ویولت بودلر همچنان داشت ادامه می‌داد:
- .. که خعلی محشره، چون من نمی‌خوام تا ابد بی‌دماغ بمونم که! ینی می‌گم، تو قلعه‌ی متحرک هاول رو دیدی لردک!؟ دماغ من شبیه سوفیه، تو قلعه متحرک هاول! وختی طلسم شده! بعد این خعلی محشره! ینی آدم حس می‌کنه خعلی سلبریتی و معروفه! ولی اَعه ع این کوچیکتر شه دیه نی که، اَعه بزرگتر شه هم جلو دیدمو می‌گیره آخه! ینی همین حالاش هم جلو دیدمو می‌گیره‌آ..
- چهره‌ی بدون بینی فقط به ما میاد. این ظاهر مسخره رو هرچه سریع‌تر درست کن بنفش.

گربه‌ی زشت نشسته بر لبه‌ی پنجره، معلوم نبود در تأیید جمله‌ی اول یا تأکید بر جمله‌ی دوم، غرغری کرد. ویولت ابتدا نگاهی به ماگت و سپس، نگاهی به لرد انداخت که با صبر و حوصله، نامه‌هایی حاوی نفرین‌های دردناک در پاسخ به نامه‌های پر اشک و آه هکتور می‌فرستاد. سپس خنده‌کنان روی یک پا، چرخشی کرد. نه فقط لرد، که حتی رودولف و ریگولوس هم دست از نگاه‌های امیدوارانه در انتظار سقوط ویولت از روی لبه‌ی پنجره‌ها، بام‌ها و شاخه‌ی درخت‌ها برداشته بودند. جاذبه، پادشاه قاصدک‌ها را چندان آدم حساب نمی‌کرد.

- می‌دونی لردک، درختا عوض می‌شن. واس منی که یه کلّه دارم ازشون بالا پایین می‌رم و از این بوم می‌پرم رو اون بوم، خعلی نافُرمه حکایت. شاخه‌آیی که کنده می‌شن، شاخه‌آیی که عوض می‌شن.. شاخه‌آیی که اضافه می‌شن.. هیچ رقمه خوش نئارم چیزی عوض شه توشون. چون می‌دونی..

بی‌هوا تابی خورد و روی شاخه‌ی درخت پشت پنجره پرید. نامتعادل بود و شاید به این عدم تعادلش خندید. شاید هم به نسیم خنک شبانگاهی که بازیگوشانه میان موهای پریشانش پیچید و زیر گوشش را قلقلک داد. دستش را بالا برد. مثل این که بخواهد به چیزی چنگ بزند که دیگر آنجا نبود.
- وختی داری میفتی، باس بدونی اون شاخه‌ای که می‌خوای بگیریش اونجا هس. باس دستتو بلند کنی.. مُشت کنی.. و بدونی یه چی اونجا هس که بگیردت.

دستش، هوا را به چنگ گرفت.
- وختی عوض می‌شن، دیه نیستن. اون شاخه همونجایی که تو می‌دونسّی باس باشن، نی. و سخته به شاخه‌های غریبه اعتماد کردن.

لبخندی زد و به سمت لرد برگشت. از ظواهر چنین برمی‌آمد که او با دقت در حال نوشتن آخرین خط نفرینش است، ولی ویولت می‌دانست او دوستی‌ست که با گوش‌هایش می‌بیند و با چشمانش، می‌شنود.
آدم مگر چندتا از این دوست‌ها در دنیا دارد که بخواهد نشناسدشان؟
- ولی لردک، من بعداًتراش فهمیدم درخت همیشه درخته.

وقتی برگشت تا برود، یکی دو قاصدک از میان ردایش به داخل اتاق پرواز کردند.
پادشاه قاصدک‌ها..
هاه..؟
- می‌تونی چشماتو ببندی و بیفتی. همیشه اونجا یه شاخه هست که بگیردت. حتی اگه عوض شده باشه.


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۱:۲۰ شنبه ۱۶ بهمن ۱۳۹۵
#16

چرا برگشتی؟

بچه‌های زیادی رو دیدم که رفتن. خودم یه وقتایی شده که فکر کردم به درک و می‌رم و دیگه برنمی‌گردم. میام و می‌گم شناسه‌مو ببندن. می‌رم فلان.. می‌رم و بهمان. ویزنگاموت برام عزیزه، و حتی شده از ویزنگاموت استعفا بدم و اینطوری باشم که.. خب خودت می‌دونی جادوگران وقتی زیادی عمیق می‌شه تو زندگی آدم، چه حواشی‌ای رو به همراه میاره.

من شخصاً هیچوقت نتونستم صد در صد ول کنم و برم. شاید چون دوستای خیلی مهمی رو دارم. شاید چون آدمای زیادی تو دنیای واقعی منو "ویو" صدا می‌کنن. نمی‌تونم توضیح بدم. ولی بچه‌های زیادی رو دیدم که بزرگ شدن. گفتن دیگه جادوگران براشون جالب نیست. که به سنّشون نمی‌خوره. ترسناک‌تر، بچه‌هایی رو دیدم که دیگه کتابای فانتزی نمی‌خونن و این یکی، واقعاً منو می‌ترسونه.

ولی تو برگشتی. اولین سؤالم همینه. که چرا برگشتی. و دومین سؤالم..

این که فکر می‌کنی زمانی برسه که دیگه برنگردی؟ زمانی برسه که دیگه فانتزی نخونی؟ فکر میکنی قابلیت بزرگ شدن رو داشته باشی؟ فکر می‌کنی چه اتفاقی میفته.. چه زمانی آدم‌ها اونقدر بزرگ می‌شن که دیگه برنمی‌گردن؟ دیگه فانتزی نمی‌خونن؟

چی می‌شه که بزرگ می‌شن؟

خوشالم که برگشتی به هر حال بچه جون.
مخلصات.


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: فروشگاه لوازم جادويي ورانسكي
پیام زده شده در: ۲۰:۲۸ سه شنبه ۱۲ بهمن ۱۳۹۵
#17
- من که می‌گم برفوشیمش بزنیم به یه زخمی.
- پروفسور! من بگم! بگم!
- فرزندان..
- می‌خوعوووورمشششش.
- تو دیگه کم مونده ما رو هم بخوری!
- ..روشنایی..
- من می‌تونم ازش سوپ درست کنم پروفسور.
- تو اول دخترتو درست تربیت می‌کردی که بچه‌ش خونه‌مونو نذاره رو سرش.
- تو چی می‌گی این وسط وزوز خانوم؟!
- روووووووون!
- بِتوش تا عظمت دَل نِداهِ تو باشد نه دَل آن چیزی که به آن می‌نگلی!

برای چند لحظه سکوت برقرار شد. همه متحیر به کوین خیره شدند.
- ناتانائیل؟

همه همچنان خیره، دس به جیگر به کوین خیره مونده بودن.
-
-

خانم ویزلی چماقی رو که لحظاتی پیش بر روی عروسش اعمال کرده بود، جهت بازگرداندن کوین به تنظیمات کارخانه به کار برد.
- بحثمونو ادامه بدیم. :angel:
- اهم. چیز.. فرزندان روشنایی. ینی.. فرزندان روشنایی! ما باید با عشق..
- غووووووووووووووداااااااااااااا !

قبل از این که فرزندان روشنایی بفهمن قراره این دفعه با عشق چیکار کنن، سیریوس که از داخل آشپزخونه عقب‌گرد کرده بود، با یک جهش سه امتیازی خودشو روی دامبلدور پرت کرد و پیرمردو گاز گرفت.
- اوخ. فررر.. جزززز.. قلللل.. بیاین بریم بترکونیـــــــــــم بر و بکس!


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: ورزشگاه شیرودی (شهید امجدیه سابق!)
پیام زده شده در: ۱:۰۵ دوشنبه ۱۳ دی ۱۳۹۵
#18

ساسکه گفت: «تو نمی‌فهمی درد از دست دادن خونواده چیه! تو هیچ‌وقت خونواده‌ای نداشتی که بخوای از دستش بدی!»

ناروتو می‌گفت: «شاید هیچ‌وقت خونواده‌ای نداشتم، ولی درد نبودنشون رو کشیدم.»

من همیشه فک می‌کردم ساسکه داره زر می‌زنه.

ولی واقعاً.

ساسکه داشت زر می‌زد..؟

****

لبه‌ی پنجره نشستن یه فعل نیست. لبه‌ی پنجره نشستن یه کار نیست. لبه‌ی پنجره نشستن حتی یه نماد، استعاره، مجاز یا هرچیزی شبیه اونم نیست. لبه‌ی پنجره نشستن، راستشو بخواید، برای ویولت بودلر حداقل، یه سبک زندگیه.

هرچیزی جلوتر از لبه‌ی پنجره خطرناکه. هرچیزی جلوتر از لبه‌ی پنجره آسیب می‌بینه. لبه‌ی پنجره، مرزی‌ترین حاشیه‌ی امنیتیه که تو می‌تونی ببینی.. می‌تونی لبخند بزنی.. می‌تونی فیلم بگیری.. می‌تونی خوشحال کنی آدما رو حتی..

ولی آسیب نبینی.

و راستشو بخواید، ویولت بودلر داستان ِ ما، همیشه خیلی از آسیب دیدن می‌ترسید. منظورم اینه که.. یه چیزی هس که یه آدم بزن‌بهادر خیلی بهتر از آدمای باهوش و متفکر ِ اهل گفتگوی تمدن‌ها می‌دونه:

یه دماغ شکسته..
خوب می‌شه.

یه دست ِ شکسته..
خوب می‌شه.

یه صورت ِ سوخته..
خوب می‌شه.

یه زخم مورب ِ ناسور..
خوب می‌شه.

ولی..

یه دلی که دردش میاد هیچ‌وقت خوب نمی‌شه.

تو می‌تونی برای دستت گریه نکنی. می‌تونی برای صورتت گریه نکنی. می‌تونی با خودت بگی دو روز دیگه دماغت می‌شه مث روز اول و حتی اگه نشه هم، خو به درک ینی!

ولی وقتی یه تیکه از قلبت کنده می‌شه، دیگه هیچوقت مث اولش نمی‌شه.
****

به پشت روی چمن‌ها دراز کشیده بودن و مدل کوچیک بلاجر آبی‌رنگ مدافع تیمشون رو واسه هم پرت می‌کردن. جیمز که اولش نمی‌خواست. ینی خب.. بیاید صادق باشیم.. یه جستجوگر هیچ‌وقت نمی‌تونه مث یه مدافع، توپ سنگین و پر شتاب ِ بازدارنده رو بگیره و پرت کنه. ولی اصولاً وقتی ویولت بودلر شروع می‌کنه به مسخره کردن کسی، اونم جیمز، در مورد چیزی، اونم در مورد انگشتای ظریف ِ بی‌مصرفش با ذکر ِ "مث دخترا توپو می‌گیری و پرت می‌کنی جیمز!" ، جیمز سیریوس پاتر کبیـــــــــــــــر که هیچی، حتی خودت ویولت بودلرم اگه بود خونش به جوش میومد و بلاجرو پرت می‌کرد تو صورت ِ.. ام.. خودش.

به هر حال..

تدی با مهارت سال‌ها مهاجم بودن، توپو سمت ویولت پرت کرد:
- سپر مدافع!

ویولت با تسلط و قدرت سال‌ها مدافع بودن، توپو گرفت، تاب داد و قوس‌دار، برای جیمز پرتش کرد:
- نهنگ!

جیمز خندید.
نه.
برگرد عقب.
نخندید. یه نیشخند کج ِ مطلقاً پاترواری گوشه‌ی لبش رو با یه حالت طعنه‌آمیز کشید بالا. دندوناش معلوم شدن، ولی خنده نبود.
- تو!

و توپ رو با چلفتی‌گری مطلق جستجوگری که هرگز تو عمرش توپی رو برای کسی پرت نکرده، انداخت برای برادرش.

برادرش هم خندید.
خندید؟
نه دقیقاً. شما تدی رو ندیدین. اگه می‌دیدین می‌دونستین چی می‌گم. اول چشمای روشنش پر می‌شن از خنده و بعد، دو طرف لب‌هاش کشیده می‌شن بالا. ردیف دندون‌های سفید و مرتب دیده می‌شن و خنده‌ش، خنده‌ترین آرامش دنیاست. صدای خنده‌ش چیزیو نمی‌شکنه. صدای خنده‌ش حتی هوا رو نمی‌لرزونه. مثل یه جور جادوی ملایم و آروم آبی‌رنگه.

که آروم خودشو حلقه می‌کنه دور قلبت و یهو حس می‌کنی دیگه داری نفس نمی‌کشی.

و دور جدید کلمه‌ها با تدی شروع شد.
****

ولی فرق هست.
می‌دونی؟
نمی‌دونی تو. تو که هیچ‌وقت آدم پشت پنجره نبودی. تائوریل می‌گفت: «این عشقه؟ اگر این عشقه، از من بگیرش.. چرا انقدر درد داره..؟»

و جواب شنید: «چون واقعیه.»

من همونجا به خنده گفتم: «اگه این انسان بودنه، من نمی‌خوام انسان باشم.»

من از تنهایی ارباب حلقه‎ها دیدن متنفرم.

****


- این داره به چی نگاه می‌کنه؟!

"این"، کنار دوتای دیگه، پاهاشو زده بود به دیوار و نگاهش یه جای دور، محو شده بود.

اون یکی سرش چرخید سمتش، یه نیم‌نگاهی بهش انداخت و خندید.
- دوباره رفته رو شاخه‌ی درختش که ما نمی‌بینیم.

"این" شنید.
"این" تو دلش خندید.
"این" خیلی وقت بود که رو شاخه‌ی درخت نبود.
****

شاید به نظر احترام گذاشتن بیاد. از این خفن‌ روشنفکربازیای احترام به حریم خصوصی و این مزخرفات. حریم خصوصی کجا بود داداش من. حریم اگه خصوصی بود، پنجره‌هاش چفت و بست داشت. پشتشون پرده‌ی کت و کلفت داش. پشت دالون دالون و پستو پستو قایمش می‌کردن.

ولی به لبه‌ی پنجره می‌رسی، وقتی لبه‌ی پنجره می‌شینی..

جات امنه.
****

- هاه! مسلح شدم!

خیلی دیر شده بود. برای هر واکنشی خیلی دیر شده بود. حتی یه گریفندوری هم می‌فهمید خیلی دیر شده و حتی یه "جیمز" هم می‌فهمید باید سرنوشت محتومش رو با وقار و متانت بپذیره.

-

خب.. یه جورایی.

ویولت تفنگ به دست جلوی جیمز ایستاد و با لذت، به آبی که از سر تا پاش می‌چکید خیره شد. راستش نه دقیقاً به سر تا پاش. به چشماش خیره شد. یه حالت ِ نزدیک به "ازت متنفرم" توی چشماش بود که باعث می‌شد خنده از ته دل ویولت بجوشه و بیاد بیرون.

جیمز نگاهشو از بلوز و شلوار خیسش برداشت و زل زد به ویولت.

و دقیقاً همون لحظه بود که ویولت فهمید نگاهش دیگه فقط یه نگاه ِ "ازت متنفرم" ِ خشک و خالی نبود. حتی یه نگاه ِ "ازت متنفرم" ِ بعد از دیدن کبودی‌های درگیری سنگین هم نبود. یه نگاه ِ "ازت متنفرم" وقتی حق با ویولته یا وقتی ویولت بی‌هوا یه توپ سمتش پرت کرد و داد زد "مارمولک!" و جیغ جیمزو درآورد یا وقتی با تدی همه‌ی کارتاشو حدس می‌زدن یا وقتی دو دست پشت سر هم از جفتشون بازیو برد یا حتی وقتی به بردن ِ مادرسیریوس کمک کرد تا جزّ جیمزو در بیاره نبود.

- شت.

آره.
نگاهش از اون نگاهای "دهنت خونه!"ی جیمزی بود!

-

ویولت یه گریفندوری نبود.
سرنوشت محتومشم قرار نبود بپذیره.
ولی از یه جایی به بعد دیگه بیشتر از این خیس نمی‌شید! می‌دونین؟!!!
****

گفته بودی اگه بشناسمت و ببینم اونی نبودی که فک می‌کردم، چی؟ بهت گفتم من همین الانش هم می‌شناسمت. گفتی اگه تصوراتم خراب شه چی؟ گور بابای تصورات رفیق. تصورات چه کوفتیه. من با تو بزرگ شدم لعنتی خر.

حدیث من هیشکدوم از اینا نبود مرد.

من نمی‌ترسیدم بشناسمت و اشتباه باشی. ببینمت و تصوراتمو خراب کنی. بیای و ازت بخوام بری. من اشتباه نمی‌کنم. من تو رو می‌شناختم. مث همون کارتای استوژیتت که از حفظ می‌تونستم بخونمشون. مث همون "نترس" ِ آخر شبی که بت گفتم. مث همون "انقد از پنجره بیرونو نگاه نکن". من می‌شناختمت.

ولی صادق باشم. آره. منم می‌ترسیدم.

اونی که پشت پنجره نشسته، هیچوقت به صدای تیک‌تاک ِ هیچ ساعتی اهلی نمی‌شه.

****

- اگه همینطوری اینجا دراز بکشم و خوابم ببره، ممکنه شما دو تا هیچوقت نرید؟

سرش روی زانوی تدی بود و شونه‌ی چپش روی شکم جیمز. یه جوری کج و کوله ولو شده بودن روی زمین که توصیف وضعیتش حتی از خود تدی لوپین کبیر، خفن‌ترین جدی‌نویس جادوگران هم بر نمیومد.

جفتشون ساکت شدن.

آدمای پشت پنجره هیچوقت به کسی نمی‌گن نره. واسه همین اجازه دارن پشت پنجره بشینن. آدمای پشت پنجره با خنده شونه‌شونو می‌ندازن بالا و می‌شنون که تدی می‌گه: «چقدر خوبه. هیچوقت اصرار نمی‌کنه..» و پررنگ‌تر لبخند می‌زنن. آدمای پشت پنجره فاصله می‌گیرن.

فاصله امنه.
فاصله هیچوقت کسی رو اهلی نکرده.
****

روباه دور وایساده بود. شازده کوچولو بهش گفت می‌شه بیای نزدیک‌تر و روباه گفت نمی‌تونم. گفت من هنوز اهلی نشدم.

من فک می‌کنم هیشکدوممون هیچوخ نفهمیدیم.

روباه از اهلی شدن می‌ترسید.
روباه، مال ِ پشت ِ پنجره و از دور نگاه کردن بود.

باس می‌ذاشتی از همون فاصله فیلممو بگیرم رفیق.
حالا صدای اون: «بیا اینجا ببینم!» و اون خنده و بغل و گریه و بغضی که با شوخی قورت دادم، همیشه یادم می‌مونه.

باس می‌ذاشتی پشت پنجره بمونم.

****

گروه کلمه‌های جدید از جیمز شروع شد. باید بلاجر تمرینی رو پرت می‌کرد برای تدی.
- می‌شه نری؟

ویولت هیچوقت نفهمید تدی چی جواب داد.
****

می‌شه نری؟
****

- افتضاح پرت می‌کنی!
- توپت سنگینه چون!
- ینی نباس بتونی بگیری؟!
- من می‌تونم اسنیچو بگیرم!
- دستت مث دست جوجه‌هاس!
- خفه شو!

محکم بلاجرو پرت کرد و البته که ویولت مثل یه مدافع بلاجرو قاپید. یه خاطره‌ی دیگه ته ذهن ویولت جرقه زد:

نقل قول:
نشسته بودن کنار هم رو زمین. توپو عمداً یه جوری پرت می‌کرد که وقتی می‌خوره به مانع و برمی‌گرده، بیاد تو صورت جیمز. بعد تو فاصله‌ی دو سانتی‌متری دماغش، می‌گرفتش. هر دفعه جیمز یه لحظه خودشو آماده‌ی ضربه می‌کرد و ویولت می‌خندید.

- از چی می‌ترسی؟! من مدافع این تیمم!
- دقیقاً از همینش می‌ترسم!


چشماشو تنگ کرد.
- حالا دیگه منو از تیم اخراج می‌کنین؟!

وووش!

-
****


اون پایین شلوغ پلوغ بود. ینی به نظر که شلوغ پلوغ میومد. مث این نقاشیایی که هرگوشه‌شون یه نکته‌ای داره. ولی اون بالا.. سکوت. باد خنک. آرامش. از اون سکوتی که از هر دو نفری که نشسته بودن روی حلقه‌ی دروازه‌ها، بعید بود. انگار فقط کنار هم می‌تونستن ساکت باشن.

- من بلد نیسّم برم پایین.

برای یه لحظه، همه اون رنگی که تو صورت ریگولوس بلک به عنوان یک مُرده‌ی از زیر دریاچه بیرون اومده باقی مونده بود، پرید.
- آم.. ام.. خب.. باید بگم این یک مقدار شرایطمون رو پیچیده...
- نگرفتی بچه‌خوشگل. من بلد نیسّم از این لبه‌آ برم اونورتر.
- من بسیار خوشحالم و حتی اصرار دارم که از این لبه اونورتر نری عزیزم.

ماگت و میمون اگر اونجا بودن و یه جا روی زمین گم و گور نشده بودن، یه نگاهی به هم می‌نداختن و برای اولین بار بر اثر حجم والای بلاهت ریگولوس، به تفاهم بی‌نظیری دست می‌یافتن.

ویولت ولی خندید.
- تو چرا این بالایی اصن!؟

ریگولوس با اون یکی دست آزادش که محکم میله‌ی دروازه رو نچسبیده بود، شروع کرد به شمردن:
- اون پایین یوعن داره، عرسینوس داره، اربوب داره که اصلاً کوییدیچ دوست ندارن و..

به خودش لرزید. یادش اومد جیمز نه فقط یه دلیل، که با احتساب ویولت دو تا دلیل لازم و کافی برای زنده زنده خوردن ریگولوس در اختیار داره. البته اگر آنزیم‌های معده‌ش پاسخگو بودن.
- متشکرم. من این بالا بیشتر از جشن لذت می‌برم.

دختر کنارش که برعکس اون بیخیال داشت خودشو به جلو و عقب تاب می‌داد، دوباره خندید.
- ولی جدی!

و جدی شد.
- چی‌طو می‌تونی دور بمونی بچه‌خوشگل؟

ریگولوس هم جدی شد. سال‌هایی خیلی بیشتر از اون که سن ویولت قد بده تو ذهنش مرور شدن. سال‌هایی که چاره‌ای جز صبر کردن و منتظر موندن نداشت. چشمای سیاهش سیاه‌تر شدن و نگاهش به یه جایی وسط زمین و هوا خیره موند.

- با تمرین زیاد عزیزم.
- کی با تمرین به دور موندن عادت می‌کنه!؟
- کسی که چاره‌ای جز دور موندن نداره.

خیره موند بهش. خیره موندن به هم. و ریگولوس تیره‌تر شدن چشمای ویولت رو دید. اون موجی که قبل از یه دیوونه‌بازی اساسی تو چشماش روشن می‌شد.
- ولی من دارم.
- چـ..
- و دور نمی‌مونم.

پاشد، دستشو حلقه کرد دور پایه‌ی حلقه‌ی دروازه.

- بولدوزر تو که نمی‌خوای منو این بالا..
- منو نیگا، همی‌جو بیا پایین، تو از پسش برمیای!

فیــــــــــــــــــــــــشت..!

- شت.

باور کنین یا نه، لحظات زیادی تو زندگی این دو نفر به چنین چیزی ختم می‌شد.
پوکر فیس شدن ریگولوس.

و دیوونه‌بازی‌های یهویی ویولت.


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۶:۵۷ چهارشنبه ۱ دی ۱۳۹۵
#19
اگر این داستان اندکی جادویی‌تر بود، احتمالاً با توصیفی نظیر "در اعماق جنگلی انبوه" آغاز می‌گشت. در کلبه‌ای چوبین، با شومینه‌ای پیوسته روشن و ترق توروق چوب‌های معطر جنگلی، عطر آرامش‌بخش چای به روح کلبه آرامش می‌بخشید.

ولی داستان آن‌قدرها هم جادویی نبود. کلبه‌ای نبود. جنگل هم نبود. شومینه‌ای هم وجود نداشت.

در قلب کثیف و دود گرفته‌ی لندن، تنها یک کوچه وجود دارد. تنها کوچه‌ی دنیا نیست. ولی تنها کوچه‌ی آن محله است که گویی نه دود ماشین‌ها و نه صدای گوشخراش بی‌صبری رانندگان به آن دست پیدا نمی‌کند. یک کوچه‌ی بن‌بست معمولی که نه خیلی کوچک است و نه خیلی بزرگ. اگر عاقل باشی و محله را بشناسی، بعد از تاریکی هوا ترجیحاً پایت را در خیابان نمی‌گذاری. اگر گذاشتی، باید رک و بی‌تعارف، چاقوکشی چیزی باشی.

ولی آن کوچه‌ی بن‌بست باری به هر جهت، فرق داشت. همان فرقی که هر کوچه و محله و شهر دیگری در هر داستانی می‌تواند با بقیه‌شان داشته باشد. داستان در آن کوچه به وقوع می‌پیوست. داستانی که شاید چندان هم خاص و شگفت‌انگیز نبود.. ولی به هر حال داستانی بود.

باز، شاید اگر ذره‌ای جادوی بیشتری در آن داستان بود، برایتان از خانه‌ی قدیمی درندشتی در انتهای آن کوچه‌ی بن‌بست قدیمی معمولی می‌گفتم. خانه‌ای که شاید به دیوارش سازی کهنه آویزان بود و پشت پنجره‌هایش، درختی کهنسال و قطور چون نگهبانی دیرپا، کشیک می‌داد. ولی خب.. این داستان آنقدرها هم جادویی نیست.

در آن کوچه‌ی بن‌بست، آپارتمانی معمولی وجود داشت و پشت پنجره‌ی خانه‌ای که می‌خواهیم از آن صحبت کنیم، درختی باریک و بلند، در دستان باد می‌رقصید. خنده‌دار است که بگویم اگر داستان جادوی بیشتری داشت، ممکن بود بخواهم از خانم فیگ که در طبقه‌ی چهارم آن آپارتمان زندگی می‌کرد برایتان حرف بزنم، ولی متأسفانه خانه‌ی مورد نظر حتی به اندازه‌ی یک خانم فیگ هم جادو نداشت.

خانه، یک خانه‌ی معمولی کوچک بود. در آن خانه شومینه نبود و زمستان‌ها، گاهی خیلی سرد می‌شد. ساکن خانه برای خانم فیگ و سایر همسایه‌ها تبدیل به معمای اعصاب‌خُردکُنی شده بود که هرگز درب خانه‌ش را به روی کسی نمی‌گشود یا با هیچکدام از آنها ارتباطی برقرار نمی‌کرد. تقریباً مثل این که در آن خانه، یک روح ساکن باشد. روحی که چندان به غریبه‌ها علاقه‌مند نیست و ضمناً، در خانه‌ش شومینه هم ندارد.

ولی اگر خانم فیگ کمی بیشتر در مورد صاحب آن خانه می‌دانست، می‌فهمید که او تنها رمز ورود را ندارد. می‌فهمید اگر آنهایی که باید، در آستانه‌ی در آن خانه سر و کله‌شان پیدا شود، در خانه چهار طاق باز به رویشان باز است. خانم فیگ نمی‌دانست آن خانه شومینه ندارد، ولی چیزهای دیگری هستند که می‌توانند خانه را گرم کنند. صدای خنده‌های سه نفره. چرخش فرفره‌هایی که سرانجام متوقف می‌شدند و اطمینان می‌دادند آن دنیا واقعیت دارد. سکوت‌ها. انتظارها. کیک‌های فنجانی شکلاتی. باز شدن چشم‌ها در چشم یک گربه‌ی زشت به شدت بی‌علاقه به انسان‌ها.

خانم فیگ نمی‌دانست در آن خانه عطر چایِ هیزمی نمی‌پیچد، ولی بوهای دیگری هستند که نفس آدم‌ها را بند می‌آورند. بوی یک آغوش محکم. بوی یک جادوی قدیمی. بوی لقمه‌های آخر شبی و اول صبحی. بوی شانه‌هایی که آنجا هستند.. تا کسی در آن خانه بغضش را قورت ندهد.

درخت پشت پنجره‌ی اتاق خواب، آن‌قدرها قطور و سرسخت نبود. ولی شب‌هایی که باد می‌وزید، گویی برای نشاندن لبخندی بر لب‌های شب زنده داران، به رقص در می‌آمد و شکلک در می‌آورد. بر دیوارهای آن خانه هیچ ساز قدیمی‌ای نبود. در آن خانه اجازه داشتی سکوت کنی.. غمگین باشی.. فریاد بزنی.. اشک بریزی.. فرو بریزی و خسته باشی. خانم فیگ این را نمی‌دانست، ولی گاهی به خانه‌هایی نیاز است که در آنها سکوت کنی.

که در آنها غمگین باشی.

در آن خانه هیچ جادویی وجود نداشت.
آنجا فقط یک خانه‌ی معمولی در کوچه‌ای معمولی بود.

که حتی آدم‌های جادویی هم می‌توانستند بیایند و در سکوت، آنجا معمولی باشند.


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۱۸:۲۹ سه شنبه ۲ آذر ۱۳۹۵
#20
مقدمه و متأخره نداشت. به یک باره چشمانش را گشود و در واکنش به تیغ آفتاب، اخم هایش را در هم کشید. غلتی زد و ناگهان احساس کرد بند بند بدنش دارد از هم جدا می شوند. لب هایش را با سرسختی یک پاتر بر هم فشرد و نفس عمیقی کشید.

صبح ها هم چیز مسخره ای بودند. هرکسی که گفته بود روز بعد همه چیز بهتر به نظر می رسد، احمقی بیش نبود. صبح روز بعد، همین که چشمانت را باز میکنی و روی تخت می نشینی، تمام چیزهایی که شب پیش و شب های پیش ترش با تقلایی نفس گیر از خاطر برده بودی، هجوم می آوردند. خاطره ی خنده ها. خاطره ی چشم ها.

خاطره ی نفس ها.

به سختی خودش را جمع و جور کرد و برخاست. نمی دانست چه بلایی سر صورت و بدنش آمده. با حماقت منحصر به فرد یک پسربچه، امیدوارانه اندیشید شاید روی صورتش آثار زخمی شبیه دایی بیل پدید آمده باشد و ننگ راونا دیگر نتواند با آن سوختگی مسخره ی آتش اژدهایش به او فخر بفروشد! با این فکر، سایه ی کمرنگی شبیه به لبخند لب هایش را کج کرد و سرش را چرخاند تا چوبدستی ش را پیدا کند.

آنجا نبود. همین رنگ لبخند و افکار بی خیال کودکانه ش را زدود. آنها نمی خواستند او چوبدستی داشته باشد. شنل نامرئی ش هم آنجا نبود. اخم کرد. با هر قدمی که در سایه ی راهرو به سمت آشپزخانه ی گریمولد برمی داشت، یادگاری گرگینه ها بر بدنش نیشخند میزدند. ولی او باید میدانست. چند وقت بیهوش بود؟ چه اتفاقی افتاده بود؟ تمام سؤالاتی که میدانست امکان ندارد از راه قانونی و درستش جوابشان را بگیرد.

- تمام جنگل غربی طبق گزارشات رسیده دچار هرج و مرج شده. از اونجا که تمام پاترهای دردسرساز الان اینجا هستن..

صدای ملامت آمیز زن دایی هرمیون حتی از پشت در آشپزخانه هم می توانست او را معذب کند.

- تنها احتمالی که برای درگیری با گله ی اصلی گرگینه ها باقی می مونه، مرگخوارا هستن. ولی..

همزمان، قلب جیمز فرو ریخت و تمام زخم های بهبود نیافته ش با هم تیر کشیدند. مرگخوارها.. تدی..

صدای متفکر زن دایی ش باعث شد با استیصال و تقلای بیشتری، گوشش را به در آشپزخانه فشار دهد:
- چرا باید ولدمورت و مرگخوارها به گرگینه ها حمله کنن؟ اونم زمانی که اونا احتمالاً در شرف حمله به گریمولدن؟ من اگه جای ولدمورت بودم اجازه می دادم دشمنام همدیگه رو از بین ببرن..

صدای پدرش را شنید:
- و ما همه مون خیلی خوشحالیم که ولدمورت اندازه ی تو باهوش نیست.
- ولی هری..

صدای خرخر ناراضی آشنایی، اولین زنگ خطر را برای جیمز به صدا در آورد ولی زمانی که چرخید، دیگر برای هر واکنشی دیر بود. در آشپزخانه با صدای بلندی باز و جیمز تلوتلوخوران میان آشپزخانه هُل داده شد.

به دنبالش، ویولت و ماگت وارد شدند:
- سام.

جیمز ناباور و متحیر به دوستش خیره شد. ویولت کسی نبود که مخالف جاسوسی های کوچک جیمز باشد و با آن چشمان قهوه ای خصمانه، چوبدستی ش را در حالت آماده باش به سمت سینه ی جیمز نشانه برود. چنان از نگاه خشمگین چشمان دوستش جا خورده بود که حتی صدای خشمگین زن دایی ش هم توجهش را جلب نکرد.
- جیمز!

صدای پدرش کمتر خشمگین و بیشتر خسته به نظر می آمد:
- خب.. این دفعه میخواستی چیکار کنی؟

قبل از این که او جواب دهد، ویولت بی آن که نگاهش را از دو تیله ی فندقی رنگ چشمان جیمز بردارد، با حالتی تهدیدآمیز جلو آمد:
- آره جیمز. این دفعه میخواستی چیکار کنی؟ بهمون بگو. این دفعه میل داشتی چطوری خودتو به کشتن بدی؟!

چیزهایی در زندگی هستند، چنان بدیهی و چنان آشکار که کسی نیازی نمی بیند به دیگری توضیحشان بدهد. در حقیقت، توضیح دادنشان چنان احمقانه و بی معنیست که کسی "نمیداند" چطور باید به دیگری توضیحش دهد.
- ویولت، تدی..
- میدونی پاتر، حالمو بهم میزنی.

لحن آرام ویولت، اندک اندک اوج می گرفت:
- تو و اون قهرمان بازی های حال بهم زنت! میپری وسط و خودتو داستان میکنی تا یکی دیه رو نجات بدی! فقط چون انقد ترسویی که جرئت نئاری واسی سر جات و..
- ببینم تدی آسیب میبینه؟!

ویولت چوبدستیش را غلاف کرد و پوزخندی زد.
- نمیتونی دردشو تحمل کنی، نه؟

پوزخندش به سرعت ترکیدن یک بادکنک محو شد. با دو قدم بلند جلو رفت و یقه ی جیمز را گرفت. فاصله شان آنقدر کم بود که جیمز می توانست نفس هایش را یک به یک بشمارد و شعله کشیدن شراره های غضب را در چشمانش ببیند.
از میان دندان های بهم فشرده ش، آرام گفت:
- واس همینه که تدیو مجبور میکنی زجر بکشه.

چند ثانیه. شاید چند دقیقه شاید هم چندین ساعت.. به چشمان یکدیگر خیره ماندند و بعد، ویولت یقه ی او را رها کرد و به سمت صندلی هَلش داد.
- واس تنوعم که شده جوجه پاتر، یه بار تو زندگی رقت انگیزت خودخواه نباش.

با گام هایی پر سر و صدا به سمت صندلی دیگری رفت و روی آن نشست. دست هایش را بر روی سینه ش گره کرد و بی اعتنا به جیمز و سایرین، به دامبلدور خیره شد:
- برنامه چیه پروفس؟
****

- سرورم!

بلا دوان دوان به لرد نزدیک شد. موهای پریشانش هم نمی توانستند برق چشمان پر شرر و هیجان زده ش را پنهان سازند.
- توله ی لوپین اونجاس! می خواید روی اون هم طلسم فرمان..

لرد با لبخند ملایمی دستش را تکان داد. نه. بعید میدانست مرگخوارانش بتوانند همانطور که پس از هجوم اولیه، تعداد زیادی از گرگینه ها را تحت طلسم فرمان برای حمله کردن به محفل در آورده بودند، لوپین را هم طلسم کنند.

او نیاز به قدرت بیشتری داشت.
- خودم میرم سراغش بلا.

نگاهی به آسمان انداخت. همه چیز درست پیش می رفت. زمان فعال شدن طلسم سیارات، گرگینه ها گریمولد را محاصره می کردند. حالا دیگر تعدادشان آنقدر زیاد نبود که مرگخواران را تهدید کنند، ولی آنقدر به جا مانده بودند که..

لبخندی زد.

همه چیز درست پیش میرفت.


But Life has a happy end. :)






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.