ساعاتی بعد دهکده گودریک هالو شب رفته رفته از راه می رسید. صدای جویبار کوچکی که از میان گودریک هالو می گذشت با جیر جیر ِ جیرجیرک ها در هم آمیخته بود و فضای آرامشبخشی را ایجاد کرده بود. سوسوی نور لامپ کم مصرف آفتابی از پشت پنجره های خانه ی کوچکی که در حاشیه ی جویبار قرار داشت، اطراف جویبار را روشن کرده بود. هم نوا با آهنگ جوی و آوای جیرجیرک ها ، صدای نه چندان دلنشینی با ریتمی منظم از آنسوی پنجره ی خانه به گوش می رسید:
هوورررت ... هوورررت ... هورررت ...هوورررت ... هوورررت ...ناگهان صدای جیغی فرابنفش آرامش فضا را در هم شکست:
- به جای هوورت کشیدن چایی پاشو بیا توی این اتاق یه کم به من کمک کن!
لارتن با دستپاچگی لیوان چای را روی میز گذاشت و به سمت اتاق رفت.
- چیکار می کنی عزیزم این وقت شبی؟
- نمی بینی دارم پرده ی پنجره ی اتاق مهمون رو می دوزم؟
بیا بشین تو هم از اون سرش شروع کن به دوختن تا زودتر تموم شه
لارتن با بی میلی روی زمین نشست، یک تکه نخ از روی زمین برداشت و آن را در دهانش فرو برد تا بتواند سوزن را نخ کند.
- حالا واقعاً دوختن پرده ی اتاق مهمون لازمه؟
- پس چی؟ همینجوری پنجره بدون پرده بمونه؟
اگه دیشب که رفته بودیم دیاگون یه دونه ازون چرخ خیاطی های جادویی برام خریده بودی الان برای دوختن یه پرده انقدر عذاب نمی کشیدم!
- منظورم اینه که واقعاً لازمه که اینجا اتاق مهمون بشه؟
- معلوم هست چی می گی؟ معلومه که لازمه. پس فردا که آبجی پتونیا و ورنون از شهرستان اومدن خونه مون شب باید کجا بخوابن پس؟
لارتن کمی جابجا شد و عاجز از نخ کردن سوزن سر دیگر نخ را در دهانش فرو برد. نگاهی به در و دیوار نارنجی رنگ اتاق انداخت (دیوارای اتاق واقعاً نارنجی بود! بلیو می!
) و درحالیکه به نظر می رسید در رویاهای شیرینی غرق شده است گفت: «می دونی لیلی؛ حالا که از لندن اومدیم بیرون و از شر اون همه دود و ترافیک راحت شدیم و تازه یه اتاق اضافه هم توی خونه مون داریم، داشتم به این فکر می کردم که یه کم زندگیمون رو از یکنواختی در بیاریم
»
- منظورت چیه؟
- منظورم اینه که یه کم به در و دیوار این اتاق نگاه کن چقدر سوت و کوره. فکرشو بکن یه بچه ی تپل و مپل نارنجی اینجا واسه خودش بازی و ورجه وورجه کنه 8-> چقد خوبه! 8-> بعد فکرشو بکن من صبحا می رم سر کار . تو هم توی خونه از بچه مون مواظبت می کنی. بعد مثلاً یه روز ولدمورت با 18 میلیون مرگخوارش میان خونه مون دیدنی برامون چشم روشنی بیارن 8-> بعد ولدی یه آواداکداورا می فرسته طرف بچه مون. بعد تو مثل مادرای فداکار می پری جلوی چوب دستی لرد 8-> بعد تو می میری و منو بچه مون همیشه تو رو دوست داریم 8-> یه لحظه فکرشو بکن! 8-> واقعاً زندگی از این رومانتیک ترم می شه؟! 8-> »
لیلی ابرویی بالا انداخت و با لحن بی تفاوتی گفت : «ما بدون بچه هم زندگیمون به اندازه کافی رومانتیک هست
تو هم به جای این خیالبافیا زود تر اون سوزن رو نخ کن پرده رو نصب کنیم. بعد ِ اسباب کشی هنوز کلی کار باقی مونده. اون موقه ها که سانتور بودی بهتر کار می کردی
انقدم تف نریز روی موکت ! یه سوزن نخ کردن که انقدر تف ریختن نداره
منم می رم توی هال الان سریال انتخاب اول شروع می شه. تا بر می گردم دوخت و دوز و تموم کردیا!
»
لارتن آهی کشید و برای هزارمین بار نخ را در دهانش فرو برد و دوباره در افکارش غرق شد. ناگهان صدایی از پشت پنجره توجهش را به خود جلب کرد.
- یعنی کی می تونه باشه این وخت شب؟
با کنجکاوی خودش را به پنجره رساند به پیکرهای سیاهی که کنار جوی چمباتمه زده بودند خیره شد.
یکی از سیاهپوش ها پاچه های های شلوارش را بالا زده بود و پاهایش را در جوی آب تکان می داد. بقیه هم در حالیکه خسته و کلافه به نظر می رسیدند در کنار جویبار ولو شده بودند و با صدایی نه چندان آهسته با هم گفتگو می کردند.
لارتن در حالیکه برای شنیدن صحبت ها خودش را بیشتر به پنجره می چسباند با تعجب زمزمه کرد : «مرگخوارا این موقع شب توی گودریک هالو چیکار می کنن؟
»
________
پ.ن: چه معنی می ده این دار و دسته لرد همه تاپیک ها رو گرفتن؟
آخه مرگخوار رو چه به عشق و عاشقی!