هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




Re: اتاق تسترالها
پیام زده شده در: ۹:۵۳ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۹۰
#11
ولدمورت چوب دستی اش در میان انگشتانش چرخاند و پرخاشگرانه گفت:
_ پاشید ببینم... جمع کنین این فیلم هندی رو! چیه الان فکر کردید آمیتاپاچان و آیشواریایید!؟ اِی بدم میاد از این حرکات جلف!

ایوان و لینی به سرعت خود را جمع و جور کردند. ولدمورت با خشم شروع به راه رفتن در طول و عرض و قطر اتاق کرد.

_ نــــــــــــه!

با داد رز ولدمورت پا در هوا متوقف شد.
_ چته تو؟

رز با انگشتش به زمین زیر پای لرد اشاره کرد.
_ مارمــــولکتون!

ولدمورت سریعا به زمین نگاه کرد و مارمولکی را دید که با چشمان ورقلمبیده به او چشم دوخته است.
_ آآآه! نجینی دخترم! نزدیک بود بابایی لهت کنه عسلم...

و خم شد و مارمولک را از روی زمین برداشت و به چشمان او خیره شد.
_ گفتید چطوری اینجوری شده!؟

رز با ترس و لرز آب دهانش را قورت داد.
_ ارباب... من بیگناهم... من فقط ... فقط 1 دقیقه رفتم ... بعد...
_ بهت نگفتم داستان تعریف کن! گفتم چی شد که اینطوری شد!؟
_ نجینی لجش گرفته... تسترال گازش گرفته.

ولدمورت به سمت ایوان که این جمله از زبانش خارج شده بود، برگشت.
_ بی تربیت! کروشیو بر تو باد! بی نزاکت! خجالت بکش.

ایوان که به شدت احساس شرمندگی میکرد از خجالت آب شد و در زمین فرو رفت.()

ولدمورت رو به لینی کرد و گفت :
_ زود برو و از اون تسترالی که نجینی رو گاز گرفته خون بگیر... سوروس رو هم خبر کن. باید پادزهرشو درست کنه. فقط چند ساعت وقت داریم... اگر دیر بشه نجینی برای همیشه همینجوری میمونه!


ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۰/۸/۱۳ ۹:۵۶:۱۱
ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۰/۸/۱۳ ۱۰:۰۶:۵۲

im back... again!


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۲۱:۲۸ جمعه ۲۹ مهر ۱۳۹۰
#12
تاریکی شب همه جا را فرا گرفته بود. باد تندی در حال وزیدن بود و صدای زوزه های باد لرزه بر تن تریلانی که پشت سر ولدمورت در خیابان متروکه ای در حال راه رفتن بود، می انداخت.
_ ارباب همینجاست.

تریلانی با دست به خانه ای قدیمی که در روبرویشان قرار داشت اشاره کرد. ولدمورت به سمت درب زوار در رفته ی خانه رفت و چند ضربه به در زد.

چند ثانیه بعد زنی کوتاه قد با موهایی لخت و بلوند در مقابل در ظاهر شد.
_ بفرمائید؟

ولدمورت از جلوی در کنار رفت تا سیبل جلوتر بیاید. زن با دیدن سیبل تریلانی لبخندی زد و او را در آغوش کشید.
_ اوه سیبیــــل عزیز!

تریلانی با دلخوری او را بغل کرد.
_ کاترین عزیز...دوست قدیمی تو هنوز یاد نگرفتی که اسم من سیبل ِ نه سیبیــل!

کاترین با مهربانی سیبل و ولدمورت را به درون خانه اش دعوت کرد. و با دیدن نجینی در دوش ولدمورت گل از گلش شکفت!
_ واااای چه مار زیبایی!

ولدمورت لبخندی از روی رضایت زد و دستی بر سر نجینی کشید. کاترین که با شور و شوق فراوان به نجینی خیره شده بود مهمانهایش را به نشستن بر روی کاناپه ای دعوت کرد و با چوب دستی اش چند نوشیدنی ظاهر کرد. آنگاه رو به سیبل نمود و گفت :
_ خیلی خوشحالم که دوباره میبینمت سیبل عزیز...

تریلانی که در کنار ولدمورت نشسته بود و از گوشه چشم با ترس نجینی را دید میزد لبخندی تصنعی زد. ولدمورت که تا این لحظه سکوت کرده بود نوشیدنی اش را یکسره سر کشید و از جایش بلند شد.
_ تعارف تیکه پاره کردن رو بذارید برای یه وقته دیگه... زیاد وقت نداریم سیبل! بهتره زودتر جریان رو بهش بگی.

سیبل که اکنون با دور شدن نجینی احساس راحتی بیشتری میکرد، گفت:
_ بله ارباب!

کاترین با شنیدن کلمه ارباب جیغ کوتاهی کشید.
_ ارباب؟! بـ ...بخشید احیانا" شما همون لرد ولدمورت کبیر، بزرگترین جادوگر سیاه قرن نیستید؟!!

ولدمورت با بی تفاوتی سرش را به نشانه تایید تکان داد. کاترین که سر از پا نمیشناخت با شوق فراوان تعظیم بلند بالایی کرد.
_ باعث افتخار منه که دارم با شما صحبت میکنم سرورم

لبخند بدقواره ای بر چهره رنگ پریده و بی روح ولدمورت نقش بست...


ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۲۹ ۲۱:۳۱:۲۴

im back... again!


Re: انجمن تفرقه بین دو جبه ی سیاه وسفید
پیام زده شده در: ۱:۲۱ جمعه ۲۹ مهر ۱۳۹۰
#13
برق عجیبی در چشمان جیمز به چشم میخورد. دوان دوان خود را به قدح اندیشه رساند و با هیجان به آن چشم دوخت . سپس تصمیم خود را گرفت و سرش را به قدح نزدیک کرد...

_ وایسا ببینم بچه! داری چیکار میکنی؟

جیمز وحشت زده به عقب پرید و مالی ویزلی را دید که دست به کمر پشت سرش ایستاده بود.
_ سلام خاله!
_ گیرم که علیک! داشتی چیکار میکردی؟

جیمز سرش را پایین انداخت و مشغول بازی با پاهایش شد.
_ من... هیچی... فقط... خاله تروخدا به عمو دامبلدور و بابام نگو!

مالی ویزلی اندکی فکر کرد و پس از آن دستمال گردگیری اش را در دست جیمز گذاشت.
_ خیلی خب حالا فعلا بیا بگیر یه دستی به سر وگوش این اتاق بکش تا بعدا ببینم چی میشه!

و خود بر روی صندلی ای نشست و نظاره گر کار جیمز بخت برگشته شد...

_ جیمز درست تمیز کن. چقدر بگم اونجوری پاک نمیشه... تف ننداز بش بدتر میشه!

جیمز که از دست دستورها پی در پی مالی به تنگ آمده بود با خشم دستمال گردگیری را به زمین انداخت و با پایش آنرا لگدمال کرد.
_ نمیخوام! همه دارن به من زور میگن...اصن من اعتراض دارم... من به سازمان حمایت از کودکان شکایت میکنم... اونها حق من، کودک رنج کشیده و زحمت کش رو از شما زورگویان و مستبدان خواهند گرفت... بـــله!

مالی حیرت زده گفت: چـــــی میگـــــی بچه؟! چرا بیخودی شلوغش میکنی؟ هنوز 5 دقیقه هم نشده فقط 2 تا مجسمه رو تمیز کردی که اونم اونقدر تف مالیشون کردی که بدتر از قبلش شده... تو که نمیخوای دامبلدور و هری بفهمن میخواستی چیکار کنی؟

جیمز با مظلومانه ترین نوع ممکن به مالی نگاه کرد.
_ خاله ای! من که کاره بدی نمیخواستم بکنم فقط میخواستم ببینم دامبلدور و ولدمورت برای چی خواستن که محفلی ها و مرگخوارا باهم زندگی کنن... چرا من باید با اون اسکور توی اتاقم شریک شم؟ چرا شما باید اون بلاتریکس گند دماغو تحمل کنین؟ چرا ما حق نداریم بدونیم؟ چرا نمیتونیم بپرسیم؟مگر پرسیدن و دانستن عیب است؟! و صدها چرای بی جواب دیگر...!

مالی ویزلی با چشمانی از حدقه در آمده جیمز را برانداز کرد.
_ نیم وجب بچه چه حرفایی میزنه ها!
و ادامه داد : اما حالا که خوب فکر میکنم میبینم تو راست میگی جیمز... محفلی ها خودشون کم بودن که این دامبلدور بی انصاف اینهمه مرگخوارم اورده سر من بیچاره خراب کرده؟! مگه من چقدر توانایی دارم آخه؟

جیمز سراسیمه دستمال گردگیری زیر پایش را برداشت و به مالی داد.
_ خاله ای گریه نکن حالا...ببین منم گریم میگیره ها

_ آه جیمز! تو منو آگاه کردی پسرم... از تو ممنونم! ما باید هرچه زودتر به این وضع خاتمه بدیم!

_ ینی حالا باید چیکار کنیم؟!

_ اعتصاب!


ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۲۹ ۱:۲۸:۳۶

im back... again!


Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۲۱:۳۳ پنجشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۰
#14
بالاخره پس از چند دقیقه فس فس کردن های ولدمورت و نجینی به پایان رسید و نجینی از دور گردن ولدمورت پایین آمد و دور پاهای دامبلدور شروع به گردش کرد.

ولدمورت لبخند بی روحی زد و جرعه ای از نوشیدنی اش را سر کشید. دامبلدور که از برخورد بدن لزج نجینی به پاهایش مور مورش شده بود پاهایش را کمی جمع کرد.
_ خب تام نظرت چیه؟

ولدمورت چند جرعه دیگر از لیوانش را نوشید.
_ همم... اونطور که پیداست شماها دارید به زبون بی زبونی اعلام آتش بس میکنید اینطور نیست آلبوس؟

دامبلدور زیرچشمی نگاهی به نجینی انداخت.
_ خب تقریبا" یه چیزی تو همین مایه ها!

لبخند گشادی بر لبان ولدمورت نقش بست.
_ آلبوس... آلبوس پیر عزیز! ارباب از اینکه میبینه بالاخره شماها سر عقل اومدید خوشحاله... فردا شب منتظرتونیم! بریم نجینی!

نجینی فس فسی کرد و از پاهای ولدمورت بالا رفت و دور گردن او پیچید. ولدمورت دستی بر سر نجینی کشید و آخرین جرعه نوشیدنیش را سر کشید و ازجایش بلند شد.دامبلدور با شک و تردید به لبخند کج و معوج ولدمورت نگاهی انداخت و آنگاه او نیز از سر میز بلند شد.

خانه ریدل
_ چــــی؟ به چه جرئتی همچین حرفی زدن؟

ولدمورت با آرامش خاصی بر روی کاناپه لم داده بود و به چهره برافروخته بلاتریکس نگاه میکرد. سایر مرگخواران دور تا دور اتاق نشسته یا ایستاده بودند و پوزخند زنان به بلاتریکس مینگریستند. بلاتریکس با عصبانیت چندین بار عرض اتاق را طی کرد.
_ مرتیکه ی فشفشه! میکشمش! با همین دستام خفش میکنم... حالا میبینید! رز تو به چی میخندی؟هان؟

رز سریعا لبخندش را پنهان کرد.
_ هیـ... هیچی بخدا!

ولدمورت هنوز ساکت نشسته بود و با چشمان بیروحش بلاتریکس را نگاه میکرد. بلاتریکس با ناراحتی بر روی زمین نشست بغض گلویش را میفشرد.
_ ارباب! چطور تونستید اینکارو با من بکنید؟ چرا بهشون گفتید فردا شب بیان اینجا؟چرا؟

ولدمورت کمی بر روی کاناپه جا به جا شد و به دور دستها چشم دوخت.
_ نگران نباش بلا... ارباب خوب میدونه داره چیکار میکنه

جمع محفلی ها

_ جدا"؟! واقعا قبول کرد؟ اوه عالیه! مگه نه نوریس؟

گربه فلیج با نارضایتی میییییویی کرد و از آغوش فلیچ بیرون پرید.
فلیچ که از خوشحالی سر از پا نمیشناخت توجهی به گربه اش نکرد و به سوی آلبوس رفت و او را در آغوش کشید.
_ ممنونم آلبوس تو بینظیری

آلبوس به سختی فلیچ را از خود جدا کرد.
_ اما من به این قضیه مشکوکم! باورم نمیشه ولدمورت به این زودی با ازدواج این فشفشه بی عرضه با بلاتریکس یکی از وفادارترین مرگخواراش موافقت کرده باشه!! به نظر شما کمی عجیب نیست؟

هاله ای از ابهام محفلی ها را در برگرفت.


ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۲۸ ۲۱:۴۰:۴۱
ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۲۸ ۲۱:۴۲:۳۴

im back... again!


Re: فرهنگستان ريدل
پیام زده شده در: ۲۱:۳۱ دوشنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۰
#15
لینی و دیگر مرگخواران به سرعت شروع به گشتن جیبهایشان میکنند.

چند لحظه بعد

ایوان با بیحوصلگی به تلاش بیهوده مرگخوران و آت و آشغالهایی که یک به یک از جیب آنها بر روی زمین ریخته میشد نگاه میکرد.

ایوان :

بلاتریکس با عصبانیت به ملت مرگخوار نگاه کرد.
_ ینی به هیچ دردی نمیخورید!

لینی که دست از زیر و رو کردن جیبهایش برداشته بود به کوهی از اجناسی که جلویشان جمع شده بود نگاه کرد و فکری به ذهنش رسید.
_ اممم... آقا ما پول نقد همراهمون نداریم اما شما میتونید هرکدوم از وسایلی که اینجاست رو بجای دستمزد خودتون بردارید...

آهنگر با نگاهی موشکافانه به وسایل نزدیک تر شد.
_ که اینطور... خب... من... آها! اینو میخوام! میتونم خوب آبش کنم...
و بسته کوچکی را از روی زمین برداشت.

_ نــــــــــــه!!!
که ناگهان صدای فریاد مورفین همه را از جا پراند!
_ اون ماله منه... میدونی با شه دردشری گیرژ اوردم؟!

بلاتریکس چشم غره ای به مورفین رفت اما مورفین سریع بسته مواد را از دست آهنگر بیرون کشید.
_ بیخودی چشم غره نرو بلا، نمیدمش

مرد آهنگر شانه هایش را بالا انداخت.
_ پولمو میدین یا نه؟
_ نداریم خب
_ خیلی خب... پس به جاش باید برام کار کنید یا هم میتونم به پلیس خبر بدم! با اون چیزیم که دست رفیقیتونه (اشاره به مورفین) یک چند سالی رو باید آب خنک بخورید!

مرگخواران با درماندگی به یکدیگر نگاه کردند. تا آنکه لینی به حرف در آمد.
_ قبوله! خب ما باید چیکار کنیم دقیقا"!؟
سایر مرگخواران :


ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۲۵ ۲۱:۳۳:۲۳

im back... again!


Re: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۳:۳۵ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۰
#16
ولدمورت لبخند زنان به سمت در اتاق به راه افتاد.
_ بیاید مرگخواران من! بیاد همگی به استقبال دوستانمون بریم!

لونا و لیلی با شک و تردید به دنبال لرد به سمت گورستان به راه افتادند و رز سراسیمه به دنبال دیگر مرگخواران رفت تا به آنها خبر دهد.

تق تق!
صدای خواب آلود بلاتریکس از آن طرف در شنیده میشد.
_ کروشیو! کیه این وقته شب؟
_ بلا منم رز! یالا آماده شو باید بریم...
_ کجا؟!
_ قبرستون!
_ کروشیو دختره پررو! مگه من با تو شوخی دارم؟

رز درحالیکه با بیخیالی به سمت در اتاق دیگر اعضای میرفت، گفت : منم باهات شوخی نکردم... سریع بیا!

چند دقیقه بعد... در گورستان

ملت خواب آلود مرگخوار خمیازه کشان در مقابل لرد ایستاده بودند و گیج و منگ به اطراف نگاه میکردند.
سوروس سرش را بر روی شانه آگوستوس گذاشته بود و چرت میزد.
_ هاااااا نصف شبی ما رو زابه راه کردن که چی مثلا؟

آگوستوس که تمام توانش را بکار بسته بود تا چشمانش را باز نگه دارد به ولدمورت که با هیجان خاصی به قبرهای روبه رویش نگاه میکرد، خیره شده بود.
_ نمیدونم... اما انگار یه خبری قراره بشه... تا به حال ارباب رو اینقدر هیجان زده ندیده بودم!

بلاتریکس با سردرگرمی به لینی نزدیک شد و سرش را به گوش او نزدیک کرد.
_ اینجا چه خبره!؟

آآآآآآآآآ

با صدای جیغ لینی ، خواب از سر یکایک مرگخواران پرید و لینی را شدیدا" مورد عنایت خود قرار دادند :

_ زهرِ مار!
_ کوووووووفت!
_ لال شی!
_ کروشیو!

لینی که با دستش قلبم را میفشرد با عصبانیت به سمت بلاتریکس برگشت.
_ ترسوندیم! این دیگه چه وضعه...

_ هیـــــــس!!!!

با صدای ولدمورت توجه همگی مرگخواران به سمت او جلب شد. لبخند گشادی بر لبان ولدمورت نقش بست.
_ وقتشه!

صداهای عجیبی از گوشه و کنار گورستان به گوش میرسید. مرگخوران با ترس و نگرانی چوب دستی هایشان را آماده نگاه داشته بودند که ناگهان زمین زیر پایشان به لرزه در آمد.
_ چه خبره اینجا؟!
_ اونجا رو!
بلاتریکس با دستانی لرزان به قبرهایی که یک به یک ترک میخوردند و فرو میریختند اشاره کرد... در همان هنگام نور سبز رنگ آزار دهنده ای فضای اطراف را روشن کرد و صدای قهقه ی ولدمورت در فضا طنین انداز شد.

چند ثانیه بعد

مرگخواران با قیافه هایی اینجوری به مردگان متحرکی که از قبرها بیرون می آمدند خیره شده بودند. زامبی ها که چهره هایی آشنا اما بسیار سرد و بی روح داشتند به سمت ولدمورت آمدند و در برابرش زانو زدند.
_ برای خدمتگزاری آماده ایم سرورم!


ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۲۴ ۰:۰۲:۴۸

im back... again!


Re: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۱۳:۴۴ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۰
#17
ایوان با نگرانی به بلاتریکس نگاهی انداخت و از او برای منصرف کردن ولدمورت کمک خواست. اما بلاتریکس با بیخالی شانه هایش را بالا انداخت و به دیوار تکیه داد.

جاگسن با ترس و لرز لب به سخن گشود.
_ قبول نیست! من اعتراض دارم ارباب!

ولدمورت پرخاش کنان گفت : اعتراض وارد نیست! باید نصف بشی! تمام!

ایوان بار دیگر نگاهش را به بلاتریکس دوخت تا شاید او کمکی بکند اما بلاتریکس نگاهش را از ایوان برگرفت و مشغول بازی با موهایش شد. بنابر این ایوان ناامیدانه رو به ولدمورت کرد و گفت : آخه ارباب... شما دارید میگید حشره رو نصف میکنن میذارن روی زخم! اما نجینی که زخمی نشده! دل و روده اش بهم ریخته ...

ولدمورت با چشمان سرد و بی روحش به ایوان خیره شد.
_ همم راست میگی! پس یه کاری دیگه میکنیم! نصفش کنین بدید نجینی بخورتش! اینجوری حتما دیگه خوب میشه!

_ اما ارباب اونجوریم که ممکنه نجینی حالش بدتر شه... دفعه قبلم اینو خورد که مریض شد! این دفعه ممکنه اثرات غیر قابل جبرانی داشته باشه ها!

ولدمورت با عصبانیت کروشیویی را به سمت ایوان فرستاد.
_ زبونتو گاز بگیر ایوان!

ایوان که به سختی توانسته بود خود را از معرض کروشیوی ولدمورت کنار بکشد، ردایش را صاف کرد.
_ بله... پس از گاز گرفتن زبون و این چیزا به هر حال حقیقتیه ارباب! به ریسکش نمی ارزه!

ولدمورت چوب جادویش را در میان انگشتانش به حرکت در آورد و به فکر فرو رفت.
_ خب ... پس باید چه کرد؟ هان؟! میگم... یه بویی نمیاد!؟

ایوان با تعجب شروع به بو کشیدن کرد.
_ نه! چه بویی ارباب!؟

_ بوی پا میاد! تو باز جوراباتو نشستی ایوان؟

ایوان : من!؟! چیزه...
و سعی کرد لنگه کفشی را که در پشتش نگه داشته بود از دید ولدمورت پنهان سازد.


im back... again!


Re: بند جادوگران
پیام زده شده در: ۲۳:۵۱ جمعه ۲۲ مهر ۱۳۹۰
#18
ایوان پس از اتمام جمله اش چنگال را به سمت روفوس پرتاب کرد.
_ خب بگیرش روفوس! نوبته توئه!

روفوس که همچنان بخاطر سخنرانی قلمبه سلمبه ایوان مات و مبهوت به او خیره مانده بود، متوجه پرتاب چنگال به سمتش نشد و چنگال مستقیما در وسط پیشانی اش فرود آمد!
روفوس:
فنریر قهقه زنان گفت: 100 امتیاز برای ایوان!
ایوان : شرمنده!

روفوس با عصبانیت چنگال را از پیشانی اش بیرون کشید و با اکراه مشغول خط انداختن روی زمین شد.

10 دقیقه بعد

ایوان از روی تخت بلند شد تا به پیشرفت کار روفوس نگاهی بیندازد.
_ این دیگه چیه!؟

و به قلب بزرگی که کف زمین تراشیده شده بود اشاره کرد.
روفوس کمی خود را جابجا کرد تا بهتر نتیجه کارش را بررسی کند و آنگاه رو به ایوان نمود : به نظرت اگه یه تیر از وسطش رد کنم قشنگتر نمیشه؟ فکر کنم همسرم اینجوری بیشتر ازش خوشش بیاد...

_ روفووووس!
روفوس :
_ اینجوری بخوایم پیش بریم اگر بتونیم توی همون 70 سالی که تخمین زدی به اونطرف دیوار برسیم، هنر کردیم!

شب، بر سر میز شام
ایوان و روفوس مشغول پنهان کردن قاشق و چنگال در آستینهایشان بودند، وزیر دیگر نیز چنگالی را در کفشش جاسازی مینمود و فنریر به سختی در حال جا دادن قاشقی در دهانش بود!

_ هی تو! با قاشق چیکار داری!؟

نزدیک ترین نگهبان به آنها با عصبانیت به فنریر اشاره کرد. فنریر بدون توجه به نگهبان و نگاه غضبناکش به کارش ادامه داد.
روفوس در حالیکه سعی میکرد لبخند بزند به سمت نگهبان برگشت.
_ آخه شما یه نیگا به هیکل این غول با شاخ و دم بنداز! به نظره شما با این یه ریزه غذایی که بهش میدین سیر میشه!؟ نمیشه دیگه! اینه که جدیدا به خوردن قاشق چنگال روی اورده همونطور که میبینید قاشق و چنگالهای ما رو هم قبلا نوش جان فرمودن!

نگهبان با شک و تردید به فنریر که هنوز در حال تقلا کردن بود و بقیه مرگخواران که لبخند زنان به او مینگریستند () نگاهی انداخت و از آنها دور شد.

_ بجنبین! پاشین! بریم تا بهمون شک نکردن!

و همگی پشت سر ایوان به سمت سلولشان و آرمانهای آزادی خواهانه شان به راه افتادند!!!


im back... again!


Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۶:۲۹ یکشنبه ۱۱ اسفند ۱۳۸۷
#19
1)وزارت خانه سحر و جادو توسط چه کسی تاسیس شد ، در چه سده ای تشکیل شد و چه وظایفی را در اختیار داشت. همراه با شرح وافی و کافی ( 15 امتیاز )

آندروسین پانکرسون، پسری با موهای ژولیده و چشمان درشت آبی بود که در هفت سالگی پدر و مادرش را از دست داد.

هفت سال بیشتر نداشت که مادرش توسط مرگخواران شرور به قتل رسید. پدرش آنشب دیروقت به خانه آمد وبا دیدن جنازه ی خونین همسر و سر و روی آشفته ی آندروسین به همه چیز پی برد. او که در فکر انتقام بود فردا شب به دست همان دو نفر به قتل رسید.

آندروسین، مرگ پدر و مادر خود را از نزدیک دید و دچار شوک شدیدی شد. طوری که تا مدت ها نمی توانست صحبت کند.

دو ماه بعد از شدت گرسنگی به شهر لندن پناه برد و در یکی از مخروبه های پایین شهر آن ساکن شد. دردی که این کودک هفت ساله در وجودش داشت با کینه ای که همچون غده ای سرطانی تمام وجودش را احاطه کرده بود گره خورده بود و فکر انتقام را در ذهن کوچک پسرک پررنگ تر می کرد.

آندروسین در نه سالگی نامه از هاگوارتز دریافت کرد و راهی شد. پدر و مادر او هردو مشنگ بودند و او که به نوعی مشنگ زاده نامیده می شد مورد تمسخر همکلاسی هایش قرار گرفت. کلاه گروه بندی در کمال تعجب سایرین اورا به گروه اسلیترین انداخت و او خود بعد ها این چنین اندیشید که دلیل این انتخاب کینه ای بود که سراسر وجودش را تصرف کرده بود.

آندروسین در هفده سالگی از هاگوارتز فارغ التحصیل شد و به همان مخروبه ای بازگشت که مدت زیادی در آن زندگی کرده بود. این چنین گفته شده که او هفت ماه تمام در آن ساختمان بود و به آینده ی مبهمش فکر می کرد.

بعد از مدت ها گوشه گیری آندروسین با دو تا از همکلاسی هایش ساختمان مخروبه را بازسازی کرد تا راحتر در ان زندگی کند اما مدتی نگذشت که زمزمه ی حضور خراب کار های اسمشو نبر در دهکده طنین انداخت. آندروسین با نفرت به این زمزمه ها گوش می کرد تا سرانجام تصمیمی گرفت.

به همراه دو همکلاسی اش شروع به انجام فعالیت هایی بر ضد خراب کار های اسمشو نبر کرد و این خود جرقه ای شد برای احداث وزارت خانه سحر و جادو و به قدرت رسیدن او!


2)زندگینامه موسس گروه خودتان را در ده الی پانزده خط بنویسید. ( 15 امتیاز )


سالازار اسلیترین در شهر کوچکی چشم به جهان گشود. او که در خانواده ای اصیل و ثروتمند متولد شده بود بی توجه به اطرافیانش زندگی می کرد . غرور سالازار زبانزد خاص و عام بود و این غرور اورا از سایرین متمایز می کرد.

سالازار به طور عجیبی از کسانی که اصالت کامل نداشتند کنار گیری می کرد و مشنگ ها و مشنگ زاده هارا به شدت آزار می داد. پدر و مادر او چندی پس از تولدش به علت بیماری ناشناخته ای از دنیا رفته بودند و سالازار پیش مادر بزرگ پیرش که تنها مشنگ در خاندان آن ها بود زندگی می کرد. مدتی نگذشت که مادر بزرگ پیر رفتار عجیب سالازار را حمل بر بیماری روانی سختی گذاشت و او را مدتی بستری کرد.

سالازار بس از بیرون آمدن از تیمارستان، با فردی به نام گودریک آشنا شد که شجاعت بی حد و مرزی داشت. گودریک با شجاعت از آرزو هایش حرف میزد و سالازار با خود می اندیشید که آرزو های این مرد جوان چقدر با او فاصله دارد. مدتی نگذشت که سالازار اولین دوست در زندگی اش را پیدا کرد و بعد از چند روز با هلگا و راونا که از دوستان خوب گودریک بود آشنا شد و بعد از چندی به هلگا دل باخت. اما خود اصرار داشت که عشق بی معناست و این احساس فقط نوعی عادت است.

بعد از مدتی سالازار اسلیترین به همراه گودریک، هلگا و راونا مدرسه ی هاگوارتز را تاسیس نمود. او معتقد بود که تنها خون اصیلان باید قادر به تحصیل در ان مدرسه باشند . از این رو بین او و سه موسس دیگر درگیری پیش آمد و سالازار بعد از ساخت تالاری به نام تالار اسرار هاگوارتز را ترک نمود. او چنان می اندیشید که سرانجام نواده اش می اید و در تالار اسرار را باز کرده و همه ی گند زاده هارا خواهد کشت.

و شد آنچه شد!


ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۸۷/۱۲/۱۱ ۱۶:۳۳:۴۰

im back... again!


Re: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۶:۴۹ دوشنبه ۲۸ بهمن ۱۳۸۷
#20
_نارسیس ،اینا چیه ؟دو تا چرم پاره؟اخه به چه درد می خوره؟

بلا،نگاه تندی به آنی مونی انداخت و بعد به نارسیسا نگاه کرد و گفت: اینا تکه های چرم کیسه ی طلای اربابه...نمی بینی آناکین؟

_اِ؟خب حالا اینا چی رو نشون میده؟یعنی طلا ها خونه ی ریش سفیده؟

_بله،بلا من فکر می کنم بهتره بریم تو و غافلگیرشون کنیم.این کیسه هارو نشونشون می دیم و می گیم که اینا اینجا چی کار می کرد؟

بلاتریکس با خونسردی به نارسیسا نگاه کرد و بعد در حالی که سعی می کرد خود را بی تفاوت نشان دهد گفت : نه! ما نمی تونیم این کارو بکنیم.نارسیس.من فکر نمی کنم اونا خیلی راحت مارو راه بدن.

نارسیسا به آنی مونی نگاه کرد که به فکر فرو رفته بود و سرش را تکان تکان می داد.سپس با تردید به بلا اشاره ای کرد.بلا خواست حرفی بزند که انی مونی گفت : من یه فکری دارم!

_ خب !؟زود باش اناکین.هرلحظه ممکنه پیداشون بشه.

_ نمی گم! بلا یادته بهت گفتم به ارباب بگو از غذای جدیدم بخوره نگفتی؟نمی گم.

_ نمی گی ؟انی مونی تا شپلخت نکردم بگو چه فکری داری!

_نمی گم .

_نمی گی ؟

_نمی گم.نمی گم.

_نمی گی دیگه؟

_نـــــــــــــــچ.

_ کروش..حیف که اینجا نباید کروشیو کنم وگرنه می فهمن ما اینجاییم.نارسیسا اینو ولش کن.تو فکری نداری؟

_ باشه میگم.می گم چطوره زیرزمینو بگردیم شاید پولا اینجا باشه.

نارسیسا فکری کرد وبعد سرش را تکان داد و به بلا نگاه کرد که به فکر فرو رفته بود.سپس به طرف صندوقچه ی کوچکی که در گوشه ی زیرزمین بود حرکت کرد...


طبقه بالا..اتاق دامبل:

دامبلدور در حالی که نیشخندی بر لب داشت طول اتاق را می پیمود.تدی استخوان های مالی را میک می زد و جیمز کشو های دامبل را برای پیدا کردن ابنبات جستجو می کرد.
-ثروت اون کچل الان در دست ماست بچه ها.ما می تونیم با این پول کارای زیادی بکنیم.فکرشو بکنین..برای مالی جهیزیه می خریم..برای جیمزی ابنبات و برای تدی خیلی چیزا.یوهاها...

در همین لحظه مری وارد اتاق شد و در حالی که عینک بزرگی روی صورتش بود گفت : دامبل،نگاه کن اینجا چی نوشته.درمورد قرعه کشی..مهلتش رو نگاه کن.

دامبلدور شانه هایش را بالا انداخت و خمیازه ای کشید و گفت :به ما چه ربطی داره مری؟ما که پول نداریم .نمی تونیم قرعه کشی شرکت کنیم.نکنه به جای پول باید یویو پس انداز کنیم؟

سپس با بدجنسی به جیمزی نگاه کرد.جیمز اب دهانش را قورت داد و یویوی صورتی رنگش را با عجله در جیبش گذاشت .مری که کلافه می نمود گفت : پس اون پولایی که از ولدی گرفتی چی شد؟

دامبلدور متعجب به مری نگاه کرد.هیچکس به جز جیمزی و تد از این قضیه خبر نداشت .

فلـش بک :

_ بچه ها ..کسی نباید از این قضیه بو ببره.این پول باید بین خودمون تقسیم بشه.شما که می دونین محفلی ها دنبال یک گالیون پول می گردن.

تدی به جیمزی نگاه کرد و بعد با عجله گفت: اوهوم.خیالت راحت بابا بزرگی..ما دهنمون قرصه .

پایان فلش بک

_ جیــــــــــــــمزی! تد ریموس لوپیــــــــــن !!


ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۲۹ ۱۴:۲۵:۰۳

im back... again!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.