هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: جبهه ی سفید در تاریخ
پیام زده شده در: ۱۸:۲۸ جمعه ۲۳ آبان ۱۳۹۳
#11
آدمها هستند و خوبی هایشان، آدمها هستند و لغزش هایشان.. هرچقدر که بدی ار آن ها ببینی برای فراموش کردن خوبی ها کافی نیست و هر چقدر خوب باشند باید منتظر لغزیدن و افتادن و منحرف شدنشان هم باشی. آدمها هستند و خطاهایشان و همین آدمها هستند و عشق هایی بی نظیر! عشق انسانها که داستانها می سازد و این داستان هایی که دنیا را پر می کنند و این دنیا که با همین داستان های عاشقی معنا می گیرد. دنیاست و آدمها.. آدمها.. این آدمها!

ساعتی قبل

دامبلدور و جیمز و تدی عادت داشتند به این گردهمایی های استراتژیک. اما کمتر کسی می داند که در انتهای یک بحث استراتژیک با صدای بلند ناگهان (!) همه ساکت می نشینند و یه یکدیگر نگاه می کنند. و در آن سکوت عجیب چشم هایشان می گوید حالا چه باید بکنیم؟! ویولت یک دیو شده است.. قبول..اما حالا چه باید کرد؟انسانها را کشته بود. روحش شکسته بود. منزوی و مخفی شده بود.

جیمز توی مبل گل گلی دفتر دامبلدور فرو رفته بود و با خودش غرولند می کرد و نقشه های لجبازانه ای می ریخت:

- ننگ رونا! چطور جرئت کرده دوست منو نابود کنه؟ اون دختره فکر کرده کیه که همچین کارایی می کنه؟ شیطونه میگه برم همچین بزنم تو سرش که همه ی اون جادوهاش از دماغش بزنه بیرون...

جیمز همین طور به غر زدن هایش ادامه می داد و تد ریموس لوپین ساکت تر از همیشه چوبدستی را بی هدف بین انگشتانش می چرخاند. در همین زمان دامبلدور از صندلیش بلند شد و به سمت در رفت. آرام و خرامان به در اتاق رسید. در را باز کرد و کناری ایستاد.

- جیمز.. تدی! لازمه که شما دو نفر فعلا یه کمی به امور داخلی برسید.. می دونم که شما همیشه قوی بودید ولی شاید دیگران اینقدر پر طاقت نباشن. کمی به دوستهای کوچک ترمون برسید و اجازه بدید این قضیه رو به روش خودم حل کنم.

جیمز و تدی منجمد شده به دامبلدور نگاه می کردند. چند ثانیه ای طول کشید تا منظور دور حرفهای دامبلدور را کشف کنند.

تدی رو به دامبلدور پرسید:

- پروف.. دارید ما رو از کمک کردن به دوستمون نهی می کنید؟

دامبلدور لبخند بی رمقی زد و گفت:

- نه! دارم توجهتون رو به زوایای دیگه ای جلب می کنم تدی.. مثل کمک کردن به دوستای دیگه مون.
- اما..
- اما نداره تدی.. هیچ کدوم ما دلمون نمی خواد کس دیگه ای حالی مثل ویولت پیدا کنه..
- پروف! تنها راه این که کسی دنبال ویولت نره اینه که اون دختره دیگه جایی نره!

جیمز در نهایت خودش را از عمق مبل غر غرها بیرون کشیده بود و در حالی که مثل یک جنگجوی کارکشته چوبدستیش را بالا گرفته بود، اینها را گفت. لبخند بی رمق دامبلدور تمام محو شد.

- جیمز سیریوس پاتر! این حقیقت رو باور کنید. ویولت بودلر ِ ما وارد حیطه ی جادوهای سیاه شده.. اون قلمروی شما نیست. لازمه کسی وارد داستان بشه که بیشتر در این زمینه تجربه داشته باشه.

جیمز در این لحظه از جا پرید. ذهن جوی ماهر نبود و یقینا از دامبلدور نمی توانست ذهن جویی کند. علم غیب هم نداشت اما با این پیرمرد بزرگ شده بود. زیر و بم حرفهایش را می شناخت.

- گریندل والد!؟ درسته؟ می خواید یه جادوگر سیاهو بفرستید اونجا!؟ اگه بکشدش.. اگه بهش آسیب بزنه؟
- پروف گریندلوالد اگه مجبور بشه ممکنه این کارو بکنه..

تدی در میان حرفهای جیمز مداخله کرد.. مثل باد خنکی که در تابستانها زیر سایه ی درختان بوزد. تدی ریموس لوپین در این کار خبره و بی نظیر بود. اما دامبلدور برای چند ثانیه سکوت کرد. مشغول قورت دادن خیلی از حرفهایش بود.. باید بخشی زیادی از آنها را برای خودش نگه می داشت. نمی توانست بگوید این طور گستاخانه در قلمروی جادو قدم زدن می تواند زودتر از هرکس دیگری ویولت را بکشد. حرفش را قورت داد و گذاشت که برود پایین و روی دلش سنگینی کند.

- من به گلرت اعتماد کامل دارم بچه ها!

جیمز دلش می خواست همان کاری را بکند که پدرش در آن سالها پیش سه ستاره ی طلایی گرفته بود! دلش می خواست بپرد وسط دفتر دامبلدور و تمام وسایل عجیب و غریبش را خرد و خاکشیر کند اما به همان داد زدن خالی اکتفا کرد!

- امکان نداره پروف .. امکان نداره! من اجازه نمی دم یه جادوگر سیاه بفرستی دنبالش.. گریندل والد جایی نمی ره!

و البته که مرغ جیمز هم یک پا داشت، هرچیزی که پاتر اول می گفت همان می شد!


باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


پاسخ به: بنیاد مورخان
پیام زده شده در: ۱۵:۲۴ جمعه ۲۳ آبان ۱۳۹۳
#12
نتایج سیزدهمین دوره سفیدترین های محفل ققنوس (مرداد، شهریور و مهر 93)

بهترین نویسنده:
تد ریموس لوپین

بهترین تازه وارد:
فلورانسو


فعالترین عضو:
گیدیون پریوت



ویرایش شده توسط دابی در تاریخ ۱۳۹۳/۹/۱۹ ۸:۵۹:۴۷
دلیل ویرایش: اضافه کردن شماره دوره

باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


پاسخ به: نقدستان محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۸:۲۴ جمعه ۱۶ آبان ۱۳۹۳
#13
نقد پست بحث های سر میز غذا گیدیون پریوت




آفرین آفرین! خوب بود.. قسمت های طنزی که اضافه کرده بودی خیلی جالب بود و مطابق با خواسته ی من تو نقدهای قبلی عمل کردی، بالاخره این گره کور جلو نبردن سوژه رو باز کردی و خب سوژه رو نجات دادی گیدیون!

همونطور که گفتم وقتی به یه میزان توی رول زدن پیشرفت می کنین و کمترین پستهاتون دیگه متوسط و متوسط رو به بالا حساب میشن دو عامل اون ها رو به سمت خیلی خوب بودن و عالی بودن می بره! یکی داستانی که شما روایت کردید و دیگری نوآوری و خلاقیتی که به کار بردید.

گیدیون تو یه نصفه از هر کدوم داشتی. سوژه رو فقط به اون سمتی که باید چرخوندی. اشاره نکردی به این که مثلا درد رو به جای مرگ بردن یا مرض رو یا چی! نفر بعدی می تونه بیاد کاملا خرابش کنه در حالی که با یه نصفه پاراگراف می تونستی خیال همه رو راحت کنی.

و نو آوری طنزت هم خیلی خوب بود ولی عالی نبود. این طبیعیه! همه ی ما همیشه تیکه های عالی نمی ندازیم گاهی خیلی خوبن و گاهی فقط خوبن و تیکه ی عالی اونه که شما وقتی می خونی از خنده روده بر میشی و بعدش هم هر وقت بهش فکر کنی خنده ت می گیره و خب عالی بودنه خیلی وقتها دست خود آدم نیست گاهی یه جرقه هایی تو ذهن آدم می خوره که عالین و کاش همیشه این اتفاق میوفتاد!

به هر حال.. پستت خیلی خوب بود و رضایت کامل دارم ازش همونطور که خودتم یقینا بعد از خوندنش احساس رضایت کردی!

همیشه عالی باش!

نقد پست بحث های سر میز غذا فلورانسو

دیگه راجع به اهمیت رسیدگی به سوژه که حرف نزنم.. هووم!؟ توی این سه تا نقد قبلی به اندازه ی کافی راجع بهش گفتم.. به نقد لیلی لونا مراجعه کنید.

و اما طنز نویسی شما.. می تونم بگم خوب بود ولی باز عالی محسوب نمیشه! یه تیکه هایی تکراری هستن ازشون نباید استفاده کنیم چون خب قبلا شنیدیمشون و قبلا بهشون خندیدیم. نوآوری اینجاست که به کار میاد فلورا.. همون طور که توی جدی نویسی سبک کم کم خودش رو نشون می ده و زمانگیره این فرآیند توی طنز نویسی هم طول می کشه تا خودت باشی و نوشتت متمایز بشه از نوشته ی دیگران.

این اصلا بد نیست و اصلا نباید نا امید شد و به هیچ وجه هم سخت نیس! باید پست طنز خوند. باید انیمیشن های طنز نگاه کرد بعضی وقتا.. باید از شوخی های جاری توی سایت و توی زندگی واقعی استفاده کرد و الی ماشالا جوک و سوژه ی خنده ای که توی جهان وجود داره!

این نوآوری اون امضای طنز شماست که به مرور زمان خودش رو نشون میده و گام آخر برای عالی شدن هستش! شما و گیدیون به زودی زود به اون نقطه می رسید و من از همین الان دارم این رو می بینم.

موفق باشید عزیزانم!


باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


پاسخ به: نقدستان محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۲۱:۲۳ چهارشنبه ۱۴ آبان ۱۳۹۳
#14
نقد پست بحث های سر میز غذا لیلی لونا پاتر


لیلی لونا پاتر اگین!

لیلی باعث غم و ناراحتی من شد وقتی دیدم درخواست نقدت رو ندید گرفتن و لازم دیدم بهت بگم که چقدر متاسف شدم و خب ما جادوگرها هر کدوم اخلاق های خاص خودمون رو داریم. شما منو به خاطرش ببخش نوه ی روشنایی!

و اما نقد..

لیلی پستت یه پست طنز متوسط رو به بالا بود و تنها دو عامل باعث شد که خوب یا عالی نباشه. اولینش گره مربوط به پیشرفت سوژه ست.

خب، دقت کن لیلی، توی پست های ادامه دار همه با هم باید داستان رو پیش ببریم و این واضحه اما مشکل کجاست. خب.. لیلی ما نویسنده های همکار گاهی مجبوریم به داستان فراز و فرودهایی بدیم و سرعت سوژه رو کم و زیاد کنیم و یا گاهی سوژه های فرعی به داستان اضافه کنیم که داستانمون طولانی تر بشه و تاپیکمون مدت بیشتری فعال بمونه.

گاهی هم توی همین پیچ و خم ها مرتکب اشتباهاتی می شیم. یه اشتباه اینه که سوژه رو اونقدر کش میدیم که آبکی میشه و دیگه جذابیتش رو از دست می ده و باعث میشه کسی ادامه ش نده!

و دومین اشتباه این که یه سوژه ی فرعی سخت وارد داستان می کنیم که ادامه دادنش برای دیگران سخت می شه و دیگران برای ادامه دادنش جلو نمیان. که البته این دومی تخصص قدیمی من بوده!

خب الان به همین سوژه نگاه کنیم متوجه می شیم که سوژه داره دچار اشتباه اولی میشه. داره هی کش پیدا می کنه و هی کش پیدا می کنه و عنقریب اینقدر یخ می کنه که از دهن میوفته و دیگه کی رغبت نمی کنه ادامه ش بده و تاپیک می ره که خاک بخوره. خب ما به عنوان یه کسی که این داستان رو داره ادامه می ده نباید بذاریم این اتفاق بیوفته!

چطوری؟ با کمی نوآوری و تفکر.. البته همیشه نیازی به نوآوری نیست ولی تفکر همیشه لازممون میشه. مثلا ببین چندین پست پیش قرار بر این بود که مرگخوارا بیانمرگ رو بدزدن و بخورنش:
نقل قول:
اونور داستان، لرد در حین استحمام و گپ و گفت با نجینی، در طی یکسری مکاشفات(!) بهش وحی میشه که مرگ می خواد اونو نابود کنه و تنها راه مقابله باهاش اینه که یه مرگــخوار مرگ رو بخوره!


خب مشکل ناشناس بودن مرگ حل شده و حالا دو تا برادر دوقلو هم تو داستان هست. بهتر نیست مرگخوارا بیان و به هوای دزدیدن مرگ، مرض و یا درد رو بدزدن؟ داستان جالبتر نمیشه؟ این همون تفکر کردنیه که بهتون گفتم لیلی.

اینو به خاطر داشته باش فرزندم. سوژه روح و داستان پست شماست. بیشتر از هر چیز لازمه به اون برسید مگر در شرایطی خاص که فعلا بهش نمی پردازیم. به سوژه ی داستانتون رسیدگی کنین که پستتون بی روح نباشه. قبل از نوشتن به این دقت کنین که می خواین سوژه چطور پیش بره و بعد به این موضوع فکر کنین که این نقشه ای که برای داستان کشیدید رو چطور باید پیاده کنین.

با رعایت کردن این موضوع به علاوه ی موضوعاتی که خودت رعایت کردی (و نیازی به توضیح و تذکر ندارن) یه پست خیلی خوب ارائه دادی که یه قدم با پست عالی فاصله داره و اون نو آوری و سبک شماست.

به مرور زمان که پست می نویسید و پست می خونین در این زمینه پیشرفت می کنین. نوآوری توی پستتون شکل می گیره و از دل و ذهن خودتون چیزهایی وارد داستان می کنین که خاص شماست و اون نقطه ی اوج شماست.

بحث مفصلیه این سبک و نوآوری های شخصی که کار یه روز و دو هفته و یه ماه نیست اما خیلی تاکید دارم روی این مساله و همه ی محفلی هایی که اینجا نقد می شن باید به این نقطه برسن. من بهتون می گم که از یه نفر نقد نگیرید و یا یک نفر رو الگو قرار ندید برای همین موضوع. ما لازم نداریم دوتا ویولت یا جیمز یا تدی یا دامبلدور داشته باشیم. لیلی لونا باید خودش باشه و کیفیت خودش رو داشته باشه و توی سایت جادوگران خاص بشه. رمز موفقیت نویسنده های خوب محفل در تمام سالها همین بوده و من ازت می خوام که از همین الان بهش توجه کنی.

برای شروع ازت می خوام که روی شخصیت پردازیت کار کنیم چون شخصیتت خیلی جاها وارد سبک نوشتت میشه.. توی نقدهای بعدی به این موضوع می پردازیم. یه پستی بنویس که لیلی لونا پاتر توش نقشی ایفا کرده باشه.

ممنونم.. موفق باشی!


نقد پست بحث های سر میز غذا جینی ویزلی

خوش اومدی جینی عزیز!
اول این که تمام نکاتی که برای لیلی توی نقد بالا گفتم برای شما هم صدق می کنه فرزندم، باید بهشون دقت کنی و اما نکته هایی که مخصوصه خودته.

استفاده از وقایعی که توی سایت اتفاق افتاده و دیالوگهای شخصیت های اطرافمون کار بسیار ظریف و جالبیه و هر کسی از پسش بر نمیاد یقینا مگر این که ید طولایی در متلک اندازی ها داشته باشه! به عنوان مثال من یه جایی دیدم که لودو و ویولت بسیار زیرکانه این کار رو انجام دادن که خب البته از دادن لینکش معذوریم باباجان.

افراد دیگه ای هم هستن این بین ولی خب بیا به یه نکته ای توجه ت رو جلب کنم. این کار رو اگر به قصد دشمنی و توهین به اشخاص و سو استفاده انجام بدیم به نظر من از نظر اخلاقی مشکل داره و کسی که شروع کننده ست مقصره چون طبیعتا بقیه هم چلاق نیستن، بلدن بیان جواب بدن و این طوری جو رفته رفته متشنج میشه!

اگه حرفی رو که داریم خیلی رک بزنیم بسیار بسیار شرافتمندانه تره! به هر حال شما قصدت این نبود و صرفا محض خنده این جورچین رو درست کرده بودی.

این کار جالبه و بامزه ست و مهارت لازم داره و خیلی چیزهای دیگه هم همین طورن ولی زیاده روی تو هر کاری لطفش رو از بین می بره. بهترین کارها میانه رویه باباجان. یه بار دو بار سه بار دیگه نهایتا امکان داره تماشاچیا به یه شوخی بخندن از پنجمی به اونور دیگه گوجه گندیده پرت می کنن!

و خب همین دیگه.. تکرار می کنم بازم حد وسط رو رعایت کن تو شوخی هات!

موفق باشی فرزندم!


باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


پاسخ به: نقدستان محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۸:۰۵ یکشنبه ۱۱ آبان ۱۳۹۳
#15
نقد پست همانند یک سفید اصیل بنویسید لیلی لونا پاتر

این نقد رو سه بار تا حالا نوشتم و هر دفعه هم به این نتیجه رسیدم که بازم تمام مطلب نیست، اجبارا باقی مسائل رو می ذاریم برای در خواست نقدهای بعدیت.

و خب بعد از این هم یه پست دیگه نوشتی که همونطور که می دونیم به نظرم قابل قبول بود. خب لیلی بیا ببینیم اون چرا قابل قبول نبود. خب..

لیلی وقتی که شروع می کنی به نوشتن یه پست تکی تمام داستان به عهده ی خودته، باید سوژه ی اصلی داشته باشی، سوژه ی فرعی، اوج و فرود داستان.

سوژه ی اصلی داستانت چیه؟ خب دعوای جیمز و لیلی! دخترم نمی گم که سوژه بده یا کمه یا به درد نمی خوره. مساله این نیست. ما توی جادوگران تاپیکهای تک پستی مختلفی داریم و هر کدوم مناسب یک نوع سوژه ی اصلی هستن.
به عنوان مثال: توی دنیای وارونه دنیای هری پاتر معمولا برعکسه، خوبا خوب نیستن و بدا بد نیستن و وقایع ترتیب مناسب ندارن.
توی در پایان باز می شوم داستانهایی راجع به سنگ زندگی مجدد یا داستانهایی راجع به مرگ و زندگی و اون لحظات آخر می نویسیم.
توی خاطرات یاران ققنوس به خاطره های محفلی ها می پردازیم و توی تاپیک همانند یک سفید اصیل بنویسید ما لازم داریم که سفید بودن و خوب بودن رو توی پستمون بستاییم. به خوب بودن ارزش بدیم یا خوب بودن های خودمون رو به عنوان یه محفلی به رخ دیگران بکشیم.

قبول دارم این اواخر پستهای زیادی داریم که شبیه به خاطرات یاران ققنوس شدن اما منظور نویسنده های همشون این بود که ما محفلی ها این طور با هم زندگی می کنیم. این طور صمیمانه و با محبت به همدیگه.. می خواستن بگن یه زندگی سفید اینه..

دقیقا مشکل اول و اصلی ما همینه. سوژه ت یه بخشی از زندگی محفلیانه بود ولی نه اون بخش سفید دوست داشتنیش! این پست برای تاپیک خاطرات کاملا مورد قبول بود ولی همانند یک سفید اصیل بنویسید فراتر از این حرفاست.

و خب مسائل دیگه ای هم هستن راجع به شیوه های نگارش و سبک نوشتن و سوژه های فرعی و فراز و فرود داستان که خب گفتم به نظرم گفتن همشون تو یک پست صحیح نیست و البته امکان پذیر هم نیست. بهتره که قدم به قدم پیش بریم.

برای جمع بندی توی این نقد:
برای پست های تکی سوژه ی اصلی رو حتی الامکان قوی و تاثیرگذار انتخاب کن که بتونی خواننده ت رو باهاش جذب کنی و تا آخر پستت بتونی با خودت همراهش کنی. و بعد از اون سوژه ی اصلیت رو با تاپیک مناسب هماهنگ کن. روش درست اینه که یه سوژه برای نوشتن به ذهنت می رسه و خب اون موقع باید ببینی کدوم تاپیک براش مناسبه و همونجا بفرستیش!

خیلی دلم می خواد راجع به باقی موارد هم توضیح بدم ولی لازمه که یه پست جدید بنویسی و یک مورد دیگرو توی اون بررسی کنیم!


نقد پست همانند یک سفید اصیل بنویسید فرد ویزلی


فرد!! همسن تر از دامبلدور برای روایت داستان پیدا نشد فرزندم!؟ به هر حال.. جالب بود اما راه بسیارست تا به یه نقطه ی مطلوب برسیم.

ببین.. پستت مثل این بود که یه قسمت از یه داستان بلندتر رو جدا کرده باشیم و حالا فقط همونو برای خوندن داریم. خب این یه پست تکی بود و همون طور که قبلا هم گفتم توضیح و توصیف تمام داستان به عهده ی خودته. پس اگه بخوای می تونی بیشتر راجع به سوژه ت بنویسی و ارتقاش بدی. پستت مختصر و مفید بود.

یه مساله ی مهم دیگه هم هست. فرد عزیزم.. دفعه ی پیش هم بهت گفتم، همانند یک سفید اصیل بنویسید یه تاپیک خاصه که همین بالا هم مفصلا راجع بهش برای لیلی توضیح دادم. اون پست قبلیت کاملا متناقض بود با شرایط تاپیک و این یکی تازه خنثی شده بود. از منفی رسیدیم به صفر! فرد ما توی این تاپیک لازم داریم که پست ها توی خطه ی مثبت معنایی باشن، نه صفر و نه منفی!

بازم مثل پست قبلیت نسبت به پستهای قبلترت پیشرفت داشتی و ظاهر پستت از نظر نگارشی خوب بود و به خاطر این ها بهت تبریک می گم. دفعه ی بعد به اصل داستانت بیشتر برس که سوژه ای قوی تر و بهتر داشته باشه


موفق باشید عزیزانم!


باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


پاسخ به: ستاد انتخاباتی سیریوس بلک
پیام زده شده در: ۲۳:۳۴ سه شنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۳
#16
نقل قول:
سیریوس عزیز

نگفتم دیو چو بیرون رود فرشته در آید باباجان؟!

حضور شما از ابتدای این رقابت باعث مسرت و اقبال عمومی شما در این مورد مایه ی آسودگی خاطر من بوده. البته بنده فقط یک رای داشتم که به فرد اصلح تعلق می گرفت و لزومی ندیدم که بخوایم جایی اعلام بشه و به جارچی و سنج و تومبک نیازی نبود!

به هر حال با اتفاقات اخیر شکی در یکه تازی شما در این میدان نیست یا حتی میدان های بغلی، باشد که درخشش نوری باشی در شامگاهان و طلوعی بر شبی تار!

با نیش باز از این پس بخوان "اندکی صبر سحر نزدیکست!"


آلبوس پرسیوال والفریک برایان دامبلدور....... سنه ی خیلی زیاد مرلینی شمسی!





باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


پاسخ به: نقدستان محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۲۳:۳۲ سه شنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۳
#17
نقد پست همانند یک سفید اصیل بنویسید فرد ویزلی

اوه!
چه تخیل قدرتمندی.. هووم!

فرد عزیز ظاهر و پاراگراف بندی پستت خوبه و هیچ حرفی راجع بهش نیست یه راست به سراغ باقی فاکتورهای نوشته ی شما.

سوژه و درون مایه: اولین چیزی که توی یه پست تکی لازم و ضروریه محتوای داستانیه. پست شما داستانی نداشت فقط یک سکانس از یه ماجرا بود بدون هیچ توضیحی.. آخر پست خواننده در بهت مطلق فرو میره و می پرسه واقعا چی شد؟ دالاهوف؟ چی!؟ شما باید داستانت رو توضیح بدی، بگی که چرا این اتفاق برای رون ویزلی افتاده، نقش دالاهوف چی بوده و غیره.

انتخاب تاپیک: تاپیک همانند یک سفید اصیل بنویسید کاملا از اسمش واضحه که چطور محتوایی مناسبشه. توی این تاپیک در مورد سفید بودن و خوب بودن و تمام جاذبه هایی که یه دنیای سفید و آدمهاش دارن می شه نوشت. اما واقعا یه رون ویزلی قاتل و خون و خون ریزی اصلا مناسب حال این تاپیک نیست.

اما با تمام این ها فرم نوشتنت نسبت به پستهای قبلی تغییر محسوسی داشت و خب به نظرم بیشتر روش کار کرده بودی نسبت به قبلیها و این قابل تقدیره. اگه موارد بالا رو رعایت کنی هر بار پیشرفت بیشتری خواهی داشت.

امیدوارم اون روز برسه بالاخره.. ضمنا فرد! طلسم ممنوعه ی آواداکداورا هیچ زخم و جراحتی بر جا نمی ذاره و یقینا قربانیش توی خون غلت نمی زنه.

موفق باشی.


نقد پست زندگی به سبک سیاه گلرت گریندلوالد

گلرت! یقینا طنزتر از این دیگه نمی شد چیز بشه عزیزم! همون طور که می دونی خودت، پستت اونطور که باید نشد و خیلی خوب محسوب نمیشه. دلیلشم اینه که از اول وارد کوچه ی اشتباهی شدی.

ببین گلرت این رو بیاموز که از فرصت ها به موقع استفاده کنی. یه وقتی سوژه ی فرعی جدید به داستان اضافه کن که سوژه ی قبلیش جواب نداده باشه.

مثلا توی این تاپیک چرخش مساله روانکاوی به سمت لودو و لینی واقعا با مزه بود و باید یه جور دیگه این روند رو ادامه می دادی ولی اون رو به طور کل از دور خارج کردی. خب آخه چرا آخه!؟

از قدیم گفتن خشت اول چون نهد معمار کج و الخ! اولش بد شروع کردی و داستانت تا آخر نتونست طنز خودشو حفظ کنه، اگه از خیر این سوژه ی شطرنجی می گذشتی یه پست خنده دار می زدی مثل پستهای قبلیت.

دقت کن به این مساله از این به بعد. منافع مهمتر از سلیقه ی شخصی ارجح تر هستن!

تا دفعه ی بعد!


باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۲۳:۵۷ جمعه ۲۵ مهر ۱۳۹۳
#18
رابطه ها.. رابطه ها کلید حل کردن هر معمایی هستند. این یک قانون خیلی پیچیده ی فلسفی نیست یا حتی یک فوت و فن خاص کاراگاهانه. تنها یک واقعیت ساده ست. واقعیتی که در پشت هر پدیده ای وجود دارد. حالات فیزیکی مختلف آب با دما رابطه ی مستقیم دارد. سوختن آتش با سه عامل مرتبطست و همین واقعیت شاید در مورد انسانها هم صادق باشد. مثلا دامبلدور و عشق هم با یکدیگر رابطه ی مستقیم دارند. از نظر کسانی که پشت پرده ی این آدم ربایی بودند دامبلدور و عشق به قهرمان بازی با هم رابطه ی مستقیم داشتند.


ساعتی قبل - گریمولد

دامبلدور ردای شب مجلل ارغوانی رنگی پوشیده بود. مو و ریشش را حسابی مرتب کرده بود و ققنوس زیبایش را روی شانه اش با خود همراه می برد. درب خانه به آرامی پشت سرش بسته شد و پیرمرد چند قدمی از خانه دور شد. نگاه گذرایی به پنجره های اطراف انداخت. به نظر نمی آمد کسی پشت پنجره ها باشد اما دامبلدور چیز شومی حس می کرد. یک چیزی درست نبود.

همانطور که دستشهایش را پشت سرش به هم قفل کرده و فاوکس روی سرش سایه انداخته بود جلوتر رفت. کمی طول کشید تا قدمهای کند و پیرش تا میدان گریمولد همراهیش کنند. نزدیک میدان ایستاد و باز هم اطراف را پایید اما فاوکس بیش از حد مضطرب نشان می داد، صدای عجیبی از خودش درآورد و از روی شانه ی دامبلدور پرید. روی مجسمه ی وسط میدان نشست اما ثانیه ای بعد دوباره پرید و به سمت گوشه ای تاریک در کنار ردیف خانه های متروک شمال میدان رفت.

فاوکس هیچ وقت اشتباه نمی کرد، یقینا سر منشا این حس بد از همانجا بود. لحظه ای بعد پیرمرد آنجا ظاهر شده بود. همان صحنه ای که همیشه از آن متنفر بود. انسانها به خاطر زیاده خواهی عده ای آسیب می دیدند. میلیون ها خاطره ی دردناک از این صحنه ها داشت. مرگ بونزها.. شکنجه ی لانگ باتم ها.. برادران پریوت.. خانواده ی پاتر.. و حالا این بدنهای خون آلودی که رو به رویش بودند. دو نفر.. مرد بودند.. زنده و زخمی یا.. رنگ از صورت دامبلدور پرید.

لحظه ای بعد در میان هر دو نفر.. روی خون ها زانو زده بود. چشم باباقوری و کرپسلی هر دو کماکان زنده بودند.

یک ساعت بعد - خانه ی گریمولد

دامبلدور در اتاقی نیمه تاریک روی یک صندلی نشسته بود. کمی بالاتر دو تختخواب قرار داشت که آلستور مودی و مو نارنجی نیمه جان روی آن خوابیده بودند. در همان نور کم می شد تشخیص داد که صورت دامبلدور هنوز مثل ارواح بی رنگ و سفید است.

در درون ذهن چفت شده ی پیرمرد غوغایی برپا بود. غوغایی از افرادی که یک کلمه را تکرار می کردند: "چرا؟" چرا به این دو نفر حمله شده بود؟ نه.. "چرا زودتر متوجه نشده بود!؟" حمله.. مهمانی.. اسلاگهورن.. منحرف کردن او.. همه با هم ارتباطی معنا دار داشتند. و تمام اینها در ارتباط مستقیم بودند با مرگخوارها!

دامبلدور از جایش بلند شد.. فاوکس از روی پایه ی تخت پرید و روی شانه ی او نشست.

- نه فاوکس.. همینجا بمون تا مینروا و سوروس برای کمک برسن.. بعد به من ملحق شو!

فاوکس مطیعانه جیر جیر کرد و به منزلگاه قبلیش برگشت. دامبلدور چوبدستیش را برداشت و لحظاتی بعد به همراه دو ققنوس نقره ای جلوی درب خانه ی شماره دوازده ناپدید شدند.


باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۰:۳۲ جمعه ۲۵ مهر ۱۳۹۳
#19
- پاپا! میشه فقط یه برتی باتز دیگه بردارم؟

آنیتا به شیشه ی غول پیکر برتی باتز ها که روی میز قرار داشت اشاره کرد و تمام توانش را به کار برد تا چشمان آبی کوچکش معصوم تر از همیشه به نظر برسند و شاید بتوانند پدر پروفسور قانونمندش را جادو کنند.

- اوه آنیتا! این وقت شب؟ بهتره از اون یکی صرف نظر کنی فعلا.. عوضش می تونم پیشنهادِ دوتا برتی باتز برای فردا رو بهت بدم.

این صدای همان پدر قانونمند بود. یک جادوگر کامل با مو و ریش خرمایی رنگ بلند، بینی عقابی و عینک نیم دایره ای و کلاه مرلینی لاجوردی رنگ. پدر جلوی دختر کوچکش زانو زد تا با همدیگر هم قد شوند. چشمان آبی شان حالا رو به روی هم بودند.

- اما پاپا.. من می خوام یکی برای حالا داشتم باشم. نه دوتا برای فردا..

نگاه آنیتا غمگین تر شد و کنج لب هایش به سمت پایین خم شد. انگار که چشمهایش هم کمی براق تر شدند. آنیتا می خواست بزند زیر گریه اما نفهمید چطور در انبوهی از موهای خرمایی رنگ فرو رفت.

در حالی که در آغوش پدرش غرق شده بود و سرش را میان موهایش پنهان کرده بود به عنوان آخرین تلاش با بغض گفت:

- پاپا! ینی هیچ راهی نداره؟

مطمئنا آلبوس دامبلدور برای دخترک کوچکش نمی توانست راجع به مزیت های انجام کار درست تر سخنرانی فلسفی کند. یا نکات پزشکی راجع به تاثیر مواد قندی روی بی خوابی یا داستانهایی راجع به موشهایی که دندان ها را می خورند و آه خدای من.. بزرگ کردن کودکان واقعا کار سختی ست. اما همه چیز با عشق خالص حل می شود.

- اوه آنیت.. آدم برای یه برتی باتز ناقابل بغض نمی کنه.. شکلات برای آخر شب ایده ی خوبی نیست ولی یه داستان مناسب ترین ایده ست.

دامبلدور دخترک را روی تختش گذاشت و خودش روی صندلی کنار تخت نشست. با یک حرکت چوبدستی کتاب قطوری روی پایش ظاهر شد. با تیتر بزرگی رویش نوشته بود: "یکی بود، یکی نبود!"

دخترک که ظاهرا راضی به نظر می رسید اما بغضش هنوز از بین نرفته بود زیر پتوی لاجوردی مخملینش خزید. چشمان آبی آنیتا دامبلدور حالا به دهان پدرش بود.

- یکی بود یکی نبود! در سرزمینی خرم و آباد پادشاهی حکومت می کرد که دختری داشت به نام سفیدبرفی..

سفید برفی داستان دامبلدور همان سفیدبرفی داستانهای مشنگی بود. شاهزاده خانمی که زندگیش توسط یک ملکه ی شیطانی تهدید می شود. ملکه ای که پیش از آن پادشاه را کشته. دختری که در نهایت، عشق گره از مشکلش باز می کند.

دامبلدور گفت که چطور ملکه یک شکارچی را برای کشتن شاهزاده به خدمت گرفته بود که صدای دخترکی مانع ادامه ی داستان شد:

- پاپا؟ سفید برفی نمی تونست با ملکه مبارزه کنه؟ نمی تونست شوالیه های وفادارش رو بفرسته که ملکه رو بکشن؟

دامبلدور از چیزی که شنیده بود آشکارا شوکه شد. بعد از مکث کوتاهی گفت:

- حتما می تونست باباجان! ولی سفید برفی خوب تر از اون بود که کسی رو بکشه!
- اما ملکه یه شیطان واقعی بود.. پادشاه رو کشته بود!
- و فقط شیاطین دست به قتل دیگران می زنن.. سفیدبرفی آدم خوبی بود.. آدمهای خوب کارهای شیطانی انجام نمی دن آنیتا!

آنیتا با شنیدن کلمه های این چنین ترسناک زیر پتو خودش را جمع کرد. بریده بریده گفت:

- اما.. پاپا.. اگه.. اگه اون.. اون آدمهای بد.. اگه بخوان ما رو بکشن چی؟ چطور باید پیروز شد؟

دامبلدور کتاب قطور را بست و کنار گذاشت. نزدیک تر آمد و روی تخت خم شد. در حالی که آرامش و لبخند همیشگی اش را داشت گفت:

- خوب بودن همون پیروزیه آنیتا.. وقتی تو هر شرایطی خوب بمونی پیروز شدی! خیر همیشه به شر پیروز میشه.. چون پیروزی رو توی قلبش حس می کنه.. اگه سفیدبرفی خوب باقی نمی موند به ملکه پیروز نمی شد!

- وای پاپا! اون پیروز میشه!؟ بدون این که ملکه ی شیطانی رو بکشه!؟

آنیتا در حالی جیغ می زد از رختخوابش بیرون آمد و شروع کرد به بالا و پایین پریدن! آلبوس دامبلدور که به تازگی آخر داستان را پیش از تمام شدنش لو داده بود؛ قهقهه می زد.. شاید برای اولین بار و دخترک محبوبش شادمانه فنرهای تخت را نابود می کرد و این روند دقایق بسیاری ادامه داشت. در نهایت هم دخترک به زور راضی شد که به تخت خوابش برگردد و بخوابد.

هرچند حتی وقتی دامبلدور چراغ را خاموش کرد و در را پشت سرش بست باز هم مطمئن بود که آنیتا فقط چشمهایش را بسته اما ذهنش هنوز به پایان خوش داستان مشغولست.

#لالایی غنچه ی پونه لالایی#
#بدون که شب نمی مونه لالایی#


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۳/۷/۲۵ ۲۱:۴۳:۰۴

باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


Re: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۲۲:۴۸ یکشنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۳
#20
صندلی را کشیده بود جلوتر تا کاملا جلوی پنجره قرار بگیرد. پنجره را هم تماما باز گذاشته بود تا باد هرچقدر که می تواند به درون دفترش بوزد و برگه ها را به پرواز درآورد و هرچه هوای کهنه و سنگین بود را بیرون بریزد.

خودش هم به پشتی نرم صندلی لم داده بود آفتاب می گرفت و فکر می کرد. یکی از بهترین وقت تلف کردن هایش در اوقات فراغت همین بود. آفتاب نه چندان گرم اول پاییز و باد خنکش، گرما و سرما با هم؛ و بعد هم فکر و فکر و فکر..

خاطراتش را مرور می کرد. در ذهنش به دوستان و آشنایان قدیمی اش سری می زد. گاهی هم به آینده فکر می کرد، خیلی کم.. هیچ وقت آینده به اندازه ی گذشته جالب نبود.

امروز از ابتدا که صندلی نرم و توپُرش را جلوی پنجره آورد به یاد هوریس افتاده بود. صندلی کوتاه و تپل.. مثل هوریس اسلاگهورن خپلوی عزیزش. دامبلدور همان اولش از خنده ریسه رفت. چندتا از آن تابلوهای بد ادای روی دیوار هم چپ چپ نگاهش کردند و زیر لب غرولندهایی راجع به وقار و صبر و متانت یک مدیر گفتند.

چه مزخرفاتی، دامبلدور که به این حرفها اهمیت نمی داد. روی صندلیش لم داد و به منظره ی یک روز آفتابی در هاگوارتز زل زد. کمی که فکر کرد هوس نوشیدنی به سرش زد.. یا شاید به شکمش.. چوبدستی ارشدش را تکان داد و بطری و لیوانش را ظاهر کرد.

تازه احضار شده ها را رها کرده بود و به گره ها و تراشکاری های روی چوبدستی برای صد هزارمین بار نگاه می کرد. این بار فقط اندکی چون مهمانی ناخوانده در همان لحظه روی لبه ی پنجره نشسته بود و مشتاقانه هو هو می کرد.

- اوه! دوست عزیز.. بذار ببینم از کی برام نامه آوردی!

دامبلدور از آن لبخندهای ملیحش به جغد تحویل داد. سپس خم شد و نامه را از پای جغد باز کرد. پرنده هم مهلت نداد و بلافاصله بعد از آن پرید و رفت.

دامبلدور نامه را باز کرد. نور خورشید روی کاغذ سفید باز می تابید:

نقل قول:
آلبوس عزیز!

همین پنجشنبه تو محل همیشگی باشگاه اسلاگ یه مهمونی دوره ای دیگه داریم. خیلی وقته که ندیدمت. خوشحال می شم تو و چندتا از رفقات رو این دفعه اون جا ملاقات کنم. حرفمو زمین ننداز.. منتظرم!

ارادتمند هوریس اسلاگهورن


ای داد بیداد! مردک سیبیلوی تک شاخ زاده.. چه به موقع سر و کله اش پیدا شده بود. مهمانی هایش هیچ وقت برای دامبلدور جذابیتی نداشت، از آن مهمانی های اسلایترینی پر افاده که اگر راجع به لگن های رنگارنگ اتاق ضروریات صحبت کنی حداقل ده نفرشان اه و پیف می گویند. ولی خب سالی یک بار می شود تحملشان کرد.

دامبلدور دستش را بالا برد. دست سیاهش مثل یک تکه چوب بود.. یک شاخه درخت خشکیده؛ شاید برای همین مورد علاقه ی فاوکس بود. ققنوس نارنجی و قرمز بزرگ جستی زد و روی دست دامبلدور نشست.

- برو به آنیتا و بچه ها خبر بده.. وقت مهمونیه!

در حالی که پرهای باشکوه ققنوس را نوازش می کرد، این را گفت.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۳/۷/۲۰ ۲۲:۵۳:۳۸

باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.