هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: اتاق تسترالها
پیام زده شده در: ۷:۳۳ سه شنبه ۳ اسفند ۱۳۹۵
#11
آنسوی خانه ریدل، پشت درِ اتاق تسترالها



-

- سرورم اجازه بدین انگشت دوم رو از پای چپش جدا کنم !

- ولی ما داشتیم به یه انگشت دیگه از دست راست فکر میکردیم بلا

- لابد دلیل بی نظیری پشت این فکر هست سرورم. میتونم بدونم چرا باز هم دست راست؟

- تا دیگه نتونه ماتیکش رو به راحتی توی دست بگیره و ما بعدها حین ماتیک زدن بهش بخندیم

-

بلاتریکس انگشت دوم کراب رو جدا میکنه. لردسیاه با خونسردی انگشت رو جلوی نجینی میندازه و شروع به صحبت میکنه:

- همین الان میری توی اون اتاق و پیشگویی ای میکنی که طبق اون مادربزرگ ما از دنیا میره و ارثیه ی خوبی برای ما به جا میگذاره.

- ولی ارباب !..

- انگشت سومش رو جدا کنم سرورم؟

- ارباب. ارباب ! گفتم که شرطشون این بود که باید حتما واقعیت رو بگم!

- تو پیشگویی کن. ما واقعیش میکنیم!


ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۳ ۷:۳۶:۵۳
ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۳ ۷:۳۷:۳۷

?You dare speak his name
!Shut your mouth
!You dare speak his name with your unworthy lips


پاسخ به: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۷:۰۰ سه شنبه ۳ اسفند ۱۳۹۵
#12
درحالیکه بقیه مرگخوارها با مشاهده سنگی که رز با چوب جادو هدایت کرده بود لحظاتی دست از کار کشیدند، ولی بلاتریکس با جدیت مشغول بود. با دستمال خال خالی سبزی موهای فر و پر حجمش را مهار کرده بود و پایین ردایش را در کمربند ردا فرو کرده بود و با میخی آهنین و چکشی در دست سعی در جدا کردن قسمت بزرگی از صخره بود. همیشه اینجوریه که نرود میخ آهنین در سنگ، ولی این میخ آهنین در فرمانِ خودش نبود. بلاتریکس با سخت‌ترین ضرباتی که میتونست به کارش ادامه میداد.



چوب دستی اش را در وسط کاغذی که چهره‌ی رودولف بر آن نقش بسته بود، فرو کرده بود و گویا قصد نداشت از هیچ طلسمی استفاده کند. این جادوی خشم بود که از درونش میجوشید و میخ را هر چه بیشتر فرو میکرد تا قسمت بزرگی از صخره را جدا کند، چون اینطور که پیدا بود رودولف قصد بلعیده شد نداشت و بلاتریکس از رودولف خشمگین بود که موجب شده بود وقت باارزش لردسیاه بیشتر از دست برود.


ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۳ ۱۹:۳۵:۱۰
ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۳ ۱۹:۳۹:۴۰

?You dare speak his name
!Shut your mouth
!You dare speak his name with your unworthy lips


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۵:۳۱ پنجشنبه ۲۳ دی ۱۳۹۵
#13
مدرک ، هفته ، لاوگود ، جیرینگ جیرینگ ، لباس ، مشت ، عجیب ، چوبدستی ، عینک ، جنبه


عجیب بود. انگار یک عمر می‌شناختش. آن عینک و لباسِ زرد رنگ و گردنبندی که حین راه رفتنش جیرینگ جیرینگ صدا میکرد.. تمام هفته تصاویر محوی در ذهنش خاموش و روشن میشد. یک آن یک جرقه چیزی به یادش آورد .. لونا لاوگود.. دلش لرزید. دستش را درون جیب ردایش مشت کرد. چوبدستی اش را گرفت .. ولی میدانست وقتی خشمگین است، جنبه‌ی جادو کردن ندارد.. با این حال خشمگین بود.. تمام مدرک‌ـی که سالها پیش میتوانست با آن علیه نویل شکایت کند را لونا گم کرده بود..


?You dare speak his name
!Shut your mouth
!You dare speak his name with your unworthy lips


پاسخ به: انجمن تفرقه بین دو جبه ی سیاه وسفید
پیام زده شده در: ۴:۵۹ پنجشنبه ۲۳ دی ۱۳۹۵
#14
فرزندان روشنایی همگی از صف روشنایی خارج شدند و دور هکتور حلقه‌ی روشنایی رو تشکیل دادند و جلوی دید دامبلدور رو گرفتند. دامبلدور هم درحالی که با یک دست ریش‌ش و با دست دیگر پایین ردایش را گرفته بود، با شانه جمعیت رو هل می‌داد.

هکتور از هجوم جمعیت محفل ترسیده بود و هر لحظه اون جمعیت میلیونی نزدیک بود با خاک یکسانش کنه.


همانطور در افکارش غوطه ور بود میخواست بگوید که قید زن گرفتن رو زده که دستی به نرمی به شانه اش خورد و او را از افکار و تصوراتش بیرون آورد.

تکانی خورد و چشمش به چند بچه ی قد و نیم‌قد با موهایی به رنگ هویج افتاد که در انتهای صف کوچکشان هویجی را با احترام روی صندلی نشانده بودند و با حسرت به هویج زل زده بودند.
مالی ویزلی که هویج رو به صندلی غل و زنجیر کرده بود و برای شام فردا نگه داشته بود، با ملاقه پشت صندلی ایستاده بود.

پشت سر مالی ویزلی ساحره کوچک و چاقی ایستاده بود و پنهانی به هکتور نگاه میکرد. دامبلدور هم ابتدا به آن صـــــــــــــــــــــــــــــــفِ بی انتهای محفل نگاه کرد ( ) ولی چون چشمانش جایی رو نمیدید، نگاهش رو مثل هکتور به ویزلی ها معطوف کرد. دست دیگرش را روی بازوی هکتور قرار داد و او را قدمی به جلو برد:

- فرزندم! گفتم اول معجون! تو باید معجونی درست کنی که مالی بتونه باهاش این هویج رو به ده برابر هویج تبدیل کنه.


ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۵/۱۰/۲۳ ۵:۰۴:۳۰
ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۵/۱۰/۲۳ ۵:۰۹:۱۰
ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۵/۱۰/۲۴ ۲:۵۳:۳۰
ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۵/۱۰/۲۴ ۲:۵۹:۰۱

?You dare speak his name
!Shut your mouth
!You dare speak his name with your unworthy lips


پاسخ به: زمان برگردان مرگخواران
پیام زده شده در: ۶:۴۲ چهارشنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۵
#15
با صدای زنگ در ، حواس بلاتریکس مجدد معطوف به مادر رودولف شد. با میخ شدن در چشمان رودولف صدایی جادویی به مغز رودولف روانه کرد :

- یک مادر ازت دربیارم که یک جا صاحب شیش تا مادرِ دیگه بشی. بلاتریکس نیستم اگه قابش رو کنار قاب عکس مادر سیریوس آویزون نکنم توی خونه گریمولد !

و همزمان از کنار رودولف رد شد و نشگون وحشتناکی از بازوی رودولف گرفت.

رودولف:

- پسرم از زندگیت راضی نیستی؟ جیغ هات دلِ مامان رو خراش میده!

بلاتریکس که تا به حال اینقدر برای حضور یک آدم در زندگی اش وقت نگذاشته بود، چوبدستی اش را درآورد. شنلش را هم همینطور. چوبدستی را جلوی صورتش گرفت، چشمانش را بست، یک نفر همزمان جلوی در ایستاده بود و مشغول باز کردن در بود. بلاتریکس چوبدستی را پایین آورد، چشمانش را باز کرد، و با پرشی خشن، پرید روی مادرِ رودولف و نوک چوبدستی را درونش چشم راستش فرو کرد. دست دیگرش را بیخ گلویش گذاشت و فشار داد. چاقوی تسترال‌کُشی را ظاهر کرد و در حلقومش فرو کرد. در نهایت برای محکم کاری آواداکداورایی روانه قلب زن کرد. بالای سر جسدش ایستاد:

- now her watch is ended

رودولف:

لرد با نگاهی سرشار از تحسین و البته بیتفاوت، به ادامه ماجرای زنگ خوردنِ در پرداخت.


?You dare speak his name
!Shut your mouth
!You dare speak his name with your unworthy lips


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۰:۴۶ چهارشنبه ۱۲ آبان ۱۳۹۵
#16
خرچ خـرچ خـــرچ!

- اووووم، عجب طعم خوبی.. بلاتریکس هیچوقت از این سوپ ها درست نمیکنه..

خرچ خـرچ خـــرچ!

- بلاتریکس حتا خرید نمیره..

خرچ خـرچ خـــرچ!

- فکر کنم حتا نمیدونه کرفس جزو سبزیجاته و باید از میدون تره بار خریده بشه..

خرچ خـرچ خـــ.. تـــــــــف!

رودولف با یادآوری افکار شکسته خورده اش در مورد قلبی که هرگز نتوانسته بود به دست بیاورد، ملاقه را در پاتیل سوپ انداخت، نیمی از آن نیم‌ساقه ی کرفس را که هنوز خام بود جویده بود، نیم دیگر را گوشه آشپزخانه انداخت، شنل را روی سرش کشید و قصد بازگشت به جمع مرگخواران را کرد.


?You dare speak his name
!Shut your mouth
!You dare speak his name with your unworthy lips


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۳:۱۲ سه شنبه ۶ مهر ۱۳۹۵
#17
- هوا سرده. پنجره رو ببند..

- سرده ؟! اینجا لندن نیست. و ما الان توی هتل و هوای پنجاه درجه فقط کمی پنجره رو باز کردیم گرد و غبار از این اتاق بیرون بره. و هنوز حتا سیستم خنک‌کننده رو روشن نکردیم !

- چی میگی برای خودت ؟! اگه اینقد گرمته چرا این شنل پشمی رو پوشیدی؟! و البته اگر اینقد احمق نبودی از چوبدستیت برای گرد و غبار خیالی استفاده میکردی ، چون من گرد و غباری ندیدم !

- .. من دیوونه نیستم !

- پس بگو ما الان اینجا چکار میکنیم ؟!

- .. من.. من نمیدونم..

- یه کم به مغزت فشار بیار !

- من .. من میخوام برم خونه ..

- ترسیدی !

- پسرِ من کجاست؟

- خــــب خــب خب ! یه چیزایی داره یادت میاد !

- میخوام ببینمش . میخوام همین الان ببیــنمش !

- تو رو ببینه وحشت میکنه . تو واقعا زشتی !

و صداش رو تغییر میده و ادای لوسی درمیاره . لبخند نفرت‌انگیزی میزنه. انعکاس تصویرش در اون چشمهای ترسیده بخاطر نور اتاق نیست . هوا رو به تاریکی میرفت و اون چشمها ، چقدر عجیب بودن..

- میخوام ببینمش . چوبدستیم رو بهم برگردون . میخوام ببینمش هیولای لعنتی..

- دهنت رو ببند!..


ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۵/۷/۶ ۳:۱۵:۵۷

?You dare speak his name
!Shut your mouth
!You dare speak his name with your unworthy lips


پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۶:۴۴ دوشنبه ۸ شهریور ۱۳۹۵
#18
- گفتم اینجا دارید چیکار میکنید ؟!

- شما رو نیگا نیگا میکنیم ؟!

- زیبا بود . پتریفیکوس توتالوس !

- ای بانوی کمترین رنج این چنین که بنمودی ما را بر آن داشتی که چوب دستی های خویش بیرون کشیده گِرد شما حلقه شویم و در برابر شما قد افراشته کنیم تا از آرمان های خویش ..

تـــــــــــــــــقققق

وینکی ماهیتابه ای که ظاهر کرده بود و بر فرق سر لادیسلاو کوبیده بود رو به کناری انداخت. و رو به بقیه گفت:

- این عامل شورشی علیه هورکراکسهای ارباب با مرگخوار وفادار ارباب زیاد صحبت کرد. وینکی صدای اعتراضش رو خفه کرد. وینکی جن ِ صداخفه‌کُنِ خوب؟

آریانا در حمایت از لادیسلاو چوبدستی خودش رو بیرون کشید :

- اکسپلیارموس !

طلسم اشتباهی به اسنیپ برخورد کرد و موهای چربش نورانی شدن:

- اخه چرا این از حافظه اش هیچ جوری پاک نمیشه ؟؟!!

کنت الاف پاچه های شلوارش رو از بالای قوزک پاهاش بالاتر کشید و شنلش رو توی کمربند شلوارش فرو کرد و خودش رو اسنیپ انداخت و گوشه شنلش رو توی دهن اسنیپ فرو کرد. رز دورخیز کرد و به سمت ریگولوس حمله کرد و دور گردنش حلقه زد و با جیغ گوش راستش رو کر کرد. قصد داشت برای گوش چپ هم وارد عمل بشه که گاومیش باروفیو به دنبال گیاهی که اونورتر بود از کنار باروفیو حرکت کرد و از بین مرگخوارها گذشت و در اشتیاقِ رسیدن به گیاه ، پاش به اندام خشک شده هکتور که نزدیک درخت افتاده بود برخورد کرد و روی هکتور افتاد و شاخش در محل ترک خورده فرو رفت. ناگهان ریشه های درخت از اطراف تنه درخت از زیر خاک بیرون اومدن و صدای جیغ عجیبی که از محل ترک خورده زمین به گوش میرسید بقیه رو ساکت کرد. ترک هی عمیق تر میشه. خاک کنار رفت و دود غلیظی از سوراخی که ایجاد شده بود بیرون زد و به اولین چیزی که نزدیکش بود وارد شد : سوراخ دماغ ِ گاومیشِ باروفیو !

روح سیاه به محض اینکه وارد گاومیش شد، موهای گاومیش ریخت و دماغش از بین رفت.

مرگخوارهای گروه اول و دوم :


ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۸ ۱۷:۲۷:۰۴
ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۸ ۱۷:۲۸:۵۵
ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۸ ۱۷:۳۵:۳۹

?You dare speak his name
!Shut your mouth
!You dare speak his name with your unworthy lips


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۳:۲۴ یکشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۵
#19
- داره توی آتیش میسوزه. یه کاری کن!

- من کاری از دستم برنمیاد.

- ولی .. ولی تو جادوگری. از ممنوع و غیرممنوعش اطلاع داری. باید یه کاری انجام بدی. لطفا.. داره میسوزه.. داره میسوزه!

- خِرَد آلیس! فقط هوش و آگاهی میتونست بهش کمک کنه. اینروزا همه ادعاش رو دارن، ولی فقط عده کمی هستن که خودش رو دارن!

درحالی که هنوز روی صندلیِ چرخان نشسته بود، با لبخندی که مابین چین‌های کوچک گوشه چشمانش پنهان بود به سوی آلیس چرخید

- و فقط اون گردوی بین گوشهاش.. شاید از اونجا میتونست بهترین کمک رو دریافت کنه.. البته درموردِ اون، خب.. درحقیقت شک دارم!

- اینکه میتونست از هوشش استفاده کنه؟

- و گزینه های دیگه! .. میدونی آلیس؟ دو تا انگشت کنار هم از زیر آستر کُت تا وقتی تهدیده که توی کمر کسی فرو بشه.

- لعنتی این که میگی بیشتر شبیه خنجره!

- نه اشتباه نکن خنجر زوایای خودش رو داره. خیلی واضح وارد ماجرا میشه!

- پس..

- نگران نباش. فقط کافیه بچرخی.. بچرخ و ببین.. وقتی جلوی چشمات باشه دردش کمتره!

- ولی تو بهش اهمیت میدی..

- تو احمق بودی.. من براش میمیرم!

- ولی .. ولی اون مُرده.. سوخت.. نابود شد.. مُرد..

- ..

- تو میدونستی بلا!

- ..

- نکن.. اینکارو نکن!..

- هیچوقت نمیفهمی چه حسی داره.. وقار و درد.. درد.. من بهت این درد رو میدم! تا بهت وارد نشه هرگز نمیفهمیش.. درد رو نمیشه فهمید مگر به تجربه.. باید درد بکشی آلیس.. د ر د


ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۲۴ ۲۳:۳۱:۱۰
ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۲۵ ۰:۱۱:۱۱

?You dare speak his name
!Shut your mouth
!You dare speak his name with your unworthy lips


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۸:۱۰ پنجشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۵
#20
تمام عضلاتش ..
تمام استخوانها ..
یک جدال نابرابر از سرما و درد ..
این حتا اگر مجازاتِ خوبی هم بود، اما این را تغییر نمیداد که او را تنها گذاشته بود ..
میتوانست نرود ؟
شاید حقیقتا میتوانست !
خیلی اهمیت نداشت چقدر جادوی قدرتمندی داشتند و یا چقدر درونش را پر از یاس کردند و یا چقدر زیاد بودند و یا چقدر سریع ..
مهم این بود که شاید میتوانست با آنها نرود ..
یک مرگِ خوب را میتوانست به خودش بدهد ..
یک مرگ شاید بهتر از سپری کردنِ لحظاتی بود که نمیتوانست او را ببیند !
چقدر دلش مرگ میخواست اما باز این هم چیزی را تغییر نمیداد .. اینکه او را تنها گذاشته بود ..


?You dare speak his name
!Shut your mouth
!You dare speak his name with your unworthy lips






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.