هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: ستاد انتخاباتی "روبیوس هاگرید"
پیام زده شده در: ۵:۲۸ دوشنبه ۸ تیر ۱۳۹۴
#11
سرخط خبرها:

- حضور مستمر مأموران گارد ویژه آرشاد جهت تأمین امنیت ستاد دکتر روبیوس هاگرید...

-کارگردانان بزرگ هالیوود آقایان جوئل کوئن پور و استیون اسپیلچنجه به عنوان سازندگان فیلم تبلیغاتی روبیوس هاگرید...

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده








-جزئیاتی از سورپرایز بزرگ هاگرید برای ملت...

با ما همراه باشید



دینگ دنگ دنگ دنگ

اخبار سحرگاهی




دوربین در حال گرفتن اکستریم شاتی بسیار زیبا از ستاد مرکزی انتخاباتی هاگرید که وسط یک فضای سبز دلربا قرار گرفته هست
تصویر کوچک شده









و با تموم شدن افکت شروع اخبار به سمت مجری خوشگل و چشم آبی ای برمیگرده که قیافه ش گویا خیلی آشناست.

مجری چشم آبی با لبخندی ملیح صدای بم و گوش نوازش رو به خاطر صدای شدید هلیکوپتر از سرش میندازه بیرون و فرو می کنه تو میکروفون:

بینندگان عزیز... در حالی که الان ساعت شش و سی دقیقه صبحه شاهد و ناظر هستید که ستاد روبیوس هاگرید همچنان مملو از جمعیته و دلیل اون حمایت های بی شائبه ی اقشار محبوب جامعه ست ... با خبر شدیم که آقای هاگرید امروز از دو تن از مشهورین و محبوبین جامعه برای حضور در ستاد و مهمانی ویژه ی امشب دعوت کرده که از جزئیات نام یک نفر از اونها آگاهم که کسی نیست جز فوتبالیست نام آشنا "کریم بنزآنها" –

*

آنتن از دوربین داخل هلیکوپتر گرفته میشه و با چرخش نرمی وارد استودیوی بزرگی میشه که با وجود یک تخت در آن گوشه تصویر اندکی شک برانگیزه ... به هر حال ظهور دومین خوشگل چشم آبی به عنوان مجری نفس ها رو در سینه حبس می کنه اما صدای این یکی به خوشگل پسر قبلی شباهت چندانی نداره:

-بله .. ممنونم از برادر عزیزم جمال دامبل خبرنگار ویژه ی ما در ستاد آقای دکتر هاگرید .... توجهتون رو جلب می کنم به گزارش ویژه ی ما از تحرکات چند ساعت پیش ستاد مرکزی کاندیدای بزرگ منش انتخابات که با زحمت دوست و همکار عزیزم ماشالله ماست بند تهیه شده:

تصاویر زیبایی از گلکاری مجموعه ساختمان ستاد مرکزی روبیوس هاگرید به نمایش در میاد و درب زیبای تمام چوبش که از برزیل وارد شده خیره کننده ترین چیز در نمای ورودی ساختمانه ... ملت با هیجان زیاد در محوطه ساختمان ستاد مرکزی در حال تماشای جذابیت ها و همچنین گپ و گفت مستمر با کاندیدای بزرگ منش انتخابات آقای دکتر هاگرید هستند...
تصویر کوچک شده








گوینده یا همان ماشالله ماست بند به دنبال این تصاویر زیبا می گوید:

از دقایقی قبل که مشاور ارشد و رییس ستاد انتخابات دکتر هاگرید آقای پرسیوال والفریک برایان دامبلدور با اسکورت ویژه وارد محدوده ساختمان شد خبرنگاران بسیاری از گوشه و کنار به دور او حلقه زدند تا دلیل جنب و جوش اخیر در تالار اصلی ستاد را از زبان خودش بشنوند:

-جناب آقای دامبلدور لطفا برای دوربین بفرمایید ولوله ی اخیر در ستاد ناشی از چیه؟
-آقای دامبلدور آیا این حقیقت داره هنوز هیچی نشده دچار مشکلات عدیده ی مالی شدید؟
-آقای دامبلدور آیا میدونید اینترپل به دنبال شماست؟ برای همه شفاف سازی کنید

دامبلدور ضمن دادن تضمین به تمامی خبرنگاران ، آنان را به نشست ویژه ی خبری که در ساعاتی دیگر در تالار آمفی تئاتر ستاد مرکزی دکتر هاگرید تشکیل خواهد شد دعوت کرد و سپس با شتاب برای استقبال از خودروی فولکس توآرگ مشکی با شیشه های تمام دودی رفت که به سرعت وارد محوطه ساختمان شده و درست در جلوی درب میهمانان ویژه ایستاد و به طرفه العینی نیروهای گارد ویژه آرشاد جهت حفاظت رسمی خودرو را احاطه کردند و پرسیوال دامبلدور با مردی که از ماشین خارج شد احوالپرسی صمیمانه ای کرد...

در کمال بهت و حیرت تمامی خبرنگاران و حضار باید اعلام کرد که فرد مورد نظر کسی نبود جز :

"آقای دکتر حاج کاظم قاق آبادی"ریاست کل آرشاد

و طبعا حضور بالاترین مقام آرشاد در ستاد دکتر هاگرید دلیلی بود بر فرضیه ی سورپرایز بزرگی که در سخنرانی عصر دیروز دکتر هاگرید مطرح شد ... باید در انتظار مشخص شدن سورپرایز ویژه نشست...

مجدد از دریچه ی دوربین فضای داخل استودیو رو می بینیم به همراه مجری تو دل بروی چشم آبیش که با وقار و متانت تمام لیوان آب جلوش رو برداشت و یک قلپ خورد و طوری سر جاش گذاشت که حتی آدم از صدای تیلیک ش کیف میکرد... گفت:

- من و همکارانم از همراهی تک تک شما بزرگواران با این بخش خبری ممنونیم و شما رو تا لحظه ی موعود و سورپرایز دکتر روبیوس هاگرید و مشاور عالی شون بزرگ خاندان دامبلدور به پروردگار میسپاریم ...



پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند....
تو روح هرکی بد برداشت کنه









دامبلدور
یک دامبلدور
یک دامبلدور دیگر
من یک دامبلدور دیگر هستم
پیر آزرده دلی در انتظار بوسه ای از اعماق ته قلب


پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۴:۴۸ جمعه ۵ تیر ۱۳۹۴
#12
بلاتریکس ، هوگو ویزلی را به اتاق لرد می برد تا آن جهانشاه انتقام از ویزلی ها همی گیرد و از او مرگخواری بسازد بس دیدنی.


بگمن بعد سال ها به دیدار لرد رسیده بود و در راه برگشت از راهرو بود و زیر لب می گفت:
-آه ینی میشه به اون معجون حساسیت داشته باشه جا بجا سقط شه؟ نوچ ما از این شانسا ندا...

گوفش

اسلوموشن سقوط تنه ی سنگین لودو بگمن به زمین ، جر خوردن دیوار صوتی را بهتر نمایش میداد.

- هوشششه کرگدن تن لش... جلو پاتو نگا کن! ( با ریتم اسلو بخوانید ... این صدایی بود که از حلقوم بلاتریکس در آمد)

از منظر یک دلسوز آینده ی جامعه که نگاه کنیم کله قرمز معهود از خطر برخورد با ارتعاشات سقوط بگمن به زمین در امان مانده بود اما با کتف دررفته و بیرون پریدن دیسک شماره سه و پنج کمر بگمن و لباس پاره ی بلاتریکس چه میشد کرد؟ مرلینُ اعلم!

بگمن همینطور که آه و ناله می کرد زیر لب می گفت:
- اگه اون شوهر یابو تر از خودت همون روزای اول کمربندکش ت میکرد دیگه موقع راه رفتن این پات با اون پات بازی نمیکرد جاروچزه! :vay:

بلاتریکس که شدیدا سعی داشت دو طرف پاره لباسش را به هم برساند که شدت بدآموزی برای کله قرمز معهود به حد کمتری برسد دولا دولا جلو آمد و در گوش بگمن که همچون شیردریایی کنار ساحل نعره میزد و ناله می کرد چیزی گفت که شیر دریایی معهود بلافاصله جواب داد:
- عذرخواهی بنده رو بذیرید پروفسور بلا ... عذر تقصیر داشتم ... بابت این درد هذیون می گفتم ... خودم درستش می کنم و یک بار دیگه ازتون معذرت میخوام!

بلاتریکس موفق شد چاک بلند بالای لباسش که ناشی از این تصادف هولناک بود را بدوزد . مچ دست کله قرمز معهود را گرفت و یویووار به سمت خود کشید اما بگمن گفت :
- جناب پروفسور ... پروفسور لرد خواب هستن ... لطف کنید کارتون رو موکول کنید به ساعتی دیگر!

و همچنان معلوم نبود بلاتریکس چه چیزی در گوش بگمن گفت که اینطور از این رو به آن رو شد!!!

- خب بچه ... بدو برو پیش بقیه تون تا پروفسور لرد از خواب بیدا...

داراااامپ

دروازه ورودی ساختمان از دیوار در آمد و روی زمین ولو گردید و چون آهنی که در آن بکار رفته بود آهن چینی بود در کسری از ثانیه پوکید... به میزان دو و نیم متر از هر طرف در دیگر دیواری باقی نمانده بود و چیزی که از میان گرد و غبار حاصل نمایان میشد عقب یک نیسان آبی بود و شخصی به نام مورفین گانت که همچنان نعره میزد:
- بیا ... بیـــــــــــــــا .... بیــــــــــــــــــــــــــا ... د پدشششگ بیا .... بژنی شدا میده! و همچنان بیا...بیا.. بیا ...آآآآآخخخخ
مورف متأثر از دوز مصرفی چیز همچنان بیا بیا می گفت که ناگاه اصغر سگ سیبیل همچنان که به قصد وارد حیاط خانه شدن دنده عقب میامد فرمان نیسان را دوازده درجه به چپ پیچاند و از آنجا که دو دور و نیم خلاصی داشت ، نیسان آنچنان به مورفین خورد که وقتی همچون ورق کاغذ از پشت یخچال نیسان ور آمد دویست هزار تومن خسارت رنگ نیسان برآورد می شد!

*
مورفین گانت و اصغر سگ سیبیل سالیان سال از اوین تا نورمنگارد و آزکابان همچون دو یار قدیمی و همچون سیبی که یک چرخ تراکتور از رویش رد شده باشد کفتر جلد هم بودند و فقط کافی بود هر کدامشان در مرلینگاه اشارتی به او بکند!
*

این که اصغر و مورفین بعد از این تصادف با هم چه کردند به علت مسائل غیر اخلاقی جزو ممیزی هاست اما به هر ترتیبی که بود و گذاشتن صد تا دونه هزار تومانی سبز کف دست آنی مونی سردخانه یدک خانه ریدل پرشد از مواد غذایی ای که نه گاو به سبزیجاتش نگاه مینداخت نه حتی کفتاری گرسنه سراغ گوشت هاش می رفت!

فلش بک
مورفین گانت و اصغر سگ سیبیل در قهوه خانه رجب تنبل بر میدون خراسون:
-اشغر ... ژون تو خعلی پول بالای این شیزا رفته ... ژحمت کشیدن یه عده ژوون لوتی تا اینا آماده شده ... اشن یه اشم ژیگولم روش گژاشتن کشی شک نکنه .. مفتافتامی ؟ ممتافنامی؟ متامفامی؟ مفتامتافی؟ ژون تو همین شیژا بود .. کژا پیشششنهاد میدی جاشاژ شون کنم؟

- بیبین مورفین ... پیش سگ سیبیل سیبیل گرو گذاشتن تا راضی شدم این خطر رو به جونم بخرم! قرار باشه بقیه شو هم به من ربط بدی بین ما حکم فقط قمه میمونه!

- اشغر ... ژون مورفین رومو ژمین ننداژ .. یه راهنمایی اژت میخواما! لوتی تو که اینژوری نبودی!

-مورفین ... تنها راه جاساز این فضله موشا اینه چن تا شکر پاش خالی از آشپزخونه کش پری پر از اینا کنیشون و بذاری سر جاش! حالیته یا دوباره بگم؟
چشمان مورفین برقی زد و فلش بک تمام شد.

در زمان حال
از آلارم موبایل الادورا با صوت دلنشین عرعر به عنوان زنگ ناهار استفاده شد و در کسری از ثانیه و هیجان انگیزتر از صندلی بازی عادی ، میز ناهارخوری خانه ریدل پر شد و طبق معمول دو سه نفری از مسابقه اوت شدند.

آنی مونی سرآشپز با سابقه ی خانه ریدل که به اشتباه شکر پاش های حاوی مواد به ظاهر جاساز شده ی مورفین را برای شیرینی خورشت روی مواد داخل قابلمه خالی می کرد لحظاتی بعد همراه با طبقی بزرگ از خورشت فسنجان شیرین باب طبع ملت با گردوهای شته زده و بقیه ی موادغیرقابل تعریف بندری زنان به سمت میز غذاخوری آمد و به سرعت عمل مضغ و بلع حاضرین آغاز شد و تنها حرکت جالب توجه این جماعت عظیم این بود که مورگانای بیچاره که از همهمه ی ملچ و ملوچ غذاخور ها عصبی شده بود گریه کنان میز را ترک کرد و سر جای خالی شده ی او دوباره صندلی بازی شروع شد

ملت از این فسنجان شیرین لذیذ خوردند و نوشیدند و درون جیبها ریختند و روی صندلی ولو شدند و به به و چهچه کنان از آشپز خوشگل پسر خانه ریدل تشکر همی کردند و دقایقی از سپری کردن این لذت نگذشته بود که فریاد لرد که گویا خواب بود به آسمان بلند شد:
-چطور جرئت می کنی لسترنج؟

از آنجا که هیچ کس توجهی به جای خالی شده ی رودولف لسترنج سر میز نشده بود لشکر مرگخواران حاضر همچون مگس روی فلان به سمت اتاق لرد دویدند و از آنجا که درکاملا باز بود خط ترمز آنها فرش راهرو را به یک تکه کربن تبدیل کرد.
رودولف لسترنج با صورتی صورتی رنگ و با چشمانی شهلا به لرد می گفت:
-ولدی عشقم .. بذار به یاد ایام قدیم مث این فیلم هندیا یه شعر عاشقونه بخونم بعد با هم برقصیم :fan:

همانطور که این جملات قصار به زبان لال شده اش می آمد به سمت لرد می رفت و در همین حال دکمه پاور چوبدستی لرد را فشار داد و باتری هایش را بیرون انداخت و با صدایی لبریز از عشق به لرد گفت:
-ای ستاره ی شب های جوانی ... عجیجم ... چلا اینقدر از من دوری می کنی ناناسم؟

و همچنان که در برزخ میان مدرنیته و کلاسیسم در حال سیر و سلوک بود به لرد رسید و لپ راست آن ابرمرد بی دماغ را بوسه باران کرد :bigkiss: ....

---------
نتیجه اخلاقی : شیشه نکشید


ویرایش شده توسط پرسیوال دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۵ ۵:۰۳:۴۸
ویرایش شده توسط پرسیوال دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۵ ۵:۰۹:۲۵
ویرایش شده توسط پرسیوال دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۵ ۵:۱۱:۳۶
ویرایش شده توسط پرسیوال دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۵ ۵:۳۰:۵۱
ویرایش شده توسط پرسیوال دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۵ ۱۵:۰۱:۴۴

پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند....
تو روح هرکی بد برداشت کنه









دامبلدور
یک دامبلدور
یک دامبلدور دیگر
من یک دامبلدور دیگر هستم
پیر آزرده دلی در انتظار بوسه ای از اعماق ته قلب


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۰:۳۰ چهارشنبه ۵ فروردین ۱۳۹۴
#13
دوئل پرسیوال دامبلدور و رودولفوس لسترنج


دوراهی های زندگی غالبا به دست خود آدم ها خلق نمی شود بلکه در اکثر موارد این دست تقدیر و مشیت خداست که انتخاب های دشوار زندگی را رقم می زند.
با کمی دقت سوالی پدید می آید و ان اینست که چرا هر جا نام آلبوس دامبلدور به طور رسمی برده می شد علاوه بر اسم پدر ، اسم پدربزرگ و پدر پدربزرگ او هم حتما باید یاد می شد.. افرادی که از تاریخ خاندان دامبلدور مطلعند تنها به یادکردن تعداد اندکی از لیست افتخارات بلند بالای دامبلدور ها اکتفا می کنند اما این تنها صورت قضیه نیست!

پرسیوال دامبلدور در غالب رییس ویزنگاموت و مدیر هاگوارتز عادت داشت قرار های خود با اساتیدش را در مکان ها و زمان های نامتعارف تنظیم کند و البته اکثرا با اعتراضی هم مواجه نمیشد چرا که همگی میدانستند بودن با دامبلدورها حتی برای یک لحظه میتواند چقدر لذتبخش باشد...
از وقتی مدیر مدرسه نشانه های حقیقی یک غیبگوی واقعی را در کاساندرا تریلانی دیده بود خود را مجاب شده می دید بر این که جایگاه تدریس درس پیشگویی در هاگوارتز را دیگر خالی نگذارد.

- پیرمرد احمق خرفت بی شعور... همیشه اول آدم محصور حرف های قشنگش میشه و وقتی به خودش میاد می بینه چه کلاه گشادی سرش رفته! آخه دو و چهل و پنج دقیقه نیمه شب چه وقت قرار گذاشتنه؟! بازم خوبه جای نامربوط و پرتی رو تعیین نکرد!
مشخص نبود که استون هنچ جزو مکان های نامربوط و پرت از نظر عوام بود یا خیر ولی به هر حال این دامبلدور بود که باعث شده بود کاساندرا تریلانی ساعت دو و چهل و پنج دقیقه ی نیمه شب به دور محوطه استون هنچ بچرخد و بچرخد و بچرخد.

ناگهان چشمش بر روی تخته سنگی که انگار جدیدا از زمین روییده بود قفل شد و با تعجب و کمی لبخند گفت:
- تو نمیخوای دست از این کارات برداری پیرمرد؟ نا سلامتی سنی ازت گذشته!

صدای صاف اما راز آلود دامبلدور از پشت سر تریلانی با خنده جواب داد:
- سرعتت در تشخیص این زائده ستودنی بود اما متأسفانه باید به عرضت برسونم بازم رکب خوردی !

تریلانی با تعجب فراوان سرش را برگرداند که منبع صدا را پیدا کند و دامبلدور بلند قد را دید که پشت سرش ایستاده بود و سرش را با تعجب بیشتر به حال اول چرخاند و دید تخته سنگ اضافه دیگر وجود ندارد.
- تو داری منو میترسونی پرسیوال!
- دلیلی برای ترسیدن وجود نداره کاساندرا ... اینم که این موقع از شب کشوندمت اینجا برای اینه که میدونستم علاوه بر این که کاملا بیداری ، زمانیه که میتونی خوب فکر کنی و جوابم رو همین امشب بدی!
- چه چیز خاصیه که من رو این وقت شب تا اینجا کشوندی؟
- تدریس درس پیشگویی!.

تریلانی با خنده ی محسوسی گفت:
- پس دامبلدور پیر بعد از این همه سال بالاخره متقاعد شد و درک کرد که وجود پیشگویی برای جامعه چقدر مفی...
- دوست ندارم جواب این حرفت رو بدم .. اگر لازم بود به دفترم فرامیخونمت و میشینیم ساعت ها با هم سر این قضیه بحث می کنیم! میخوام امشب جواب قاطعانه به من بدی ... آره یا نه؟
- اجازه بده فکر کنم.

دامبلدور با اندک چرخش چوبدستی کاناپه بزرگی ظاهر کرد و روی آن لمید و با اندک خمیازه ای گفت :
- فقط تا سپیده سحر وقت داری!

تریلانی پشتش را به دامبلدور کرد و اندکی از تپه پایین رفت و نشست اما ..
چشمهایش در حدقه بالا رفت و تنها چیزی که باقی ماند سفیدی بود ، چروک های زیادی روی پیشانی اش افتاد و تمام صورتش خیس عرق شد.با چند سرفه ی سنگین صدایش طوری شد که با خس خس زیادی انگار از ته چاه در می آمد اما با این حال همچنان بلند بود:
- شمار زیادی از جادوگران به ظاهر سپید اما افراطی و خودسر دسته دسته در خیابان ها به راه می افتند و اندک خطاهای یومیه ی مردم در تقابل با همدیگر را به بهانه ی اخلاق مداری جوابی سخت خواهند داد ... هرج و مرج بر کل جامعه سایه می افکند ... در میان خاندان های بزرگ جادوگری اختلاف شدید می افتد و همه از هم دور می شوند... اعضای جوان تر خانواده ها به بهانه ی کار های محیر العقول از طرف ماگل ها مورد حمله قرار می گیرند و تلفات هم به دنبال آن وجود خواهد داشت... خطر بیش از همه در کمین چشم آبی های اصیل تر است... هیچ چیز خانواده ها را مستحکم نگه نخواهد داشت جز مایه ای در وجود پدران ... خیانت کار ها، دو رو ها، مستبد ها و دیکتاتور ها به حکومت و ریاست خواهند رسید ... جامعه ی سپید را حاله ای کدر در بر خواهد گرفففففففففت...

کاساندرا و پرسیوال چشم در چشم هم ایستاده بودند اما گویا تریلانی در هنگام حلول غیبگویی چیزی متوجه نمیشد و به همین علت از حضور دامبلدور در آن فاصله متعجب شده بود. وجود پیرمرد بلند قد را حاله ای ترسناک از نگرانی و آشفتگی فرا گرفته بود چرا که میدانست حالت اینچنینی یک پیشگو نشان از گفتن حقایق آینده دارد .

تریلانی تقاضای تدریس دامبلدور را پذیرفت و بدون هیچ صحبت دیگری رفت و پرسیوال دامبلدور را زیر آسمان سیاه شب تنها گذاشت.

تصویر اعضای خانواده پرمحبتش از جلوی چشمانش مدام رد میشد و حمله ی افکار بسیار ناخوشایندی به مغز پیرمرد را در بر داشت. دستان گرم کندرا ، چشمان آبی آلبوس ، خنده های پرشور ابرفورث و دخترانه های آریانا این بار دیگر گرمی بخش زندگی پرسیوال نبود و دیگر یاد آوری خط سرنوشت آنها پدر خانواده را بیش از پیش نگران و مضطرب می کرد. در پس همه ی این ها ، از به یاد آوردن جملات پیشگویی نیز به شدت وحشت داشت چرا که چراغ نگرانی را پرنورتر نمایان می کرد. ...
" هیچ چیز خانواده ها را مستحکم نگه نخواهد داشت جز مایه ای در وجود پدران"
"مایه ای در وجود پدران"
" پدران"
پدر خانواده چه چیز میتوانست داشته باشد که اعضای دیگر از آن کم بهره یا از اصل آن درون مایه بی بهره بودند؟
ایثار ... این جلوه ی زیبای مهر پدری ... این پدر خانواده است که دائما در حال دور کردن خطر از سر اعضای خانواده ی خود است و در حال حاضر که خطری قریب الوقوع خانواده ی پرسیوال دامبلدور را تهدید می کند او چطور می توانت ساکت و صامت پشت میز کارش بنشیند و دست روی دست بگذارد تا کارآگاهان وزارتخانه برایش خبر مرگ عزیزانش را بیاورند؟! پیرمرد حال سر یک دوراهی بود و حتی در صورت انتخاب راه درست تر ، در واقع روی لبه ی تیز یک شمشیر گام بر میداشت اما...

اما به یاد آورد که وقتی وزیر ، او را به عنوان رییس ویزنگاموت برگزید از او انتظار عدالت پروری را داشت و به همین علت سوگندی خورده بود و پیوندی بسته بود تا وجود دامبلدور را همیشه در کنار خود داشته باشد. از آن گذشته هاگوارتز هم که خانه ی دوم پرسیوال بود و عشق به تدریس و تعلیم باعث شده بود که پیرمرد و خستگی تبدیل به دو دشمن سرسخت گردند و باز هم اما...
اما اولویت اول خانواده بود ...
بزرگ خاندان دامبلدور مثل همیشه تصمیم درست را گرفت ... به همه ی تمایلاتش به هر قیمتی پشت پا خواهد زد تا از اولویت اول زندگی اش محکم و مستحکم صیانت و حراست کند.
--------------------------------
- استعفا؟ نه این امکان نداره ... من باهاش چهار ساعت مدام صحبت کردم!
- چرا قربان ... از دیروز تمام کارهای اداری ویزنگاموت رو به معاون خودش محول کرده و همین الان هم در حال جمع و جور کردن اتاقشه...
- چطور جرئت کرده؟ من جلوش زانو زده بودم ... به پاش افتاده بودم ... ازش خواهش کرده بودم منو تنها نذاره...

هنگامی که عقربه ی کوچک دستان عدد 6 را فشرد و عقربه ی بزرگ ، 12 را در آغوش کشید صدای بلند رعد و برق دومین دوشنبه ی دلگیر ماه اکتبر ، تالار ورودی وزارتخانه را در سکوت فرو برد. در آن ساعت از عصر تنها بخش شلوغ وزارتخانه ، دیوان عالی قضایی و ادارات تابعه اش بود اما دلگیری این دوشنبه را شنیدن خبر دیگری صدچندان کرد:

/دوستان ، همکاران ، عزیزان و شاگردان سابق و کنونی ام
سلام
دلم میخواست رو دررو با تک تکتان صحبت کنم و از صمیم قلب بگویم که چه حسی از این لحظات اسفناک دارم ... دلم میخواست یکایکتان را در آغوش بگیرم و از خاطرات شیرین گذشته صحبت کنیم و عمری که حقیقتا به بطالت نرفت اما در پی این خواست های قلبی ، در حال حاضر به شدت در برابر به زبان آوردن علت نگارش این نامه مقاومت می کنم و امیدوارم پوزش این پدر پیرتان را از بابت این سکوت بپذیرید ... به زبان آوردن دشواری های مسئولیت های خطیر کنونی که از باب محبت بر گردنم نهاده شده کافی خواهد بود و امیدوارم خلف بنده در این جایگاه بتواند ملکه ی عدالت را بر جامعه مان هرچه تواناتر حکم فرما کند.
با دلی آرام و قلبی مطمئن و البته در پس آن غم بسیار بزرگ دوری از جمع صمیمانه مان از همه ی شما خداحافظی می کنم ... امیدوارم خبط و خطاهایم و بداخلاقی هایم را به بزرگی خود ببخشید.
ارادتمند- پرسیوال دامبلدور – آزاد و رها بدون هیچ مسئولیت/

- حتی شوخیشم زشته!
-این نامه رو از خودت در آوردی دیگه؟!
- اورارد امروز که اول آوریل نیس که!

خدشه ای در لحن و صوت اورارد وارد نبود... اما معاون وزیر و رییس سنت مانگو این بار نتوانسته بود با چرخش لحن ، حقیقت نامه را کاملا القا کند...چرخی زد و پشتش را به جمع کارمندان ویزنگاموت و ادارات تابعه کرد و زیر لب غرید:
- جناب وزیر به بنده لطف دارن که همیشه ابلاغ اخبار ناگوار رو به گردن من میندازن!
دوباره برگشت و این بار با اندکی قوز و در حالی که موهای بلندش روی پیشانی اش ریخته بود زیر لب گفت:
- حقیقت داره ... وزیر میگه فقط و فقط به خاطر یک پیشگویی!

-------------------------------
- ازت ممنونم فردریک ... میشه چند دقیقه من رو تنها بگذاری؟
مرد جوان به سمت دامبلدور پیر تعظیمی کرد و با صدایی غمبار گفت:
- ولی آقا ... اینطوری نمیشه که؟ فقط من نیستم که! جواب بقیه رو چی میدید؟
- الان وقت صحبت در این مورد نیست فرد... گویا این اتفاق چند وقت پیش باید میفتاد..
قبل از این که دامبلدور جمله اش را تمام کند قیژقیژ ناراحت کننده ی پارکت کف اتاق و سپس صدای بلند بسته شدن در ، او و اتاق را در قعر تنهایی مطلق فرو برده بود.

- خب پیرمرد ... این تو و این تنهایی ... باید به هر صورتی که شده تمرین کنی تا کنار بیایی!

کف و دیوار های چوب کاری شده ی اتاق بزرگ رییس ویزنگاموت صدای خنده ی هولناک آن هیکل بلند قد را با طنین چند برابر به گوش های پیرمرد برگرداند و باعث شد برای لحظه ای ساکت شود. او میدانست در همین لحظاتی که او به اصطلاح غرق در تنهایی اش است عده ای در حال فاصله انداختن بین او و هاگوارتز هستند .. هاگوارتز، دومین مکان امن پس از خانه اش... پس از نگاه های سرشار از عشق و مهر و محبت کندرا، چشمان آبی ولیعهد ارشد، شورجوانی دومین پسر و دخترانه های یگانه دخترش نظر انداختن به آن قلعه ی باستانی منبع انگیزه ی نیرومندی برای ادامه ی زندگی پیرمرد بود و باز هم یک امایی دیگر...

حتی پاترونوس تنها فرد حاضر در آن اتاق کذایی هم با بقیه ی جادوگران تفاوت داشت ... با اندک چرخش چوبدستی یال و کوپال یک شیر نر زیبا نمایان شد و شیر جلوی پای او زانو زد و با صدای بمی گفت: - گوش به فرمانم قربان!

- به هاگوارتز برو ... به دفتر سابقم ... با سرعت هرچه بیشتر ... فقط دنبال فینیاس نایجلوس بگرد و هرچقدر توانایی ابراز عصبانیت داری سرش خالی کن و بهش بگو پرسیوال برخواهد گشت ... بهش بگو نمیذارم خون دل خوردن هام رو برای ساختن دوباره ی مدرسه پایمال کنی ... بهش بگو من از لحظات شیرین عمرم گذاشتم تا از هاگوارتز جایی بسازم که امثال بچه ها و نوه های تو بدون هیچ محدودیتی تربیت جادوییشون تکمیل بشه . بهش بگو هر جا لازم باشه با صدای بلند اقرار می کنم که کم آوردم و مغلوب یک بلک شدم اما خیالت راحت که نخواهم گذاشت لحظه ای از زندگیت بدون استرس و با آرامش بگذره ... بگو گور بابای وزارتخونه! اما از هاگوارتز دست بر نمیدارم!

شیر نقره فام به سمت هاگوارتز تغییر جهت داد ، شروع به دویدن کرد و از نظر ناپدید شد و با رفتنش فضای اتاق سرد و تاریک !. اما حرف پرسیوال بلوفی بیش نبود چرا که با خودش عهد حراست از اولویت اول زندگی یعنی خانواده را بسته بود و این دو مانعه الجمع به نظر می رسیدند.

قبل از آزاد شدن فکر دامبلدور پیر از قضایای مدرسه ی محبوبش رگه ای از آتش در هوا نمایان شد و سپس یادگار پدرش والفریک یا همان ققنوس شکوهمند که حالا به پسر بزرگش آلبوس تعلق داشت جلوی چشمان پرسیوال ظاهر شد. ققنوس نوک طلایی رنگش را از هم گشود ... صدای مضطرب آلبوس ، حوضچه ی رنگی احساسات پدر را مغشوش و مشوش کرد:
- بابا .. چرا کاری نمی کنی؟ وزیر همین الان اینجا بود و اعلام کرد به خاطر فشار کاری استعفا دادی! بگو دروغه بابا! تکذیبش کن! بابا کل وزارتخونه مطیعت هستن ... بابا میدونی کیو به عنوان رییس معرفی کرد؟؟؟ بابا یعنی طرف به آرزوی دیرینه ش رسید؟ بابا چطور میتونی تحمل کنی طرف به خاطر یه خطای کوچیک بچه ها رو شلاق بزنه یا وارونه آویزونشون کنه؟ بابا من جواب میخوام...
فوکس نوکش را بست و پرسیوال ، پرنده را بدون جواب نزد صاحبش باز گرداند.

قطره ی شفافی از گوشه ی چشم آبی رنگ پرسیوال روی گونه اش خزید و زیر لب گفت:
- تو از پیشگویی کاساندرا چی میدونی؟ تا پدر نشی نمیفهمی پسرکم...

هنوز فوکس نرفته بود که عقاب ترسناک وزیر همراه با یک نامه از پنجره ی نیمه باز اتاق وارد شد. عقاب دقیقا روی برگه ی استعفانامه نشست با با پنجه ی پای دیگرش بند نامه را باز کرد و با نوکش آن را روی میز گستراند و با آن چشم های غضب آلود چشم در چشم پرسیوال شد و بدون هیچ عمل دیگری پرواز کرد و رفت.
صدای خشن هربرت فورتسکیو رییس سابق هاگوارتز و وزیر فعلی سحر و جادو که انگار از حنجره ای پر از خط و خراش بیرون می آمد با لحنی مملو از ناراحتی و نگرانی متن نامه را در غالب گفتار آورد:-
- طبق معمول در همچین وقت هایی هیچ کدوم از دلایلت برای من قابل قبول نیست پرسیوال ! خیال کردم مواد درون دیگ دانش و علمت هنوز تازه س و نه ته گرفته و نه مونده شده ... آزمونت برای پذیرش استاد برای درس پیشگویی هاگوارتز بی نهایت سخت و بی رحمانه ست و خودت همیشه به شاگردات میگی به پیشگویی اعتنا نکنید اونوقت تو این موقعیت حساس میای چشم تو چشم من میشی و میگی فقط به خاطر پیشگویی؟ من فکر می کردم ارزش رفاقت بیش از این حرفاس پیرمرد! تو قسم خورده بودی و من هم ... یادت رفته؟ من اینجا با یک لشکر نیروی خودسر طرفم و هر کاری هم می کنم قضیه لجن مال تر میشه و هر کدوم از سر های این اژدها رو میزنم سر دیگه ای در میاد ... هر کاری می کنم باز خبر یک گند و افتضاح در یه جای این کشور در میاد که چشمام از حدقه میزنه بیرون ... این رسم رفاقت نیس پیرمرد ... تو قول داده بودی! استعفاتو امضا کردم ... بدون هیچ حرف دیگه ای فقط برو از جلوی چشمام دور شو....
-----------------------------

درست دو هفته بعد زلزله ی خانوادگی عظیم با پس لرزه های در غالب دعواها و بگومگوهای مداوم دوپسرش بر سر مسائل واهی شروع شد و به یکباره دخترش را در میان ماگل ها دید که...
ورق برگشت و خود پرسیوال باعث از هم گسیختگی خانواده اش شد ... فقط به علت عصبانیت ناگهانی یا شاید هم علاقه ی فراتر از حد به اعضای خانواده اش.
با تمام این حوادث انتظار داشت این پیام را به همه برساند که:
- " تا خودتون پدر و مادر نشید ، درک نمی کنید!"
روز خاص در تمام زندگی پرسیوال دامبلدور روزی بود که به خاطر حفظ خانواده اش از تمام تمایلاتش چشم پوشی کرد و به همین علت تحمل غذاهای مشمئز کننده آزکابان برای او آنچنان دشوار نمی نمود...



پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند....
تو روح هرکی بد برداشت کنه









دامبلدور
یک دامبلدور
یک دامبلدور دیگر
من یک دامبلدور دیگر هستم
پیر آزرده دلی در انتظار بوسه ای از اعماق ته قلب


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۰:۳۴ یکشنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۳
#14
مطلع شدم جناب آقای رودولفوس لسترنج بنده ی کمترین را مورد عنایت و توجه خاصه قرار داده و در پی آن به دوئلی دعوت نمودند فدوی را که اشائه ی قدرتشون رو در این قالب به رخ همه بکشند
از آنجایی که بنده در فن نویسندگی قدرت چندانی ندارم و مدیون اساتید بزرگ و کوچک خودم هستم اما محض درس پس دادن خدمت حضرات اساتید از جمله شخص جناب لرد ( آلبوس ... پسرم ... یه خورده سیاست داشته باش ... دهه! )این مطلابه ی آقای لسترنج رو به دیده ی منت پذیرفته و خود و ریش هایم را آماده برای دوئل اعلام می کنم.

امید است که پس از چهارصد سال سن از مقابله با یک جوجه فوکولی تیزی باز سربلند بیرون آیم

عزت مستدام


پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند....
تو روح هرکی بد برداشت کنه









دامبلدور
یک دامبلدور
یک دامبلدور دیگر
من یک دامبلدور دیگر هستم
پیر آزرده دلی در انتظار بوسه ای از اعماق ته قلب


پاسخ به: بهترین عضو تازه وارد سال
پیام زده شده در: ۳:۱۴ شنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۳
#15
همه جای پیشرفت دارن و همه عالی و روشن ظاهر شدن تا الان و از من دائما در حال پسرفت هیچ بر نمیاد که بتونم ابراز نظری بکنم اما با توجه به شرایط و اوضاع و احوال و اندک مایه ی جسارت بیشتر که خیلی جاها ممکنه به درد بخوره:


رودولفوس لسترنج


پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند....
تو روح هرکی بد برداشت کنه









دامبلدور
یک دامبلدور
یک دامبلدور دیگر
من یک دامبلدور دیگر هستم
پیر آزرده دلی در انتظار بوسه ای از اعماق ته قلب


پاسخ به: گردش سوم
پیام زده شده در: ۱۸:۳۰ چهارشنبه ۲۰ اسفند ۱۳۹۳
#16
ضمن عرض سلام و خسته نباشید خدمت عزیزان دلم
دو مسأله رو لازم دونستم بگم

1- آهای جیمز ... خوبه وقتی میری یه اداره که یه کاریو عجله ای انجام بدی که خیلیم فوریه اونوخ کارمندا از قیافه ت خوششون بیاد هی سر بدوونندت؟؟؟ هی امروز و فردا کنن؟؟؟ هی معطلت کنن؟؟؟
یک بار دیگه بگی صبر کنید همچین این عصا رو میکنم تو حلقومت که سرش از بغل قوزک پات بزنه بیرون
البته این تهدید در مورد داااشت کارایی نداره و چون چیزی به عقلم نرسید واقعا نمیدونم به تدیه چی باید گف بش بربخوره زودتر تموم کنه

2- با نشر تندیس برو صوبت کن جیمز ... شاید خیلیای دیگه مث من دوس داشته باشن نوشته ی شما رو به صورت کتاب ببینن


پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند....
تو روح هرکی بد برداشت کنه









دامبلدور
یک دامبلدور
یک دامبلدور دیگر
من یک دامبلدور دیگر هستم
پیر آزرده دلی در انتظار بوسه ای از اعماق ته قلب


پاسخ به: نقدستان محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۰:۱۳ شنبه ۸ آذر ۱۳۹۳
#17
پسرم ، پلیز...


پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند....
تو روح هرکی بد برداشت کنه









دامبلدور
یک دامبلدور
یک دامبلدور دیگر
من یک دامبلدور دیگر هستم
پیر آزرده دلی در انتظار بوسه ای از اعماق ته قلب


پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۱:۰۸ شنبه ۸ آذر ۱۳۹۳
#18
خدمت وزیر الوزرا جلالتمآب کفیل عالیه ی مقام عظمای صدارت اعظمی عرض ارادت دارم و از مقام علیای حضرتشان تمنای استفساریه ای دارم در پاسخ به چاکرشان:

یا ایها العزیز
من باب امتنان عارضم به خدمت والایتان که هنگام سپیده دم خروس سحری دانی ز چه رو همی کند نوحه گری؟؟؟ آیا حضرت والا دارن قضیه رو؟؟؟

در فراقت از مطایبه خدمتتون عرض کنم که:

آقا جان ... از نظر تو گرفتاری و مشغولیت ذهنی به چی میگن؟ چه عواملی باعث همچین چیزی میشه؟ واکنش تو یا توی نوعی چیه و بهتره چی باشه؟

دیگه این که چطور تونستی یه مدت مدیدی از فیسبوق و به تبعش از کل شبکه جهانی اینترنت دل بکنی؟ به من یاد نمیدی؟

بعدش این که اگر قرار بود گری اولدمن به جای یه کاراکتر دیگه بازی کنه تو چه نقشی رو براش مناسب تر میدیدی؟؟؟

پاسخ جلاله و جلیله ی حضرت کفیل مقام عظمای صدارت اعظم به استفساریه ی چاکرشان مزید امتنان است


با تشکر از گرگ


پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند....
تو روح هرکی بد برداشت کنه









دامبلدور
یک دامبلدور
یک دامبلدور دیگر
من یک دامبلدور دیگر هستم
پیر آزرده دلی در انتظار بوسه ای از اعماق ته قلب


پاسخ به: جبهه ی سفید در تاریخ
پیام زده شده در: ۰:۵۲ شنبه ۸ آذر ۱۳۹۳
#19
"مهمترین چیزی که یک انسان را به انتقام خون عزیزترین کسش سوق میدهد تصور خاطرات شیرینی است که میتوانسته ادامه داشته باشد اما با مرگ آن فرد ، این رشته منقطع شده و در واقع به این صورت است که چیزی درون فرد اول به یکباره خالی می شود.
شاید به هیچ چهارچوب عقلی نگنجد این که ویولت بودلر را در حالی تصور کند که وجودش سرشار از خشم و نفرت است و دستان گرم و با محبتش بوی خون دهد چه برسد به این که بودلر ارشد بخواهد دست به یک سلسله قتل بزند آن هم به بهانه ی خونخواهی از یک نفر! حتی اگر برادر عزیزش باشد!
و در آن لحظه چیزی که مسلم بود این بود که دانه های محفظه ی بالایی ساعت شنی به سرعت در حال سقوط به محفظه ی پایینی ست و هیچ کس هم توانایی برگرداندن آن را ندارد... ثانیه ها به سرعت به زمان مرگ ویولت بودلر منتهی میشد و بد تر از آن معلوم نبود که در این زمان باقی مانده در اثر خشم غیرطبیعی و ناشی از عامل خارجی ای به نام جادوی سیاه چه تعداد انسان دیگر هرچقدر هم که بد باشند ممکن بود به قتل برسند."

در میان افکار مغشوش پیرمردی که هولناکی از ابهت وجودش می تابید چیزی سوسو میزد ...

"دنبالشون برو گلرت.. طوری که متوجه نشن! کمکشون کن ولی تا جایی که می‌تونی مستقیم دخالت نکن و مهم‌تر از همه اینکه ..هرگز فراموش نکن همه باید سالم به این خونه برگردن، منجمله دوشیزه بودلر."

قسمت اعظمی از وجود پیرمرد با تمام قدرت در حال مبارزه با وسوسه ای بود که میتوانست به انتقام خودش از رفیق قدیمی اش منجر شود و بدون این که روح او دوپاره شود، مرگ آلبوس دامبلدور را با چشم خود ببیند...اما چیزی به همان میزان قدرت مدام یک جمله را جلوی چشمانش تکرار می کرد :
" کار ناتمام رو تموم کن گریندل والد ... وگرنه تا آخر عمر مدیونش میمونی"

بر خلاف تمام زندان های دنیا ، نورمنگارد حقیقتا توانسته بود از گریندل والد انسانی مصمم تر و ثابت قدم تر بسازد و این عاملی بود که توانست در جنگ درون مغز او ، برد نسبی را نصیب طرفی کند که قرار بود در مقابل کینه و خشم غیرعادی انسانی بایستد که خود به تنهایی مظهر مهربانی ها و عطوفت ها بود و بنا بر این بود تا او را به آغوش محفل برگرداند . اما این مصمم تر و ثابت قدم تر شدن وجهه ی دیگری هم داشت که شاید بتوان در مورد فردی به هولناکی گریندل والد ، آن روی قضیه را قویتر دانست و این در واقع خطری بود که جان پیر محفل را تهدید می کرد.

اجرای افسون دلسردی گریندل والد بر روی خودش که الحق زیبا،بدون نقص و بی هیچ ردی انجام شد مصادف شد با چشم در چشم شدن با آبی ترین چشم های روی زمین ... و تقریبا بلافاصله رقص شبکیه ی آن چشمان آبی را از اعماقش شناخت و به صاحب ان چشم ها با لبخند گفت:
- نه آلبوس ... نمیذارم ... ما با هم قرار گذاشتیم به هم اعتماد داشته باشیم ... یادت رفته پیرمرد؟
دامبلدور با احساسی حاکی از شرمندگی و نگرانی گفت:
- نه گلرت ... همون طور که با وجود افسون دلسردی ای به این ظرافت میتونم ببینمت، به تو به اندازه ی این چشم ها اعتماد دارم ... اما ...

گریندل والد لحظه ای تحت تأثیر تشعشعات قدرتمند نگرانی که از وجود دامبلدور ساطع میشد قرار گرفت و خواست در جوابش و حداقل برای آرام کردن قلب پریشان رفیقش حرفی بزند اما لحظه ای بعد رفتن را بر ماندن ترجیح داد و خود را در امتداد راه دهکده ی هاگزمید یافت در حالی که دقیق و واضح میدانست کسی که تحت تأثیر آن نوع خاص از جادوست پا در مکان هایی نمیگذارد که حتی برای یک ثانیه خاطره ی خوبی از آن داشته ... بچه ها راه را اشتباه رفته بودند ... و زمان اندکی باقی مانده بود

برای پیری به هولناکی گریندل والد خنده دار می نمود که زمانی برسد که به اطلاعات چند جوان نیازمند باشد


پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند....
تو روح هرکی بد برداشت کنه









دامبلدور
یک دامبلدور
یک دامبلدور دیگر
من یک دامبلدور دیگر هستم
پیر آزرده دلی در انتظار بوسه ای از اعماق ته قلب


پاسخ به: ستاد انتخاباتی سیریوس بلک
پیام زده شده در: ۰:۳۶ چهارشنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۳
#20
چشم اگر این است و ابرو این و ناز و عشوه این ، الوداع ای صبر و تقوا الوداع ای عقل و دین


همه ی ما در تمام طول زندگی مان چندین بار سعی کرده ایم اول هر سال سررسیدی نو با برگه های جادار بیابیم تا خوب و بد زندگی مان را از دفتر ذهن بر روی چند صد کاغذ صحافی شده ی زیبا منتقل کنیم
گرچه بسیاری از این دفعات ، انگیزه اولی ما با تنبلی مفرط رو برو شد و این اتفاق بیش از چند روز طول نکشید
اما
تورق همان چند صفحه ، ماه ها و یا شاید سال ها بعد خود به تنهایی منشأ خلق یک احساس خاص خواهد بود که ممکن است آتش گرفتن جسم و جان و یا استراحت در حوضچه ی شیر و عسل دو سوی آن احساس باشد

سیریوس بلک کنونی عزیز ما از جمله افرادی بوده و هست که واژه ی تنبلی مفرط در موردش صدق نکرده و قطعا نخواهد کرد و خود به شخصه کنترل عواطف و احساسات و تفکر خود را در دنیای مجازی جادوگران طوری به دست گرفت که در نود و نه درصد موارد ، خاطره ای که از رفتار هایش بر جای مانده سراسر خوش و شیرین است
در پیش رویمان برهه ای داریم که سیریوس بلک ما قرار است نقشی را بازی کند که بزرگترین مزیت اش که در دنیای واقعی نیز نمود دارد جسارت در قلم به دست گرفتن و تقویت هنر نوشتن است.

حال که با این مسأله روبرو شده ام و شده ایم قطعا دل این پیر دلخسته میخواهد مسئولیت خاطره سازی لحظات زندگی مجازی اش را دست کسی بسپارد که در تنظیم و کنترل لحظات زندگی که به خاطره تبدیل می شود استاد است

سیریوس بلک
امیدوارم موفق بشوی
و امیدوار ترم که تمام همتت را بگذاری تا به هدف مان که نمودش در دنیای واقعی ارزشمند تر است زیر سایه ی تو دست پیدا کنیم

پرسیوال والفریک برایان دامبلدور


پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند....
تو روح هرکی بد برداشت کنه









دامبلدور
یک دامبلدور
یک دامبلدور دیگر
من یک دامبلدور دیگر هستم
پیر آزرده دلی در انتظار بوسه ای از اعماق ته قلب






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.