لرد نگاهی به مورفین و مروپی انداخت و نگاهی به خودش انداخت . نگاهی به مورفین ، نگاهی به خودش . نگاهی به مروپی و نگاهی به خودش . نگاهی به کاغذ پوستی و نگاهی به مورفین . نگاهی به دوربین و نگاهی به خودش ...
1 ساعت بعد ! لرد که از نگاه به خودش و دیگران و دوربین و کاغذ و منقل مورفین و نویسنده و دابی و دامبلدور خسته شده بود ، نگاه آخری به کاغذ پوستی تو دستش انداخت و ادامه متن رو خوند :
اگر از زمان برگردان استفاده بکنی ، هر یک ساعت یه بار به اتاق ضروریات بر میگردی و اونجا باید با هری پاتر به مدت 1 ساعت در مورد عشق به دامبلدور حرف بزنی . لرد نگاهی به خودش انداخت و بعد با کاغذ و بعد به زمان برگردان و بعد به کاغذ و بعد به مورفین و ...
خواننده های پست : اگر حوصله رول نوشتن نداری چرا وقت مارو تلف میکنی آخه ؟ :vay:
سوروس : به خدا دامبلدور مجبورم کرد . :worry:
1 ساعت بعد ! لرد دوباره متن رو دستش میگیره و ادامش رو میخونه :
ها ها ها ها ، لول ، ال او ال ، هاهاهاها ، فقط شوخی کردم . تا هر موقع بخوای وقت داری اونجا که هستی باشی و استفاده کنی ازش . لرد عصبی میشه و کاغذ رو روی زمین میندازه و بعد چون حوصلش هم سر رفته دست میکنه تو جیبش و چوب دستیش رو در میاره . کمی تامل میکنه ولی سری تکون میده و برای خودش تکرار میکنه :
-جز این راه دیگه ای ندارم . مجبورم این کار رو بکنم ... آوداکدورا !
ورد سبز رنگ به طرف مورفین میره و صحنه اسو موشن میشه . ورد کم کم به مورفین نزدیک میشه و در لحظه ای که قرار بود ورد به مورفین بخوره و بمیره ، نور سبز رنگ ازش رد میشه و در دوردست گم میشه .
لرد :
کاغذ رو از روی زمین بر میداره و پی نوشت متن رو میخونه :
پ.ن : یادت باشه که وقتی به زمان قبل برمیگردی نمیتونی از جادو استفاده کنی و حضوران اون زمان نمیتونن ببیننت . لرد ایندفعه با عصبانیت بیشتری کاغذ رو روی زمین میندازه و چند تا لگدش میکنه . بعد میره یه گوشه میشینه و به این فکر میکنه که چجوری میتونه مادرش رو نجات بده .