هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: پادگان ققنوس
پیام زده شده در: ۰:۴۵ سه شنبه ۲۶ دی ۱۳۹۶
#11
ادامه ي سفر به تهرون!

بالاخره جوانهايي كه كتي و كادوگان و آرتور بهشان برخورده بودند، تصميم گرفتند اين توريست هاي عجيب را در خانه ي يكيشان كه «مُصي» نام داشت اسكان بدهند تا بعداً بتوانند به بهانه ي هزينه ي اقامت، حسابي تيغشان بزنند.

كمي بعد، سه مسافر سوار بر پرايد سفيد مُصي به سمت خانه اش مي رفتند. آرتور چشم از مردم و خيابان هاي شلوغ تهران برداشت و توجهش به داخل ماشين و خود مصي جلب شد. متوجه شد جوانك پشت هر چراغ قرمز، در موبايلش يك صفحه آبي رنگ را چك مي كند.
از آنجا كه خيلي علاقه داشت طرز كار اين دستگاه جيبي و جالب مشنگي را بداند، سر صحبت را اينطور باز كرد:
- هي چي رو تند و تند اون تو چك ميكني پسرم؟
- هيچي بابا، يه سايته هست به اسم جادوگران، بزودي قراره با بقيه اعضاش ميتينگ برگزار كنيم. مي خوام ببينم كيا ميان، كيا نميان...

آرتور، كتي و سر كادوگان كه با شنيدن كلمه ي «جادوگران» از زبان يك مشنگ تهراني جا خورده بودند، با هم داد زدند:
- جادوگران؟!

مصي هم كه به عنوان يك مشنگ، به شكل عجيبي داد زدن سر كادوگان از داخل تابلوي نقاشي به كفي كفشش هم نبود () با خونسردي جواب داد:
- آره. يه سايت باحاله در مورد هري پاتر و اين صوبتا، توش ميتونيد به جاي شخصيتاي جادويي هم ايفاي نقش كنين. الان خودِ من رودولف لسترنجم مثلاً. راستي تو اين ميتينگه همراه هم ميشه برد، اگر خواستيد شما هم بياين باهام!

(«مصي» يك كاراكتر كاملاً تخيلي بوده و هر گونه شباهت وي به افراد واقعي صددرصد اتفاقي است! )


ویرایش شده توسط الستور مودی در تاریخ ۱۳۹۶/۱۰/۲۶ ۰:۴۹:۱۶
ویرایش شده توسط الستور مودی در تاریخ ۱۳۹۶/۱۰/۲۶ ۰:۵۲:۳۱

چوبدستی لازم نیست..
به یک ضربه ی عصایم بند هستید!

تصویر کوچک شده

×××××

تصویر کوچک شده


پاسخ به: نقدستان محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۲۲:۲۹ شنبه ۲۳ دی ۱۳۹۶
#12
سلام به بزرگان محفل ققنوس!

رولي نوشتم فاقد داستان درست و حسابي اما با تاكيد فراوان بر شخصيت پردازي خودم كه اينجا ملاحظه مي كنيد.

من تا به حال شونصدتا شناسه باز كردم، شونصد هزار بار از منتقدها و جادوكارها در زمينه ي شخصيت پردازي كمك خواستم اما خب، متاسفانه هر بار قبل از اينكه راه به جايي ببرم اين رباط صليبيِ فرتوتِ لعنتيم پاره شده و مجبور به ترك صحنه شدم.

اما خب، الان كه برگشتم سر مودي، شايد كارم راحت تر باشه چون با زوايا و خفاياش بيشتر آشنام و يه زماني «خيلي» مودي بودم!

خلاصه اينكه براي شونصد هزار و يكمين بار يه نقد ميخواستم با تاكيد بر شخصيت پردازي (و سس اضافه ) لطفاً.

ممنون ميشم اگر زحمتش رو ادوارد بونز بكشه، چون هرچند يادش نمياد ولي قبلاً در همين تاپيك در مورد «چگونه موديِ خوبي باشيم؟!» (:دي) صحبت مفصلي باهام داشته و نميدونم چرا حسّم اينه كه خوبه كه دوباره همون ادوارد در اين زمينه كمكم كنه!

با تشكر!


چوبدستی لازم نیست..
به یک ضربه ی عصایم بند هستید!

تصویر کوچک شده

×××××

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۰:۴۷ شنبه ۲۳ دی ۱۳۹۶
#13
خانه‌های شماره‌ی یازده و سیزده، با صدای خرت‌وخرتِ اعصاب‌خردکنی از هم فاصله گرفتند و خانه‌ی شماره‌ی دوازده ظاهر شد. چشم جادوئی‌ام را با سرعت به اطراف چرخاندم؛ کسی من را زیر نظر نداشت. صدای مشکوکی هم به گوش نمی‌رسید و البته، بعد از گذر از پنج مسیر انحرافی، در طول راه مطمئن شده بودم کسی تعقیبم نمی‌کند. پس نفس عمیقی کشیدم و جلو رفتم.

با نهایت آرامش و احتیاط کلید را چرخاندم. کوچکترین صدایی از چرخ‌دنده‌ و فنرهای قفل کهنه‌ی در اذیت‌کننده بود؛ چرا که خانم بلک نباید بیدار می‌شد و اهالی خانه نباید آمدنم را می‌فهمیدند. امشب نه. کاراگاه پیر و خسته و از ماموریت برگشته‌ای مثل من استحقاق یک شب، فقط یک شب خواب راحت و با آرامش را در اتاق خودش دارد... و سکوت و آرامش چیزی است که اهالی این خانه با تمام خوبی‌هایشان، استعداد عجیبی در از بین بردنش دارند.

در نهایت ظرافت و سکوتی که پای چوبی‌ام اجازه می‌داد وارد خانه شدم. خوشبختانه خانم بلک زیر پرده‌ی تابلویش چرت می‌زد. ظاهراً اولین خان از هفت‌خانِ ورودِ بی‌ جلب توجه به خانه‌ی گریمالد با موفقیت همراه بود! چشم جادویی‌ام را به اطراف چرخاندم تا مطمئن شوم در مسیر اتاقم کسی نیست و در راه‌پله به کسی بر نمی‌خورم. کسی نبود. می‌خواستم سریع و بی‌صدا عرض ورودی را طی کنم که...

- سر جات بمون و مبارزه کن، ای مهاجم مرموز!

برای اولین بار پس از مدت‌ها، شنیدن صدای کسی که انتظارش را نداشتم من را از جا پراند! در حالی که شعار همیشگی‌ام؛ «هشیاری مداوم!» در گوشم زنگ می‌زد به سمت منبع صدا برگشتم... مردی زره‌پوش در تابلوی کناری خانم بلک که قبلاً همیشه خالی می‌ماند ایستاده بود و شمشیرش را در فضای تابلو تکان می‌داد. با فریاد دومِ مرد، خانم بلک خرناسی کشید و از خواب پرید تا باران فحش‌هایش را روانه کند. پیرزن لعنتی، همیشه مثل یک دزدگیر مشنگی همه را خبر می‌کرد. شوالیه گفت:
- فوراً بگو کی هستی ای راهزن چشم ورقلمبیـ.. مودی؟! یا اسطوخودوس، زنده‌ای پسر؟

در حالی که با چشم‌ جادویی شاهد جلب شدن توجه بچه‌ویزلی‌های حاضر در آشپزخانه و راهروها، به جیغ خانم بلک بودم، آهی کشیدم و جواب دادم:
- آخرین باری که باهات حرف زدم، دانش‌آموز هاگوارتز بودم سِر. یادم نمیاد هیچوقت باهات رفیق بوده باشم که این‌طوری باهام صحبت کنی. و در ضمن، من سالی سی‌وچهار بار می‌رم و میام. نمی‌فهمم چرا هر دفعه یه عده هستن که شگفت‌زده بشن.

قبل از اینکه جوابش را بشنوم راهم را کشیدم و رفتم. هنوز هم فرصت بود و نباید تلفش می‌کردم. صدای پسری را شنیدم که با فریاد می‌گفت:
- باز هم سر کادوگان و خانم بلک دعواشون شد. خیر سرمون باب‌بزرگ اونو اونجا گذاشته بود که نذاره صدای پیرزنه درآد! شما رو به تنبون گل‌گلی مرلین، یکی بره خفه‌شون کنه!

فوراً به سمت راه‌پله‌ای خالی پیچیدم و با بیشترین سرعتی که یک مرد خسته با پای چوبی می‌تواند داشته باشد به بالا رفتم. چشم جادوئی‌ام متوجه دو پسر موقرمز بود که می‌رفتند تا پیرزن بددهن را ساکت کنند. تازه به بالای پله‌ها رسیده بودم که ناگهان با صدای زیر فریاد «آاااااعاااااااا!»ی دختری متوجه جلویم شدم. قبل از این که بتوانم حرکتی کنم، دخترک رویم پرید و از پشت به زمین افتادم. دختر، بدون درنگ چیزی شبیه یک دوربین تک چشمی را به کله‌ام کوباند.

- اوه، تلسکوپم! کله‌ت تلسکوپم رو شکست! می‌خواستم باهاش آرنولدو بزنم. تو که آرنولد نیستی؟

- چه خبرته دختر؟ مگه مرگخواری اینطوری رفتار می‌کنی؟! معلوم نیست نسل جدید محفل کی اینقدر وحشی شدن. بلند شو از روم. گفتی آرنولد؟ خیلی‌ها میگن هیکلم شبیه اون بازیگر مشنگه، ولی خب نه، من اون نیستم. قبل حمله یه ذره فکر کن بچه، نزدیک بود سرم رو بشکنی!

دختر تلسکوپ شکسته‌اش را برداشت، بلند شد و داد زد: «بازیگر کیه، آرنولد پفک پیگمی رو میگم! گربه‌هه! ستاره‌ها میگن اونه که تو همه‌ی صفحه‌های دفتر ستاره‌شناسیم نوشته: آرسینوس سااااکس! ولی من بالاخره پیداش می‌کنم و این تلسکوپو فرو می‌کنم تو حلقش! » و رفت.

بلند شدم و چشم جادویی‌ام را که از حدقه بیرون پریده بود از زمین برداشتم تا دوباره سر جایش فرو کنم. به این فکر کردم این که واقعاً چطور ممکن است کسی مرا با یک گربه‌ی «پفک پیگمی» اشتباه بگیرد؟ اما خستگی افکارم را مشوش کرده بود و لحظه‌ای بعد در این فکر بودم که چطور این خانه‌ و اهالی‌اش می‌توانند هشیاری مداوم را حتی از کسی مثل من سلب کنند.

در حالی که سرم را می‌مالیدم، لنگ لنگان راهروی پیش رویم را به جلو رفتم. موقع رد شدن از جلوی یکی از اتاق‌ها که درش باز بود، با چشم عادی‌ام متوجه حضور یک نفر در تاریکیِ اتاق شدم. آرزو کردم هر کسی که هست متوجه من نشده باشد؛ و حتی دلم نخواست با چشم جادویی‌ام چک کنم که چه کسی آنجاست. تمام حواسم معطوف رساندن بدن خسته و کوفته‌ام به تخت خوابم بود... تخت نازنینم! چقدر محتاجش بودم! و چقدر امیدوار بودم که هر کسی در آن اتاق بود فعلاً بیرون نیاید و کاری به کارم نداشته باشد...

- یک عدد الستور دیده شده! الستور به آغوش من بیا!

آلبوس دامبلدور. یار همیشگی. فرمانده توانا... امشب را اجازه بده بخوابم، فردا صبح شخصاً به حضورت می‌رسم و گزارش ماموریت می‌دهم! این حرف‌ها آن قدر سریع از ذهنم گذشتند که چیزی جز یک کلمه نتوانستم بگویم:
- آلبوس.
- تو برگشتی!
- سالی سی و چهار بار می‌رم و میام. تعجب کردن نداره.

هر دو چشم دامبلدور از پشت عینک هلالی شکل‌اش، به چشم عادی من خیره شدند. لبخندی زد و گفت:
- الستور. برای این که بفهمم چی می‌خوای بگی، لازم نیست ذهن‌خوانی بلد باشم؛ چهره‌خوانی کافیه! ظاهرت شبیه یه زنبور ویژویژوی جوشانه که یه اژدها تعقیبش کرده! گزارش این که در شش ماه گذشته ماموریتت چطور پیش رفته رو ده ساعت دیگه توی اتاقم ازت می‌گیرم، اما توصیه‌م اینه که امشب رو توی اتاقت نخوابی... در هر صورت اتاق خالی هم زیاد داریم. فکر می‌کنم تا الان آرنولد فهمیده اومدی و می‌خواد به طرز ناخوشایندی سورپرایزت کنه. یادت باشه بیشتر از اینکه یه گربه باشه، یه روباهه!

بعد انگار که حرف بانمکی زده باشد، خنده‌ی ریزی کرد، چند دانه برتی‌ باتز از جیبش در آورد، در دهانش انداخت و بدون آن که منتظر باشد چیزی بگویم، سری تکان داد و به اتاقِ تاریک برگشت. آلبوس دامبلدور. یار همیشگی. فرمانده توانا. پیرمرد تنقلات‌خورِ عجیب و غریب! متوجه حرف دامبلدور در مورد گربه‌ای که دخترِ تلسکوپ به دست دنبالش بود نشدم. حدس زدم از آن حرف‌هایش باشد که معنی خاصی ندارند. شانه بالا انداختم و به سمت اتاقم در آخر راهرو پیش رفتم.

هنوز هم ورودم خیلی توجه جلب نکرده بود و امیدوار بودم یک امشب را بتوانم راحت سر روی بالش بگذارم و تحمل جیغ و خنده و سروصدای محفلی‌ها بماند برای فردا. آرزویی خیلی کوچک... خیلی خیلی کوچک...

و بالاخره اتاقم... اتاق خون! مهم‌ترین ویژگی‌اش این است که هیچ‌کس اینجا نمی‌آید. بین اعضای محفل ققنوس شایعات ترسناکی در مورد اتاقم دهان به دهان می‌گردد. آن را مخوف و شوم و پر از ابزارهای عجیب شکنجه و «مرگخوارکُشی» می‌دانند و نزدیکش نمی‌شوند. حرف‌هایی که چندان دور از واقعیت هم نیستند و من هم از نقل شدنشان استقبال می‌کنم. به هر حال تمام عمرم از تنهایی و سکوت و عدم مزاحمت دیگران استقبال کرده‌ام...

و همین باعث شد با دیدن قفلِ بازِ در جا بخورم. با صدای بلند گفتم: «لعنت!» و به این فکر کردم که چه کسی توانسته آن را باز کند. قفلش جادوهای پیشرفته‌ای داشت و کلیدش فقط دست من بود... و البته دامبلدور... و.. یاد روزی افتادم که یوآن آبرکرومبی دسته‌کلیدم را کش رفته بود. با خودم گفتم: «نه. یوآن آبرکرومبی غیبش زده، هیچوقت هم سروکله‌ش اینجا پیدا نمیشه!». پس با تردید وارد اتاقم شدم.

اتاق تاریک بود. چشم جادویی من، مثل هر چشم دیگری برای دیدن به نور نیاز دارد، اما قبل از آن که بتوانم با اشاره‌ی چوبدستی اتاق را روشن کنم، چراغ‌ها خودبه‌خود روشن شدند و همه جا نورانی شد!

- سورپرایز! تولد! تولد! تولدت مبارک! بیا شمعا رو فوت کن...

حس کردم الان است که از حال بروم... مهم نبود که تا تولدم بیشتر از چهارماه مانده؛ اصلاً اهمیت نداشت که شمع و کیکی هم در کار نبود؛ مهم این بود که دورم را چند ده محفلی کوچک و بزرگ و بچه‌ویزلی‌های رقصان و جیغ‌کِش گرفته بودند که هیچ نیازی به «دلیل» برای رقص، آواز، شادی یا کل‌کل و دعوا نمی‌خواستند. بچه‌های موقرمزی که جلوی آینه‌ی دشمن‌یابم شکلک در‌می‌آوردند، دروغ‌یاب‌هایم را از کمد بیرون می‌کشیدند تا آژیر ناخوشایندش اتاق را تحمل‌ناپذیرتر کند، از سر و کولم بالا می‌رفتند و روی تخت نازنینم بالا و پایین می‌پریدند.

جملاتی را به یاد آوردم؛ «تو همه‌ی صفحه‌های دفتر ستاره‌شناسیم نوشته: آرسینوس سااااکس!» ... «یادت باشه بیشتر از اینکه یه گربه باشه، یه روباهه!» ... «هشیاری مداوم!» ... تا جایی که یادم مانده، قبل از آن که از هوش بروم، فقط توانستم یک جمله را زمزمه کنم:

- با همین دستای خودم خفه‌ت می‌کنم؛ یوآرنولدِ پفکرومبی!


چوبدستی لازم نیست..
به یک ضربه ی عصایم بند هستید!

تصویر کوچک شده

×××××

تصویر کوچک شده


پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۲۳:۴۶ یکشنبه ۱۰ دی ۱۳۹۶
#14
باد کلاه لگنی منو آورد این سمتا. اومده بودم بی سر و صدا برش دارم و برم، اما مهمون این هفته رو دیدم و نظرم عوض شد.



ادوارد بونز...
١- من سوالم برعکس آرنولده. چرا بوی آلبوس دامبلدورو میدی؟ هنوزم پروفی. هنوزم اون پشت مُشتا باب بزرگ یه سریا هستی. هنوزم یه سریا هستن که هر لحظه ممکنه شیرجه بزنن توی ریشات و سرشون رو از لا به لاش بیرون بیارن و رو به دوربین جیغ بکشن.
چطوری شد که اینطوری شد؟ چطوری شد که اینطوری شدی؟

٢- حقيقتِ پشت اون ابزاراي نقره ايِ نشكنِ حرص دربيارِ خبرچينِ عجيب و غريب دامبلدور چيه؟

٣- shando چیه؟ کیه؟ از کجا اومده؟ به کجا میره؟!

٤- جيمز توي يكي از انشاهاش تعريف ميكرد كه اون موقع ها كه دوباره برگشته بود، در واقع تو بودي كه برش گردوندي. بعداً خودت گذاشتي و رفتي هر چي هم بهت گفت بمون، گوش نكردي! بعدتر هم كه خودش گذاشت و رفت. حالا تو برگشتي! لامصبا اين چه رفت و بازگشتيه راه انداختين خب، آزار دارين؟!

٤- راستي، ديگه كلش بازي نمي كني؟! تهش به لول چند رسيدي؟

٥- چه سرّي توي اين چكشا هست كه حال آدم رو خوب ميكنن؟


:اكسيو كلاه لگني
:غيب شدن


چوبدستی لازم نیست..
به یک ضربه ی عصایم بند هستید!

تصویر کوچک شده

×××××

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۲:۱۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۹۶
#15
1.

مودی تق‌تق کنان در مناطق کوهستانی اسلش جنگلی سیاهکل پیش می‌رفت. همانطور که همه ی حواس پنج‌گانه‌اش بر روی پیش‌فرض فوق حساس قرار داشتند، متوجه صدای تق‌تقی به غیر از پای چوبی خود شد.
مودی علاوه بر حواس پنج‌گانه و حتی بنا بر روایت‌ها شش گانه ی مثال زدنی، یک چشم برزخی هم داشت که در مواقعی اینچنینی بسیار به کارش می‌آمد. مودی چشم برزخی‌اش را در کاسه چرخاند و چرخاند تا اینکه منبع صدا را در داخل غاری در نزدیکی‌اش مشاهده کرد. مودی که تحت هیچ عنوان و شناسه‌ای بی‌ناموسی را بر نمی تابید، افروخته و غضب زده به سمت دهانه غار رفت و داد کشید:
-دوال پای آقا! برادر دوال پا! مرتیکه بی‌ناموس بکش بیرون تا خودم نیومدم تو جفتتون رو کروشیو نکردم!
-جان؟
- میگم تن لشت رو بکش بیرون غار کارت دارم.

مودی دوال پای مرد را دید که رفت به سمت کپه لباس‌های روی زمین و چیزی تنش کرد. سپس در جلوی ورودی غار ظاهر شد.

- پیژامه پارتیه؟
- جان؟
- شما هم که همش میگی جان، جان برادر. میگم به اطرافت نگاه کن، اینجا لاس وگاسه به نظرت؟
- خیر.
- اینجا مجمع الجزایر قناریه به نظرت؟
- قناری داره جنگل‌هاش ولی خیر. خیر.
- خوب پس آخه بی‌ناموس! بی‌شرف! بی‌عزت! وسط جنگل توی غار جای اینجور کارهاست؟ بچه مدرسه ای رد میشه از این سایت!
- کدوم کارها؟
- من احمق به نظرت میام؟
-خیر.
- من ابله به نظرت میام؟
- خیر! خیر!
- من خرفت نفهم به نظرت میام؟
- خیر جسارته! خیر!
- خب پس آخه بی‌ناموس...
-جان؟
- بذار تموم کنم! بی ناموس! لنتی! قرمه سبزی ساب! پیوز پدر! وسط جنگل توی غار؟
- چیکار کنم الان ولم کنی؟
- حالا داریم حرف می‌زنیم.

مودی این را گفت و دفترچه یادداشت جیبی‌اش را بیرون کشید.
- خوب تعریف کن ببینم، این طرفا چیز مشکوکی ندیدی؟ از دار و دسته ی میرزا برام بگو.
- ببین، من داشتم نسلم رو نجات می‌دادم. از هیچ میرزایی هم این طرفا خبر ندارم.
- نسل نجات میدی پس واسه من وسط غار تو جنگل...
- بابا اینا سرویس کردن من رو انقدر اومدن به انواع و اقسام روش‌ها مجبورم کردن به جفت گیری.
- برگردیم به بحث در مورد میرزا...

۲.

یک راه حل دو سر سود اینه که پیوز رو تبعید کنیم قاطی دسته ی دوال پاها تا از چیزای قشنگی که بلده یادشون بده، ما هم از شر یک بی‌ناموس راحت شیم.


چوبدستی لازم نیست..
به یک ضربه ی عصایم بند هستید!

تصویر کوچک شده

×××××

تصویر کوچک شده


پاسخ به: زمين كويیديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۲:۴۲ جمعه ۳ شهریور ۱۳۹۶
#16
گریفیندور
VS
ریونکلاو



وقتی کتی مدیر میشود!


شب، تاریک تر از همیشه پرده های خشونتش رو روی سر گاتهام کشیده. تنها منبع روشنایی ناپایدار، رعد و برق هایین که گاه و بیگاه با شدت به دل سیاهی سقوط میکنن. قطرات بارون به آرومی روی زمین میریزن. برای چند لحظه، اوضاع به کندی پیش میره. جز سیاهی شب، رعد و برق و قطرات بارون دیگه چیزی نیست که توجهی رو به خودش جلب کنه.

اسکواااااارچ!

پیکر نارنجی رنگی به شدت با زمین برخورد میکنه. بیننده دقیقا مطمئن نیست که چه اتفاقی افتاده. پیکر نارنجی رنگ درحالیکه از درد به خودش می پیچه، میخنده و به دل تاریکی هویج پرت میکنه. یهو، پشت سر پیکر نارنجی رنگ، دوچشم کشیده و سفید دیده میشن که با خصم به پیکر نارنجی خیره شدن. دو دست از سمت چشم ها دراز میشه و پیکر نارنجی رو بلند میکنه. پیکر نارنجی با هویجاش به سر و صورت حریفش میزنه.
-بتی جون، نیازی نیست به این کارا. من یه هویج بدبختم فقط. لامصب خب تو هم هویجی! هممون هویجیم! منتها من هویج ترم!

با یه صاعقه دیگه، بیننده متوجه میشه که هویج درحقیقت ترامپه و حریفش هم بتمنه! بتمن، هویج ترامپ رو ازش میگیره و به دل تاریکی پرت میکنه. بعد هم ترامپ رو روی پشتش میذاره و توی دل تاریکی گاتهام ناپدید میشه.

یک هفته بعد

-در خدمتتون هستیم با مسابقه تیم ریونکلاو و گریفیندور. داور دقایقی قبل سوت آغاز مسابقه رو بی توجه به اینکه من توی مرلینگاه بودم، به صدا درآورد. بخاطر همین از تاخیر پیش اومده عذرخواهی نمیکنم و بهتون توصیه میکنم از داور شکایت کنین. ئه... چرا ترامپ رو توی ورزشگاه نمیبینم؟

بازیکنای دوتیم سخت مشغول بازی ان. دستمال توالت که قبل از بازی مدتی توی مرلینگاه به سر برده تا برای بازی آماده شه، محکم به کوافل میچسبه و یک تنه به سمت دروازه گریفندور حرکت میکنه. کلاه گروهبندی شاکی میشه که دستمال توالت اصلا وظیفش این نیست، ولی تنها صدایی که ازش خارج میشه، اسامی گروه هاست.

به هر ترتیب، ساعات و دقایق سپری میشن. بازیکنا به همدیگه پاس میدن، دستمال توالت از دروازه های دوتیم رد میشه و همینطور اوضاع تکرار میشه. کتی که خیلی خسته شده و به تازگی فهمیده که توی ورزشگاه شانسی برای پیدا کردن نقطه ش نیست، ناراحت میشه. روی زمین فرود میاد و درحالیکه صحنه آهسته شده بین هجوم بی امان کوافل قدم میزنه.
همینطور که کتی قدم برمیداره، یهو جسمی نارتجی رنگ از بالا روی سرش میفته.
-نقطه م!

اما کتی اشتباه میکنه. کتی همیشه اشتباه میکنه. از همون اول هم کتی یه اشتباه پزشکی بود. بخاطر همین، وقتی کتی میفهمه که جسم نارنجی نه نقطه ش، بلکه ترامپه، موهاش فر میخوره و میریزه تو موهای ترامپ. موهای کتی و ترامپ که میفهمن بالاخره به هم رسیدن و دوران لانگ دیستنس تموم شده، سریعا با هم ترکیب و تبدیل به مدل موی جاستین بربری میشن.
کتی در جستجوی نقطه ش، دستشو توی جیب ترامپ میکنه و اینور و اونورو میجوره ولی هیچ چیز گردی دستش نمیاد. زیر دستش یه جسم مربعی شکل رو حس میکنه و با خوشحالی داد میزنه:
- باب اسفنجی!

ترامپ هنوز بیهوشه و نمیدونه چه خبره. در نتیجه کتی به سادگی هرچه تمامتر باب اسفنجی رو از جیب ترامپ میکشه بیرون.
چیزی که از جیب ترامپ اومده بیرون به تنها چیزی که شباهت نداره باب اسفنجیه بلکه بیشتر به یه صفحه فلزی پر از دکمه شبیه. ولی کتی که رسما بالاخونه رو داده اجاره این چیزا حالیش نیست. با تمام قدرت باب اسفنجیشو بغل میکنه. یهو نوری میدرخشه و ثانیه ای بعد دیگه اثری از آثار کتی نیست.

حاضران در ورزشگاه:

ترامپ:

دقایقی بعد- کاخ سفید

کتی به جایی منتقل شده که تا حالا تو عمرش ندیده. درحالیکه با یه دست باب اسفنجیشو بغل زده، مات و متحیر به در و دیوار به شدت ناآشنا زل میزنه. دیوارا پوشیده از عکسای مختلفیه که کتی تا حالا ندیده. سعی میکنه با خوندن اسمای زیر تابلوها متوجه بشه اینا کیان.
- جرج واشنگتون... آبراهام لینکن...نیکسون؟ چقدر زشته این! آیزن هاور؟ کله ش شبیه ولدمورته! هری ترومن؟ هوم اصلا آشنا نیست...

کتی یکمی میره جلوتر:
- بیل کلینتون...یا خدا دماغ اینو! جرج بوش...باراک اوباما...دونالد ترامپ...چقدر شبیه ترامپ خودمونه. همونقدرم زشته...

یه مرتبه صدایی توجه کتی رو به خودش جلب میکنه.
- قربان برگشتین؟

کتی برمیگرده و یه آدم شیک پوش و کت شلواری رو جلوش میبینه.
- تو مشنگی؟

یارو سرش رو برای کتی خم میکنه.
- خیر قربان بنده مایک پنس هستم. معاون اولتون.
- ها تو همونی که معاون اول ترامپ مایی؟ خیلی زشت تر از اون چیزی هستی که میگفتا!

پنس دوباره جلوی کتی کرنش میکنه.
- نظر لطفتونه قربان. دیگه من از حالا به بعد معاون شمام. در واقع هرکسی منوی مدیریت کاخ سفید رو دستش داشته باشه رییس جمهور محسوب میشه و من وظیفه مه به اون خدمت کنم.

کتی بل:

دقایقی بعد- دفتر کار رییس جمهور

کتی پشت میز شیک و گرون قیمتی نشسته که ترامپ یه زمانی پشتش مینشست و زرت و پرت احکام مزخرف صادر میکرد. درحالیکه عینک کاری ترامپو هم زده به چشمش به لیوان قهوه ای که گذاشتن جلوش نگاه میکنه.
- پنس!اینو بیا ببرش. واسم نوشیدنی کره ای بیار.

پنس بدو بدو میاد جلو و قهوه رو از رو میز برمیداره.
- قربان همچین چیزی نداریم. ولی شامپاین داریم بیارم واستون؟

کتی تا حالا اسم همچین چیزی رو نشنیده ولی چون اسمش نقطه زیاد داره خوشش میاد. در نتیجه پنس بدو بدو برمیگرده تا بره براش شامپاین بیاره. تو این فاصله کتی از طریق سیستم کاخ سفید به سایت جادوگران وصل میشه و با شناسه ترامپ که روی ورود خودکاره وارد سایت میشه. چیزی که بالا میاد باور نکردنیه.
- اوه مای گاد! یعنی اینهمه وقت ترامپ فنگ بوده؟

کتی درحالیکه موهاش به هم فرخورده، روی اولین دکمه ای که میبینه میزنه. از قضا، دکمه اول کتی رو یه راست میبره به منوی مدیریت. و اینجاست که کتی دچار رعشه ی حاصل از وسوسه ی حاصل از منوی مدیریت میشه. کتی دیگه جزو زوپسی هاست. کتی خیلی خفن شده. کتی میتونه هرکاری بخواد بکنه. کتی خیلی خفنه و همه رو بلاک میکنه و با بقایای حاصل از باقیمونده های سایت، کلاهک هسته ای میسازه و کلاهک رو یه راست به استادیوم کوییدیچ دیپلوی میکنه. کلاهک درنهایت به استادیوم برخورد میکنه و تموم محیط اطرافش رو نابود.
جهان در وحشت فرو میره. روسیه به خودش اعلام جنگ سرد میکنه و آمریکا که ناراحت شده، رگ خودشو توی وان حموم میزنه.
ژاپن از فرصت استفاده میکنه و با صادرات کلی سامورایی، جهان رو تحت سلطه خودش درمیاره. کتی که خیلی خفن شده و میتونه با بمباش همه رو بزنه، به خورشید اعلام جنگ میکنه و جنگ رو سریعا با پرتاب چند بمب هسته ای به پایان میرسونه. خورشید از بین میره و جهان برای سالهای سال توی تاریکی فرو میره. هوش مصنوعی شورش میکنه و بعد از تسخیر اروپا، ترمیناتوری رو به گذشته میفرسته تا کتی رو در کودکی بکشه اما ترمیناتور به دست سارا کانر به شهادت میرسه. کتی در سوگ ترمیناتور به گروه ماسک قرمزها می‌پیونده و مامور میشه تا بتمن رو از بین ببره. در شب حادثه، کتی به اشتباه توسط بتمن به درون دیگی از مواد شیمیایی میفته. حادثه باعث میشه پوست کتی به رنگ سفید تغییر رنگ بده و موهاش سبز بشن. کتی که دیوونه بود، دیوونه تر میشه و با چاقو روی صورتش لبخند حکاکی میکنه...

فلش فوروارد

شب، تاریک تر از همیشه پرده های خشونتش رو روی سر گاتهام کشیده. تنها منبع روشنایی ناپایدار، رعد و برق هایین که گاه و بیگاه با شدت به دل سیاهی سقوط میکنن. قطرات بارون به آرومی روی زمین میریزن. برای چند لحظه، اوضاع به کندی پیش میره. جز سیاهی شب، رعد و برق و قطرات بارون دیگه چیزی نیست که توجهی رو به خودش جلب کنه.

اسکواااااارچ!

پیکر سفید رنگی به شدت با زمین برخورد میکنه. بیننده دقیقا مطمئن نیست که چه اتفاقی افتاده. پیکر درحالیکه از درد به خودش می پیچه، میخنده و به دل تاریکی نقطه پرت میکنه. یهو، پشت سر پیکر، دوچشم کشیده و سفید دیده میشن که با خصم به پیکر سفید خیره شدن. دو دست از سمت چشم ها دراز میشه و پیکر رو بلند میکنه. پیکر سفید با نقطه هاش به سر و صورت حریفش میزنه.
-بتی جون، نیازی نیست به این کارا. من یه دیوونه بدبختم فقط. لامصب خب تو هم دیوونه‌ای! هممون یه مشت دیوونه تو این دنیای دیوونه‌ی دیوونه ایم! هاهاهاهاهاههههههههههه هوهوهوهوهوهوهو.!

با یه صاعقه دیگه، بیننده متوجه میشه که دیوونه درحقیقت کتی بله که تبدیل به جوکر شده و حریفش هم بتمنه! بتمن، نقطه کتی رو ازش میگیره و به دل تاریکی پرت میکنه. بعد هم اون رو روی پشتش میذاره و توی دل تاریکی گاتهام ناپدید میشه. صدای خنده های کتی در دل گاتهام ناپدید نشد. صدای خنده های کتی هیچوقت ناپدید نمی‌شد. همونطور که سایه خفاش هیچوقت از سر گاتهام کم نمی‌شد. سرنوشت، کتی و بتمن را برای همیشه به هم تنیده بود. هیچکدام بدون دیگری معنی نمی‌داشت...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پست نوشته شده توسط جیمز پاتر هست، من فقط به نیابت ازش ارسال کردم. به لینی هم پیام ارسال کردم در موردش.


ویرایش شده توسط الستور مودی در تاریخ ۱۳۹۶/۶/۳ ۲۲:۵۴:۲۰
ویرایش شده توسط الستور مودی در تاریخ ۱۳۹۶/۶/۳ ۲۲:۵۶:۱۸

چوبدستی لازم نیست..
به یک ضربه ی عصایم بند هستید!

تصویر کوچک شده

×××××

تصویر کوچک شده


پاسخ به: زمين كويیديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۰:۵۷ جمعه ۶ مرداد ۱۳۹۶
#17
گریفندور
VS
هافلپاف


سوژه: بلاک!


دوره و زمانه بدی شده‌بود.
اوضاع روز به روز خراب و خراب‌تر می‌شد.
تمام این موجودات مفلوک و ناچیز دنیا در حال خیانت و دسیسه بودند. مودی دیگر نمی‌توانست از دشمن‌یاب‌هایش استفاده کند مگر هوس می کرد سونات مهتاب بنوازد. در حالی که عصازنان در راهروهای هاگوارتز قدم می‌زد، چشمان تیزبینش به آرسینوس و پروتی افتاد که به آرامی مشغول پچ‌پچ بودند. چشم متحرکش لحظه‌ای روی آنها ماند، سپس در حالی که سرش را تکان می‌داد به راهش ادامه داد تا به گلخانه رسید، باورش نمی‌شد!
در گوشه‌ای از گلخانه، رز زلر، اورلا کوییرک، رز ویزلی و لینی وارنر با صدای بلندی مشغول صحبت کردن بودند و هر چند لحظه صدای قهقه‌شان فضای اتاق را پر می‌کرد.
مودی با تعجب به آنها خیره شده بود. تنها یک توضیح منطقی برای آن وجود داشت...

روز بعد_کشاکش مسابقه کوییدیچ گریفندور و هافلپاف:

آنجلینا فریاد زد:
-مون! لامصب ول کن اون شادی رز ثانوی بیچاره رو! سرخگون رو بچسب!

مون پاسخ داد:
-هووو!

سپس پاس آنجلینا را در هوا گرفت و به سمت رز ویزلی رفت. همین که به رز رسید، نتوانست مقاومت کند و شادیش را بلعید. رز به شدت سعی می‌کرد تعادلش را حفظ کند؛ اما نتوانست.

مودی از آن سوی زمین به سوی رز پرواز کرد. کائنات فرصت بی‌نظیری را برای عملی کردن نقشه‌اش فراهم کرده بودند. یا حالا و یا هیچ وقت...
زمان عمل فرا رسیده‌بود! مودی همانطور که از پشت رز رد می‌شد به سرعت چوبدستی‌اش را کشید و با یک طلسم جمع‌آوری غیر لفظی، منوی مدیریت را از رز کش رفت. سپس امان نداد و بلافاصله دکمه مورد نظر را روی منو فشار داد.

همه‌چیز از هم پاشید! ورزشگاه در حال تکه‌تکه شدن بود. آسمان به رنگ قرمز در آمد. جایگاه تماشاچیان متلاشی شد و سپس هیچ چیز نبود!

جزایر بالاک:

اعضای تیم کوییدیچ هردو تیم سوار بر جاروهایشان در جزیره بالاک ظاهر شدند.
-عه چی‌شد؟
-چه بلایی به سرمون نازل شد؟
-ما کجاییم!
-جایی که باید باشین!

همه به طرف گوینده دیالوگ برگشتند که کسی نبود جز کارآگاه الستور مودی. مودی همچنان که سعی می‌کرد به کمک دست، عینک ریبن را روی بینی نصفه‌اش نگه دارد، گفت:
-آره! کار من بود! محفل ققنوس و مرگخواران در حال ایجاد اتحاد بودند و من جلوشون رو گرفتم! هیچ‌کدوم شما خیانت‌کارها نمی تونید اعمال بی‌شرمانه‌ـتون رو انکار کنید!

اعضای دو تیم با چهره‌هایی پوکرفیس به یکدیگر خیره شدند.
آملیا پرسید:
-پس راسته که میگن مودی خل شده...

آنجلینا گفت:
-پدر ما رو درآورده! تو تالار چپ میریم راست میایم نابخشودنی میزنه!

رز گفت:
-تازه از خیلی چیز ها خبر ندارید... یه بار تو گریمولد به یه گلدون حمله کرد!

-سکوت!

صدای دو رگه وحشتناکی این را گفت که رعشه به اندام همه انداخت. همه به آهستگی به سمت منبع صدا برگشتند.
این را فنگ گفته بود. فنگ بر روی تخت پادشاهی جزیره نشسته بود و تکه استخوانی به عنوان تاج روی جمجمه سگی‌اش خودنمایی می‌کرد.
-دنیای کوچیکیه... اعضای جادوگران... اون هم توی لباس کوییدیچ!

کتی که چشمانش به شدت درشت شده‌بودند، گفت:
- هاپوی سخنگوی کی بودی تو؟

فنگ:

- امم... خب... الان میشه بهمون بگی اینجا چه خبره؟
-اینجا من همه کاره ام! من پایان و آغازم! من تعیین می‌کنم کی حرف بزنه و کی نزنه. از اونجایی که بعد از همه‌ی تلاش های پیگیرم نتونستم سایت رو ببندم ، دچار ترومای شخصیتی شدم و در درجه اول دهن شما رو می بندم!

فنگ پنجه‌اش را روی دسته‌های تخت پادشاهی‌اش کشید و دهان همه بسته شد. و ملت به سرعت تلاش کردن با کمک انگشت و چوبدستی دهان خود را باز کنند، که البته ناکام ماند و همگی ضایع شدند!

فنگ گفت:
-دیگه حداقل کاریه که از دستم برمیاد. بسیار خب... حوصله‌ام سر رفته، حالا کوییدیچ بازی کنید! تا ندادمتون دست موجودات جزایر بالاک! خودم کدنویسیشون کردم بدرنتون.

فنگ دوباره پنجه‌اش را روی دسته صندلی کشید و یک زمین بازی کوییدیچ ظاهر شد. به نظر نمی‌آمد در آن بالاک آبادِ خشک و داغان، چاره‌ای جز تبعیت از فنگ باشد...

دقایقی بعد، بازیکنان به ناچار وارد زمین شدند و یک عدد مالسیبر، که از خوب‌های جزایر بالاک بود، به عنوان داور وارد بازی شد. وی در ابتدای کار تصمیم گرفت کوافل را به دست دروازه‌بانان بدهد، و پس از آن نیز جای جستجوگر‌هارا با مدافعین عوض کند...
و سپس سوت بازی نواخته‌شد و چهارده جارو در شرایط بی‌وزنی جزایر بالاک بالا رفتند...

دو روز بعد:

اعضای دو تیم شبیه فراری‌های تیمارستان شلمرود تانزانیا به نظر می‌رسیدند. حتی آنهایشان که واقعا فراری تیمارستان شلمرود تانزانیا بودند، فراری‌تر به نظر می‎رسیدند. که البته این میزان از فراری بودن در تاریخ بی سابقه شناخته شده و حتی خود لغت فراری هم دیگر نمی‌تواند و زیر توانایی فرار کردنش درد میگیرد!
و البته همه این‌ها از ترس آنکه طعمه موجودات طراحی شده توسط مغز مبتکر تروما شده‌ی فنگ نشوند، بود.
آن‌ها دو روز بی وقفه کوییدیچ بازی کرده بودند. بازی با نتیجه شش هزار و بیست و دو، بر پنج هزار و هفتصد و هشتاد و نه به نفع گریفیندور بود.
فنگ در حالی که لایه‌های انباشته‌شده رضایت، چروک چروک در سیمای سگی‌اش نمایان بود، مشغول تماشایشان بود تا اینکه بالاخره زبان باز کرد:
-ببخشید عزیزانم...مثل اینکه یادم رفت گوی زرین رو بدم بهتون!

اعضای دو تیم متوقف شدند. پوکرفیس شدند. و بعد موهایشان از شدت خشم، با صدای جلز ولز از جا کنده شد. و مرلین به عفت عمومی جزایر بالاک رحم کرد که هیچ یک توانایی صحبت نداشتند.

مرگخوار و محفلی، همگی با هم جاروهایشان را به کناری انداختند و ترجیح دادند بیشتر از این ملعبک بالاک نشوند وبه جایش دلیرانه طمعه موجودات جهش یافته ی فنگ شوند.

فنگ گفت:
-اگه این طور میخواین بسیار خب! منم همینطور میخوام حقیقتش.

بلافاصله موجوداتی عجیب با سر فنگ، بدن لینی و موهای اسنیپ بر آنها ظاهر شدند و در حالی که آب دهانشان از میان لب‌های گیاه‌وارشان بیرون می‌ریخت، به چهارده بازیکن حمله کردند...
و چند ثانیه بعد، موجوداتِ فنگ پدر، درحالی که گوشه‌ای لم داده بودند، مشغول مالیدن شکم‌های پر شده‌شان بودند.


چوبدستی لازم نیست..
به یک ضربه ی عصایم بند هستید!

تصویر کوچک شده

×××××

تصویر کوچک شده


پاسخ به: بهترین ایده‌پرداز
پیام زده شده در: ۸:۳۸ دوشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۶
#18
آنجلینا جانسون به خاطر ایده‌ی بازی‌ای که الان در تالار گریفیندور برگزاره! خیلی خوبه لامصب.


چوبدستی لازم نیست..
به یک ضربه ی عصایم بند هستید!

تصویر کوچک شده

×××××

تصویر کوچک شده


پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۱۳:۴۳ شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۶
#19
این روزا مرگخوارا زیاد شدن آلبوس، ذخیره‌ی گوشتمون توی محفل هم که ظاهراً رو به اتمامه... نظرت چیه به مأموریتی سرّیم که چهار سال پیش از جانب محفل ققنوس گرفتم پایان بدم و به گریمولد برگردم؟

سربلندم کردی الستور...
ماموریتت رو با موفقیت تموم کردی!
باید برگردی.
برگشتن، ماموریت فعلی تو هست.
تایید شد.


ویرایش شده توسط الستور مودی در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۲۴ ۱۳:۵۶:۳۱
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۲۵ ۱:۵۱:۱۲

چوبدستی لازم نیست..
به یک ضربه ی عصایم بند هستید!

تصویر کوچک شده

×××××

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۲۱:۰۴ پنجشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۴
#20
کی: سیوروس اسنیپ
کِی: زمانیکه داشت نامعادلات اربابشو حل میکرد
کجا: توی مسنجر
با كي: با آرسينوس

چیکار؟! سر اینکه کی جیگرتره بحث می کرد.
در نهایت: سیوروس اسنیپ زمانیکه داشت نامعادلات اربابشو حل میکرد، همزمان توی مسنجر با آرسينوس سر اینکه کدومشون جیگرتره بحث می کرد.

جدید...
کی؟ من! (دقت کنید نگفتم مودی، گفتم «من»! )


چوبدستی لازم نیست..
به یک ضربه ی عصایم بند هستید!

تصویر کوچک شده

×××××

تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.