هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (ویلبرت.اسلینکرد)



پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۲۲:۳۱ جمعه ۱۸ مهر ۱۳۹۹
#11
"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."


ـ چرا من پروفسور؟ چرا این‌جا؟



ـ ریونکلاو!

با فریاد کلاه گروهبندی، رگه های آبی و برنزی جان تازه ای به لباسش بخشید. ویلبرت، اما، تکان نمی خورد. نگاهش خیره شده بود و تنها یک چیز از اولین لحظه ی ورودش به سرسرای عمومی هاگوارتز، او را مجذوب خود کرده بود.. آسمان بی کران بالای سرش! انگار که کلاه، انتخاب درستی داشت. پسرک حتی نفهمید دامبلدور در آن روز چه گفت یا چه غذایی بر سر میز بود. برعکس بقیه، تمام فکرش شده بود آسمان و شهاب هایی که بی وقفه از جایی به جای دیگر نقل مکان می کردند. حتی نفهمید چگونه به تالار ریونکلاو رسید و انگار برایش مهم نبود که ریونکلاو باشد یا اسلیترین، شجاع باشد یا سختکوش. آن شب، بعد از به خواب رفتن هاگوارتز، از پله های برج ستاره شناسی پایین رفت و از لای در، به داخل سرسرا خزید. کفِ زمین دراز کشید و بعد.. فقط نگاه کرد. سرمای کف زمین، حس چمن‌زار های اطراف خانه‌شان را می داد. باد، لا به لای موهای پرپشتِ سیاه رنگش جا خوش می کرد و ویلبرت، هنوز هم خیره بود به آسمانِ بی کران بالای سرش. تا بالاخره که خورشید از پشتِ سیاهی های آسمان بیرون آمد و ویلبرت از همان مسیری که آمده بود، برگشت. می دانست که اگر هر شب آن‌جا، روی زمینِ سرد سرسرا، دراز نکشد و ستاره ها را نشمرد یک چیزی کم خواهد بود. انگار که دل‌تنگ خانه‌ت شوی و کاری از دستت بر نیاید.
وقت و بی وقت به برج ستاره شناسی می رفت. آسمان را نگاه می کرد و به دوردست ها خیره می شد. تا سال هفتم، حتی وقتی که به عنوان بهترینِ دوره ی خودش انتخاب شد باز هم از این عادت دست نکشید. شاید تنها سال هفتمی ای باشد که ارشد گروهش نشده. کسی هم نفهمید چرا ولی انگار خواست خودش بود. حتی زمان تعطیلات هم کارش همین شده بود. که دراز بکشد و دل‌تنگ خانه شود. خانه ای که دیگر نبود..

***


ـ مامان؟ بابا؟

دانه به دانه اتاق ها را جست و جو کرد اما پاسخی نیافت. خانه ی بزرگی نبود. یک جای کوچک، نزدیک به پرایوت درایو ـ لیتل وینگینگ. چهل مایلی لندن. خودش بود و پدر و مادرش. مادرش را دوست داشت. برایش زیباترین هدیه ی دنیا بود. زیباتر از هر چیز دیگری که تا به حال دیده بود. گیسوان قهوه ای رنگش، همانند سرزمین ناشناخته ای بود و همه چیز بی نقص می آمد، انگار که از آسمان باشد. پدرش هم.. جور دیگری دوست داشت. تمام وقت کار می کرد. ویلبرت، اما، همیشه عینکش را با پارچه ای تمیز می کرد تا پدرش خوب ببیند و کار هایش را زود تمام کند. پدرش هم همیشه برایش آواز می خواند و نواختن را به او یاد می داد.

ـ میشه بیایین بیرون؟ قول می‌دم دیگه نرم توی چمن‌زارا. میشه بیاین..؟

اما صدایش به کسی نمی رسید. چند بار دیگر صدا کرد. حتی بیرون از خانه هم فریاد کشید. اما خبری نشد. دیگر صدایش در نمی آمد.. دلش بویِ نانِ تازه می خواست. دلش صدای آواز پدرش را می خواست و مادرش را، که از آشپزخانه زمزمه می کرد. دلش خانه می خواست. دلش می خواست کسی جوابش را بدهد، اما کسی نبود. ای کاش که بود..

***


ـ تِق!

کلید را چرخاند و صدای شکستن کلید درون قفل انگار که نشانه ای برایش باشد. سال ها بود به خانه برنگشته بود. خانه ای که بدون پدر و مادرش، دیگر خانه نبود. کلید که شکست، خواست مسیرش را کج کند، برود سمت مسافرخانه ای چیزی اما یادش آمد که پیشنهاد پروفسور بود. بعد از صد و خورده ای سال، حتماً یک چیزی می دانست. شاید هم اتاق های خانه ی گریمولد پُر شده بود. به هر حال، باید گوش می داد. چوبدستی اش را در آورد و وردی زیر لب زمزمه کرد. در، آرام باز شد.
تازه یادش آمد که خانه‌شان چقدر کوچک بود. به آشپزخانه که نگاه می کرد، مادرش را می دید. با همان چشمان سیاه رنگش که او را یاد آسمان شب می انداخت. صدای نواختن پدرش را می شنید.. صدای آواز خواندنش را. بی اراده به سمت ساز رفت که سال ها بود دست نخورده بود. انگار وقت این بود که باز هم برود و دراز بکشد روی چمن‌زارهای کنار خانه و بگذارد این دفعه باد، سرک بکشد به تمام وجودش و برود. این بار شاید با دلی خوش.



ـ چرا من پروفسور؟ چرا این‌جا؟

بالاخره پروفسور دامبلدور نگاهش را از روی تلویزیون رو به رویش برداشت و از بالای عینک هلالی شکلش به ویلبرت نگاه کرد. ویلبرت، خسته به نظر می رسید اما چشمان نقره فام دامبلدور با ردای بنفش رنگش و آرامشی که در نگاهش بود، خستگی را از دوش او برداشت. حتی یوآن ها هم ساکت شده بودند و نیوت ها هم مورد عنایتِ هفت تیر دامبلدور قرار گرفته بودند. این بار، فقط ویلبرت مانده بود و پروفسور.

ـ باید توی خودت بگردی باباجان. جواب همه ی سوال هات، اینجاست.

با انگشتش به سینه ی ویلبرت اشاره کرد و لبخندی به لبش نشست. ویلبرت، آشفته بود و سعی می کرد آرام شود. اما اتاق ضروریات، برای او، مثل یک آینه ی نفاق انگیز بزرگ عمل کرده بود و بزرگ ترین حسرتش را نشان می داد. حسرتِ داشتن یک خانه. خانه ای که کسی آن‌جا را ترک نکند.

ـ یادته روز اولی که اومدی هاگوارتز برات چی گفتم باباجان؟ وقتی که داشتی به آسمون نگاه می کردی و حواست نبود؟

خیره بود به زمین و قطره ی اشکی از چشمانش، به زمین افتاد. حتی نتوانست نگاهش را از روی زمین بردارد و تنها، سرش را تکان داد.

ـ گفتم یه روزی می رسه که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، باید یکی رو انتخاب کنیم. تو انتخاب کردی باباجان و انتخابت آسون نبود. حالام دیگه وقتشه.. وقتشه که برگردیم خونه!


ویرایش شده توسط ویلبرت اسلینکرد در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۸ ۲۲:۳۸:۵۱



پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۲۳:۰۶ یکشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۹
#12
خلاصه تا آخر همین پست: پروفسور دامبلدور که فکر کرده هری تو اتاق ضروریات گم شده، رفته تو اتاق ضروریات که هری رو پیدا کنه. حالا هری اومده بیرون و نمیتونه پروفسور رو پیدا کنه. برای همین به محفلی ها خبر داده، اونا اومدن و دارن تلاش میکنن به همون چیزی فکر کنن که پروفسور دامبلدور بهش فکر کرده، تا اون رو پیدا کنن. تا الآن ویلبرت، رز و سرکادوگان وارد اتاق های ضروریات مختلفی شدن که ویلبرت تونست پروفسور رو پیدا کنه، ولی بعد از صحبت با پروفسور می فهمه راه برگشتی از داخل اتاق به بیرون نیست. حالام [ منظور از حالا، انتهای پسته ] جوزفین داوطلب شده ولی چون توی هاگوارتز درس نخونده، نمیدونه باید چی کار کنه.

همان لحظه ـ اتاق ضروریات


ـ بزنین تو گُل دیگه باباجان. بزنین تو گُل!

ویلبرت تا مدت‌ها در شوک واقعه بود. از طرفی جیمزتدیا ـ یا در واقع خاطره ای از اونا ـ رو می دید که با یویوی صورتی جیمز، سر به سر تابلوی خانوم بلک می ذاشتن. ویولت بودلری رو می دید که رو به روی آینه ی اتاق وایستاده بود و با خودش تکرار می کرد من پادشاه تموم پشت بومای دنیام و یا یوآن هایی رو می دید که از در و دیوار اتاق ضروریات بالا و پایین می رفتن و انواع و اقسام اصوات آرامش‌بخش رو از خودشون خارج می کردن. بین همه ی این ها، دیدن پروفسور دامبلدور وسط اتاق ضروریات خیلی کم تر عجیب به نظر می رسید.
بالاخره ویلبرت از شوک ماجرا خارج شد و یادش اومد برای چی به اتاق ضروریات اومده. آروم، بدون اینکه یوآنی رو زیر دست و پا له کنه [ ] به سمت پروفسور حرکت کرد و کف زمین، کنار پروفسور نشست.

ـ پروفسور؟ حال‌تون خوبه؟ همه دارن دنبال‌تون می گردن؟

پروفسور اما جوابی نداد. ویلبرت بار دیگه و این بار بلندتر سوال خودش رو تکرار کرد. به هر حال دامبلدور پا به سن گذاشته بود و شاید هم نشینی با تعداد بی نهایت یوآن، کمی از شنواییش رو تحت تاثیر قرار داده بود. اما باز هم دامبلدور جوابی نداد. صدای یوآن های پس زمینه بیشتر و بیشتر و بیشتر می شد و همانند گروه کُر، نت های تی مینور و دی سی مینور رو با تبحر خاصی ادا می کردن.
صبر ویلبرت دیگه سر اومده بود. کُل محفل، پشت در اتاق منتظر پروفسورشون بودن تا بتونن برگردن خونه ی گریمولد و با خوبی و خوشی سوژه تموم بشه. ویلبرت پا شد تا چشم توی چشم پروفسور کنه ببینه مشکل از کجاست که بالاخره، پروفسور علائم حیاتی از خودش نشون داد.

ـ گالیون دادم رنگی ببینم باباجان. بیا کمی اینورتر.

ـ پروفسور همه منتظرتونن. چی کار دارین می کنین؟

ـ اگه بیای کنار اول و بعدش پشت سرت رو ببینی، متوجه میشی باباجان.

ویلبرت با تعجب به پشت سرش نگاه کرد و با تلویزیون مشنگی 65 اینچ الترا اچ دی‌ای مواجه شد که داشت چیزی شبیه به کوییدیچ رو نشون می داد. زمینی سبز رنگ و آدم هایی که به دنبال کوافل می دوییدند، آن هم روی زمین! پروفسور که دید ویلبرت از جای خودش تکون نخورده، با یک دانه وینگاردیوم له ویوسا، ویلبرت را جا به جا کرد و کنار خود نشاند.

ـ اما.. آخه.. پروفسور همه دنبالتونن.

ـ آره باباجان. می دونم. این بازی ای که می بینی بهش میگن فوتبال. این‌هایی هم که دارن بازی می کنن روسونری هان باباجان. خیلی ساله دارن مثل ما می جنگن با سیاهی و پلیدی. امسال شاید موفق بشن.

ـ آخه پروف سیاهی و پلیدی واقعی اون بیرونه ما باید بریم بکشیمشـ.. با عشق، محبت و دوستی دعوت‌شون کنیم به راه پاک محفل.

ولی حرف های دراماتیک ویلبرت با صدای گزارشگر فوتبال مشنگی که فریاد می زد « چیه این فوتبال اصلاً؟ » قاطی شد. برای ویلبرت هم واقعاً سوال بود که این فوتبال مشنگی چی هست که پروفسور رو انقدر مدهوش خودش کرده. پروفسور هم که سر از پا نمی شناخت، انگار نه انگار که صد و اندی سال داشته باشد، پرچم سرخ و سیاه رنگی را از لا به لای ریشش بیرون کشید و دور افتخاری زد و یوآن هایی رو زیر پا له کرد. بعد، دستش را بر روی شانه ی ویلبرت گذاشت.

ـ می دونم باباجان، ولی ما نمی تونیم برگردیم پیش بقیه. در های این اتاق ضروریات قفل شده و باید از بیرون باز بشه. حالا بیا بشین کنارم باباجان. بیا تا برات آفساید رو توضیح بدم..

کمی آن‌طرف تر ـ محفلیون


ـ من می‌خوام برم داخل.

جماعت محفلی که با دیدن وضعیت سر کادوگان کمی ترسیده بودند، صاحب صدا یعنی جوزفین را به جلوی صف هُل دادند. جوزفین که تا به حال هاگوارتز رو ندیده بود، فکر می کرد فرصت مناسبی رو پیدا کرده تا نشون بده اونایی که توی جنگل بزرگ شدن، می تونن توی شرایط سخت تصمیم های بزرگی رو بگیرن.

ـ خب دیگه منتظر چی هستی؟ فکر کن برو داخل دیگه. منتظریما.

ـ ولی من که هیچ وقت توی هاگوارتز نبودم نمیدونم چه شکلی کار می کنه. فقط داوطلب شدم.


ویرایش شده توسط ویلبرت اسلینکرد در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۳ ۲۳:۱۰:۲۳
ویرایش شده توسط ویلبرت اسلینکرد در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۴ ۳:۱۶:۴۹
ویرایش شده توسط ویلبرت اسلینکرد در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۴ ۳:۴۶:۲۹



پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۴:۴۶ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹
#13
اون وسط بین نبرد حماسی و اسلوموشن رز و فنریر، لیست تهیه کردن های گابریل و برگزیده بودن هری، که سعی داشت با عوام فریبی و تو دل برویی ، خودش رو توی دلِ نداشته ی تام جا کنه، پروفسور دامبلدور چُست و چابک، نرم و نازک پله های خانه ی ریدل رو بالا می‌رفت تا.. خب باید صبر کنین قرار نیست به این زودیا برسه که. شما حساب کن هر پله 29 سانت طولشه، 17 سانتم ارتفاعشه تا پله ی بعدی. سخته دیگه. جای این‌که پروفسور رو درک کنین عیب و ایراد می گیرین که چرا یه ساعته این‌جا نگه‌تون داشتم ادامه ی داستان رو نمی‌گم؟ زشته واقعاً.. بسیار سفر باید تا پخته شود خامی .. و به هر حال پروفسور با موفقیت پله ی آخر رو رد می‌کنه و به اتاق لرد ولدمورت می‌رسه.

ـ تام، فرزندم. کجایی؟

ولی کسی جواب دامبلدور کوچیک رو نداد. باز هم صدا زد و باز هم جوابی نشنید. بالاخره یادش اومد که خب، کوچیکه. صداش نمیرسه. برای همین چوب دستی خودش رو به گلوش نزدیک کرد و این بار بلند تر از قبل، سوال خودش رو تکرار کرد.
ناگهان صندلیِ چرخ داری از گوشه ی اتاق، شروع به حرکت کرد. لرد ولدمورت همانند استیون هاوکینگ، با دهانی خشکیده و صورتی چروکیده به دنبال منبع صدا گشت.

ـ چه کسی.. ما را.. صدا کرد؟

ـ سلام بهونه ی قشنگ من برای زندگی. منم! پروفسور دامبلدور. من رو یادته؟

لرد که در طی این سال ها بخش زیادی از حافظه ی خودش رو از دست داده بود، تلاش می کرد تا مرد کوچکِ ریش دار را به یاد بیاورد ولی هر چه تلاش می کرد، نمی شد. دامبلدور که از نگاه متعجب لرد، ماجرا دستگیرش شده بود، ادامه داد:

ـ یادته روز اول که دیدمت برات یه کمد آتیش زدم باباجان؟ گفتم برو توی کمد به کارهای بدت فکر کن. یادت اومد فرزندم؟

ـ ما.. همچین خزعبلاتی یادمان نیست.

ـ خب باباجان بگو چی یادته اصلاً شما تا من ببینم با چه پلنی برم جلو؟

و لرد به تفکر عمیقی فرو رفت. از وقتی که یادش می آمد روی ویلچر نشسته بود و هر دفعه به صورت رندوم یک نفر برایش آب و غذا و دارو می آورد. معلوم هم نبود خرج و مخارج این همه دارو از کجا تامین می شود. به هر حال، تنها چیزی که لرد یادش می آمد این بود که روزی روزگاری کودکی از مادری اصیل و پدری مشنگ چشم به جهان گشود و.. پایان. در همین حد. دامبلدور هم که فرصت آشتی را مناسب دید، شروع کرد به قصه بافتن از دوران گذشته ای که خب.. واقعاً پیش نیامده بودند.

ـ آره بابا جان. من اومدم به سرپرستی گرفتمت، بزرگت کردم. بهت جا دادم توی هاگوارتز. هاگوارتز می‌دونی کجاست بابا جان؟ یه مدرسه ی جادوگریه. آره فرزندم. یو آر عه ویزارد و این صحبت ها.

ـ وی آر عه وات؟

ـ ویزارد تام. جادوگر.

ـ ما چی هستیم؟

ـ جا.. دو.. گر باباجان.

ـ ما تامیم. جادوگر عمه‌تان است ملعون.

لرد که هضم یک‌باره این همه حقیقت از یک‌جا قورت دادن قرص‌های صبح و بعد از ظهرش هم سخت تر بود، دوباره به فکر فرو رفت. حالا وقت این بود که دامبلدور پیمان دوستی محفل را با مرگخواران قوی تر کند.


ویرایش شده توسط ویلبرت اسلینکرد در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۰ ۴:۵۰:۲۸
ویرایش شده توسط ویلبرت اسلینکرد در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۰ ۴:۵۱:۴۲
ویرایش شده توسط ویلبرت اسلینکرد در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۰ ۱۴:۱۳:۰۲



پاسخ به: هاگزگـِیم
پیام زده شده در: ۳:۱۸ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹
#14
ـ !And His Name Is Jo.. Rodolph Lestrange

و رودولف در میان چشمان متعجب حضار، وارد سالن مسابقه میشه. گوشه ی رینگ، هوریس حرکات کششی ناموزون خودش رو به رخ رودولف می کشه و آمادگی جسمانی خودش رو نشان میده. داور، دو کشتی‌گیر رو به وسط رینگ فرا می‌خونده:

ـ ببینین، بازی باید کاملاً جوان مردانه باشه. استفاده وسیله هم ممنوعه، شما هم لطفاً اون قمه ی خودتون رو تحویل داورا بدین تا همه چی برابر باشه. البته این رو هم بگم که جذاب مسابقه بدین درسته که همه ی اینا الکیه ولی هنوزم ملت بیکارن وقت می‌ذارن این مسابقات رو می بینن.

رودولف نمی دونست توی چه مخمصه ای گیر کرده. درسته که به هر حال صاحب مجلس، ‌سوژه رو از فیلم مشنگیِ جومانجی کِش رفته فکر کرده ما نمی فهمیم [ ] ولی خب رودولف فقط فیلم های با کمالات می دید و نمی دونست هر اتفاقی که توی بازی میفته، واقعاً روش تاثیر می‌ذاره. از طرفی هوریس مثل یک پلنگ زخمی منتظر صدای زنگه و هر چقدرم که رودولف بهش میگه بابا بیا فکر کنیم ببینیم مشکل چیه، زیر بار نمیره و فقط رودولف رو نگاه می کنه. بالاخره زنگ بازی به صدا در میاد و پلنگ زخمی خرامان خرامان به سمت رودولف حرکت می کنه.

همان لحظه ـ گیم‌نت


ـ بابا یوآن این خارجکی ها چیه اینا می‌گن؟ زبونش رو عوض کن بفهمیم چی میگه.

دیگه جای سوزن انداختن توی هاگزگیم نبود. خبر اتفاقی که برای رودولف و هوریس افتاده بود توی کل محله پیچیده بود و همه جمع شده بودن تا ببینن سرنوشت این دوتا بخت برگشته چی میشه. یوآن برای اولین بار با این همه مشتری مواجه شده بود و حتی برای اولین بار تونسته بود تمام تنقلات توی بوفه رو بفروشه. مرد و زن، کوچیک و بزرگ همه داشتن انواع آجیل و تخمه و چیپس و پفک و برتی باتز با طعم همه چیز می‌خوردن و آشغالاشون رو می ریختن زمین و هوریس رو نگاه می کردن که سعی می کرد برای بار دوم، رودولف رو از رینگ بندازه بیرون. یوآن هم عنان از کف داده بود و بعد از کوییدیچ، رفته بود سراغ کشتیِ کجِ جادویی. چون دیگه گزارش بازی به میل مشتریا نبود، برای رفاه حالشون، بازی رو استپ می کنه و وارد تنظیمات میشه تا زبان بازی رو تغییر بده ولی تنها چیزی که گیر میاره یه گزارش کشتیِ صافِ جادوییه. به هرحال همون رو انتخاب می‌کنه و میره سراغ بازی.

ـ بریم سراغ گزارش این بازی جذاب و هیجان انگیز. هوریس، فن کمر جادویی رو در اختیار داره. در تلاشه تا زیرگیری کنه و بــــله! دو امتیاز! دو امتیاز برای دوبنده ی پلنگی در تابلو ثبت میشه. داور، سر پا اعلام می کنه و دو کشتی‌گیر از جاشون بلند میشن. سن و سال هوریس زیاد تره ولی جنگندگی این پهلون مازندران جادویی، از خطه ی جویبار جادویی داره این بازی رو می بره. سه دقیقه از وقت کشتی باقی مونده.. دو کشتی‌گیر نزد مربیان خودشون میرن. کمالات در کادر فنی یک تیم موج می‌زنه و دو کشتی‌گیر برمی‌گردن به مسابقه. خسته نباشی دلاور. خدا قوت پهلوان.

با فریاد هادی عاملِ جادویی، گلبانگ پیروزی تمام گیم‌نت رو در بر می گیره. پول هایی رد و بدل میشه و یوآن با دیدن این همه پول، خیلی خوشحال به نظر می رسه و دنبال بازی بعدی می گرده که رودولف و هوریس رو توش گیر بندازه و پول بیشتری به جیب بزنه ولی خیلی طول نمی‌کشه که لبخندش روی صورتش می‌ماسه..

ـ شوهر گور به گور شده ی من کجاست؟


ویرایش شده توسط ویلبرت اسلینکرد در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۰ ۳:۲۳:۰۷
ویرایش شده توسط ویلبرت اسلینکرد در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۰ ۳:۲۳:۴۷



پاسخ به: پايين شهر
پیام زده شده در: ۲:۰۱ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹
#15
خلاصه: یه نفر هست تو دهکده ی هاگزمید که قاتله و آدما رو هم به روش مشنگی می کشه! تا حالا دو خانواده کشته شدن. آرسینوس و هکتور رفتن دنبال قاتل که آرسینوس کشته میشه. هکتور فهمید که اون پسر دارین ماردنه که مادر و پدرشم قبلا جزو مرگخوار ها بودن و کشته شدن. دارین لیسا رو زندانی کرده و به هکتور گفته که اگه نیای، لیسا می میره. این وسط، رکسان دنبال لیسا می گرده و دارین بهش حمله می کنه، ولی نمی‌تونه [ یا حتی از قصد ] اون رو بُکشه. هکتور ماجرا رو برای رکسان تعریف می کنه و اونا در حال درست کردن معجونی هستن که بتونن وقتی که به سر قرار با دارین رفتن، اون رو با معجون هکتور، بُکشن.

***


جادوگری قدیمی همیشه می‌گفت « هر عملی، عکس خودش را دارد » و دیر یا زود، بالاخره نتیجه ی کارهایمان به خودمان بر می گردد. البته جادوگر که این را گفت، فکرش را هم نمی کرد یک روز، در جایی، چنین نتیجه ای برگردد و روزگارِ جادوگران سیاه را سیاه‌تر از قبل کند.
لندن، خاکستری ترین شهر دنیاست. شاید از آن همه میدان های شلوغ و مراکز خرید جذاب و رنگ های جورواجوری که سر تا سر شهر پخش شده‌اند، منظورم را متوجه نشید. چرا که وقتی تاریکی، هجوم می آورد به کوچه پس‌کوچه های این شهر، تنها صدای سکوت شنیده می شود. صدای ترسی که درون دل تک تک آدم ها خفه شده. صدای هولناکی که این بار تمام شهر را طی کرده و در کیلومتر ها زیر زمین، به سراغ یک نفر رفته. لیسا!
همه جای تونل می‌لرزید، انگار که هر پنج دقیقه زمین لرزه ای می آمد. قطارها با سرعت های وحشتناک‌شان حرکت می کردند و صدای حرف زدن آدم ها انگار از ته چاه به گوش می رسید. لیسا، به سختی چشمانش را باز کرد. نای ایستادن نداشت اما متوجه شد پایش اصلاً به زمین نمی رسد. بعد، احساس خفگی کرد. کمی طول کشید تا به خودش بیایید و جسم بی جانش را میان زمین و هوا پیدا کند. وقتی که بالای سرش را نگاه کرد، تازه، دردِ پاهایش حس شد. از سقف، آویزان شده بود و حالا که بینایی اش کمی برگشته بود، همه چیز را وارونه می دید. جریان خون را درون سرش حس می کرد اما هنوز متوجه نشده بود که کجاست. اندک نوری، درون تونل را روشن کرده بود. همه جا بوی نم عجیبی می داد و برای لیسا، این بو آشنا می آمد ولی نمی‌دانست از کجا.
دیوار رو به رویش را نگاه کرد. از فاصله ای که لیسا آویزان شده بود، جزئیات معلوم نبود اما می توانست تصویرهای روی دیوار را بشناسد. آرسینوس جیگر، رکسان و دومینیک ویزلی، تام جاگسن و هکتور گرنجر. همه‌ی آن ها، دوستانش بودند و کم کم به خاطر آورد آخرین بار کجا بوده. رو به روی اداره ی پست، منتظر رکسان بود. اما ادامه‌ش.. چیزی به خاطر نمی آورد. صدای خنده ی کوتاهی، رشته ی افکارش را پاره کرد. سایه ای درون تاریکی تونل نشسته بود و تنها بُرندگی چاقوی درون دستش، اندک نوری را به سایه می بخشید. سایه هم سعی می کرد انعکاس نور را بر روی صورت دخترک بی جان بیندازد.

ـ می‌دونی؟ انتقام خیلی اسم عجیبیه. چرا انتقام؟ من دارم به همه ی اون آدما لطف می کنم. در واقع، دارم لطفی که در حقم داشتن رو جبران می کنم. ولی انتقام.. انگار که اسم سنگینیه. منفیه. می دونی چی می‌گم؟ نه نمی دونی. هیچ کدومتون نمی دونین!

لیسا دستان سایه ی رو به رویش را نمی دید اما مطمئن بود که او داشت مشتش را به زمین می کوبید. صدایش خشمگین بود و تُن صدایش به قدری بلند شده بود که هنوز هم صدایش در تونل می پیچید. لیسا سعی کرد کلمه ای به زبان بیاورد اما نتوانست. انگار که طلسم شده باشد.

ـ آره. تقلا نکن. درست فهمیدی. نمی‌تونی حرف بزنی. نمی‌خوام که حرف بزنی. این‌جای قصه، من حرف می‌زنم و تو.. خب هنوز فکری برای تو ندارم ولی به هر حال، یه جای این قصه تو هم میری پیش همه ی اون آدمای قبلی. پیش رفیقت، آرسینوس.

جمله های پسر مانند آب سردی بر روی لیسا فرود آمدند. منظورش از آدم های قبلی چه بود؟ آرسینوس کجا بود؟ خودش کجا بود و مهم تر از همه، این پسر چه کسی بود؟ سوالات ذهنش تمام نمی شد و در آن لحظه نمی دانست که دلش نمی‌خواهد جواب آن ها را بداند.

ـ می‌دونی، انتقام گرفتن همیشه کُشتن نیست. اشتباه قاتلای سریالی اینه. یه وقت هایی انتقام، چشم هات رو باز می‌کنه. درست مثل همین الآن که رفیقای تو دارن سعی می‌کنن پیدات کنن. هیچ وقت این رفاقت رو نفهمیدم. مثل یه نقطه ضعف می مونه. حتی آدرس‌مون رو هم خودم بهشون دادم. راستی، ادبم کجا رفته؟ بذار خودم و این‌جا رو بهت معرفی کنم. اسمم دارین ماردنه. می دونم که یه بارم اسمم رو نشنیدی. این‌جام زیر ایستگاه متروی خیابون بیکره. درست همون جایی که اون جادوگر احمق، شرلوک، خودشو مسخره کرده بود. آخه بری توی دنیای مشنگا که مشکلای اونا رو حل کنی؟ احمقانه‌ست!

دارین از میان تاریکی بیرون آمد و لیسا با دیدن چهره‌اش جا خورد. حتی اگر طلسمی در کار نبود، لیسا باز هم نمی توانست توصیف کند که چه می بیند. دارین، صورتش را به صورت لیسا نزدیک کرد. به قدری که نفس های گرمش، به صورت دخترک می خورد و او را بیشتر از قبل، می ترساند.

ـ فکر نکن موضوع، مرگخواراست. بعد از اونا، نوبت محفله. بعد از اونا، نوبت مشنگاست. بعد از اینکه انتقامم رو از دونه به دونه ی مرگخوارا گرفتم، برام فرقی نمیکنه برم سراغ کی. یکم صبر کنی بالاخره نوبت تو هم میشه. بهشون گفتم ساعت دوازده شب بیان این‌جا. میان، مطمئنم که میان. یه وقت هایی انتقام همینه. آدما رو مجبور کنی کاری بکنن که دلشون نمیخواد بکنن. مثل عروسک های خیمه شب بازی ای که هر چی من بگم، گوش می کنن. هر حرکتی رو که من بگم، بازی می کنن. هر آدمی رو که من بگم می‌کُشن.. هر آدمی!




پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۱۹:۰۵ چهارشنبه ۹ مهر ۱۳۹۹
#16
سلام پروف..

هنوزم یه جایی این گوشه ها برای من دارین؟


علیک سلام باباجان،
توجه‌ات رو به جغدی که هم اکنون به سمتت در حال حرکته، جلب می‌کنم...


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۹ ۲۳:۴۷:۵۸



پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۰:۳۱ چهارشنبه ۹ مهر ۱۳۹۹
#17
ناامیدی، آخرین سد رو به روی روشنایی‌ست و این جمله را، لااقل هر کس که روزی همراه پروفسور دامبلدور سپری کرده باشد، با پوست و گوشت و خون می‌شناسد. در سخت ترین شرایط و حتی در جایی که شاید راهی جز شکست برایت باقی نمانده باشد، باز هم امید آخرین سنگر و آخرین راه نجات است. دامبلدور که حداقل این‌گونه فکر می کند.
برای زاخاریاس، اما، آخرین راه نجات دامبلدور بود. شاید آن اول، این ماجراجویی شگفت انگیز در ذهنش بسیار ساده بود. می رفت، همه را نجات می داد و محفل ققنوس را مثل روز اول دور هم جمع می کرد. اما حالا خسته شده بود. بهتر بگویم، ایمانش را از دست داده بود. ایمانش به جوزفین، پنه لوپه و یا حتی خود پروفسور دامبلدور نه! دیگر به خودش ایمان نداشت..

** فلش بک **


ـ آخ.. پروفسور شما چطوری اینا رو می خورین؟

اتاق پروفسور دامبلدور در خانه ی گریمولد دست کمی از اتاق مدیریتش در هاگوارتز نداشت. تابلو های اسرار آمیز، جام های شیشه ای و علامت یادگاران مرگ که به زیبایی هر چه تمام تر، گوشه و کنار اتاق را مزین کرده بودند. زاخاریاس نوجوان، که روزهای اولش را در محفل ققنوس می گذراند، سعی می کرد شکلات های لب بُر و تیزی که روی میز پروفسور بود را امتحان کند.
ردای آبی رنگ دامبلدور با چشمان نقره فامش، هارمونی زیبایی را ایجاد کرده بود. آنقدر آرام و متین راه می‌رفت که گویی تازه در ابتدای چهل سالگی‌ست. در چهره‌ش اثری از ناراحتی نبود. انگار که همه چیز دقیقاً همان‌گونه که او می‌خواست، پیش می‌رفت.

ـ باباجان. برای هر قفل، کلید خودش رو امتحان کن.

و کنار زاخاریاس ایستاد. در مقابل او، زاخاریاس مانند کودکی تازه متولد شده راه و چاه زندگی را دیکته می کرد. پروفسور شکلات لب بُری را از درون ظرف برداشت. محکم آن را درون دستش نگه داشت و شکلات که گویی رام شده باشد، درون دستانش آرام گرفت. زاخاریاس به وجد آمده بود. اولین بار بود که پروفسور راز شکلات های لب بُر خود را برای کسی فاش می کرد. دامبلدور انگشتش را مقابل بینی استخوانی اش گرفت و لبخندی زد. انگار که این راز باید همان جا، بین آن دو، باقی می ماند.
« امید آخرین سنگرِ روشنایی‌ست. »


** پایان فلش بک **


بین تمامی راه های نرفته و کارهای نکرده، زاخاریاس به این نقطه رسیده بود. دقیقاً روی همان نقشه ی جادویی که عاجزانه به آن نگاه می کرد و امیدوار بود تا اشتباه کند. اما آخر مگر می‌شود نقشه ای که سال ها پیش تد ریموس لوپین، جیمز سیریوس پاتر و ویولت بودلر برای روز مبادا درست کرده بودند، اشتباه کند؟ امکان نداشت! دامبلدور رو به رویش ایستاده بود و صورت نتراشیده ی آن مرد با زخم های فراوان و سبیلی که مدت ها بود مرتب نشده، هیچ شباهتی به پروفسور نداشت. زاخاریاس، پروفسور را می شناخت. پروفسوری که آن ها را برای نبردی بزرگ هدایت می کرد. نه فقط در مقابل لرد ولدمورت و مرگخوارانش، بلکه در زندگی.. مقابل یأس و ناامیدی. برای آن لحظه هایی که باید تصمیم بگیری، عمل کنی و همانند یک ماهی در خلاف جهت رود، هر چقدر هم که سخت باشد، شنا کنی. برای لحظه هایی که تنها خودت برای خودت مانده ای. دقیقاً برای همین لحظه که زاخاریاس دلش می‌خواست نبرد را از سر بگیرد اما نمی دانست چگونه.
آنقدر درگیر افکارش شده بود که برای لحظه ای متوجه نشد مرد بلند قامت از کنارش حرکت کرده است. دستان زاخاریاس سرد شده بودند. باید تصمیم می‌گرفت. بدون توجه به مردی که نقشه او را دامبلدور نشان می‌داد به راهش ادامه دهد و به دنبال بقیه بگردد یا تمام تلاش خودش را کند تا بزرگ ترین جادوگر قرن را از بدون بازگشت ترین طلسم تاریخ، برگرداند. تصمیم مشخص بود اما زاخاریاس لحظه ای ایستاد. مرد تقریباً به انتهای خیابان رسیده بود اما نقطه ی طلایی رنگ روی نقشه از جایش تکان نخورده بود! نقطه، مانند قلب کوچک تپنده ای در همان جایی که قبلاً بود، می تپید و نفس های زاخاریاس کم‌رنگ تر از قبل می‌شدند. نگاهش را آرام از روی نقشه برداشت و به آن سوی خیابان نگاه کرد. در میان علفزار کوچکی که کنار گاراژ بود، چیزی نفس نفس می زد. انگار که فرار کرده باشد. زاخاریاس بی اختیار به آن سوی خیابان رفت و ققنوس را در آغوش کشید. بال هایش شکسته و پرهای زیبا و بی مانندش ریخته بودند. کم کم صدای نفس هایش آرام شد و در آغوش زاخاریاس، در حالی که اشک می‌ریخت، جانش را از دست داد و لحظه ای بعد، شعله ور شد.
زاخاریاس معنی این را می دانست. بی مهابا کوزه ای را از درون کیف جادویی‌اش بیرون کشید و خاکسترها را جمع کرد. بالاخره پس از تمامی این روزهای سخت، شاید برای اولین بار، نور امید درون دلش تابیده بود. باید کوزه را به مکانی امن می‌برد و چه جایی بهتر از خانه ی شماره ی دوازده گریمولد!
« کمک همیشه خواهد رسید.. برای آن‌هایی که درخواستش را داشته باشند. »


ویرایش شده توسط ویلبرت اسلینکرد در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۹ ۰:۳۷:۲۹



پاسخ به: سه نشانه
پیام زده شده در: ۲:۰۰ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
#18
ادوارد بونز

کاربر سیزده چهارده ساله حاضر
امینم
Never mind I find someone like you




پاسخ به: سه نشانه
پیام زده شده در: ۱:۳۷ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
#19
تاتسویا

اون یکی طرفِ اولین ازدواج سایت
تهدید به مرگ پشت تلفن
دوست جان جانی فنر




پاسخ به: سه نشانه
پیام زده شده در: ۱:۱۴ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
#20
مورگانا لی فای

لهجه ی فیک فرانسوی ( هر ر = یک غ )
مدیر خردسال
اولین ازدواج سایت








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.