هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: گردش سوم
پیام زده شده در: ۱۶:۳۶ سه شنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۳
#11
ما منتظر دومی هستیم! ما منتظر دومی هستیم!

جیمز، تدی خیلی قشنگ بود، بعد از یه سال حس کردم رولینگ داره کتاب می‌نویسه دوباره و نوشته های شما از مال رولینگ ملموس تره چون ما داریم واقعا این شخصیتا رو می‌بینم، شکل گرفتنشون و دوستیشون رو دیدیم و خیلی بهتره خب!



تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلوپ جادوگران
پیام زده شده در: ۱۶:۳۰ سه شنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۳
#12
این تایپیک دوباره راه اندازی میشه تا به آرمان هاش برسه!

هرچند وقت یک بار این جا یه سوژه جدی و یه سوژه طنز ارائه میدیم تا هرکس دلش خواست و حس رول تکی در وجودش فوران میزد، رولی بزنه و حالی ببره!

اینم از سوژه های این دفعه

سوژه جدی: شما قراره تبدیل به اینفری بشید، ماجرای خودتون رو وصف کنید. این ماجرای شماست، با خودتونه که زنده بیاید بیرون یا مرده!

سوژه طنز: وسط یه دعوای خونوادگی گیر افتادید، همین و بس!

از عزیزان علاقه مند خواهشمندیم سوژه های خوب خودشون رو به اطلاع اینجانب برسونند! با تشکر!

فعلا! (من هی بگم واسم شکلک مایتابه درست کنید، کو گوش شنوا؟!)


ویرایش شده توسط آليس لانگ باتم در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۱۳ ۲۱:۴۳:۳۹


تصویر کوچک شده


پاسخ به: آزکابان
پیام زده شده در: ۱۴:۵۸ دوشنبه ۹ تیر ۱۳۹۳
#13
ملت زندانی مثل هیپوگریف از طویله آزادشده در جهت مخالف شروع به دویدن کردن و کاربرای خشمگین با مشعل و قاشق چنگال به دنبالشون!
- دلو؟
- هان؟
- یه کاری بکن!
- چیکار مثلا؟
- با منوی مدیریت یه کاری بکن!

آمبریج منوی مدیریت رو که تو دستش در حال ویبره زدن بود، با یه حرکت جانانه انداخت تو بغل جیمز. جیمز به حالت خیره موند بهش که نفس نفس زنون جواب داد:
- ببین اینا دارن مثل سانتور میدون و منم خاطره ی بد دارم از سانتور، پس بهتره قابلیتای منو نگه داریم واسه بعد.

سپس چهارنعل زنان دور شد. جیمز که با توضیحات آمبریج قانع شده بود، شروع به آماده کردن کشتی تفریحی و سایه بان و استخر به مقصد جزایر بالاک برای کاربرا کرد.

جیمز درحین همین کارا ( آماده کردن کشتی تفریحی و سایه بان و استخر به مقصد جزایر بالاک برای کاربرا، همه چیو باید توضیح داد ) رو پشت تدی نشسته بود و تدی مثل یه تسترال مثل یه گرگ خوب، می دوید و جیمز اون بالا هی بالا و پایین می شد و درنتیجه به جای آماده کردن کشتی تفریحی و سایه بان و استخر به مقصد جزایر بالاک...

دانگ که از بس جیبا و جورابشو از پول و پله ی زندانیا پر کرده بود، از همه عقب تر بود، سر جیمز داد زد:
- جیمز! چیکار کردی؟ بدبخ شدیم!

جیمز با تصور این که ناپدید شدن کاربرا باعث تعجب دانگ شده، چرخید تا دانگ رو توجیه کنه اما...

کاربرا نه تنها ناپدید نشده بودن بلکه با منوی مدیریتی که دست همشون بود، سریع تر از قبل می دویدن.



تصویر کوچک شده


پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۲۱:۱۴ یکشنبه ۸ تیر ۱۳۹۳
#14
- ارباب، راستش...

در اتاق ولدمورت ایستاده بود و هرلحظه از کاری که می‌خواست انجام دهد، بیش تر پشیمان می‌شد. دست عرق کرده اش را روی ردایش کشید و گفت:
- سرورم در مورد این عضو جدید، پاپاتونده، می‌خواستم باهاتون صحبت کنم.

لینی منتظر واکنش ولدمورت ماند اما لرد ولدمورت سکوت کرده بود و چیزی نمی‌گفت و همین سکوت به ترس لینی دامن می‌زد. دوباره ادامه داد:
- به نظرتون واسه عضوکردنش یکم زود نبود، ما...ما که اونو نمی‌شناسیم، ممکنه جاسوس باشه!

ولدمورت که تا این لحظه در سکوت به گفته های لینی گوش سپرده بود، بدون این که فرصتی دوباره به لینی بدهد، جواب داد:
- اون جاسوس نیست، لینی. نمی‌تونه باشه. تو هیچی از قدرتای اون نمی‌دونی، اون یه جادوگر سیاه نیست، اون خود جادوی سیاهه! گرچه خودش نمی‌دونه و این تبدیلش می‌کنه به یه سلاح تو دستای ما!

خانه گریمولد

- این جوری نمی‌شه، من باید یه جور دیگه به اینا حالی کنم!

آلیس غرغرکنان به سمت اتاق مشترکشان می‌رفت و همزمان شیشه خالی قرص هایش را در دست می‌فشرد، شیشه نصفه معجونش هم در جیبش تلق و تولوق می‌کرد. باید در این مورد با ویولت صحبت می‌کرد. هنوز پایش را در اتاق نگذاشته، شروع به غر زدن کرد:
- من از دست شما چیکار کنم؟خوشتون میاد غر بزنم به جونتون؟ من که می‌دونم اینا رو نمی‌خورید، فقط خالیشون می‌کنید، فقط می‌خوام بدونم...

حرف در دهانش خشکید. این همه مدت داشت به دیوار غر می‌زد، اتاق خالی بود. برای چند لحظه اتاق را از نظر گذراند، روی نوک پا به سمت میز وسط اتاق رفت و شیشه قرص هایش را روی آن قرار داد. روی تخت نشست. لب پایینش را گاز گرفت و در یک حرکت ناگهانی خم شد زیر تخت و جیغی کشید و انتظار داشت هرآن ویولت بیرون بپرد و کلی سوژه ی خنده درست کند اما خبری نشد.

احتمال می‌داد که ویولت زیر تخت قایم شده و هرلحظه منتظر فرصتی برای ترساندن آلیس باشد اما کسی زیر تخت نبود که جیغ بکشد و زبان درازی کند حتی!

از جایش بلند شد و شیشه قرص هایش را از روی میز برداشت که صدای خش خشی باعث شد دوباره به سمت میز بچرخد. تکه کاغذی روی میز بود. ابروانش ناخودآگاه گره خوردند. کاغذ را برداشت. نامه کوتاهی بود:

نقل قول:
من گریفندوری نیستم. هیچوقت شجاع نبودم و این رو همین جا اعتراف میکنم. از الاف میترسم. از بلایی که میتونه سر من و از اون بدتر، سر برادرم بیاره، میترسم. ولی دوستای گریفندوری زیادی داشتم همیشه... من فکر میکنم.. من باید برم دنبالش. دوستای هافلپافی هم داشتم... من باید راستش رو بگم.. میترسم. خیلی میترسم. اما به ترسم نمی‌بازم



تصویر کوچک شده


پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۲۲:۳۹ شنبه ۷ تیر ۱۳۹۳
#15
نقل قول:
عجولم خیلی، تو حرف زدن حتی! گاهی انقدر تند تند حرف میزنم که حرفام نامفهوم به گوش مخاطبم میرسه!


آخ گفتی، همدردیم!

نقل قول:
آقا ما نسل سوخته بودیم!




نقل قول:
هفتاد و پنج به بعدیای عزیز نیشاشونو جمع کنن، آره ما همچین نسلی بودیم:D!


من همچنان نیشم بازه، چرا همه فکر میکنن هفتاد و پنج به بعد شاه هستن و بقیه خدمتکاراشون، اینجوری نیست به همین برکت قسم!

نقل قول:
سی لنسیو


این ورد چیکار میکنه؟

نقل قول:
به نظرم بهتر بود قبل انتخاب رشته اجازه داشتیم میرفتیم دانشگاه ها رو میدیدیم یا مثلا نیم ساعت سر کلاساشون میشستیم:(


آقا ما رو بردن دیدیم ولی همچنان حس میکنیم خیلی جای گولاخیه و همه آدم حسابی!



تصویر کوچک شده


پاسخ به: فروشگاه لوازم جادويي ورانسكي
پیام زده شده در: ۱۵:۱۶ جمعه ۶ تیر ۱۳۹۳
#16
آیلین به حالت متفکر زل میزنه به ونوگ و هرلحظه بیش تر thoughtful میشه و کم کم با حالت ونوگ رو به خودش مشکوک میکنه.
- آیلین، چی شده؟ شلوارم پاره شده؟
-
- ردام کثیفه؟
-
- یه خون آشام پشت سرمه؟
-
- گرگینه؟
-
- بگو دیگه تا نزدم با دیوار پشت سرت یکی بشی. مگه پروفایله منو نخوندی، با من در بیوفتی، ور میوفتی. الان اگه من نزنم تو ور بیفتی، ایفای نقش میره زیر سوال و جواب این تازه واردا رو...

در این لحظه آیلین قصد داشت یه دیگه بزنه و هیجان ماجرا رو بیش تر کنه ولی برای این که شخصیت خودش، شخصیتی که این همه براش زحمت کشیده بود و به این جا رسونده بودش، زیر سوال نره، جواب داد:
- تو یعنی نمیتونی یه سفر نزدیک و بیخطرو خودت تنهایی بری؟ یعنی همه جا باید یکی همراهت باشه؟ یعنی انقد ترسو؟ یعنی یه..

ونوگ که رگ غیرتش حسابی به جوش اومده بود و امکان پختن آش یه محله باهاش وجود داشت ( ) جیغ زد:
- خیلی خب، خیلی خب! خودم میرم!

ونوگ به راه افتاد تا دشت و بیابون بیخطر رو با عقربا و مارا و گرگینه هاش زیر پا بزاره و آیلین به این مدل به سمت مغازه زیرزمینیشون راه افتاد که از این بعد میتونست مغازه زیرزمینی خودش حسابش کنه.



تصویر کوچک شده


پاسخ به: شهرداری هاگزمید(تعامل با ناظران)
پیام زده شده در: ۱۲:۲۵ جمعه ۶ تیر ۱۳۹۳
#17
ویلیام آپ ست، سلام!

هاگزمید یکی از انجمنای ایفای نقشه و ایفای نقش محلی برای رول زدن و فعالیت ایفای نقشیه، برای زدن تایپیکتون میتونین به انجمنای غیر ایفای نقش مثلا انجمن مطالب اشتراکی مراجعه کنید.




تصویر کوچک شده


پاسخ به: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۱۷:۳۱ پنجشنبه ۵ تیر ۱۳۹۳
#18
سوژه جدید


در کافه که باز شد، مادام رزمرتا مثل همیشه به استقبالش رفت اما برخلاف همیشه که جواب مادام را با لبخند می‌‎داد، دستش را بالا آورد و مانع جلو آمدنش شد:
- واسه امروز نه رز، می‌خوام تنها باشم.

رزمرتا برای چند لحظه همان جا ایستاد و مات و مبهوت به مرد خیره ماند. سپس با خودش فکر کرد شاید اتفاق مهمی پیش آمده که آنقدر فکر مرد را به خود مشغول کرده پس آرام و بی سرو صدا به پشت میزش برگشت و مشغول ریختن نوشیدنی شد.

آلبوس به سمت میز همیشگی رفت و در پشت آن جا گرفت. در این موقع از شب کافه خلوت بود و تنها چند نفر در گوشه و کنار آن به چشم می‌خوردند. دستانش را در موهایش فرو کرد و به درخواست نامه ای فکر کرد که در جیب ردایش پنهان کرده بود. دستش را به طرف جیبش برد که با ظاهرشدن رزمرتا دستش در نیمه راه متوقف شد. آلبوس سرش را به نشانه تشکر تکان داد و نوشیدنی را از دستش گرفت. با دور شدن رزمرتا دوباره دستش را به سمت جیبش برد و بی درنگ کاغذپوستی را بیرون کشید. حدود دو ساعت پیش جغدی از وزارتخانه این درخواست نامه را به دستش رسانده بود و باعث به هم ریختن آلبوس شده بود. این لحظه ای بود که آلبوس مدت ها منتظرش بود اما الان داشت به این نتیجه می‌رسید که انتظار کشیدن بهتر از رسیدن به هدف است.

در درخواست نامه به صراحت نوشته شده بود که وی فردی شایسته و دارای توانایی های بیشمار است و در یک کلام به او پیشنهاد داده بودند که وزیر شود.

به یاد آورد زمانی رویای وزیرشدن و تحت سلطه گرفتن دنیای جادوگری را در سر می‌پروراند اما الان اوضاع فرق کرده بود، از آن زمان مدت زیادی می‌گذشت.

همزمان، وزارتخانه

- فاج! تو خیلی بهتر از اونی!
- به مرلین تو بیش تر از اون تجربه داری!
- تو گزینه ی دوم برای وزیرشدنی، فقط یه اتفاق می‌تونه همه چیو عوض کنه!

فاج همراه با عده ای از اطرافیانش در طبقه سوم وزارتخانه جمع شده بودند و راجع به انتخاب وزیر جدید بحث می‌کردند. اطرافیان فاج می‌دانستند که تاثیرگذاری بر او خیلی راحت تر از تاثیرگذاری بر دامبلدور است، پس در تلاش بودند دامبلدور را از سر راه بردارند. فاج میان آن همه اظهارنظر سردرگم شده بود، سرش را در میان دستانش گرفت و زیرلب گفت:
- هرکاری می‌خواین بکنین!

سیاست مداران از جا برخاستند، در فرصتی مناسب باید نقشه ی ترور را حاضر می‌کردند.




تصویر کوچک شده


پاسخ به: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۰:۲۴ جمعه ۳۰ خرداد ۱۳۹۳
#19
از آن طرف هرمیون درحالی که آه و ناله مردمِ در موهایش به گوش فلک می‌رسید، بُدیه بُدیه به هری رسید و نعره ای زد که ولدمورت در پس کله ی هری یک لحظه کنترلش را از دست داد و تصویر تلویزیون عوض شد. هری که دید اوضاع خیط است و هیچ کس در جهت حمایت نیست و قاراشمیشی است اصلا، سعی کرد از در دیگر وارد شود اما متاسفانه در دیگر بسته بود و هری به در بسته خورد و سال ها پشت در بسته گریه کرد و ندید که در بغلیش باز است. هری فرار را بر قرار ترجیح داد و حالا هری بُدیه، هرمیون بُدیه!

بالاخره بعد از یک عمر دوندگی، هرمیون نعره زد:
- با تو کاری ندشت، ویکتور خواست، ویکتور شبیه غول بود.

و در همین لحظه ویکتور کرام سوار بر جاروی سفید، از داخل ابرهای صورتی که به شکل قلب پراکنده بودند، بیرون آمد و هرمیون را بر پشت جارویش نشاند و سعی در بردن عروس به خانه کرد که جارو زیر وزن هرمیون شکست و ویکتور زیر هرمیون دفن شد و به آرامش رسید.

هری دو دستش را بر روی سرش گذاشت چون ولدمورت هرآن کنترلش را از دست می‌داد و شبکه ها به هم می‌ریخت. هرمیون بعد از این که فهمید چه اتفاقی افتاده، با کمک گرفتن از درختان سرپا ایستاد که در این حادثه نصف جنگل به فراموشی سپرده شد.

و هری هم چنان می‌دوید و ولدمورت سعی در نگه داشتن کنترلش داشت!



تصویر کوچک شده


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۸:۰۴ جمعه ۳۰ خرداد ۱۳۹۳
#20
- من بلیتارو تحویل نمیدم!
- پسرم، این اصل صداقت مارو می‌رسونه، باید بلیتارو تحویل بدیم.
- شمارو نمی‌دونم ولی من تحویل نمی‌دم!

و همزمان با جستی از روی مبل پایین پرید و بلیت خودشو بالا گرفت و با فخرفروشی تموم گفت:
- دانگ، بیا بریم!

و همون طور که بر همگان واضح و مبرهنه، تدی هم پشت سر جیمز راه افتاد.

- تو کجا پسرم؟
- یعنی چی تو کجا؟ این همه سال سوژه دادیم، پست زدیم، آواتارامونو یکی کردیم، شماها هنوز نفهمیدین!

و جیمزگویان به راهش ادامه داد. دامبلدور به قصد صدا زدن ویولت سرشو چرخوند که دید جا تره و بچه نیست! ویولت همون موقع مشغول فکر کردن به اختراعی بود که بتونه دروازه ها رو باهاش جابه جا کنه! دامبلدور با مشاهده وضع موجود و رفتن نصف اعضای محفل، ناچار به تسلیم شد.
- فرزندان روشنایی، برای حفاظت از اعضای محفل ما هم می ریم!

و بقیه اعضای محفل هوارکشان، شلوارکا و عینک آفتابیاشونو جمع کردن و از پنجره پشتی گریمالد بیرون پریدن.

و در همین اثنا، در توسط مرگخواران شکسته شد و عده ای خانه گریمالد ندیده به داخل خانه حمله ور شدند.

-رز! این تابلوی خانم بلکه!
- آره، اینم اون میز آشپزخونه محفله که همیشه فکر می‌کردیم چقد خفنه!
- اوه، این شجره نامه رو ببین، خانواده من رو معرفی می‌کنه!


مرگخواران دقایقی به ندید و بدید بازی درآوردن مشغول بودن که فریاد اعتراض الا بلند شد:
- چرا هیچکس این جا نیست؟ پس اعضای محفل...
- نــــــــــــــــــــــــــــه!

مقصد بعدی محل نقل و انتقالات جادوگران!



تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.