( پست پایانی )- تام؟ بیا ببین این لباس مروپه. خاطره ی خوبی یادت نیومد؟
تام ریدل که در افسردگی عمیق بود نگاهی به لباس کهنه ی زنانه انداخت. ناگهان ویبره زنان به سوی لباس رفت و آن را به دست گرفت. در حالی که اشک شوق ... جان؟ ... تو چشم تام ریدل اشک جمع نمیشود؟ خب اشکال ندارد... تام با خوشحالی نگاهی به لباس انداخت و گفت:
- مامان!
رویس زندان نگاهی به معاونش انداخت و گفت:
- این چی میگه؟ مامان چیه؟
- نمیدونم قربان جک گفت این لباس مروپه.
تام دوباره گفت:
- مامان!لباس مامانم! لباس مامان بزرگ پسرم.
رئیس زندان و معاون:
رئیس چشم غره ای به معاون رفت و معاون با فرمت
به حرف هایی که جک به او گفته بود، فکر کرد. بعد از چند دقیقه رئیس دریافت که حال میتواند دیوانه ساز ها را صدا کند.
چند دقیقه بعد. - خب دیگه اینم از افسردگی در اومد، برید ماچش کنید قال قضیه رو بکنید.
دیوانه ساز سرش را تکان داد و به سوی تام که همچنان با لباس درد و دل میکرد، حرکت ... یعنی پرواز کرد. در شعاع چند متری تام ایستاد و به او نزدیک نشد. رئیس زندان که به مرز انفجار رسیده بود نگاهی به معاون انداخت و گفت:
- دیگه چی شده؟
- قربان به نظر میرسه تامان قدر خوشحاله که زور دیوی بهش نمیرسه.
- برای من دیگه بسه، من قید این شغلو زدم. اصن میرم شغل گردگیری هاگوارتزو به عهده میگیرم. در اولین فرصت به رئیس جدید بگید یه راهی برای این زندانی پیدا کنه.
با این حرف، کلاه ریاست را زمین انداخت و به سوی در حرکت کرد. معاون و دیوانه ساز به فرمت
نگاهی به یکدیگر انداختند. معاون لبخند کمرنگی زد و گفت:
- بالاخره چطوری اینو اعدام کنیم؟
یکی از معاون های ایشون ( بله معاون ها هم معاون دارن. ) گفت:
- نیازی نیست درباره اش کر کنیم قربان به نظر میاد تام از خوشحالی زیاد سکته کرده.
ملت:
-------------------------------
بله. به قول ویدا اسلامیه تا نیروی عشق است چه باک از بوسه ی دیوانه سازان.
میدونم همین نبود و گند زدیم به جمله ی ایشون.
پایانی بسیار داغون برای سوژه ی لرد.
پایان.