هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۸:۵۹ پنجشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۳
#11


رول: به مدت بیست و چهار ساعت به زمان گذشته و جامعه مشنگی اون زمان فرستاده میشید. از اونجا که هنوز به این جادو مسلط نیستم، نمیتونم مشخص کنم هرکس کجا میفته! چیزی که مسلمه بعد از اتمام این بیست و چهار ساعت، اگه هنوز زنده باشید، توی خوابگاهتون ظاهر خواهید شد. برای جلسه بعد، سفرنامه تون رو به صورت رول همراهتون بیارید. بسته به شانستون ممکنه گیر آدم خوار های زولو بیفتید یا سربازان شاه عباس صفوی، و طبعا با چالش های مختفلی رو در رو خواهید بود که همه ش پای خودتونه . رولتون اجازه داره عریض و طویل باشه خعلی. 20+5 نمره، 5 نمره امتیازیست من باب خلاقیتی که به خرج میدید!



(( دیگه اجازه طویل بودن رو خودتون دادین .. به من چه اصلن؟؟ ))

----------

اطرافم عین چرخ و فلک شروع به چرخیدن کرد و کرد و کرد و کم کم سرعتش کم شد و از حرکت ایستاد . سرم به شدت گیج می رفت چشمانم را بستم تا تمرکز لازم را بدست بیارم. بعد چند لحظه احساس سکون کردم و با تردید چشمانم را باز کردم و خودم رو وسط مسیری دیدم که با سنگ های بزرگ و کوچک پوشیده شده بود و کم کم در دوطرف مسیر خانه های سنگی بزرگ و کوچکی در حال ظاهر شدن بود.

زمان داشت از حرکت می ایستاد و می توانستم تمام چیزهایی که در اطرافم در حال ظاهر شدن بود را ببینم. ردا و شنلم را مرتب کردم و کلاهش را روی سرم کشیدم. نگاهی به اطرافم کردم، خانه های سنگی ردیف شده ،مغازه های فروش اجناس ، زنانی با لباسهای دکلته ولی بلند با کلاهایی مزیین به گلهای بسیار زیبا ، مردانی که بی شباهت به شوالیه ها نبودند با شمشیری بسته به کمر همه با آرامش در حال گذر بودند. همه و همه برایم بسیار جالب و وهم آلود می آمد یاد داستان قلعه هاول افتادم که چندی پیش خوانده بودم.

بادیدن اوضاع شهر و شنیدن صدای ناقوسی که از کلیسای آن بلند شده بود به نظرم آمد باید به قرون وسطا فرستاده شده باشم یعنی دوران اوج قدرت گرفتن کلیساها .. ولی جایی خوانده بودم این دوران به دوران کشتار جادوگران و ساحرگان معروف است.. با فکر به این کمی به وحشت افتادم .. کسی نباید مرا میشناخت واگرنه کارم ساخته بود . قلبم به شدت در سینه ام می کوفت و احساس داغی می کردم. باید خودم را به جایی امن می رساندم و تا اتمام این بیست وچهار ساعت کذایی صبر می کردم.
شنلم را دورم پیچیدم و به راه افتادم که ناگهان صدای وحشتناکی نظرم را به خود جلب کرد. درشکه ای بزرگ و اشرافی که چهار اسب سیاه آن را میکشیدند به سرعت درحال نزدیک شدن بود . تازیانه مرد درشکه چی با بی رحمی تمام بر تن و سر اسبان فرود می آمد و جرقه های حاصل از برخورد چرخها با سنگفرش به اطراف میپاشید.
همه عابران به سرعت از مسیر درشکه کنار می رفتند ولی یک صدای جیغ دلخراش ..
پسرکی در مسیر حرکت اسبها در حال بازی بود و زنی که به نظرمادرش می آمد در فاصله ای دور در حال دویدن بود و فریاد کمک سر میداد.

نگاهم رو برگرداندم به هیچ وجه نمی تونستم ریسک کنم . من نباید از قدرتهایم استفاده میکردم وکسی نباید به ساحره بودنم پی می برد. من یک دورگه سیاه و سفید بودم باید سیاهی بر سفیدی درونم غالب می شد. به راه خودم ادامه دادم. درشکه هر لحظه نزدیکتر می شد و صدای ضجه های زن هرچه بیشتر درونم را به لرزه درمیآورد. چهره معصوم و بیگناه پسرک از جلوی چشمانم دور نمی شد.
.. اه .. لعنتی .. تصمیم سختی بود ..
چشمانم را بستم ، چوب دستیم را از زیر شنلم بیرون آوردم .. تصمیمم رو گرفته بودم من یک گرگ نبودم که از تکه تکه شدن همنوعانم لذت ببرم ! من یه نیمه الف بودم که می توانست هروقت لازم شد سفیدیش را بر سیاهیش غالب کند .
نفسم را حبس کردم و با تمام نیرو چوب دستیم را به سمت درشکه گرفتم:
... اپنلیارمووووووووووووووووووس ..

نور آبی رنگی از چوب دستیم خارج شد و دریک لحظه چشم بهم زدن بندهایی که اسبهای سیاه را به درشکه وصل کرده بود از هم باز شد و تعادلش بهم خورد . اسبها با وحشت هرکدام به سمتی فرار کردند و درشکه با شدت با یکی از مغازه ها برخورد کرد و از حرکت ایستاد.
اینک پسرک در امان بود. نفس عمیقی کشیدم و متوجه نگاههای متعجب همراه با ترس مردم اطرافم که هرلحظه بر تعدادشان افزوده می شد ، شدم. سریع باید از آنجا دور می شدم الادورا طلسم غیب و ظاهر شدن را برای دوره ای که در آن ظاهر میشدیم بسته بود. سریع شروع به دویدن کردم. لعنتی حتی توانایی های ومپایریم رو هم از دست داده بودم . چه دوره مزخرفی ظاهر شده بودم. سربازانی که از طرف کلیسا مامور بودند پشت سرم در تعقیبم بودند.

تصویر کوچک شده


-------------------------------


شب سردی بود. سوز هوا کل وجودمو به یخ بستن سوق میداد. استرس و رعشه ای که از ترس به من هجوم آورده بود. کار هوا رو راحت تر میکرد. دو نقابدار در حالیکه دستانم با طنابی بسته بود و پارچه سفیدی روی صورتم رو میپوشاند مرا به جلوی پیشخوان هل دادند. پارچه از روی صورتم برداشته شد. چشمانم جایی را نمیدید.به سختی چشمانم را نیمه باز کردم و به نقطه مقابلم نگاهی کردم.
کشیشی که تکبر و غرور از چهره اش میریخت روی سکویی ایستاده بود ،نگاه تمسخر آمیزی به من کرد و با صدای خشن و بلندی که جمعیت حاضر بشنوند اعلام کرد :
-اهالی نجیب و محترم دهکده ژاک ، امشب یکی از پر افتخارترین شبهایی است که شاهدش هستیم. امشب یک ساحره به آتش کشیده خواهد شد. فردی که باعث نحسی و شومی دهکده ما شده، امشب دهکده به آرامش خواهد رسید. فردا روز بزرگی برای همگی ماست. روزی سرشار از نیک بختی و خوشی...

کشیش همچنان با صدای بلند مردم را برمی آشفت و خشم و کینه مردم را شدید تر میکرد. مردم با هیجان حرفای او را تایید میکردند و با خشم بیشتری به من مینگریستند.

دود سیاهی در آسمان به چشم میخورد. بوی زمختی گلوم رو پر کرده بود و مثل دستی آهنین بر سینه ام فشار می آورد. من باید تحمل میکردم. سنگینی نگاه مردم رو حس میکردم. و چه حس غریبی بود تنها بودن در میان جمعی که به مانند شغال هرلحظه انتظار تکه تکه کردنت را میکشند.
سخنرانی کشیش به پایان رسیده بود. صورتم دوباره پوشانده شد. دو مرد نقابدار بازوهایم را گرفتند و کشان کشان از میان سیل جمعیت عبورم میدادند. پاهایم توان حرکت نداشت. فقط درآرزوی یک معجزه بودم. جمعیت خشمگین مرا احاطه کرده بود و باران اشیایی که به طرفم پرت میشد.

هر لحظه سوز سرما جای خود را به گرمای آتش میداد. گرما لحظه لحظه بیشتر میشدو غوغایی جمعیت کمتر. کسی جرات نمیکرد خود را بیشتر از آن به آتش نزدیک کند.
بالاخره رسیده بودیم. به سختی آخرین قدمها را برمیداشتم.پارچه برای بار آخر از صورتم برداشته شد. من بودم و تلی از آتش سرخ که همچون اژدهایی مغرورانه سربه آسمان گذارده بود. مرد نقابدار مرا به چوبک وسط تل بست و بسته های هیزم بیشتری به اطرافم چیده شد .
هیاهوی مردم و غریو شادی آنها بیشتر از گرمای آتش مرا اذیت میکرد. آتش هر لحظه شعله ور تر میشد .
توانی در بدن نداشتم. حتی برای فریاد زدن. برای آخرین بار به جمعیت نگاه کردم. پسرکی که جانش را نجات داده بودم در میان جمعیت با بهت به من خیره شده بود. با چشمان و صورتی خسته با آخرین توان به پسرک لبخند زدم و ...
تصویر کوچک شده









رولکچه: مشنگی رو به تصویر بکشید که پی میبره جادو وجود داره. یا تو وجود خودش یا با دیدن جادوی شما یا... . 10 نمره


بعد از ظهر گرمیه . رو تختم دراز کشیدم و دارم به یه آهنگ گوش میدم. یهو صدای مادرمو می شنوم:
- ســــــــــــــــــــــــــــــــــلوینیـــــــــــــــــــــا جان ...
من :
- جـــــــــــــــــــــــــــــانم مامی ..
مامی:
- مــــــــــــــــــــــــــامـــــــــــــــــــــــان جون بیا این ظرفو از تو کابینت درش بیار . دستم بهش نمیرسه
من:
- مــــــــــــــــــــــــــــامی اون چهارپایه اونجاستا احیانا !!
مامی:
- نـــــــــــــــــــــــــه عزیزم ، دادمش به همسایه لازم داشت! تو دستات بلنده قشنگ می تونی برش داری
من:
- چشـــــــــــــــــــــــم از دست زبون تو...

به زور از جام بلند میشم و چوب دستیمو از زیر تخت میکشم بیرون..
- لعنتی تی شرتمم کوتاهه الان کجا باید قایمش کنم؟ اوووف ...
سریع یه ورد می خونم و لباسم بلندتر میشه . به زور چوب دستیمو می چپونم زیرش ! ولی خیلی تابلوئه! حرصم میگیره.
- اصلن به من چه؟ :vay:
باید مامی رو از آشپزخونه بکشم بیرون ! در اتاقو باز میکنم . خوبه! کس این اطراف نیست. با گوشیم زنگ میزنم به موبایل مامی و پرتش می کنم رو تخت.صدای اهنگ بلند میشه. مامی میره اتاقش گوشیشو برداره. بدو میرم سمت آشپزخونه. چوب دستیمو به زور از زیرلباسم میکشم بیرون. به ظرفای کابینت نگاهی میندازم.
- هوووووووووم ... حالا کدومشو می خواست؟؟
چوب دستیو میگیرم سمت چندتا از ظرفا و وردی میخونم اونام شرمندم نمیکنن و سریع پرواز کنان ازجاشون بلند میشن و میان رو میز!
با خودم میگم:
- فک کنم همینا کافی باشن ..
کارمو خوب انجام دادم باید تا کسی ندیده چوب دستیمو قائم کنم!
برمیگردم سمت در که یهو می بینم مامی وایساده از پشت اوپن داره منو نگاه میکنه !!...


Yeah...We will return to peak...

تصویر کوچک شده


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۶:۵۸ دوشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۳
#12
فلیچر عزیز لطفا این معرفی شخصیت رو جایگزین قبلی بکن ، مچکر
‏------

نام : سلوینیا

سن : نامشخص

گروه : راونکلاو

چوب دستی : پر ققنوس و چوب خاس 27 سانتی متری,وفادار و انعطاف ناپذیر


نژاد:
دو رگه از نژاد کمیاب vampire_fairy


معرفی:

سلوینیا دختری دورگه ،با پوستی سفید و رنگ پریده با چشمانی نافذ و به رنگ خون! به شدت مرموز بوده و تابه حال کسی موفق به دیدن چهره کامل او نشده است.

تمام خصوصیت های ومپایری و الفی رو به طور توامان و مکمل در وجودش دارد .هیچگاه نمی توان تشخیص داد که برخوردش چگونه خواهد بود، طبع شوخی دارد اما می تواند در عین حال بسیار خطرناک و بی رحم باشد.
او می تواند با هر آدمی با هر تیپ شخصیّتی بجوشد. رفتاری روان شناس مآبانه دارد و به راحتی می تواند حقیقت را از زبان بدن، حالات شخص، کلمات و طرز بیان فرد مقابلش بفهمد.

با هوش بوده و بزرگ ترین تواناییش راضی کردن سخت ترین ادم ها فقط با حرف زدن هست به طوری دشمنانش رو هم با حرف زدن قانع می کند . استعداد خاصی هم در جاسوسی و مظلوم نمایی دارد. در اکثر مواقع کم صحبت و کم رو و بعضا لوس تشریف دارد!
برای شنلش از رنگ های تند و سیاه بیشتر استفاده می کند و معمولا لباس های چرم و شیک می پوشد.

به خاطر رگه خوناشامی میتواند بصورت طبیعی تا هزار سال یا بیشتر عمر کند. توانایی تغییر شکل و همچنین توانایی ذهن خوانی و نفوذ به افکار و خاطرات اشخاص را به طور ذاتی در وجودش دارد.

سلوینیا قابلیت نامرئی شدن و استتار فوق العاده دارد و همچنین دارای قدرت افسونگری و ساحرگی که از یکی از اجداد خود که دورگه ومپایر- جادوگر بود به ارث برده است .

از عادت هایش جویدن ناخن و گاز گرفتن هرموجود زنده دم دست است که موقع تمرکز روی موضوعی ناخودآگاه انجام میدهد.

انجام شد.


ویرایش شده توسط سلوینیا در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۲۳ ۱۷:۱۴:۴۴
ویرایش شده توسط ماندانگاس فلچر در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۲۴ ۴:۲۳:۴۴

Yeah...We will return to peak...

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۲:۱۹ دوشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۳
#13

یکی از تصاویر سمت چپ یا راست زیر را انتخاب کنید و در مورد آن یک رول بنویسید. مسیر آینده کلاس و تدریس های جلسات بعد را مشخص کنید. انتخاب کنید که دوست دارید جادوی سیاه را یاد بگیرید و شخصیتی شبیه کاراکتر سمت چپ داشته باشید یا راه های مقابله با جادوی سیاه را یاد بگیرید و شخصیتی شبیه کاراکتر سمت راست داشته باشید: (15 نمره)



سر و صدا و همهمه دانش آموزان که هریک مشتاقانه میخواستند نظرات خود را در مورد انتخاب شخصیت سیاه یا سفید بیان کنند تا انتهای سرسرا به گوش می رسید.

دالاهوف سیاه پوش در اداره کلاس، دیگر سختگیری دوران اوجش را نداشت. سعی میکرد با باز گذاشتن دست شاگردانش به شخصیت درونی و واقعی هریک پی ببرد. او روی میز خم شده بود و دست به چانه خود گذاشته وبا لبخندی مرموز به پاسخهای دانش آموزان گوش میداد و متوجه دو چشم براق وقرمز که از بیرون کلاس به او زل زده بودند نبود.

مدتها بود دخترکی که شنل سیاهی برتن داشت وکلاهش را روی سرش کشیده بود از زیر شنل نامرئی کننده به دالاهوف خیره شده بود. تکالیف جلسه اول را هرچه بیشتر در دستانش فشرد و دستش را روی قلب ناآرامش گذاشت. تمام اندامش زیر شنل می لرزید و صدای برخورد دندانهایش بهم به وضوح شنیده می شد. به پایان کلاس زمان اندکی باقی بود و باید هرچه سریع تر تصمیمش را میگرفت.

دخترک زیر لب با خود زمزمه میکرد :
.. تو چت شده دختر؟ مدتها منتظر چنین فرصتی بودی ولی حالا حتی جرات دادن تکالیفتو هم نداری؟؟ اینه شهامت یه دورگه الف- خوناشام؟؟ تو الان حتی شهامت یه بچه دوساله رم نداری چه برسه که بخوای .. !!
دخترک با گفتن این حرف لب خود را گزید و چشمانش را روی هم فشرد . نفسش را با اعتماد به بیرون داد و دستش را مشت کرد و دوباره نگاهی به چشمان دالاهوف انداخت، شنل نامرئی کننده را روی چشمانش کشید و با به درون کلاس گذاشت...


---------------------------


دالاهوف همینطور که داشت به نظرات بقیه گوش میداد ناگهان متوجه پوستین نارنجی رنگی شد که ناگهان روی میز ظاهر شده بود . سریع چوب دستی خود را درآورد ودر هوا تکان داد و ورد باطل کننده تمام افسونهای نامرئی ساز را به زبان آورد ولی چیزی ظاهر نشد . دستی به موهای ژل زدش کشید و با شک پوستین را باز کرد :

نقل قول:
به نام خالق سیاهی
روزی که از سیاهی وعدم آفرینش آغاز شد و باز دوباره در سیاهی فرو خواهد رفت..

سیاه یا سفید؟ سوال واقعا سختیه! چیزی که خیلی وقته ذهنمو مشغول کرده.. اینکه واقعا آدما یا سیاهن یا سفید؟ ولی من نظر دیگه ای دارم. به نظر من هیچ انسان بطور مطلقی سیاه یا سفید وجود نداره اینکه بخواین از ابتدا سیاهی رو انتخاب کنن یا سفیدی رو.. به نظر من همه نوع بشر از مشنگ گرفته تا ساحره و جادوگر همه ذاتا خاکستری ان .. هیچ چیز مطلقی وجود نداره .. سیاهی همیشه چیره بوده و خواهد بود تا ازل ..

فک کنین یک پاتیل پر از رنگ سیاه و یک پاتیل پر از رنگ سفید در اختیارتون باشه اگه چند قطره از رنگ سیاه رو روی پاتیل پر از رنگ سفید بریزین تغییر رنگ سفید کاملا محسوسه و به خاکستری تغییر رنگ میده ولی اگه چند قطره از رنگ سفید رو روی سیاهی بریزین هیچ تغییر رنگ محسوسی رو نخواهی دید.. سیاهی هست و خواهد بود حتی اگه بصورت طیف وسیعی از رنگها تو شخصیت آدما ظاهر بشه !
حتی عکسی که از آرتاس گذاشته شده چهره واقعی اون نیست بلکه تصویر زیر کاملا گویای درون خاکستریشه حتی اگه سعی کنه خودشو یه مبارز مقابل سیاهی نشون بده! حتی عکس شاهزاده هم گویای شخصیت واقعی اون نیست .
تصویر کوچک شده



منم یه ساحره ام .. کسی که هرچه قدر هم تلاش کنه نمی تونه جنبه خاکستری و سیاهی وجودشو با سفیدی پر کنه و خود واقعیشو فریب بده! من می خوام کسی باشم مثل ... مثل خودم ... سیاه وسفید و خاکستری و مرموز و دست نیافتنی .. قدرتمند برای اجرای طلسمهای سیاه و قدرتمند تر برای دفع اون طلسمها..

ساحره دورگه



دالاهوف بعد از خواندن پوستین به گوجه فرنگی و پرتقالی که کنار میزش بود خیره شد و به فکر فرو رفت و متوجه آخرین خط نوشته شده با خون روی پوستین نشد:

نقل قول:
این نوشته سی ثانیه بعد از خواندن منهدم خواهد شد ...




II. برای انسان های نامتقارن چندین خصوصیت ذکر شد. در مورد یکی از این خصوصیت ها یک رول بنویسید.(15 نمره)


قیژژژژژژ.... قیژژژژژژژ.... قیژژژژژژژ ..

ساحره سیاه پوش پشت صندلی که پسرک جوان بیهوش را به آن بسته بود ایستاده بود و با دست آن را به جلو و عقب هل می داد . صدای اهنگ unbreakable از جادوگر مشهور کره ای بطور سحر آمیزی در اتاق پخش میشد ..

ساحره نفسش را در سینه حبس کرد، انگشتانش را به سر پسرک نزدیک کرد و شروع به خواندن وردهایی کرد . جرقه های آبی رنگی از نوک انگشتان ساحره به سمت سر پسر روانه شد و بعد از چند لحظه دودهای سیاهی از گوشهای او به بیرون زد. ساحره چشمانش را بسته بود و از آخرین بارقه های انرژی اش برای پاک کردن خاطرات درد آور ذهن کسی که مدتها عین سایه در تعقیبش بود استفاده میکرد.

پسرک کم کم داشت به هوش می امد. ساحره لبخندی زد ، نقاب چشمانش را بر صورتش گذاشت و صندلی دیگری روبروی او ظاهر کرد ، یک پایش را روی صندلی گذاشت و روی صورت پسرک خم شد ، نگاه عمیقش را به صورتش دوخت صدای نفس کشیدنش را روی صورت خود حس کرد نفس عمیقی کشید و سرش را بلند کرد و روبرویش ایستاد. دست در جیب ردایش کرد و آخرین دانه گوجه سبزی که برایش باقی مانده را درآورد و با لذت به دندان کشید.

پسرک در بند که دیگر کامل به هوش آمده بود تکانی به خود داد ولی وقتی ناتوانی خود را در باز کردن بند های طلسم شده دید دست از تقلا برداشت و به فضای مرموز و سایه روشن اطراف نگاهی انداخت . نورهای نارنجی و سبز و بنفشی که منبعشان نامعلوم بود رقصان فضا را وهم آلود میکردند. چیزی به خاطر نمی آورد . سرش را بلند کرد و نگاهش را به ساحره مرموزی دوخت که در سیاهی ایستاده و با چشمان قرمز رنگ خود به او خیره شده بود.

تصویر کوچک شده

پی نوشت: با عرض پوزش پروفسور جان به نظر من فقط قابلیتها نمیتونن نامتقارن باشن، شخصیتها با ویژگیهای منحصر به فردشون هم میتونن نامتقارن باشن البته من زیاد از کلمه متقارن و نامتقارن استقبال نمیکنم نظر شخصی من رو کلمه های دیگری هستش.




iII. منظور از انسان های متقارن و نامتقارن در درس چه بود؟ ( نمره اضافی)


دیدم اکثر جواباشون عین هم و تکراریه ، دیگه من جواب ندادم که تکراری نشه . کلا من هیچ وقت به جواب دادن سوالای امتیازی رغبتی ندارم

تصویر کوچک شده


ویرایش شده توسط سلوینیا در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۲۳ ۱۳:۳۰:۵۸

Yeah...We will return to peak...

تصویر کوچک شده


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۱۲:۱۵ پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۳
#14
درود مور... چیز یعنی .. کلاه جان

خوفی؟ خوشی؟ زندگی خوش میگذره؟ اوضات روبه راهه؟ خودت رو به رشدی دیه؟

میبینم که فرتوت (فرتوط؟ فرتوط؟فرطوت؟فرطوط؟ ) و زوار دررفته و پاره پوره و اینا شدی
مهم نی اینا زیاد... مهم دلته که هنوژ جوونی آره باو... خودم باست با نخ و سوزن میدوزم اونارو بیا آخر هفته بریم دم ساحل باسه استراحت و اینا .. اون ذهن منحرفتو .. تو کلاهی منم به یه کلاه واسه استراحت زیر آفتاب نیاز دارم خو تصمیمتو بگیر و خبرم کن

هوووووم...
حالا که تا اینجا قدم رنجه کردیم بگو ببینیم :
مبنای گروه بندیت بر چه اساسه ؟ چه سوالایی رو می جوابن کلا که تو گروهبندیشون می کنی؟
یه وقت ذهنت مخشوش نشه عاغا ما فعلنده جامون راحته

فعلا همینا ..


Yeah...We will return to peak...

تصویر کوچک شده


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۰:۰۴ دوشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۳
#15
بهترین، خورشید، دستمزد، اتاق، بی هدف، پیر، نویسنده، آخر، جارو، سال نو


طلوع خورشید نویدبخش شروع اولین روز از سال نو بود. سلوینیا ساعت ها بود که پشت میزش بی هدف مشغول نوشتن بود. هر ازچندگاهی قامتی راست میکرد، نگاه رقت باری به نوشته اش میکرد، سری تکان میداد وباخشم کاغذش راپاره میکرد و با وردی نامفهوم دوباره کاغذی ظاهر میکرد و باز به نوشتن ادامه میداد.
او به تازگی نویسنده یکی از نشریات شده بود و برای هزینه درمانش به دستمزد این کار نیاز داشت. او از کودکی یاد گرفته بود بر روی پای خود بایستد. حتی حاضر نبود خانواده اش به خاطربیماریش متحمل هزینه اضافی شوند. او روز به روز از درون خرد شدنش را احساس میکرد بعضا تصمیم میگرفت قید همه چیز را بزند و شاهد غم خانواده واشکهای شبانه مادرش نباشد ولی چیزی از درون مانعش میشد که خودش اسمش را عشق گذاشته بود عشقی که هیچ وقت به ثمر نرسید ولی باز سلوینیا را مصمم تر میکرد.
هوا کامل روشن شده بود و صدای پرنده های رنگارنگ گرسنه ای که سلوینیا عادت داشت در اتاق رهایشان کند او را به خود اورد. سرش را که بین دستانش گرفته بود بلندکرد و به کاغذهای خیس جلویش و تارموهایی که دراین چند دقیقه رو میز ریخته بود نگاهی کرد، با ردا صورت خیسش را پاک کرد . لبخندی زد و باخواندن وردی جاروی پیر وفرسوده ای که گوشه اتاق بود را وادار به جمع کردن کاغذهای باطله کف زمین کرد. به بدنش کش وقوسی داد ودوباره نوشتن را از سرگرفت، این بار میدانست باید چه بنویسد، چیزی که سالها منتظرش بود، داستان زندگی خودش..
او باید این راه را ادامه میداد .. به بهترین شکل ممکن .. حتی اگر امسال اخرین فرصت زندگی او بود..


Yeah...We will return to peak...

تصویر کوچک شده


پاسخ به: اگر قرار بود با يكي از شخصيت هاي كتاب ازدواج ميكرديد ، آن شخصيت چه كسي بود ؟ چرا؟
پیام زده شده در: ۱۶:۴۸ جمعه ۱۳ تیر ۱۳۹۳
#16
انتخاب من لرد ولدمورت هستش .. نه به خاطر مماغ نداشتش که خیالشو ازبابت جراحی های زیبایی راحت کرده .. نه به خاطر شنل گل وگشادش .. نه واسه ناخنای درازش .. نه حتی واسه انگشای اسکلتیش..
فقط و فقط به خاطر بی رحم بودن و کله کچلش ‏


Yeah...We will return to peak...

تصویر کوچک شده


پاسخ به: حاضر بودین چیو عوض کنین؟
پیام زده شده در: ۰:۳۸ شنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۳
#17
نمیدونم این پست مربوط میشه به اینجا یا نه .. ولی خب امیدوارم پاک نشه چون یه ارزوی پاتریستیه.. :چکش:
من حاضر بودم حتی با ارزش ترین چیزی که دارم یعنی زندگیمو ببخشم ولی بتونم حتی برای چند لحظه اسنیپ رو به آرزوش که داشتن لیلی بود برسونم تا چندلحظه شادی رو تو چشاش ببینم... نمیدونم .. شاید ..


Yeah...We will return to peak...

تصویر کوچک شده


پاسخ به: اگر دامبلدور نمیمرد،دوست داشتیددوست داشتید به جاش کی میمرد؟
پیام زده شده در: ۲۳:۵۹ جمعه ۲۳ خرداد ۱۳۹۳
#18
دامبلدور .. نماد سفیدی .. دامبلدور مرد .. باید میمرد .. خودش خواست بمیره .. مرد تا نشکنه .. تا نشکننش .. شکستن بدتر از مردنه .... و چه خوب که نشکست .. که عذاب شکستن بدتر از مرگه ..


Yeah...We will return to peak...

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۲۰:۵۵ پنجشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۲
#19
چیکار؟ اس ام اس بازی میکردن


Yeah...We will return to peak...

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خوش قیافه ترین بازیگر در فیلم های هری پاتر
پیام زده شده در: ۱۳:۲۸ پنجشنبه ۱ اسفند ۱۳۹۲
#20
اسنیپ یا همون آلن خودمون


Yeah...We will return to peak...

تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.