رول: به مدت بیست و چهار ساعت به زمان گذشته و جامعه مشنگی اون زمان فرستاده میشید. از اونجا که هنوز به این جادو مسلط نیستم، نمیتونم مشخص کنم هرکس کجا میفته! چیزی که مسلمه بعد از اتمام این بیست و چهار ساعت، اگه هنوز زنده باشید، توی خوابگاهتون ظاهر خواهید شد. برای جلسه بعد، سفرنامه تون رو به صورت رول همراهتون بیارید. بسته به شانستون ممکنه گیر آدم خوار های زولو بیفتید یا سربازان شاه عباس صفوی، و طبعا با چالش های مختفلی رو در رو خواهید بود که همه ش پای خودتونه . رولتون اجازه داره عریض و طویل باشه خعلی. 20+5 نمره، 5 نمره امتیازیست من باب خلاقیتی که به خرج میدید!
(( دیگه اجازه طویل بودن رو خودتون دادین .. به من چه اصلن؟؟ ))
----------
اطرافم عین چرخ و فلک شروع به چرخیدن کرد و کرد و کرد و کم کم سرعتش کم شد و از حرکت ایستاد . سرم به شدت گیج می رفت چشمانم را بستم تا تمرکز لازم را بدست بیارم. بعد چند لحظه احساس سکون کردم و با تردید چشمانم را باز کردم و خودم رو وسط مسیری دیدم که با سنگ های بزرگ و کوچک پوشیده شده بود و کم کم در دوطرف مسیر خانه های سنگی بزرگ و کوچکی در حال ظاهر شدن بود.
زمان داشت از حرکت می ایستاد و می توانستم تمام چیزهایی که در اطرافم در حال ظاهر شدن بود را ببینم. ردا و شنلم را مرتب کردم و کلاهش را روی سرم کشیدم. نگاهی به اطرافم کردم، خانه های سنگی ردیف شده ،مغازه های فروش اجناس ، زنانی با لباسهای دکلته ولی بلند با کلاهایی مزیین به گلهای بسیار زیبا ، مردانی که بی شباهت به شوالیه ها نبودند با شمشیری بسته به کمر همه با آرامش در حال گذر بودند. همه و همه برایم بسیار جالب و وهم آلود می آمد یاد داستان قلعه هاول افتادم که چندی پیش خوانده بودم.
بادیدن اوضاع شهر و شنیدن صدای ناقوسی که از کلیسای آن بلند شده بود به نظرم آمد باید به قرون وسطا فرستاده شده باشم یعنی دوران اوج قدرت گرفتن کلیساها .. ولی جایی خوانده بودم این دوران به دوران کشتار جادوگران و ساحرگان معروف است.. با فکر به این کمی به وحشت افتادم .. کسی نباید مرا میشناخت واگرنه کارم ساخته بود . قلبم به شدت در سینه ام می کوفت و احساس داغی می کردم. باید خودم را به جایی امن می رساندم و تا اتمام این بیست وچهار ساعت کذایی صبر می کردم.
شنلم را دورم پیچیدم و به راه افتادم که ناگهان صدای وحشتناکی نظرم را به خود جلب کرد. درشکه ای بزرگ و اشرافی که چهار اسب سیاه آن را میکشیدند به سرعت درحال نزدیک شدن بود . تازیانه مرد درشکه چی با بی رحمی تمام بر تن و سر اسبان فرود می آمد و جرقه های حاصل از برخورد چرخها با سنگفرش به اطراف میپاشید.
همه عابران به سرعت از مسیر درشکه کنار می رفتند ولی یک صدای جیغ دلخراش ..
پسرکی در مسیر حرکت اسبها در حال بازی بود و زنی که به نظرمادرش می آمد در فاصله ای دور در حال دویدن بود و فریاد کمک سر میداد.
نگاهم رو برگرداندم به هیچ وجه نمی تونستم ریسک کنم . من نباید از قدرتهایم استفاده میکردم وکسی نباید به ساحره بودنم پی می برد. من یک دورگه سیاه و سفید بودم باید سیاهی بر سفیدی درونم غالب می شد. به راه خودم ادامه دادم. درشکه هر لحظه نزدیکتر می شد و صدای ضجه های زن هرچه بیشتر درونم را به لرزه درمیآورد. چهره معصوم و بیگناه پسرک از جلوی چشمانم دور نمی شد.
.. اه .. لعنتی .. تصمیم سختی بود ..
چشمانم را بستم ، چوب دستیم را از زیر شنلم بیرون آوردم .. تصمیمم رو گرفته بودم من یک گرگ نبودم که از تکه تکه شدن همنوعانم لذت ببرم ! من یه نیمه الف بودم که می توانست هروقت لازم شد سفیدیش را بر سیاهیش غالب کند .
نفسم را حبس کردم و با تمام نیرو چوب دستیم را به سمت درشکه گرفتم:
... اپنلیارمووووووووووووووووووس ..
نور آبی رنگی از چوب دستیم خارج شد و دریک لحظه چشم بهم زدن بندهایی که اسبهای سیاه را به درشکه وصل کرده بود از هم باز شد و تعادلش بهم خورد . اسبها با وحشت هرکدام به سمتی فرار کردند و درشکه با شدت با یکی از مغازه ها برخورد کرد و از حرکت ایستاد.
اینک پسرک در امان بود. نفس عمیقی کشیدم و متوجه نگاههای متعجب همراه با ترس مردم اطرافم که هرلحظه بر تعدادشان افزوده می شد ، شدم. سریع باید از آنجا دور می شدم الادورا طلسم غیب و ظاهر شدن را برای دوره ای که در آن ظاهر میشدیم بسته بود. سریع شروع به دویدن کردم. لعنتی حتی توانایی های ومپایریم رو هم از دست داده بودم . چه دوره مزخرفی ظاهر شده بودم. سربازانی که از طرف کلیسا مامور بودند پشت سرم در تعقیبم بودند.
-------------------------------
شب سردی بود. سوز هوا کل وجودمو به یخ بستن سوق میداد. استرس و رعشه ای که از ترس به من هجوم آورده بود. کار هوا رو راحت تر میکرد. دو نقابدار در حالیکه دستانم با طنابی بسته بود و پارچه سفیدی روی صورتم رو میپوشاند مرا به جلوی پیشخوان هل دادند. پارچه از روی صورتم برداشته شد. چشمانم جایی را نمیدید.به سختی چشمانم را نیمه باز کردم و به نقطه مقابلم نگاهی کردم.
کشیشی که تکبر و غرور از چهره اش میریخت روی سکویی ایستاده بود ،نگاه تمسخر آمیزی به من کرد و با صدای خشن و بلندی که جمعیت حاضر بشنوند اعلام کرد :
-اهالی نجیب و محترم دهکده ژاک ، امشب یکی از پر افتخارترین شبهایی است که شاهدش هستیم. امشب یک ساحره به آتش کشیده خواهد شد. فردی که باعث نحسی و شومی دهکده ما شده، امشب دهکده به آرامش خواهد رسید. فردا روز بزرگی برای همگی ماست. روزی سرشار از نیک بختی و خوشی...
کشیش همچنان با صدای بلند مردم را برمی آشفت و خشم و کینه مردم را شدید تر میکرد. مردم با هیجان حرفای او را تایید میکردند و با خشم بیشتری به من مینگریستند.
دود سیاهی در آسمان به چشم میخورد. بوی زمختی گلوم رو پر کرده بود و مثل دستی آهنین بر سینه ام فشار می آورد. من باید تحمل میکردم. سنگینی نگاه مردم رو حس میکردم. و چه حس غریبی بود تنها بودن در میان جمعی که به مانند شغال هرلحظه انتظار تکه تکه کردنت را میکشند.
سخنرانی کشیش به پایان رسیده بود. صورتم دوباره پوشانده شد. دو مرد نقابدار بازوهایم را گرفتند و کشان کشان از میان سیل جمعیت عبورم میدادند. پاهایم توان حرکت نداشت. فقط درآرزوی یک معجزه بودم. جمعیت خشمگین مرا احاطه کرده بود و باران اشیایی که به طرفم پرت میشد.
هر لحظه سوز سرما جای خود را به گرمای آتش میداد. گرما لحظه لحظه بیشتر میشدو غوغایی جمعیت کمتر. کسی جرات نمیکرد خود را بیشتر از آن به آتش نزدیک کند.
بالاخره رسیده بودیم. به سختی آخرین قدمها را برمیداشتم.پارچه برای بار آخر از صورتم برداشته شد. من بودم و تلی از آتش سرخ که همچون اژدهایی مغرورانه سربه آسمان گذارده بود. مرد نقابدار مرا به چوبک وسط تل بست و بسته های هیزم بیشتری به اطرافم چیده شد .
هیاهوی مردم و غریو شادی آنها بیشتر از گرمای آتش مرا اذیت میکرد. آتش هر لحظه شعله ور تر میشد .
توانی در بدن نداشتم. حتی برای فریاد زدن. برای آخرین بار به جمعیت نگاه کردم. پسرکی که جانش را نجات داده بودم در میان جمعیت با بهت به من خیره شده بود. با چشمان و صورتی خسته با آخرین توان به پسرک لبخند زدم و ...
رولکچه: مشنگی رو به تصویر بکشید که پی میبره جادو وجود داره. یا تو وجود خودش یا با دیدن جادوی شما یا... . 10 نمرهبعد از ظهر گرمیه . رو تختم دراز کشیدم و دارم به یه آهنگ گوش میدم. یهو صدای مادرمو می شنوم:
- ســــــــــــــــــــــــــــــــــلوینیـــــــــــــــــــــا جان ...
من :
- جـــــــــــــــــــــــــــــانم مامی ..
مامی:
- مــــــــــــــــــــــــــامـــــــــــــــــــــــان جون بیا این ظرفو از تو کابینت درش بیار . دستم بهش نمیرسه
من:
- مــــــــــــــــــــــــــــامی اون چهارپایه اونجاستا احیانا !!
مامی:
- نـــــــــــــــــــــــــه عزیزم ، دادمش به همسایه لازم داشت! تو دستات بلنده قشنگ می تونی برش داری
من:
- چشـــــــــــــــــــــــم از دست زبون تو...
به زور از جام بلند میشم و چوب دستیمو از زیر تخت میکشم بیرون..
- لعنتی تی شرتمم کوتاهه الان کجا باید قایمش کنم؟ اوووف ...
سریع یه ورد می خونم و لباسم بلندتر میشه . به زور چوب دستیمو می چپونم زیرش ! ولی خیلی تابلوئه! حرصم میگیره.
- اصلن به من چه؟ :vay:
باید مامی رو از آشپزخونه بکشم بیرون ! در اتاقو باز میکنم . خوبه! کس این اطراف نیست. با گوشیم زنگ میزنم به موبایل مامی و پرتش می کنم رو تخت.صدای اهنگ بلند میشه. مامی میره اتاقش گوشیشو برداره. بدو میرم سمت آشپزخونه. چوب دستیمو به زور از زیرلباسم میکشم بیرون. به ظرفای کابینت نگاهی میندازم.
- هوووووووووم ... حالا کدومشو می خواست؟؟
چوب دستیو میگیرم سمت چندتا از ظرفا و وردی میخونم اونام شرمندم نمیکنن و سریع پرواز کنان ازجاشون بلند میشن و میان رو میز!
با خودم میگم:
- فک کنم همینا کافی باشن ..
کارمو خوب انجام دادم باید تا کسی ندیده چوب دستیمو قائم کنم!
برمیگردم سمت در که یهو می بینم مامی وایساده از پشت اوپن داره منو نگاه میکنه !!...