هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: داستانی متفاوت از هری پاتر
پیام زده شده در: ۱۵:۰۶ یکشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۳
#11
داستان جالبی داری موری...سدریک رو جای هری گذاشتی؟ نمیدونم چی شده ملت همش هوس کردن کله زخمی رو عوض کنن. :|


خوب زندگی کن. بزرگ شو و... کچل شو! بعد از من بمیر و اگه تونستی با لبخند بمیر. توی کارات دودل نباش. ناراحتی چیز باحالی برای به دوش کشیدنه ولی تو هنوز خیلی جوونی!


کوروساکی ایشین- بلیچ

تصویر کوچک شده




پاسخ به: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۵:۱۴ شنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۳
#12
هافلپاف

vs

گریفیندور



بعضی اوقات واقعا نیاز است درک خود را از چیزهای مختلف بدانید! مثالش «روز» است. وقتی کسی می گوید:«روز بود و هنوز روز نشده بود.» شما چه فکری میکنید؟مخصوصا اگر این کلمه در اول یک رول بیاید دقیقا چه فکری می کنید؟

-----------


روز بود و هنوز روز نشده بود.زئوس و آپولو دلشان میخواست امروز را با خورشید گرفتگی سپری کنند. آنها هم دل دارند خب.حرفی دارید؟
داستان ما از جایی در میان راهروهای پیچ در پیچ و چیپ در چیپ مدرسه هاگوارتز شروع میشود.جایی که حدود هفت-هشت دانش آموز سر بر بالین ها گذاشته بودند و صدای خروپفشان حتی پرده ی گوش زئوس و آپولوی بدبخت را هم می خراشاند و باعث میشد لحظه ای از این که گذاشتند امروز خورشید بگیرد پشیمان شوند اما این خروپف گوشخراش وقتی که صدای موسیقی در المپ بیشتر میشد، به کلی محو می گردید.
در بین این همه دانش آموز که سر بر بالین گذاشته بودند، طبیعتا چند سفید و چند سیاه هم وجود داشت.البته بر همگان روشن است که حتی اگر تعداد سیاه ها کمتر هم باشد باز هم آن ها برنده اند.

-تــــــــرق!
-آخ...چشم قربان.کاملا بیطرفانه وظیفه نویسندگی رو به عهده می گیرم!


وقتی که سوزش بازوی باری رایان بیشتر شد ناگهان از خواب پرید.قبل از اینکه سرش را برگرداند و ببیند کجا دقیقا میسوزد، دست دیگرش را روی دهانش گذاشت و داد کشید.طبیعتا هیچ صدایی از دهان باری خارج نشد و هیچ کدام از هافلی ها بیدار نشدند.
وقتی داد کشیدنش تمام شد بالاخره سرش را برگرداند و به نشان شومش نگاه کرد. سریعا خودش را در مسیر وایرلسِ نشان شومش انداخت و رفت درِ خانه ریدل ها!

-شوتس!(افکت ظاهر شدن از طریق امواج وایرلس شوم!)

باری نگاه هایی مشکوکانه به این طرف و آن طرف انداخت و با تمام قدرتش در خانه ریدل را کوباند.
-ترترترترترترترترتروق! (افکت در زدن ویبره مانند خانواده رایان!)
-قیـــــــــــــــژ(افکت باز شدن در خانه ریدل!)
-شپلخ!(افکت ضربه شماره سی و سه راوی به نویسنده به معنی:خاک تو سرت!)
-توق توق توق.(افکت ورود باری به خانه ریدل!)

این در ریدل نشان کلا همینطوری بود.فقط کافی بود نمونه ای از در زدنتان را به او نشان بدهید تا بدون اینکه کوچکترین اثری از جزغاله شدن در بدنتان باقی بماند واردش شوید.
باری آرام در را بست و با صدای «توق توق توق» ــی که از کفش های تن تاکش بلند میشد، قدم به دل تاریکی ظلمانی گذاشت.تاریکی به حدی زیاد بود که حتی کوچکترین درخششی هم جرئت نمیکرد سرش را بلند کند و صرفا جهت هوا خوردن، بدرخشد!
وقتی باری به هر جهت رایان، دستش را روی دستگیره درِ تالار اصلی سفت کرد و آنرا به پایین کشید متوجه شد که اصلا برای نیت خوبی به این جا منتقل نشده است.البته اگر برای نیت خوبی به اینجا فراخوانده میشد جای تعجب داشت.

-قیــــــــژ(افکت باز شدن در!)
-شاپلوخ.(افکت کوبیده شدن سر نویسنده به میزش.)
-زیاد منتظرمان گذاشتی رایان.(افکت...اوه )

زانوان باری بدجور می لرزید.این لرزیدن اصلا روی دست ژله بلند میشد.با قدم هایی ژله مانند به سمت لرد ولدمورت که بر صندلی شاهانه اش نشسته بود رفت. راه رفتنش مثل این بود که دارد حرکات موزون انجام میدهد! با صدایی دورگه گفت:
-ق...قربان!

لرد ولدمورت دستش را در هوا تکان داد و با ابهتی گولاخانه گفت:
-میخوای بری کوییدیچ بازی کنی رایان؟
-بل...بله قربان.این کارمه ارباب!

لرد دستش را از چانه اش جدا کرد و با لحنی آرام گفت:
-ما اجازه نمیدیم.
-ولی قربان آخه چیز...مسئله اینه که ما بازیکن کوییدیچ هستیم و از اونجایی که تو پروفایلمون نوشتیم باعث قهرمانی تیم هافل شدیم باید این کار رو بکنیم.باید روی اون گریفیند...

باری با دیدن چشم های سرخ لرد که هر لحظه باریک و باریک تر میشد، تصمیم گرفت سکوت کند تا وضعیت قوز بالا قوز نشود.با همان ترس و لرزی که از اول ورودش به خانه اربابش داشت گفت:
-خب قربان...همه اون قرمز ها که سفید نیستن.
-چرا...هستن رایان.ما اجازه نمیدیم مرگخوارانمون کوییدیچ بازی کنن.در شان مرگخواری نیست که با جارو پرواز کنه.اگه اینطوری بود به همتون نیروی پرواز بدون استفاده از جادو رو نمیدادیم.

باری پابه پا شد. گفت:
-آخه قربان خب...خب اگه کار بزرگی براتون بکنم چی؟مثل کروشیو یا... به اون محفلی ها :worry:

باری دوباره ساکت شد و به چهره غرق در فکر اربابش خیره شد. در انتظار حرفی امیدوار کننده به لب های باریک لرد ولدمورت چشم دوخت. پس از مدتی صدای لرد بلند شد:
-خیله خب رایان...فقط به شرط اینکه تمام محفلی های قرمز ها و تیم خودت رو به ما تحویل بدی.
-چشم قربان.ناامیدتون نمی کنم قربان.ممنون قربان.

لرد ولدمورت با دیدن باری که بی توجه و با آغوش باز به سمتش می آمد، اخم هایش را در هم کشید و ورد شکنجه را خواند:
-کروشیو.
-شووووووووووپلختس!(افکت پیمودن مسیر طلسم شکنجه و برخوردش به باری!)

راوی:

-----------------------


چندی بعد...پس از اینکه راوی محترم داستان، نویسنده را شوت کرد بیرون از کادر!

از وقتی باری از خانه ریدل بیرون اومده بود و پریده بود به مسیر وایرلس نشان شومش، زئوس و آپولو طی دعواهایی که به درخواست راوی داستان با هم داشتن تصمیم گرفتن دوباره هوای انگلستان رو آفتابی اعلام کنن و برن از مغازه سر کوچشون یکی دو بسته پف فیل بگیرن و بیان بازی هافلپاف-گریفیندور رو تماشا کنن.تو همین مدت، از بخت بد اعضای هافل دره، میس بلک زودتر از بقیه بیدار شده بود و داشت همینجوری سر اعضای هافل ول میداد:

-پاشو بوقلمون تسترال زاده! لنگ ظهره تو هنوز داری خواب هفت مرلین رو می بینی؟ ای بوقی خون لجنی که میری با گرگینه ازدواج میکنی با اون موهای رنگی رنگیت تو هم پاشو برو ظرفا بشور. اوهوی خواهر شوهر بیدار شو بینم! ساطور زاده بوق نشان!

الا که هنوز تو مرز خواب و بیداری بود و در رویاهای بسیار زیباش داشت تو دشت جن های خانگی، سر قطع میکرد با بی حالی جواب داد:
-عمه جان ساکت باش.فقط دوتا سر دیگه مونده تا لول آپ کنم.این مرحله boss fight هست.
-یعنی چی؟برا چی خواهر شوهر بازی درمیاری و بعدم میگی من عمتم؟ انگار اونی که با هزار التماس از ما خواست برادر بوقش رو گیر ما بندازه تو بودیا! اصن حالا که اصرار داری تو عمه منی پس منم کارایی میکنم که ملت همیشه از تو یاد کنن!

بعد از اینکه میس بلک یه اسمایل میس بلکی ول داد، یهو الا عین اینایی که تو فیلما کابوس میبینن پرید بالا. در خیالش میس بلک رو عین غول مرحله آخر بازی جن کشی دید. عصای میس بلک رو که کنار تختش افتاده بود رو بر داشت و با یه فریاد بلند، کوبوندش رو سر زن برادر/برادر زاده ش! به محض اینکه انعکاس صدای برخورد عصا با سر میس بلک از هوا محو شد، ننه سیریوس با صدای «تالاپ» مانندی و در حالی که چشاش می چرخید افتاد رو زمین.
الا:
ملت هافلی که تازه از خواب بیدار شدن:
زئوس:
آپولو:
همین موقع صدای داد و فریاد رز بلند شد:
-واااااااای ننه! ننجون مرد! هق هق هق هق ننجون مرد ملت!

رز به نعش بیجان ننه بلکش چنگ انداخت و زار زار اشک ریخت.الا با بیخیالی عصا رو گذاشت سرجاش و خطاب به نعش میس بلک گفت:
-نه باو.نمرده.ما بلک ها خیلی جون سختیم.میدونستید این فیلم جان سخت ماگل ها درمورد ماست؟
-واقعا ننه؟درمورد ماست؟

ملت هافلی مثل تماشاچیان جوگیر شده تنیس، سریعا کله هاشون رو به طرف نعش میس بلک برگردوندند.میس بلک آروم آروم سرش رو بالا آورد و با لحنی غیر از چیزی که باید، گفت:
-من خوبم عزیزان.

ملت هافل:
فرجو درحالیکه به سمت حمام هافل میرفت، گفت:
-حالا که قضیه به خیر و خوشی تمام شد برگردیم سر کارهای قبل از بازی.الا...تاکتیک ها رو، روی درودیوار ردیف کن تا من برنگشتم.

الا فحشی داد و بعد از اینکه ملت هافل رو متفرق کرد، به سمت اتاق کارش به راه افتاد تا برنامه ها رو راست و ریست کنه. در طی این مدت هم هیچکس متوجه نشد که یک مو قشنگ رایان نام، چندین دقیقه بعد از تمام این اتفاقات وارد تالار هافلپاف شد.

-----------------------------


الا یک خط این طرف کشید و یک خط آنطرف کشید.یک خط هم کشید که با زیرپا گذاشتن تمام قوانین فیزیک و جاذبه، این دوخط را قطع میکرد.همزمان که هافلی ها درحال تشویق هنر الا بودند، باری جارویش را برعکس کرد و کمی زمین رختکن را جارو کشید. وقتی جارو کشیدنش تمام شد، رو کرد به الا و بی توجه به هم گروهی هاش که به دلیل این که فکر میکردند رماتیسم مغزی گرفته به فرمت دراومده بودن، گفت:
-خب...پس ما حمله میکنیم و گل میزنیم و میبریم.ها؟

تا الا خواست حرفی بزند، میس بلک با نرمی گفت:
-آوره دیگه پسرخوب! کار عمه من حرف نداره. اگه بهتون گفت ماست سیاهه باید باور کنید. به هر حال ناظره و احترامش واجب!

ملت هافل:
احتمالا سوت لودو و لحن سوت که میگفت:«اگه زودتر به بازی نیاید یه سفر تفریحی به جزایر بالاک رو پیش رو دارید.» باعث شد که دهان هافلی ها از این بیشتر باز نشود.
ناگهان همه هافلی ها، بی توجه به الا که داد میزد:«با تاکتیک عمل کنید!تیم گریف همیشه از هافل باخته.» به سمت در حمله کردند.لحظه ای بعد، باری و درِ بدشانس که زیر حمله هافلی ها درب و داغان شده بودند، تنها در رختکن وجود خارجی داشتند.

------------------------


--خوش اومدید ملت! ملت خوش اومدید به هفتاد و هفتمین مسابقات جام...چی؟

گزارشگر برگه ها رو عوض کرد و همینطور که دستش تو دهنش بود گفت:
-ببخشید... برگه ها عوضی بود.به هرحال... خوش اومدید به دومین دیدار کوییدیچ این فصل مسابقات جام کوییدیچ چهارگانه هاگوارتز! در دو طرف شاهد دو تیم هافلپاف و گریفندور هستیم که قطعا دو رقیب بسیار قوی هستن.این بازی مشخص میکنه کدوم یک از دو تیم میتونه امسال جام طلایی رو بالای سر ببره..البته هممون میدونیم که گریف خیلی سر تره...آخ!

گزارشگر سرش رو مالید و لبخند روی لبش محو شد.به رئیسش نگاه کرد که مثل مجسمه بالای سرش ایستاده بود و به زمین بازی خیره شده بود.
-بعله...داشتم می گفتم که بازی امروز اهمیت بسیار زیادی برای گورکن ها و گریفین ها داره.کلا این موسسان هاگ خیلی آدمای خوش ذوقی بودن...اعضای دو تیم هم که اصلا نیاز به معرفی ندارن...ماشالا همشون رو میشناسید...جان؟بعله از پشت سر من، افراد پشت صحنه که عملا شما نباید ببینیدشون اشاره میکنن که یه معرفی بکنیم این ملت خوش ذوق دو طرف رو...در تیم هافلپاف و در پست دروازه بان، ما باری ادوارد رایا...اههه عجب اسم طولانی هم داره.به هرحال داشتم میگفتم که در پست دروازه بان، ما رایان رو داریم.در پست مدافعان ما دورا و الادورا رو داریم...

توی زمین بازی، باری به فرجو نگاه کرد که چشماشو باریک کرده بود و به خواهرش نگاه میکرد. الان فرصت خوبی بود. اگر فقط فرجو کمی نزدیک تر میشد...

-...میس بلک خیلی خیلی پیر و در خط حمله تیم گورکن ها افراد بسیار خوبی رو داریم. مثالش رز زلزله ی کبیر و بزرگ که گولاخیه واسه خودش.

گزارشگر با دیدن رز زلر که به سرعت به طرفش میاد و از حالتش چهره ش معلومه نمیخواد اونو به شام کریسمس دعوت کنه ساکت شد.رز داد و هوار کرد:
-بوقی! بوق بهت! من رز زلرم. اون زلزله که میگی الان پشت صندلی کنکور نشسته و داره ساندیس میخوره.به کسی هم ربطی نداره الان کنکور نیست!

اونطرف تر، میس بلک که به نظر می آمد مغزش بدجور آسیب دیده باشه، به نظر قضیه اسمایلش رو به یاد آورد و یک ول داد.
صدای گزارشگر بلند شد:
-بعله...به هر حال...برمیگردیم سر گزارش بازیمون.چه گزارشگری خوبی کردم که تا حالا نکرده بودم.آفرین به خودم.

گزارشگر با دیدن رئیسش که سرش رو کمی کج کرده بود و با حالت بدجوری بهش نگاه میکرد ساکت شد و این بار واقعا بازی رو گزارش کرد:
-...توپ در دست تدی لوپینه... دورا تانکس یه بلاجر به سمتش پرت میکنه... تدی اخم میکنه و لب و لوچه ش آویزون میشه، از بلاجر می گریزه و توپ رو پاس میده به اون روباهه! اونطرف بتی بیسکوییت رو زمین فرود میاد و یه مشت آلوچه از جیبش بیرون میاره و می ریزه تو دهنش.

تو زمین بازی، رکسان و فرجو یه نگاه هایی به هم کردن.این نگاه ها اونقدر شرورانه بود که میتونست بزنه رو دست «دارث ویدر» از جنگ ستارگان.البته اگه نگاه های شرورانه ـش رو دیده باشید.
اون طرف تر، اوون کالدوون مخوف با یه شیرجه به موقع، کوافل رو به دست آورد و به رز پاس داد.
-... چه بازی جالبیه این بازی. کافیه دو تا ویزلی و بلک دیگه تو این بازی بیاد تا بشه رسما اسمشو بازی خانوادگی گذاشت! هاهاهاهاها عجب...

گزارشگر به محض اینکه دید داره کجا چکششو می کوبوند ساکت شد. اون پایین ها احساس رطوبت کرد و همچنان که داشت چکشش رو پایین میاورد و با دست دیگه دنبال چسب زخم میگشت به کله ی کچل رییسش نگاه کرد و یه لبخند مانند، زد! وقتی که هیچ چسب زخمی پیدا نکرد با یه چنتا لبخند دیگه برگشت سر گزارشگریش:
-بعله...تابلو نشون میده نتیجه 30 به 20 به نفع گریفندوره. سرخگون در دست یوآن آبرکومبی جای می گیره. شایعاتی هست مبنی بر این که یوآن خیلی به پنیر واینا علاقه داره و سر چندتا کلاغ رو هم شیره مالیده...به هرحال...

یوآن به گیدیون پاس داد. گیدیون به سرعت به سمت دروازه هافلی ها شیرجه رفت.باری روی گیدیون تمرکز کرد و آروم آروم نوک چوبدستیش رو به سمتش گرفت.وقتی که فاصله بین گیدیون و خودش به حداقل ممکن رسید، طلسم رو خیلی آرام خوند:
-ایمپریو...

گید برای لحظه ای متوقف شد.وقتی دستور باری رو گرفت، توپ رو خیلی آروم به سمت دروازه اش پرتاب کرد.
-...یه شیرجه خوب و باری تونست کوافل رو دفع کنه.ایولا باری!

گزارشگر که قطعا از این دفع توپ راضی نبود کمی مکث کرد و گزارش رو ادامه داد:
-توپ در دست اوون کالدوون...

باری وقتی مطمئن شد هیچ نگاهی روی دوشش نیست، به خودش اجازه داد لبخند بزنه.اولین محفلی گرفتار شد.

-...سرخگون باز هم در اختیار یاران هافلپافه! رز زلر به فرجو ویزلی... فرجو با سرعت جاروش رو می چرخونه و دریبل زیبایی گیدیون رو میزنه. پاس میده به اوون کالدوون مخوف! یک شوت بسیار خوفناک از سمت اوون. ویکی ویزلی اصلا جرئت نمیکنه به توپ نزدیک شه و گل... نتیجه 50-50 میشه... سری بزنیم به جیمز و میس بلکی که انگار نه انگار تا حالا تو عمرشون اسنیچ دیده باشن.دوتاییشون به هم نگاه میکنن تا بلکه ببینن اون یکی چیزی میدونه یا نه؟ اصن یه وضعی شده. البته از بازی به این شکل چه انتظاری میشه داشت آخه؟به ما هنوز نگفتن داور بازی کیه.ما نمیدونیم داور لودوئه یا سیریوس بلک.

تدی که حوصله ش از این بازی سر رفته بود، یه نگاه به لودو کرد که پاهاشو روی هم انداخته و به بی حس ترین بازی عمرش نگاه میکرد، یه نگاه به مامانش کرد که جوگیر شده بود و داشت به همه ملت (چه خودی و چه رقیب) بلاجر پرت میکرد، یه نگاه به ویکی کرد که سد راه شوت رز شد، یه نگاه به دانگ که اصلا معلوم نیست از کجا اومده بود کرد که داشت با فرجو درمورد سهام شرکت باباش حرف میزد. کلا این بشر از اول عمرش عاشق نگاه کردن بود. اصلا همینطوری هم فهمید که «نهنگ و ویکی چیزهای خوبی هستند.»
دورا تانکس که کمبود بلاجر رو در شعاع 30 متری خودش حس کرد، بالاخره وظیفه بزرگ بلاجر زنی رو، روی دوش الا گذاشت و رفت سمت بچه ش تا خوش و بشی با هم بکنن و از اخبار بعد از مرگش اطلاع پیدا بکنه. الا که هنوز هم فکر میکرد دورا تو حالت جوگیرش مونده و داره به همه بلاجر میده، تبرش رو با کمک چوبدستیش ظاهر کرد و صرفا جهت وقت گذرونی دنبال اندام نحیف یک جن خونگی دابی نامی، در قسمت تماشاچی ها گشت.بتی بریسویت هنوز داشت آلوچه میخورد.فرجو و رکس هم هروقت کوافلی واسه شوت کردن و بلاجری واسه زدن نداشتن به هم چشم غره میرفتن. میس بلک هم داشت به بچه های مردم کمک میکرد تا از پله ها بیان بالا و رو ردیف های بالای جایگاه بشینن. از اول بازی میس بلک هر کاری میکرد جز دنبال اسنیچ گشتن. اتفاقا جیمز هم درست برعکس میس بلک شده بود و از اول بازی جو پاتری گرفته بودش. بدجور سرش رو اینور و اونور می چرخوند و دنبال اسنیچ میگشت.
گزارشگر لیوان چاییشو روی میز میذاره و با چشمایی نیمه باز و لحنی سرشار از خستگی میگه:
-گل برای هافلپاف! پرتاب ویکی...پاس یوآن...بلاجری که به سمت تد میره، ضربه ی رکس ویزلی، قاپیدن کوافل از سمت رز، اشتباه فرجو، توپ در دست تد لوپین، باری به هر جهت که مانع گل شدن توپ میشه، ضد حمله از طرف هافل، فردجرج به اوون، الا که بصورت کاملا اتفاقی با ساطورش یک بلاجر رو از اوون دور میکنه و گل برای هافل...

عملا این یک گزارشگری نیست!
اما جایی کنار دروازه های هافلپاف، کسی که سوژه اصلی این رول، به خاطر اون وجود داره، هر موقع که متوجه میشد کسی بهش توجه نمیکنه، محفلی های بیشتری رو به طلسم فرمان آلوده میکرد.تنها محفلی که باقی مونده بود، فرجو ویزلی بود.لامصب اصلا به عقب بر نمیگشت.
نقشه این بود که همه محفلی ها رو به خانه ریدل بفرسته.بعد هم با طلسم فرمان مجبورشون کنه که تمام راز های محفل رو لو بدن.این واقعا کلیشه ای نشده بود. :|

راوی و نویسنده یه نگاه هایی به هم کردن و یه ناگفته هایی در سکوت بینشون رد و بدل شد. بالاخره راوی که اصلا حوصله ادامه داستان به این بی مزگی رو نداشت تصمیم گرفت قضیه رو همین جا تموم کنه پس یه نگاه به میس بلک کرد و یه نگاه به جیمز. همین یه نگاه کافی بود تا یه چیزی روی زمین بدرخشه!
گزارشگر که شیرجه ناگهانی جیمز و خانم بلک رو دید، ناگهان با شور و انرژی، گزارش بازی رو از سر گرفت:
-اونجا چه خبره؟ هردوتاشون به یه سمت میرن... بله مثل اینکه اون واقعا اسنیچه! هردو دقیقا کنار هم هستن... یک دست دور اسنیچ حلقه میشه ولی اون دست کیه؟ اوه مرلین رحم کنه اون...اون جیمز پاتره

گزارشگر این بار دیگه توجهی به رئیسش نکرد. یه جورایی رییسش هویج فرض شد و گزارشگر شاد و خندان، درِ دوتا برف شادی رو بازی کرد و درحالیکه داشت میان کوهی از برف شادی غرق میشد گفت:
-گریف برنده شد!

اهالی هافل دره یه نگاه به میس بلک کردن و یه نگاه به لودو که سوار بر تسترالش –که صرفا جهت دیده شدن تو مسابقات تسترال سواری رنگش کرده- داره آروم آروم بالا میاد. وقتی که چیزی نمونده بود ملت هافل دوست بزنن زیر گریه، لودو گفت:
-برنده هافلپافه!

ملت هافل دوست:
ملت گریف دوست:
ملت علافی که دارن این رول رو میخونن:
لودو ادامه داد:
-از اونجایی که هرچی من میگم همونه و کسی حق اعتراض نداره وگرنه بلاک میشه پس... هافل برنده میشه!

تابلوی امتیازات دگرگون میشه و هافل با 240 امتیاز برنده میشه. لودو هم قبل از اینکه دست همکاران گرامی و صدالبته عصبانیش بهش برسه فلنگ رو می بنده و میره محو بشه تو افق!
توی این گیر و داد، قبل از اینکه لودو غیب بشه و بدون اینکه کسی ببینه، چشمک بزنه، باری به فرجو نزدیک شد و طلسم فرمان رو اجرا کرد.حالا همه محفلی ها تحت فرمان یک نفر بودن.
اینجاست که راوی دیگه حال و حوصله ادامه داستان رو نداره... بقیه ماجرا رو به عهده خود خواننده ها میذاره. سوژه رو از رو گاز بر میداره و ملت رو تو خماری میذاره.

به قول یه یارویی...هرچی راوی بگه همونه. :pashmak:


خوب زندگی کن. بزرگ شو و... کچل شو! بعد از من بمیر و اگه تونستی با لبخند بمیر. توی کارات دودل نباش. ناراحتی چیز باحالی برای به دوش کشیدنه ولی تو هنوز خیلی جوونی!


کوروساکی ایشین- بلیچ

تصویر کوچک شده




پاسخ به: بازگشت به هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۲:۱۳ شنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۳
#13
اهم اهم!

بسی متشکرم

اونطور که من شنیدم هیچ کجا چه در انجمن های مختلف و... گفته نشد که تحصیلات خودشون رو به اتمام رسوندند یا نه.

ولی در هر صورت اینم بذارید به حساب بقیه مشکلات این فن فیکشن.به هرحال فنه و توش از این جور مشکلات زیاد هست.


خوب زندگی کن. بزرگ شو و... کچل شو! بعد از من بمیر و اگه تونستی با لبخند بمیر. توی کارات دودل نباش. ناراحتی چیز باحالی برای به دوش کشیدنه ولی تو هنوز خیلی جوونی!


کوروساکی ایشین- بلیچ

تصویر کوچک شده




پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۱:۰۳ جمعه ۲۱ شهریور ۱۳۹۳
#14
تکلیفی از... یک هافلی

به جنگل ممنوع برید. سوار اژدهایی که اونجا منتظرتون آماده گذاشتم بشید و..پرواز کنید!..

خورشید در آسمان می درخشید و با بخشش کم نظیرش، همه را از گرما سیراب میکرد. به تازگی از پشت کوه هایی که مثل سپر محافظتش میکردند بیرون آمده بود و به همه «صبح بخیر» گفته بود. قطعا کسی زیباییش را درک نمیکرد.قطعا کسی به وجودش حتی کمترین اهمیتی هم نمیداد اما کی میدانست اگر این خورشید برای فقط یک ساعت در روز غیب شود، چه بساطی به راه می افتد.حتی کسی کمترین اهمیتی نمیداد که وجود خورشید چقدر در تغییر دنیا نقش دارد.اگر خورشید نبود قطعا تکلیفی امروز برای هیچکدام از دانش آموزان هاگوارتزی نبود.هیچ اژدهایی نبود.
پسرک تازه از کلاسش مرخص شده بود.خیره به ابرهای پاره پاره و پراکنده بالای سرش نگاه میکرد.سرمایی که در تنش میدوید نشان از یک فصل سرد بود.زمستان؟شاید...
نگاهش را از ابرها گرفت و آن را در دوردست ها رها کرد.به درختانی که در زمین جلگه ای سر به آسمان کشیده بودند چشم دوخت و درباره اژدها فکر کرد.همان اژدهایی که باید سوارش میشد.هه...خنده دار بود مگر نه؟حتی فکر این که برای لمس ابرها نیاز به اژدها باشد هم خنده دار بود.
پسرک بلند شد و به سمت جنگل ممنوع به راه افتاد.چوبدستیش به نظر سنگین تر از همیشه در جیب ردایش به نظر میرسید.برای چه؟مگر لازم میشد از طلسمی استفاده کند تا در روشنایی روز به جنگل ممنوعه برسد؟
بالاخره به نزدیکی جنگل ممنوعه رسید.این مسیر از همیشه خلوت تر شده بود.قضیه هر چه که بود قطعا باری رایان به آن اهمیت نمیداد.میدانید دیگر...او خیلی احمق بود!
از بین چند درخت عجیب رد شد.حتی وقتی شاخه تیز یکی از درختان، بازویش را خراش داد هم چیزی نگفت، فقط همینطور سریع و بی ملاحظه رد شد تا به جایی رسید که باید به اطرافش توجه میکرد.این را از درخت های سوخته فهمید.
به بزرگترین درخت نزدیک شد.سوختگی به نظر تازه بود.بوی دود هنوز هم در هوا حس میشد. سوختگی های کهنه تر هم بودند اما همه شان به نظر مال دیشب یا صبح زود بودند.
پس همین بود...محل اژدهای ویولت اینجا بود.
درخت بزرگ را دور زد و وقتی با اولین اژدهای واقعی عمرش روبرو شد نفسش را در سینه حبس کرد.
قدش چیزی حدود 10 متر بود.پوست فلسدار قرمز رنگش به تنش چسبیده بود و میشد رد استخوان هایش را دید.روی سرش دو شاخ سفید بود.چهره اش اصلا دوستانه نبود با آن پوزه دراز و دندان های کوسه مانند.
از بینی اش دود به هوا برمی خاست.کمی که باری بیشتر دقت کرد توانست درختی را در پشتش ببیند که در آتش میسوخت.
در تعجب بود که چطور آن درخت کهنسال توانسته بود هیکل عظیم اژدها را مخفی کند.
باری دستش را دراز کرد و آرام به سمت اژدها رفت.این اژدها قطعا رام نشده بود.از ویولت انتظار دیگری می رفت؟
بوی دود کمی آزار دهنده بود ولی باری میدانست که اگر خودش میزبان دود باشد قطعا آزاردهنده تر هم خواهد شد.
اژدها با دیدن باری کمی عقب تر رفت.دهانش را باز کرد و دندان های تیزش را نشان داد.همان یک لحظه کافی بود تا باری متوجه دودی شود که از اعماق دهان اژدها به بیرون می آمد اما قدمی عقب نگذاشت.در تعجب بود که این همه شجاعت را از کجا آورده است؟اگر او ذره ای شجاع میبود قطعا در گریفندور جای می گرفت.خودش هم میدانست که اصلا شجاع نیست.
با این افکار، حتی تحمل این شجاعت هم برایش سخت بود.نمی خواست دیگر شجاعتی به خرج بدهد.او نیازی به شجاعت نداشت.
پس سرعتش را بیشتر کرد.چیزی شبیه دویدن بود و در یک لحظه...استفاده درست از یک تکه سنگ و بعد همه چیز به سرعت اتفاق افتاد.
باری روی پشت اژدها پرید.گلوله آتشینی از دهان اژدها، مسیرش را به سمت آسمان باز کرد و لحظه ای بعد اژدها هم درست مثل آن گلوله در آسمان بود.
باری از وقتی روی اژدها پرید، چشمانش را بسته بود اما باد ملایمی که در موهایش گشت و گذار میکرد، صدای به هم خوردن بال پرندگان و رطوبتی که هر از چندگاهی پوستش را لمس میکرد او را مجبور کرد چشمانش را باز کند.
نفسش را در سینه حبس کرد.به پایین نگاه کرد و وقتی قلعه هاگوارتز را مثل خانه ای لگویی دید، کمی سرش گیج رفت.
به همین راحتی بود؟پرواز؟
دستش را به طرف ابر کوچکی که به طرفش می آمد دراز کرد. لحظه ای رطوبت روی دستش جاری شد و بعد جز قطراتی از آب که روی پوست فلسدار اژدها می درخشید، چیزی از ابر باقی نمانده بود.
لبخندی روی لبان باری نشست.چشمانش را بست و گذاشت همچنان پرواز کند.پرواز...حس خوبی داشت!


خوب زندگی کن. بزرگ شو و... کچل شو! بعد از من بمیر و اگه تونستی با لبخند بمیر. توی کارات دودل نباش. ناراحتی چیز باحالی برای به دوش کشیدنه ولی تو هنوز خیلی جوونی!


کوروساکی ایشین- بلیچ

تصویر کوچک شده




پاسخ به: بازگشت به هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۶:۵۲ پنجشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۳
#15
اولا فن ما رو هی بالا پایین نبرین با این چت های بیخود... مردم می بینن بعد میگن این یارو نوشتنش چقدر افتضاحه.

دوما مارک ما سونیه


خوب زندگی کن. بزرگ شو و... کچل شو! بعد از من بمیر و اگه تونستی با لبخند بمیر. توی کارات دودل نباش. ناراحتی چیز باحالی برای به دوش کشیدنه ولی تو هنوز خیلی جوونی!


کوروساکی ایشین- بلیچ

تصویر کوچک شده




پاسخ به: بازگشت به هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۱:۰۵ پنجشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۳
#16
هه

نه که من با موبایل مینویسم و خود موبایل غلط های املایی رو تصحیح میکنه...از اون نظر دیه...


خوب زندگی کن. بزرگ شو و... کچل شو! بعد از من بمیر و اگه تونستی با لبخند بمیر. توی کارات دودل نباش. ناراحتی چیز باحالی برای به دوش کشیدنه ولی تو هنوز خیلی جوونی!


کوروساکی ایشین- بلیچ

تصویر کوچک شده




پاسخ به: بازگشت به هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۶:۰۹ سه شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۳
#17
دوستان لطف دارید.بسی ممنون.

رز جان اون چمن تمیز ینی این که خب چمن شون چاله چوله اینا... نداشته و کلا آشغال و اینا نداشته!
توجیه خود!!!


خوب زندگی کن. بزرگ شو و... کچل شو! بعد از من بمیر و اگه تونستی با لبخند بمیر. توی کارات دودل نباش. ناراحتی چیز باحالی برای به دوش کشیدنه ولی تو هنوز خیلی جوونی!


کوروساکی ایشین- بلیچ

تصویر کوچک شده




پاسخ به: بازگشت به هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۰:۵۲ سه شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۳
#18
خب...مرسی از توجه همتون! نمیدونم اصن کسی این فن رو میخونه یا نه ولی در هر حال...
تمام هفت فصلی که تا الان نوشته شده رو در یک فایل ورد گذاشتم(نمیدونم چرا تبدیل به پی دی اف نتونستم بکنم!ببخشید خلاصه)
منتظر فصل هشت باشید تا از یکنواختی داستان بیاید بیرون!

با تچکر!

در صورت خرابی فایل بیزحمت منو مطلع کنید! با تچکر دوباره.

پیوست:


zip return_to_hog_word.zip اندازه: 41.60 KB; تعداد دانلود: 145


خوب زندگی کن. بزرگ شو و... کچل شو! بعد از من بمیر و اگه تونستی با لبخند بمیر. توی کارات دودل نباش. ناراحتی چیز باحالی برای به دوش کشیدنه ولی تو هنوز خیلی جوونی!


کوروساکی ایشین- بلیچ

تصویر کوچک شده




پاسخ به: بازگشت به هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۰:۱۵ سه شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۳
#19
فصل هفتم:و اینک در هاگوارتز!

هری حتی نفهمید چه کاری انجام داد و یک ماه گذشت!تا اینکه آن روز جغد ها تصمیم گرفتند هری را کلافه کنند.
صبح یک نامه از رون داشت که می گفت فردا روز فوق العاده ای است.احتمالا رون تصمیم گرفته بود از نامه به عنوان یک توپ,دفتر نقاشی و یک تمرین کاردستی برای رز استفاده کند چون وضع نامه خیلی بد بود.
ظهر دو نامه از هاگوارتز داشت.از نویل و مک گونگال که تبریک و یادآوری کرده بودند.
شب هم دو نامه از تدی و بیلی داشت.
تد گفته بود فردا صبح زود به لندن میرسد و آماده است به هاگوارتز برود.
بیلی هم نکات لازمه برای تعلیق موقت کارش را گفت.
بالاخره آنروز هم به پایان رسید.
وقتی پاتر مسن لباس خوابش را پوشید و بچه های غرق در خوابش شب به خبر گفت, راه اتاق خواب را در پیش گرفت.
دستش روی دستگیره ی در سفت شد.به انعکاس عجیب و غریب تصویرش در فلز دستگیره خیره شد.از آن تصویر کاریکاتور مانند احتمالا نمی شود نظری در مورد ظاهر کسی داد اما هری متوجه چیزی شده بود.
کمی سرش را به طرف دستگیره ی در نزدیک کرد.وقتی کاملا از وجود اولین تار موی سپیدش مطمئن شد لبخندی به لبانش نشست!
دستگیره را فشار داد و وارد اتاق خواب شد.جینی خیلی آرام خوابیده بود.اگر بیدار بود شاید هری این خبر را به او می داد.نمی دانست جینورا چه عکس العملی نشان می دهد.شاید او هم تعجب می کرد. شاید هم سریعا جلوی آینه ای می رفت و موهای خودش را چک میکرد. در هر صورت نمیشد چیزی فهمید. فعلا نه.

------------------------

جیمز یویوی محبوبش را جلوی صورت برادرش تکان داد و با غرور گفت:
-می بینی؟نظرت چیه؟

تد سرش را کج کرد و با دقت بیشتری به یویو زل زد.لبخند کوچکی روی لبانش نشست.با شادی گفت:
-خوشحالم از نهنگ خوشت میاد.منم يه نهنگ دارم!

دست در جیبش برد و یک عروسک از آن بیرون کشید.نهنگ آبی رنگی که با نقش روی یویو مو نمی زد.جیمز نهنگ را از دست تدی قاپید و در عوض یویو را به سمت او پرت کرد.خندید و گفت:
-چه عجیب!من نهنگ خودمو با چوبدستی خودم کشیدم.
-و عجیب تر هم میشه وقتی من بگم نهنگ من هم ساخته دست خودمه!

هر دو زدند زیر خنده! هری صدا زد:
-تا کی اونجا می مونید؟ما داریم می ریم.

تد و جیمز از جا پریدند. به بقیه نگاه کردند که حالا همه شان روی جارو در هوا معلق بودند.تد سریعا جارویی که کنار پایش افتاده بود را برداشت و سوارش شد.یویو را در جیبش چپاند و دستش را به سمت برادرش دراز کرد.جیمز دستش را گرفت و سوار جارو شد.
هری سرش را تکان داد و همه به هوا پریدند.لحظه ای بعد چمن تمیز خانه پاتر ها تبدیل به نقطه ای مبهم در دور دست شد.انگار که همیشه همان قدر بوده است.
در یک جارو رون و هرمیون نشسته بودند.این بار هم خبری از رز و هوگو نبود.پریزاد و همسر مو قرمزش قبول کرده بودند که باز هم مراقب رز,هوگو و لیلی جوان باشند.بیل ویزلی به محض این که خبر رفتن هری و بقیه را شنیده بود اعلام کرده بود آماده مراقبت از بچه هاست.می گفت بهتر است آن ها اینجا بمانند.حتی اصرار کرده بودند آلبوس هم بماند اما پاتر نیمه جوان قبول نکرده بود.می گفت عاشق دیدن هاگوارتز است.درست مثل بقیه برادران و خواهرش.
لیلی از فرصت استفاده کرده بود و گفته بود به خانه ویزلی ها بروند.او عاشق آن خانه بود.با آن قوی زیبا که در حیاط پشتی می درخشید و مدام از دهانش آب بیرون می پاشید.مجسمه زیبایی بود.کسی نمی دانست آن قو از کجا پیدایش شده اما همه اهالی هاگزمید, آن را به چشم یک هدیه می دیدند!یک افسانه شده بود.
هری و جینی و آلبوس در یک جارو بودند.جاروی هری مخصوص سیر و سفر بود.
تد و جیمز هم روی یک جارو بودند.آن جارو هدیه کریسمس تدی بود.زیبا بود.یکی از آخرین مدل های جارو در جهان بود و با آن سرعت فوق العاده میشد به چشم یک جاروی مسابقه نگاهش کرد.نامش آسمان ابری 4017 بود.
هری هیچوقت آن روز را یادش نرفته بود.وقتی که به خرید رفت تا چند جارو برای جوانتر ها بخرد...

پایان فصل هفتم...
ببخشید کوتاه شد!


خوب زندگی کن. بزرگ شو و... کچل شو! بعد از من بمیر و اگه تونستی با لبخند بمیر. توی کارات دودل نباش. ناراحتی چیز باحالی برای به دوش کشیدنه ولی تو هنوز خیلی جوونی!


کوروساکی ایشین- بلیچ

تصویر کوچک شده




پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۱۰:۵۶ یکشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۳
#20
مصاحبه خوبی داشتی پاپای بد!

گفتی:

نقل قول:
کتاب های هری پاتر رو نخوندم


چطوری با دیدن 5 تا فیلم ازش پس اینقدر عضو خوب و گولاخی شدی؟جل المرلین!

گفتی:
نقل قول:
مرگخوار بودن یا محفلی بودن باید فراتر از یک اسم باشه!


چطوری آخه؟ اون رقابت خوب و جذابی که در نظرت هست چیه؟چجوری یه مرگخوار یا محفلی واقعی باشیم آخه؟

و باز هم گفتی:

نقل قول:
کتاب زیاد نخوندم!

چطوری بدون خوندن کتاب اینقدر عضو بزرگی هستی؟ذاتیه عایا؟

و باز هم گفتی(ای بابا!چقدر گفتی! )

نقل قول:
هفته ای یک فیلم می بینم.


واقعا؟پس الان استاد فیلم شدی دیه؟آورین آورین!

خب...در آخر بگم که شدیدا به یک روباه یا مارمولک(آفتاب پرست؟هوووم!) برای قلم پر بعدی نیاز است!

امضا: هیچ کاره ی ملت!


خوب زندگی کن. بزرگ شو و... کچل شو! بعد از من بمیر و اگه تونستی با لبخند بمیر. توی کارات دودل نباش. ناراحتی چیز باحالی برای به دوش کشیدنه ولی تو هنوز خیلی جوونی!


کوروساکی ایشین- بلیچ

تصویر کوچک شده








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.