شب شده بود. هوا بسیار سرد بود. فیلیوس در خانه اش نشسته و مشغول خواندن روزنامه بود.
تق تق تق تق!فیلیوس از ترس پرید. فورا به سمت در رفت.
-چه خبره؟ هوووووی!
-منم فیلی زود باش.
فیلیوس صدای آشنای زنوفیلیوس را شنید. آهی کشید و در را باز کرد. در هنوز کامل باز نشده بود که زنوفیلیوس وحشیانه وارد خانه شد.
-زنوف چته؟ اینجا چیکار میکنی باز؟
-ام... هیچی! مهمون میخوای؟
-باز دخترت از خونه انداختت بیرون؟
رنگ از چهره زنوفیلیوس پرید و به سرفه افتاد. با ناراحتی که در صدایش پیدا بود شروع به حرف زدن کرد.
-تو که میدونی... ام اون یکم چیزه... چیزه... میدونی دیگه! میشه ولش کنی؟
فیلیوس، زنوفیلیوس را میشناخت. با اولین نگاه متوجه شده بود که این بار اوضاع فرق میکند. ولی بحث را ادامه نداد و خواست مهمانش راحت باشد.
-دقت کردی از هفت روز هفته شیش روزش رو اینجایی؟
-آره. از بس دوست دارم. بیا بغلم.
-ولش کن.
فیلیوس به سمت آشپزخانه رفت تا قهوه آماده کند. اما زنوفیلیوس با چهره ای رنگ پریده به اطرافش نگاه میکرد. خانه مثل هر روز تمیز و مرتب بود.
-اثری از اون چیزه نیس. وااای مرلین! من چیکار کردم.
پس از چند دقیقه فیلیوس با دو فنجان قهوه آمد. چون از سلیقه دوستش باخبر بود، مقداری نمک، زردچوبه، پودر کیک و مواد دیگری را به فنجان قهوه او اضافه کرده بود. زنوفیلیوس
مثلا قهوه اش را خورد و با آستینش دهانش را پاک کرد.
-هووووم به به. مرسی عالی بود.
-
-خوابم میاد! شب بخیر.
-جاتو...
اما زنوفیلیوس به سمت اتاق فیلیوس رفت و فیلیوس از صدای فنر تخت متوجه شد که باز هم مجبور است زمین بخوابد.
-
فنجان ها را جمع کرد. جایش را کنار تختش که توسط زنوفیلیوس اشغال شده بود انداخت و خوابید.
نصف شب!زنوفیلیوس که روی تخت خوابیده بود به صورت کاملا ترسناکی از جایش بلند شد. دست هایش را صاف در مقابل خود گرفته بود. چشمانش کاملا بسته بود. از تخت پایین آمد. دستانش را مانند زامبی ها گرفته بود. به سمت فیلیوس رفت. خم شد و...
شترق!-
آییییییی!سیلی محکمی را نوش جان فیلیوس کرد! سپس با آرامش دوباره به سمت تخت خواب رفت و خوابید. پس از چند دقیقه دست هایش را که در هوا معلق بود را پایین آورد.
فیلیوس در حالی که با دستش صورتش را گرفته بود، مات و مبهوت به زنوفیلیوس چشم دوخته بود.
-آخه چرا من!
دو ساعت بعد!فیلیوس با صدای بسیار بلندی از خواب پرید. چند دقیقه ای طول کشید تا بفهمد چرا روی زمین خوابیده است.
-منو نه! میگم منو نهههههه!
به زنوفیلیوس نگاه کرد که از ته دل فریاد میکشید.
-پیست! زنو!
-ماماااااان!
زنو فیلیوس شست پایش را بالا آورد و شروع به مکیدن آن کرد.
-نممم نممم نممم! ببین من شورم! ارزش خوردن ندارم! نهههههه! منو نخور.
فیلیوس که متوجه شده بود که وی خواب بسیار ترسناکی میبیند لطف کرده و بالشش را برداشته و به سمت کاناپه رفت و هیچ زحمتی برای بیرار کردن زنوفیلیوس نکشید.
-بذار ببینه. به دردش میخوره.
صبح زود!زنوفیلیوس با موهایی پریشان از اتاق بیرون آمد. با دقت اطافش را برسی کرد.
-صبح بخیر.
-صبح بخیر. چه خبرته؟ چرا اینقدر صدای... فیلی! آخه کارتون؟
-آره الان قسمت باحالش میاد.
-میگما ام چیزه... کسی نیومده؟
-نه. هاهاهاها! خیلی باحالی پسر.:yrorf:
-من؟
-نه بابا. کارتون رو دارم میگم.
زنوفیلیوس با ناراحتی سرش را تکان داد. حواسش اصلا جمع نبود. با هر صدایی میپرید. صدای کارتون خیلی اذیتش می کرد؛ ولی کاری از دستش بر نمی آمد.
به بدبختیش فکر کرد. به کاری که کرده بود.
-
-دیوونه.
-خل.
-دیوونه.
-خل.
-
-
درگیری داشت اوج میگرفت. زنوفیلیوس که زیر دلش را گرفته بود با پایش فیلیوس را به سمتی پرت کرد.
-عه عه! چرا میزنی؟
-تو اول شروع کردی!
زنو در حالی که سرش را تکان میداد به اطرافش نگاه کرد. گویی دنبال چیزی بود.
-مگه بچه ای؟
-دیدی کارتونم تموم شد؟
-
-خب چته؟ من که میدونم یه چیزیت هست. حالا بگو.
زنو که گویی منتظر این جمله بود نفس عمیقی کشید. روی مبل نشست و به چشمان فیلیوس چشم دوخت.
-من یه کاری کردم.
-خب؟
-که نباید میکردم.
فیلیوس به سلیقه خود در انتخاب کردن دوست افسوس می خورد.
-زنو... چیکار؟
-اوتو...
-اتو رو خراب کردی؟ میدونی چقدر گالیون بابتش داده بودم؟
-نه فیل... اوتو...
-اتو رو گم کردی؟ میدونی چقدر گالیون بابتش داده بود؟
-میشه خفه شی؟
من اوتو رو اذیت کردم.
فیلیوس که تازه متوجه منظور زنوفیلیوس شده بود لبخندی زد.
-که خب اونو میشناسی؟ نجینی رو داره... که خب... میدونی دیگه... اوتو یکم کم داره... یجوریه... من که کاری نکردم! فقط چون لیوان مورد علاقم رو شکونده بود با این کمربندم زدمش!
فیلیوس با شنیدن نام نجینی بر خود لرزید. یاد اولین دیدارش با او افتاد.
فلش بک!فیلیوس که به تازگی مرگخوار شده بود با خوشحالی از پله های خانه ریدل پایین آمد.
-تمیز میکنم همچین و همچون...
-وینکی؟
وینکی که صدای فیلیوس را برای اولین بار شنیده بود، فورا مسلسلش را به دست گرفت.
-سوراخ سوراخ...
-وینکی... بیا بغلم.
فیلیوس فورا وینکی را در آغوش گرفت. وینکی تحمل این همه محبت را نداشت. مسلسلش زمین افتاده بود. فیلیوس چنان او را میفشرد که نفس کم آورد. همه این ها دست به دست هم دادند و مغز وینکی قاطی کرد و سوت کشید. بنابراین وینکی به زور خود را از دست فیلیوس رها کرد و به سمت اولین اتاق دوید.
-وینکی این عکس جدمه... اونم یه جنه! بیا ببین میشناسیش؟ از دوستات نیست؟
فیلیوس نیز پشت سر او شرع به دیودن کرد. وقتی وارد اتاق شد وینکی را ندید.
-وینکی؟ من جنا رو دوست داما! بیا بهت شکلات بدم.
ولی صدایی نیامد. فیلیوس مشغول برسی اطرافش شد.
-فیس فوس ففففسسس!
فیلیوس مار بزرگی را در مقابل خود دید. مسلسل وینکی درست جلوی دهان مار، روی زمبن افتاده بود.
-
فریاد بلندی کشید و از اتاق بیرون آمد. در را بست و قلبش را گرفت.
-وااای من چیکار کردم؟ طفلی گناه داشت. شاید جدم رو میشناخت.
ولی فیلیوس نمیدانست که وینکی در اتاق قایم شده بود. وینکی توانست خود را از دست فیلیوس نجات دهد.
-
الووووو!
فیلیوس بر اثر این فریاد بلند، از خواطرات خود بیرون پرید.
-فلش بک بودما!
-آره داشتم میگفتم! بعدش اوتو قسم خورد که کاری کنه نجینی من و هر کسی که به من کمک کرده رو بخوره.
-میشه دوباره بگی چی شد؟!
زنو فیلیوس سرش را با افسوس تکان داد. لیوان آبی برداشت و دوباره شروع به گفتن کرد.
-چن بار بگم؟ اه! ببین دعوامون شد. من زدمش اونم عصبی شد گفت کاری میکنه که نجینی من و کسی که به من کمک کنه و جا بده رو بخوره! خیلی سخته؟ دوباره بگم؟ اگه نمیفهمی رو کاغذ بنویسم.
-
فیلیوس با ناراحتی به زنوفیلیوس نگاه می کرد. زنوفیلیوس نیز با عصبانیت او را نگاه میکرد. لیوان را روی میز گذاشت و نفس عمیقی کشید.
-الان باید جیم شیم.
-اوتو مهربونه!
-نه خیلی زودم میاد و ما رو پیدا میکنه.
-پیدا نمیکنه. من از نجینی میترسم.
-چرا پیدا میکنه! آخه من موقع اومدن خواستم یه یادداشت برای لونا بذارم... ولی خب میدونی؟ الان متوجه شدم که اوتو به خونه ماهم سر میزنه دیگه! خب پس اون یادداشت رو، رو در میبینه!
-آخه رو در؟!:|
فیلیوس فورا برای جمع کردن وسایلش به اتاقش رفت. پس از چند دقیقیه با یک ساک کوچک از اتاق بیرون آمد. با زنوفیلیوس از خانه بیرون آمدند. تا خواست پایش را از خانه بیرون بگذارد...
-هوووم!(افکت خورده شدن توسط خزنده!)
زنو فیلیوس با دیدن مار بزرگ فورا آپارات کرد تا پیش شخص دیگری برود.
-هر جا بری پیدات میکنم. چی رو خوردی نجینی؟
از شکم نجینی صدایی آمد.
-دیلاق... دیلاق...! اه تو هم دیلاقی.
این استخونای وینکیه؟
-نجینی؟ فلیت رو آخه؟ الان به ارباب چی بگم؟!