هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: زمین‌خاکی کوییدیچ
پیام زده شده در: ۰:۱۵ جمعه ۱۳ تیر ۱۳۹۳
#11
We're a Team

این یک نتیجه داره : هیچ وقت هوش انسان رو موجودات دیگر ندارند

هیچکس نمی دانست چطور این بازی را شروع کرده بود . چه کسی این پیشنهاد را داده بود . فقط ترس در صورت تمام بازیکن ها موج می زد . این بازی قربانیان زیادی می داد . گروگان ها بدون خواست خودشان کام مرگ دعوت شده بودند ، رحمی در کار نبود.
ویلیام گفت :

- بچه ها ، همه ی ما قربانی خواهیم شد . ما نباید بر علیه هم بجگیم .
ویلوت :

-منظورت چیه ؟

- ما باید بر علیه اونا باشیم !

- چطوری ؟

- من یه نقشه دارم . شیاطین عاشق خون هستند .

- خوب . چی کار کنیم ؟

ویلیام خطاب به گروگان ها :
-خون بریزید ! دست های خود را ببرید و به پایین بریزید .

همه این کار را کردند و شیاطین به دنبال ریزش خون خود را از پرتگاه به پایین پرت می کردند . همه ی آن ها پرت شدند .
تمام اعضای کوییدیچ به طرف گروگان ها رفتند و گروگان ها را سوار کردند تا آن محل را بروند .



ویرایش شده توسط ویلیام آپ ست در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۱۳ ۱۷:۰۹:۲۷


پاسخ به: شهرداری هاگزمید(تعامل با ناظران)
پیام زده شده در: ۲۳:۵۵ پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۳
#12
ببخشید من شغل نویسنده یا طراح دکوراسیون یا مامور دفاع دربرابر جادوی سیاه رو به من بدید .

یک از اینا لطفا



پاسخ به: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۲۳:۴۶ پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۳
#13
لیلی با خود می گفت :
-آه کاش توحید به جای هرموین از من خواستگاری می کرد .

ناگهان توحید به هوش آمد و نگاهش به لیلی که ته حـال نشسته بود افتاد .

با هیجان بلند شد و به سمت لیلی رفت و گفت :

- ببخشید بانو ، می توانم سوالی از شما بکنم؟

- با کمال میل بفرمایید !

- آیا می توانید برای من یک لیوان آب بیاورید ، من تشنه ام !

لیلی از عصبانیت سرخ شد و گفت :
- مگر شما دست ندارید ؟
- دست دارم ، اما دوست دارم دستان پر مهر شما برای من آب بیاورند .
- باشد ، شما بر روی این صندلی بنشینید .

لیلی به آشپزخانه رفت ناگهان دی یک پسر از توی آشپزخانه بیرون آمد .
با یک نگاه شیفته ی او شد . ( بین خودمون بمونه این خارجیا چقدر ... )
با هر قدم او ، لیلی نیز به دنبالش می رفت . پا به پا ، حتی یک لحظه هم نایستاد . تا این که با شجاعت گفت :
- ببخشید آقا . با شمام . می شه یکم وقت شما رو بگیرم.
آن پسر ایستاد و برگشت :
- بله ، بفرمایید .
-نام شما چیست ؟
- ویلیام .
- می شه به من کمکی بکیند .
- باشه اما الان نه ، کار دارم ؛ باید با دوستم برویم خرید .
- آه ، بله می شه اسم کاملتون رو بگید .

ناگهان یک دختر آمد و گفت :
- سلام ویلیام ، بریم .
ویلیام :
- باشه بریم.
و آن دو با هم خانه را ترک کردند و سپس لیلی به افسردگی بدی دچار شد.



پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۱۷:۴۵ پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۳
#14
من می خواهم راز ققنوس را کشف کنم . بپرس پروفسور. مرا به جست و جو ی راز بفرست.

و عضو محفل شوم .

( مادرم هم مک گونگاله ها ) من باید حتما راز رو پیدا کنم و عضو شم وگرنه مادرم منو می کشه .



پاسخ به: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۱۷:۳۸ پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۳
#15
- به حرف من گوش کن ، باید سرت رو شامپو بزنی ، موهاتو شونه بکشی و یک لباس تمیز بپوشی بری داخل و هر چی شد به من بگی .

- اما من می ترسم .

- ترس ، مرگخوار نباید از چیزی ترس داشته باشد.

- می توانم یک سوال بپرسم ؟

- بپرس .

- می شه برم دستشویی ؟

- برو گمشو پسر ، تو پسر من نیستی ، شجاعت در وجودت نیست !!!

بعد یک ساعت .

- مامان من آماده ام . من شما را سربلند خواهم کرد.

- آفرین پسر . حالا تو باید به محفل بروی و از نقشه ی آن ها سر در بیاوری .

- باشه مادر .

او به طرف محفل راه افتاد. بعد چند ساعت به محفل رسید . در زد .
در باز شد . داخل شد . تاریک بود . ناگهان آلبوس بیرون آمد و گفت :
- اینجا چه می خواهی ؟
- آمده ام عضو محفل شوم . من عاشق شما هستم.

آلبوس در چشمان او چیزی خواند ، اینکه او : فرزند آیلین است .

آلبوس :
- باشه ، باشه ، اما باید امتحانی بدهی که خیلی سخت است .

- من از پسش برمی آیم .

- باشد ، تو باید دو ماه برای ما کار کنی تا عضو محفل شوی و از اطلاعات ما سر در بیاوری !

- باشد ، بگو چه کار باید بکنم ؟

-باید توالت های هاگوارتز را تمیز کنی !!!


ویرایش شده توسط ویلیام آپ ست در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۱۲ ۱۸:۱۲:۳۰


پاسخ به: مهد کودک دیاگون
پیام زده شده در: ۱۷:۰۱ پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۳
#16
ولدمورت ایستاد و درکوچه دیاگون فریاد زد :
-آیلین جون ، کجایی ؟ بیا عمو ، بیا !

ناگهان لوسیوس و کراب آمدند و گفتند :
-ارباب برای ما شیرینی می خری ؟

ولدمورت :
- شیرینی ، آه ، خوب ، شیرینی ؛ بچه ها شیرینی دوست دارن ، برید گمشید دراکو رو از زیر گاری بیارید بیرون .
و تو ... تو ، ای بلاتریکس ، کتاب می دزدی .
تو آبروی مرگخوارهارو بردی !فکر کردی چون من بچه ام و تو بزرگ می تونی هر غلطی که خواستی بکنی ؟

- من ، برای چه ارباب ؟ (بلاتریکس که می دونست این ها بچه ان و تقسن و از بزرگیشون هم بدترن ، چیزی نگفت )

- حرف زیادی نزن ، کتاب دزدی می کنی و صاحبش تو را می گیرد ، آنهم به جرم دزدی ؟! ها .

- اما ، ارباب ...

- ارباب و کوفت ! تو قوانین را زیر پا گذاشتی ، مگر من نگفتم اول صاحب را بکش ، سپس از آن دزدی کن .

بلاتریکس از وحشت در جای خود ایستاد .

ولدمورت ادامه داد :
- حالا باید تنبیه شوی ! تنبیه تو ... تنبیه تو این است که به مهدکودک بروی و هدف نشانه گیری بچه ها باشی .

بلاتریکس به خاطر تنبیه بزرگی که رویش افتاده بود ، بیهوش شد .

پس از به هوش آمدن پا به فرار گذاشت و مرگخواران به دنبال او افتادند .
تا این که در بن بست او را گیر آوردند .

بلاتریکس :
- رحم کنید ، اشتباه کردم ، غلط کردم ، به بزرگی خودتون ببخشید .

ولدمورت :
- رحم نه ... حالا جرمت سنگین تر شد . از دستورات من سرپیچی می کنی .
جرم سنگین تر ، یعنی ؛ بهای بیشتر .
مرگخواران او را سر وته در مهد کودک با لباس های صورتی مسخره آویزان کنید.


ویرایش شده توسط ویلیام آپ ست در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۱۲ ۱۷:۰۶:۴۸
ویرایش شده توسط ویلیام آپ ست در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۱۲ ۱۷:۰۹:۱۷
ویرایش شده توسط ویلیام آپ ست در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۱۲ ۱۷:۱۸:۵۳
ویرایش شده توسط ویلیام آپ ست در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۱۲ ۱۸:۱۶:۳۳


پاسخ به: اعضاي سایت خودشونو معرفی کنن
پیام زده شده در: ۱۱:۱۸ پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۳
#17
من حامد هستم
16.5 ساله از تهران
بازی ساز و برنامه نویسی می کنم .
انیمیشن می سازم ، میکس می کنم .
ولی هری پاتر رو دوست دارم



پاسخ به: اگر قرار بود با يكي از شخصيت هاي كتاب ازدواج ميكرديد ، آن شخصيت چه كسي بود ؟ چرا؟
پیام زده شده در: ۲۱:۴۸ چهارشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۳
#18
لونا لاوگود ...
بقیه اش هم شخصیه .




پاسخ به: انتشارات طلای کمیاب
پیام زده شده در: ۱۳:۲۶ جمعه ۶ تیر ۱۳۹۳
#19
نه متاسفانه برای کامپیوتره .
سه بعدیه .



انتشارات طلای کمیاب
پیام زده شده در: ۱۲:۴۴ جمعه ۶ تیر ۱۳۹۳
#20
ما که می خواستیم باهاش ایفای نقش کنیم و دیگران ایفای نقش کنن درباره شخصیتشون باهاشون مصاحبه کنیم و تصویری از لبنخدشون رو (شخصیتی که گفتن ) رو درست کنن بعد هرماه لبخندبرتر رو معرفی کنیم . باشه . شاید دیدن ایفای نقشه مکانش رو تغییر دادن.یه مغازه هم دادن به ما. با نظرتون من رو همراهی کنید

انتشارات طلای کمیاب تقدیم می کند :

مجله ی عصر جادو - نشر اول

نویسنده : ویلیام آپ ست

هر هفته منتشر خواهد شد !

موضوعات :

1.درباره ی نویسنده

2.مصاحبه با آلبوس دامبلدور

3.سه معجون در پاترمور

4.بیوگرافی مرلین

5.جام جهانی کوییدیچ از نگاه پیام امروز

با سپاس از :

انجمن و سایت جادوگران

سایت دمنتور

سایت ماگل نت


تصاویر : تصویر 1 / تصویر 2


دانلود در قالب rar با حجم 8.64 مگابایت : آپلودر
دانلود با فرمت exe با حجم 10 مگابایت : 4شیرد







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.