رابسورولاف VS بچه های محله ریونکلاو
پست اول
بلاتریکس گرمش بود. هوای اتاق به شدت سنگینی میکرد و لرد تک پنجره اتاق را بسته بودند. از هوای بارانی خوششان نمی آمد. ایشان را یاد شب منحوسی می انداخت، شبی که طلسم عشق مادری باعث شد تا 11 سال دور از جامعه جادویی و در قالب جسم حقیری به سر ببرند.
بلاتریکس نگاهی گذرا به بیرون انداخت، باران نمی آمد ولی ابر های سیاه سرتاسر آسمان را پوشانده و تنها منبع نور چراغ های درون خیابان بودند.
- حواست اینجاست بلاتریکس؟
- بله سرورم!
ولی دروغ میگفت و میدانست که اگر دروغ بگوید لرد متوجه خواهد شد. ولی برای اصلاح حرفش دیر بود.
- بلاتریکس، یکبار دیگه به من دروغ بگو تا خودم شکنجه ات کنم.
چند دقیقه قبل وارد اتاق لرد شده بود. جناب لرد طبق معمول پشت میزشان نشسته بودند و نجینی در پایین پای او چنبره زده و به خواب فرو رفته بود. علت احضار مشخص بود، تیم کوییدیچ چند بازی را پشت سر هم برده و لرد اجازه داده بودند تا مرگخواران مغضوب را دوباره در خانه ریدل اسکان دهند.
- ببخشید سرورم.
- دوباره میگم بلاتریکس، تو و تیمت حق ندارید بازی آخر را ببازید، متوجهی؟
- بله ارباب.
لرد سرش را کمی تکان داد، سپس نگاهی به در که پشت سر بلاتریکس بود انداخت و این یعنی اجازه برای خروج صادر شده است!
بلاتریکس تعظیم کوتاهی کرد و با قدم های بلند از اتاق بیرون رفت تا بلکه کمی هوای تازه بخورد، ولی دریغ که هوای خانه ریدل انگار تبعیت کرده بود از هوای داخل اتاق لرد. همانطور که مرگخواران از اربابشان تبعیت میکردند. به سمت نشیمن خانه رفت تا خبر های جدید را به گوش هم تیمی های خود برساند.
***
- پس از اینجا رفتن شدیم؟
- آره دخترم، بعد از آخرین مسابقه به خونه رفتن خواهیم شد.
- خونه...
بچه کلمه ی "خونه" را تکرار کرد. آنچنان معنایی برایش نداشت، هیچوقت خانه را ندیده بود. حتی در اینجا، هیچوقت حق نداشت لرد را ملاقات کند، استقبال گرمی از او نشده بود و همیشه از آن آدم گنده های نقاب دار میترسید.
ولی به روی خودش نمی آورد و سعی میکرد که خودش رو شبیه آنها کند. ولی حالا که قرار بود به خانه برگردد قضیه فرق میکرد...
- اون اینجاست؟
کنت الاف با شدت درب اتاق را باز کرد و برای بیان کردن حرفش تقریباً داد کشید. دستش هنوز به دستگیره در بود و نفس نفس میزد.
- کی اینجا شدن کنه الاف؟
- آتش زنه!
الاف بدون اینکه منتظر جواب بماند بیرون رفت. از اتاق نه صدای گربه ای شنید و نه آثاری از گربه محبوبش دید. رابستن و بچه هم به دنبال الاف راه افتادند تا متوجه شوند قضیه از چه قرار است.
کنت الاف به شدت هول شده بود. در بین راه پایین رفتن از پله ها تنه ای به رکسان زد.
- هی! چته؟
خانه را روی سرش گذاشته بود.
- گربست دیگه، هرجا رفته باشه برمیگرده.
هوریس نیشخندی را ضمیمه حرف اش کرد.
- نه! هر جا بخواد بره یجوری به من میفهمونه، هیچوقت یهو غیبش نمیزنه.
الاف جلوی درب انباری بود که بلاتریکس او را متوقف کرد.
- جناب لرد احضارت کردن الاف.
دردسر! اولین کلمه ای که در ذهن الاف آمد. حتما سر و صدا ها به گوش لرد رسیده بودند. نمیتوانست جستجو را متوقف کند و از طرفی هم اطاعت نکردن امر لرد عواقب خوبی نداشت. صاف ایستاد و کتش را مرتب کرد و به سمت اتاق راه افتاد. هر قدم ضربان قلبش بود و هر ضربان ثانیه ای را تصویر میکرد که او برای یافتن آتش زنه تلف میکرد.
بقیه مرگخواران او را تا اتاق مشایعت کردند. الاف در زد و بعد از شنیدن"بیا داخل" درب اتاق را باز کرد و به داخل اتاق رفت. مرگخواران هر لحظه منتظر شنیدن صدای کروشیو و در پی آن فریاد های الاف بودند اما اتفاق دیگری افتاد. بعد از دقایقی کوتاه درب اتاق باز شد و الاف به سرعت از جلوی مرگخواران کنجکاو گذشت.
- امکان نداره.
الاف پله ها را یکی دو تا طی کرد. بنظرش امروز خانه ریدل تاریکتر از هر زمان دیگری بود. پله ها زیر پاهای نگرانش جیغ میکشیدن. در خانه را باز کرد و به حیاط رفت.
- چ... چطور... چطور ممکنه؟
الاف روی چمن های خشک خانه ریدل زانو زد. در درون هوای تاریک حدس زدن آنچه روی زمین بود سخت بنظر میرسید. تا آنکه الاف دستانش را زیر لاشه گربه اش برد و آن را بالا آورد. رو به مرگخواران کرد، صحنه ای دردناک حتی برای مرگخواران سنگدل و ظالم. الاف خیره شده بود به گربه ای که سالها در هنگام تنهایی و انزوای الاف یار و همدم او بوده است. گربه ای سرزنده که حالا فقط جسدی سوخته و گوشتی عریان از او باقی مانده بود. موهای آتش زنه به طور کامل سوخته بود و گوشتش از شدت حرارت به رنگ صورتی درآمده بود.
- کنت؟
ابیگل با تردید او را صدا زد.
- اون رفته، برای همیشه... .
الاف گربه را بر روی دستانش حمل کرد و آن را به داخل خانه آورد. مرگخواران کنجکاو بودند که چه اتفاقی افتاده است.
- باید خاکش کنیم کنت.
الاف جسد گربه را رو میز گذاشت.
- نه تا وقتی که انتقامش گرفته نشده.
سکوت بر جمع مرگخواران حاکم شد. هوای تیره بیرون، راه نفوذش را به درون روح و روان آنها پیدا کرده بود.
- چه اتفاقی افتاده کنت؟
بالاخره در طی چند دقیقه گذشته الاف سرش را بالا آورد و به چشمان فرد سوال کننده نگاه کرد. خشکی دهانش راه کلمات را بسته بودند ولی با تلاشی همراه با فرو خوردن بغض بر آنها فائق آمد:
- جناب لرد گفتند... گفتند که نامه ای به داخل اتاقشون افتاده بود... که تصویر آتش زنه توی حیاط رو نشون میداد... لرد گفتن که اسم مرلین زیر برگه نوشته شده بوده.
نگاهی به افراد تیمش کرد. برای بقیه این معنایی نداشت. مرلین هزاران سال قبل مُرده بود و خیلی ها سعی داشتند با انتخاب نام او به عنوان لقب، شهرتی برای خود دست و پا کنند. ولی تیم رابسورولاف میدانست که این یک دعوتنامه رسمی برای آغاز یک مبارزه است. مبارزه ای نابرابر!
بلاتریکس که فقط به فرمان لرد اهمیت میداد، یادش افتاد که آتش زنه دروازه بان تیمش بوده. پس حالا تیم دروازه بان ندارد!
- الاف، یه دروازه بان میخوایم. کسی داوطلبه؟
جمیع مرگخواران سر هایشان را پایین انداخته بودند. هیچکس نمیخواست در تیمی باشد که بلاتریکس در آن امر و نهی میکند.
- پس مجبوریم یه فراخوان بدیم و تست برگزار کنیم. الاف؟
- اوهوم.
الاف حواسش جای دیگری بود.
***
- خیله خب. کریس چمبرز به هر کدومتون ده تا شوت میزنه. هر کس گل کمتری خورد دروازه میشه. مفهومه؟
تازه واردین بخت برگشته سرهایشان را به نشانه موافقت تکان دادند.
هوا همچنان ابری بود. بلاتریکس با خودش فکر کرد که اگر هوا هنگام مسابقه هم به همین صورت باشد احتمالاً به مشکل بر میخورند. هر چند مشکلات بزرگتری داشت که باید به آن ها رسیدگی میکرد. انتخاب دروازه بان اولین آنها بود. بعد باید روحیه الاف را درست میکرد و در انتها بیماری خودش را درمان. هوا هر لحظه برایش سنگین تر میشد. فرقی هم نداشت که کجا بود، اتاق یا فضای باز. کم کم نفس کشیدن به یک دغدغه جدی تبدیل میشد. باید کاری میکرد. در عین حال سعی میکرد تا نام مرلین را فراموش کند.
در طرفی دیگری رابستن لسترنج و سوروس اسنیپ روی جاروهایشان و کنار یکدیگر در هوا معلق بودند.
- چرا بلاتریکس خوشو به نفهمی میزنه؟ مرلین به طور واضح برامون پیام فرستاده. انجام این بازی به صلاحمون نیست.
- میدونم سوروس، کار دیگر نمیتوان کردن شد.
رابستن نگاهی به گروه داوطلبان انداخت. همگی افراد تازه وارد تالار اسلیترین بودند. و پشت دروازه ها الاف نشسته بود و با چشمانی بی روح به آنها خیره شده بود.
بعد از چند دقیقه کریس به همراه دو نفر بر روی زمین فرود آمد.
- هر دوتاشون هشتا شوت رو گرفتن بلا!
بلاتریکس نگاهی به آن دو نفر انداخت. هر دو دختر بودند با قامتی متوسطی و بدنی ورزیده و آماده. یکی از آنها کلاغی به سیاهی هوای آن روز بر روی شونه هایش داشت.
- علاوه بر مهارتتون، باید لیاقتتون رو هم ثابت کنید...
جمله بلاتریکس تمام نشده بود که آن دختری که کلاغ همراهش داشت، چوبدستی اش را بیرون کشید و با سرعت طلسم شکنجه را بر روی دیگری انجام داد. دختر نگون بخت روی زمین افتاده بود و جیغ میکشید.
بعد از مدتها بلاتریکس احساس سبکی کرد. شاید خودش طلسم را اجرا نکرده بود اما دیدنش هم لذت خاص خود را داشت.
- اینجا چه خبره؟
بلاتریکس با جمله الاف به خودش آمد. دختر نیز طلسم را قطع کرد.
- دروازه بان جدیده. اسمت؟
- پاتریشیا وینتربورن
الاف اشاره ای به کلاغ روی شونه های پاتریشیا کرد.
- اسمش آلواست جناب کاپیتان. اون همراه من میمونه.
- کلاغی به سیاهی آتش زنه. قبوله.
الاف دستش را دراز کرد و با دروازه بان جدید تیمش دست داد.