هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!)
پیام زده شده در: ۲۰:۳۲ شنبه ۸ شهریور ۱۳۹۳
#11
پاپیون سیاه Vs. خرس های تنبل


پست نخست

ساطور با صدای مهیبی روی میز چوبی فرو رفت. مورفین در حالی که می خندید، تابی به مو هایش داد و گفت:
-می دونین این چیه؟ ساطور الادورا! می دونین دست من چیکار می کنه؟ چون می خواست گردن شما رو با هاش بزنه ولی من برای حمایت از شما موجودات نفرت انگیز، اون رو از دستش بیرون آوردم. حالا می دونین اگه ببازیم چی می شه؟ اینو دوباره می دم دست الادورا و اون موقع گردن های شما تزیینی خواهد بود برای اتاق الا!

قهقهه ی بلندی زد. ترس و وحشت در چشم های دابی و کریچر خوانا بود. مورفین یک خط از گرد سفید رنگ روی میزش ایجاد کرد و آن را بو کشید. بعد از اینکه خط را به طور کامل تنفس کرد، قیافه اش حتی ترسناک تر از قبل شده بود. دماغش را پاک کرد و گفت:
-حالا می تونید برید. این بازی رو باید تو ببری کریچر، در غیر این صورت ...

با انگشت ساطور الا را نشان داد و دوباره قهقهه ای مهیب زد. خنده ای که ترس را به بدن های نحیف دابی و کریچر تزریق می کرد.

اتاق پاپیون سیاه

عصبانیت در چشم های درشت و سیاه پاپا تونده موج می زد. کلاوس به خوبی دلیل این عصبانیت را می دانست. پاپا دائما عرض اتاق را قدم می زد و نگاه زهر آلودش را هر از گاهی به کلاوس می انداخت. ترس کلاوس از پشت شیشه های کثیف عینکش قابل تشخیص بود. سکوت اتاق فضا را برای کلاوس ترسناک تر می کرد. شاید این بار پاپا اخراجش می کرد.

-تو می خواستی خودت رو اثبات کنی، درسته؟

کلاوس سرش را پایین انداخت. نمی دانست این پرسش پاپا در نهایت به کجا ختم می شود اما دلش نمی خواست انتهای این گفتگو به اخراج او از تیم ختم شود. او باید خودش را اثبات می کرد اما دیگر وقتی باقی نمانده بود.

-دارم با تو حرف می زنم کلاوس؟

خشمی که در صدای پاپا موج می زد، تار های قلب کلاوس را لرزاند. این آهنگ را می شناخت، این آهنگ ترس بود. ترسی که این روز ها در قلب خیلی ها سازش را کوک می کرد. قلب کریچر، دابی، کلاوس و حتی مرد همیشه خندان تافتی! البته این ترس در چهره و رفتار تافتی خوانا نبود. ترسش در ورای آن چهره ی خندان جایی در درون وجودش دفن شده بود.

چشم های ناراحت کلاوس به چشم های خشمگین کلاوس دوخته شده بود اما حرفی نمی زد. انگار می ترسید بگوید متاسفم؛ می ترسید عذر خواهی کند. سنگینی بغض را روی گلوی نحیفش حس می کرد، همینطور سنگینی نگاه پاپا را. داشت زیر این سنگینی له می شد که ناگهان ...

-پاپا ولش کن، فقط یه بچه اس!

نگاه پاپا از روی کلاوس سر خورد و روی تافتی موند. کلاوس نفس راحتی کشید. دانه های درشت عرقی که روی پیشانیش نشسته بود، با دست پاک کرد. تافتی لبخندی روی لب هایش داشت که پاپا را عصبی تر از قبل می کرد.

-تو کلاوس رو به تیم معرفی کردی، حالا می گی بچه اس! دنیای کوییدیچ، دنیایی جدیه! ما فردا با مورفین گانت، دیوید کواکر و آیلین پرنس بازی می کنیم؛ می خوای بگی این ها هم به خودشون می گن کلاوس فقط یه بچه اس؟! الادورا چی؟ اونم می گه کلاوس فقط یه بچه اس؟

تافتی جوابی نداشت. تنها نفرتی را زیر دندان هایش مزه کرد. نفرتی عمیق از سه اسم. آیلین پرنس، دیوید کواکر و از همه مهم تر مورفین گانت!

فلش بک

تافتی درون کلاسش نشسته بود و برگه های دانش آموزان را تصحیح می کرد. لبخندش تنها همراهش، در این لحظات بود. صدای تق تق در به گوشش رسید. با خودش حدس زد که باز کلاوس، کسی که صفت کرم کتاب را به درستی با خود یدک می کشید، پشت در است.

-بیا تو.

در با صدایی آرام اما کشدار باز شد. تافتی سرش را از روی برگه ای که تصحیح می کرد، بلند نکرد. دیدن کلاوس نمی توانست مهم تر از تصحیح آن ورقه باشد.

-می دونی، طرز خوش آمد گوییت به برادرت در نوع خودش منحصر به فرده!

صدای دلنشین برادرش را شناخت. لبخند روی صورتش بیشتر از قبل شکفت؛ طوری که می شد، دندان های سفیدش را به خوبی دید. از ادامه تصحیح دست کشید و از جایش بلند شد. آغوش باز برادر بزرگترش، مقصد بعدی تافتی بود.

-کی اومدی؟ فکر می کردم به خاطر ماموریت وزارت رفتی آمریکا.
-رفته بودم، رد قاچاچیا رو توی لندن زدم و نمی تونی باور کنی ...

نگاه برادر تافتی به پنجره ی کلاس خیره شد. از ادامه ی حرف هایش باز ماند. زاغ سیاهی که پشت شیشه بود، او را نگران می کرد. تافتی با نگاهی کنجکاو گفت:
-چی رو؟
-الان وقت مناسبی نیست، دوباره با هم حرف می زنیم.

بعد از گفتن این جمله با عجله از کلاس خارج شد. تافتی با تعجب اخم هایش را گره کرد. چه چیزی برادرش را این چنین نگران کرده بود؟ سوالی که ذهن تافتی را قلقلک می داد.

زمان حال

سکوت دوباره اتاق را آشفته کرده بود. پاپا عرض اتاق را برای هزارمین بار طی کرد و با عصبانیت بیشتری گفت:
-دیدی، حتی خودت هم یک جواب قانع کننده براش نداری!

تافتی از خاطراتش بیرون آمد. به چهره ی کلاوس نگاهی انداخت؛ انگیزه ی خوبی را در ورای آن چهره ی رنگ پریده می دید. همان انگیزه ای که او را به این مسابقات کشیده بود. با صدایی که مملو از اطمینان بود، گفت:
-آره اونا با خودشون نمی گن اون یه بچه اس اما کلاوس دیگه مثل بچه ها رفتار نمی کنه. من مطمئنم توی این بازی دست های کلاوس دور اسنیچ حلقه می شه.

دوباره به کلاوس نگاه کرد. ترس کمی از او فاصله گرفته بود یا حداقل در جایی از وجودش گم شده بود. همانطور که تافتی مدت ها ترسش را در گوشه ای از وجودش دفن کرده بود. آن لبخند مهم ترین نقاب تافتی بود. لبخندی که نمادی از ترس و اندوه بود اما کسی این را نمی دانست!



پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۳:۳۳ چهارشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۳
#12
ارشد جدی هافلپاف

بعد از تموم شدن جمله ی ویولت، هر کی رفت و یه جونور آورد سر کلاس و قیافه ی ویولت گاهی این شکلی بعضی اوقات این شکلی وقتای دیگه این شکلی به ندرت این شکلی و حتی این شکلی می شد. تقریبا همه ی دانش آموزا این کار رو انجام داده بودن؛ حتی دابی جن کهنه کار گریفیندور اینکار رو انجام داده بود که یهو صدایی به خشکی کویر به گوش ویولت رسید.

- استاد اجازه هست که حیوون خونگی خودمون رو بیاریم سر کلاس؟
- اوه پاپا تویی، تو اینجا چیکار می کنی؟! فکر می کردم فقط می شه توی سوژه های جدی گیرت آورد.

پاپا سرش رو پایین انداخت و به کفش های رسمی برق افتادش نگاه کرد. بعد با همون صدای فوق جدی که حتی توی قاب طنز جا نمی گرفت، گفت:
- آره خودمم همونجا رو ترجیح می دم.

سپس آهی به سردی یخچال های طبیعی قطب شمال کشید. ویولت که چهره غمبرک زده ی پاپا تونده رو دید، دلش ریش شد و با همون استایل خودش گفت:
- مهم نی داش! برو حیوونت رو بیار بینیم چه شکلیه.

پاپا سری تکون داد و از جنگل ممنوعه به سمتی رفت.

دو ساعت بعد

آفتاب هم دیگه حوصله اش از تاخیر طولانی پاپاتونده خسته شده بود و خودش رو توی افق محو کرده بود. دانش آموزا در حالی که خمیازه می کشیدن هر از چند گاهی دست به دامن ویولت می شدن که برن خوابگاهشون که ویولت با یه اخم سه گره بهشون نگاه می کرد و می گفت:
- نه، ما برای ... همه صبر می کنیم.
- ویولت خودتم خسته ای که، بذار بریم! این پاپا کی تا حالا توی یه پست طنز سر و کله اش پیدا شده بود که این بار دومش باشه؟!

الادورا در حالی که ساطورش رو توی هوا تاب می داد، این جمله رو گفت. دابی که از ترس ساطور الادورا خودش رو به پای ویولت چسبونده بود و حالا بیشتر به یه کنه ی خونگی شباهت داشت تا یه جن گفت:
- ر... ر ... را ... راس می ... گه!
- تو حرف نزن جن مثل اینکه از کله ات سیر شدی که منو تایید می کنی؟

دابی آب دهنش رو قورت داد. ویولت در حالی که دیگه از اومدن پاپا تونده نا امید شده بود. پرید بالای درخت و گفت:
- خب می تونید ...
- بابت تاخیرم، عذر می خوام. حیوون خونگی من شدیدا به نور حساسه!

صدای پاپا با تمام جدیتش، لبخند رضایت رو به لبای باریک ویولت آورد و باعث پایین پریدنش از بالای درخت به روی زمین شد.

- خب استاد شروع کن. من کلی صب کردم که درس دادنت رو ببینم! راستی حیوونت کو؟ این یارو کی دنبال خودت آوردی؟
- همونطوری که گفتی من الان استاد کلاسم درسته؟

ویولت سری تکان داد. پاپا لبخندی شرورانه زد و بعد با انگشت اشاره به سمت هاگوارتز اشاره کرد.

- ویولت بودلر تو بابت بر هم زدن نظم کلاس اخراجی! این باعث می شه دفعه ی بعدی یاد بگیری بالای درخت پشتک نزنی. گربه ات رو هم با خودت ببر اگه نه غذای این حیوون خونگی عزیزم می شه. می دونی با اینکه یه خون آشامه ولی عادتش دادم از خون حیوونا تغذیه کنه!

دانش آموزا:

ویولت که از عصبانیت دود از کله اش بلند میشد، تابی به مو های دم عصبی داد و گفت:
- این چه جور جسارتیه! من ...

پاپا با لخند پت و پهن طلسم فرمان رو روی ویولت بودلر اجرا کرد و اونو وادار کرد که سکوت کنه . ویولت به سمت هاگوارتز و گربه ی ملوسشم دمش رو گذاشت رو کولش به دنبال اربابش رفت.

-دابی می خوام ببینم دیگه می خوای از پای کی آویزون شی؟!

دابی مثل تیر از کمان رها شده به پای پاپا چسبید. پاپا در حالی که سعی می کرد، دابی رو از پاش جدا کنه گفت:
-5 امتیاز از گروه هافلپاف کم می شه تا الادورا یاد بگیره، کسی رو سر کلاس من تهدید نکنه! 10 امتیاز هم از گریفیندور کم می شه تا همه یاد بگیرن، پاپیچ من نشن!

بعد از تموم شدن جمله اش دابی رو به سمت قطب شمال (جایی که آه سردش رو فرستاده بود. ) شوت کرد. بعد پاچه ی شلوارش رو تمیز کرد و گفت:
-خب اینی که می بینین، ریک، خون آشام دست آموزه من! خیلی از آدما خون آشاما رو جز انسان ها محسوب می کنن. این کار کاملا اشتباه حتی من دسته بندی اونها رو توی دسته ی حیوون ها اشتباه می دونم. درسته ریک؟

خون آشام بخت برگشته با وحشتی که توی چشماش موج می زد، سری تکون داد. پاپا لبخندی زد و ادامه داد:

-خب خون آشام ها گونه هایی خطرناکن! به نظر من قتل عام اونها یه راه خوب برای بهبود وضعیت بشریته اما این کار باعث می شه که اونها به میزان کمی عذاب بکشن؛ اونها لیاقت یه مرگ ساده رو ندارن! پس باید عذابشون داد.

پاپا چوب دستش رو توی گردن ریک فرو کرد. خون از گردن خون آشام بیچاره سرازیر شد و باعث لبخند رضایت پاپا تونده.

-همونطوری که می بینین موجودات، سخت جونی هم هستن. یه راه کشتنشون، در آوردن قلب از سینه اشونه، البته فرو کردن یه تیکه چوب توی قلبشون هم جواب می ده ولی من تشریحشون رو ترجیح می دم.

بعد لبخندش پهن تر شد و با نگاهی سادیستیک به ریک خیره شد.

- خب من تصمیم گرفتم امشب ریک رو تشریح کنم. پس باید شما ها رو سریعتر تنها بذارم. تکالیفتون رو هم به صورت شفاهی خدمتتون عرض می کنم.

تکالیف:

1. یه خون آشام رو شکنجه بدید. (20 نمره)
2. برید دفتر مدیریت و درخواست تغییر استاد این کلاس رو بدید. لازم به ذکر که کاملا مختار و مجبورید که پاپا تونده رو به عنوان استاد جایگزین کلاس مراقبت از موجودات جادویی انتخاب کنین. (10 نمره)
3. به نظر شما خون آشام ها جز کدوم دسته از موجوداتن؟ چرا؟ (5 نمره اضافی)


بعد با ریک وحشت زده توی تاریکی های جنگل ممنوعه غیب شد.


ویرایش شده توسط پاپاتونده در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۲۹ ۱۳:۵۲:۱۴


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۷:۵۶ سه شنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۳
#13
ارشد بی چوب دستی هافلپاف


-به یه مشنگ ابراز علاقه کنید!(30)


Non, rien de rien
... Non, je ne regrette rien

موسیقی به آرامی پخش می شد و او محو بود. شعبده باز مشهور پاریس خود، مسحور شده بود. مسحور قوی ترین سحر این دنیا، زیبایی یک زن! فقط تماشا می کرد. نگاه کردن به این تصویر خسته کننده نبود؛ زیبایی مطلق در کنار عظمت مطلق! می توانست تمام عمرش را صرف آن کند. دخترک فرانسوی، جولیت، با آن دماغ سر بالا، چشم های درشت آبی، مو های کوتاه خرمایی رنگ و آن لب ها ... (کلام برای توصیف آن لب های سرخ قاصر است!) در کنار ایفل ایستاده بود. تنها کسی بود که حواس پاپا تونده را به خود متمرکز می کرد. بلوری که درخشش چشم های درشت و سیاه پاپا را خیره کرده بود.

جولیت هم انگار از او بدش نمی آمد. اینکه هر هفته به دیدن نمایش تکراری شعبده بازی او می آمد و هر بار تا انتهای آن روی یکی از صندلی های ردیف اول، متعجب و شگفت زده می نشست، خودش مایه ی دلگرمی پاپاتونده بود؛ طوری که باعث می شد امروز جرات گفتن حرف هایش را پیدا کند. بگوید که به چه اندازه غرق دریای آبی چشم هایش شده و بگوید تا چه اندازه در گره های مو های کوتاهش گیر کرده. برای این ابراز عشق چه جایی بهتر از سایه ی ایفل در غروب آفتاب!

جولیت یک هنرمند بود. به معماری ساختمان علاقه ی وافری داشت. به برج ایفل و موزه ی لوور علاقه خاصی نشان می داد. تقریبا روزی یک بار به هر کدام سر می زد و از دور آنها تماشا می کرد. پاپا از ماشینش پیاده شد. جولیت ژاکت آبی پر رنگی به تن داشت و یک کلاه کاموایی رنگارنگ که تمام مو های خرماییش را پوشانده بود. مثل پرنده ای سرش را به طرفی خم کرده بود؛ شاید در پرواز بود. پرواز در تصورات و تخیلات ...

پاپا با تردید به او نزدیک شد. متوجه پاپا در کنار خودش نشد. در بین میله های ایفل بود. انگار دوست داشت از بالای برج به خودش نگاه کند.

- دوست داری اون بالا باشی؟

دختر از خیال پردازی بیرون آمد. سرش را چرخاند و لبخند کوچک پاپا را دید. بی اختیار لبخند زد. قلب پاپا مثل پرنده ای کوچک تند تند بال می زد. خون در رگ هایش به پرواز در آمده بود. آیا معنای این لبخند یک همراهی تا پایان عمر بود یا یک لبخند عادی؟ پاپا امیدوار بود که حدس اولش درست باشد.

- اوه، پاپای شعبده باز! آره خیلی زیاد اما ...
- خب بیا بریم. من تو رو می برم اون بالا.
- راس می گی؟

برقی در هوای دریای چشم های دختر دیده می شد، برق شادی! دست سیاه و بزرگ پاپا منتظر دست کوچک و ظریف جولیت بود. جولیت با لبخندی دستش را درون دست پاپا گذاشت. پاپا با لمس دست جولیت، معنای حقیقی لطافت را درک کرد. همانطور که مفهوم زیبایی در نگاه پاپا بعد از دیدن جولیت تغییر کرده بود.

آفتاب در میان ابر های پفکی به صورت سفید جولیت می تابید. آفتاب هم می خواست آن زیبایی بیشتر دیده شود اما پاپا دختر را به سایه ها می برد.

- بلیط جناب؟

پاپا دستش را درون جیب کتش برد و وردی خواند. بعد گفت:
- بلیط رو توی کلاهم گذاشتم.

کلاهش را که برداشت، فشفشه های سرخ رنگ از آن خارج شد. بعد بلیط ها را از درون آن در آورد و گفت:
- بفرمایید. اینم دو تا بلیط.
- شما پاپا تونده ای، همون شعبده باز معروف! می تونم امضاتون رو داشته باشم.

مرد بلیط فروش با شوقی کاغذ مچاله را از جیبش در آورد و آن را صاف کرد. سپس خودکاری را به دست پاپا داد. پاپا با لبخند کاغذ را امضا کرد و با تکان دادن سری از کنار مرد بلیط فروش گذشت. جولیت چشم هایش را ریز کرد و با آرنج به پهلوی پاپا زد.

-نکنه غیبگو هم هستی؟ چطوری دو تا بلیط خریده بودی؟ نکنه با کس دیگه ای قرار داشتی؟
-بلیط نخریدم. غیبگو هم نیستم. در مورد سوال آخرت هم ... زمانی که کسی به زیبایی تو توی این شهر باشه، من هیچکس قرار نمی ذارم.

به صورت او نگاه کرد. به امید یک لبخند، نشانه ای از رضایت اما چهره ی جولیت تغییری نکرد.

-اوه تو خیلی شیرینی! کاش با من صادق هم باشی.

دستش را روی گونه های استخوانی پاپا گذاشت. پاپا چشم هایش را بست، حس کرد رویا هایش به حقیقت تبدیل شده اند. دلش نمی خواست این لحظات شیرین هرگز تمام شود.

-من به تو هرگز دروغ نمی گم. حقه ای در کار نیست. مشت این شعبده باز همیشه برای تو بازه!
-پس بهم راز شعبده هات رو بگو. من نمایش های زیادی دیدم اما نمایش های تو خیلی خاصه اینه که باعث شده دوست داشته باشم.

بعد از تمام شدن حرفش گونه ی پاپا را بوسید. چیزی در اعماق وجود پاپا به او هشدار که دخترک قصد فریب دادن او را دارد. پاپا اما فریب خوردن از جولیت را دوست داشت؛ همین که لحظه ای در کنار او نفس بکشد برایش کافی بود. همین که لب هایش را روی گونه هایش حس کند. همین که ... زیر لب زمزمه کرد:
-دوستت دارم.

با جدا شدن لب های جولیت از پاپا انگار سحر ها از ذهن پاپا برداشته شد. به خود آمد. چگونه می توانست به او بگوید که یک جادوگر است؟

-ببین اینا اسرار خصوصیه. نمی تونم برات توضیح بدم.

اخم های دختر در هم رفت. رویش را برگرداند و با صدایی غم آلود گفت:
-تو چطور می گی که منو دوست داری در حالی که حاضر نیستی حتی یه راز کوچیک رو بهم بگی.

ناگهان پاپا تصمیمی عجیب گرفت. او خواست بزرگترین راز زندگیش را با جولیت در میان بگذارد. رازی که می توانست جولیت را از هر نظر بسنجد. می توانست به مهمترین سوال پاپا تونده پاسخ دهد. آیا جولیت می تواند همسر یک جادوگر باشد؟
-من یه جادوگرم! این راز کوچیک منه، همونطوری که می بینی زیادم کوچیک نیست.

چشم های دخترک از شدت تعجب طوفانی شده بود. نمی توانست حرف پاپا را باور کند اما چوب عجیبی که در دست پاپا بود و جرقه های صورتی رنگی که از آن بیرون می آمد، او را به پاپا مشکوک می کرد. اگر راست می گفت چه؟ جولیت از خود پرسید که چه کار باید بکند؟ ترس در اندام لاغرش نفوذ کرده بود. اگر او یک جادوگر واقعی باشد ...

-چرا دروغ می گ...
-دروغ نیست، یه چیزی ازم بخواه، هر چی!
-می خوام مادرم رو ببینم.

پاپا سرش را به نشانه ی تایید تکان داد. بعد چوب دستی عاج فیلش را روی سر جولیت قرار داد.

-می تونم ببینمش. تو ... تو ...

دخترک جیغ کشید. تنها راهی که به نظرش می رسید، فرار بود. بی توجه به سمتی دوید که ناگهان ...

-نه ... جولیت!

دخترک از آخرین طبقه ی برج ایفل به پایین پرت شده بود. آهنگ دوباره در ذهن پاپا تونده شروع به نواختن کرد.

Non, rien de rien
Non, je ne regrette rien
Ni le bien qu’on m’a fait
Ni le mal; tout ça m’est bien égal
!

***

شنیدن این آهنگ و خواندن معنیش خالی از لطف نیست.

-چه چیز باعث شد الا به محض وارد شدن به اون شکل در بیاد؟ ایزلا که رفته بود! (5 نمره اضافی مثلندش، به جواب های شبیه هم نمره تعلق نمیگیره!)

خب چون بچه ها داشتند توی کلاس عملیات ابراز علاقه کردن به یک مشنگ رو انجام می دادن.

-نظر کلی تون در مورد تکالیف چیه؟ موضوعشون و درجه سختیشون منظورمه!

تکالیف تو مگه می شه آسون باشه!


ویرایش شده توسط پاپاتونده در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۲۸ ۱۸:۴۶:۴۰


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۰:۰۱ دوشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۳
#14
ارشد سیاه روی هافلپاف


مناظر در حال عبور از پنجره ی کوچک کوپه ی قطار بود. صورتش سرخ و پف کرده بود. چهره ی سفید و رنگ پریده ی دختر تنها چیزی بود که از آن روز در خواب یا بیداری می دید؛ این مناظر سبز و پرگل هم نمی توانستند حواسش را پرت کنند. در حال فرار بود اما از چه؟ به کجا؟ با چه هدفی؟ خودش هم نمی دانست! فقط می خواست برود، دوست نداشت این قطار متوقف شود. هر چه دورتر بهتر.

-روزنامه، روزنامه ...

صدای مرد مسنی را که در راهروی قطار برای فروش روزنامه فریاد می زد، خوب می شنید. صدا هر لحظه بلندتر می شد. هر روز صبح اوضاع همین بود. سی دقیقه بعد از اولین ایست قطار در صبح همین مرد بود و فریاد هایش؛ انگار ساعت کوک شده باشد که هر روز صبح برای بیداری مردم از حوادث بیرون زنگ می زند. پاپا بی دلیل، تصمیم گرفت یک روزنامه بخرد.

-جناب یکی بده.
-میشه یک دلار.

بدون اینکه چیزی بگوید، یک دلاری تا خورده را درون دست های بزرگ مرد گذاشت. مرد مسن سری تکان داد . بعد با همان فریاد های آگاهی دهنده به راهش ادامه داد.

پاپاتونده روزنامه را باز کرد. سر خط خبر ها برایش بسیار آشنا بود. ماجرای کافه ی کوچک همچنان ادامه داشت. بی اختیار لبخند زد. از اینکه پلیس حتی نتوانسته علت مرگ را تشخیص دهد، لذت می برد. خیلی از روزنامه های زرد این اتفاق را به جادو و نفرین نسبت می دادند؛ اما هیچکس واقعا این حرف ها را جدی نمی گرفت. جادو؟! آن هم در قرن بیست و یکم، محال است! این حرف ها فقط برای افزایش فروش روزنامه بود و بس!

لبخند بی اختیار پاپا محو شد و این بار اشک ها بود که دوباره به چشم های درشت مشکیش هجوم می آوردند. او مملو از تضاد بود. لحظه ای از این که به راحتی از چنگ پلیس و قانون گریخته، احساس رضایت می کرد اما لحظه ای دیگر غم و اندوه مرگ دخترک زیبایش وجودش را می لرزاند. لرزشی بر تمام جسم و روحش!

صدای مرد مسن دیگر شنیده نمی شد. قطار تقریبا ساکت بود. مناظر هم چنان مانند نقاشی های یک هنرمند زبر دست، بر روی پنجره ی کوچک کوپه اش جایشان را با یکدیگر عوض می کردند؛ او به آنها نگاه می کرد اما چیزی که می دید، خیلی متفاوت بود. چهره ی رنگ پریده ی دخترک محبوبش ... و این از همان روز کذایی، مانند یک نوار در ذهن پاپاتونده، تکرار می شد.

ناگهان در میان سکوت آرامش بخش قطار، صدای عجیبی از کوپه ی کناری به گوش های تیز پاپاتونده رسید. شبیه صدای زوزه ی یک گرگ یا ناله ی یک سگ یا شاید یک گربه بود. کنجکاو شد، بدون فکر از جا برخاست. عضلاتش درد خفیفی گرفتند، دلیلش هم برای خودش واضح بود؛ عدم حرکتش در چند روز گذشته از روی صندلی نه چندان راحت قطار! کش و قوسی به بدن لاغرش داد و به سمت کوپه ی کناری رفت. با احتیاط و مخفیانه از لای در به داخل نگاه کرد.

-بیا تو!

از شنیدن صدا کمی جا خورد. با اکراه دستش را روی در گذاشت و آن را باز کرد. مردی روی صندلی قطار لم داده بود. تنها بود؛ نه خبری از گرگ بود، نه سگ، نه حتی یک گربه! فقط یک مرد با مو های فیروزه ای.

-می دونم تو چیکار کردی!

این جمله را زمانی گفت که هنوز پاپا یک پایش بیرون کوپه بود. چشم هایش گرد شدند. آن مرد چه چیزی را می دانست. آیا به ماجرای قتل اشاره داشت؟ اگر اینطور بود ... چه کاری می توانست انجام دهد؟ این افکار به سرعت از ذهن پاپا تونده عبور کرد.

-نیازی نیست نگران باشی، واسه کمک بهت اینجام. تد ریموس لوپین.

دستش را به سمت پاپا دراز کرد. پاپا همچنان به آن مرد مشکوک بود اما آن لبخند و آن چشم های مطمئن، خیلی قانع کننده بودند.

-پاپا تونده.

دست پاپا درون دست گرم تد قرار گرفت. لبخند تد روی صورتش بیشتر نشست و بعد گفت:
-نیازی به معرفی نیست، دقیقا می دونم کی هستی و چیکار کردی. واسه همین اینجام واسه کمک به تو. تو این روز ها تمام اروپا رو سفر کردی اما هیچوقت از این قطار پیاده نشدی. من پیشنهاد می کنم توی ایستگاه بعدی یعنی لندن پیاده شو و با من بیا. جایی می برمت که بهت کمک می کنن، بتونی قدرتت رو کنترل کنی. قدرت تو بی نظیره اما خطرناک! میزان خطرناک بودنش رو هم تجربه کردی. باید مراقب باشی، خیلی ها دنبالتن، منظورم پلیس ها نیست. یه سری آدمای بد، آدمایی که به کار هایی که کردی، می خندن! اما تو اونطوری نیستی، خیسی صورتت و پشیمونی توی چشمات اینو نشون می ده.

تد راست می گفت. او پشیمان بود اما اشتباهش این بود که نمی دانست علت پشیمانی او چیست. پاپا به فکر فرو رفت. جایی که بتواند قدرتش را کنترل کند. آن اسب سرکش ناشناخته ی درونش را. پیشنهادی بود که نمی شد رد کرد، پس گفت:
-قبوله ...
-تنها به یاد داشته باش، توی این راه نباید خودت رو به شیطان بفروشی. شیطان ممکنه توی لندن منتظرت باشه یا توی همین قطار، حتی نزدیکتر!

پاپاتونده سری تکان داد. چیزی که تدی نمی دانست و نباید می دانست پیش فروش شدن روح پاپا به شیطان بود. روح او دیگر تسخیر شده بود و راه برگشتی نداشت. تد راست می گفت، شیطان خیلی به او نزدیک بود، در روح او رسوخ کرده بود.



پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۲:۵۸ شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۳
#15
پاپیون سیاه Vs. دو نصفه جارو


پست پایانی


-فریاد های پشمی پشمی فضای ورزشگاه رو پر کرده تافتی همچنان می خنده، باید دید واقعا کی این بشر دست از خندیدن می کشه. حالا یه غول غارنشین ته جاروی ویرویدیان رو می گیره و اونو کله پا می کنه. اوه اوه!

گزارشگر با چنان التهابی بازی رو گزارش می کرد که انگار تا حالا بازی کوییدیچ ندیده، البته بیچاره تقصیری هم نداشت، کسی تا حالا همچین بازی کوییدیچ ندیده بود. ارتش غول های برره به همراه مریدان سینه چاک پشمی، ورزشگاه رو به تسخیر خودشون در آورده بودند. ماندانا، داور بازی برای اینکه زیر دست و پا نمونه، خودش رو توی یه صندقچه ی طلا که صبح از یه خونه تو لندن کش رفته بود مخفی کرده بود.

-یکی از غول ها حالا با مرلین گلاویز می شه اما مرلین با یه بلاجر به صورت این غول غارنشین می کوبه، بعدشم به سمت آلبوس دامبلدور پرواز می کنه که داره از ورزشگاه خارج می شه.

تمام این اتفاقات اما ذره ای از جدیت پاپاتونده کم نکرده بود. او با نهایت تلاش و سرعت، بلاجری رو که به سمتش میومد رو به غول های غارنشین می کوبید.
-من گفتم این بازی رو سه هیچ اعلام کنیم، گفتی نه ما این غول و رفیقاش رو می بریم، مردی اینا رو ببر!

برق دندون های سفید تافتی، پاپا رو بدجوری عصبانی می کرد. طوری که بلاجری که به سمت می اومد رو به مقصد دهان تافتی شلیک کرد.

-پووووووف(افکت صدای برخورد بلاجر با زمین چمن)
-

دودی غلیظ از سر سیاه رنگ پاپاتونده بلند شده بود. با سرعت باور نکردنی جارویش رو به سمت تافتی هدایت کرد. تافتی که چهره ی خشم آلود پاپا دید، جارو به فرار گذاشت و به سمت آسمان به پرواز در اومد.

در تیم حریف اما اتحاد بیشتر بود. شیرفرهاد فریاد می زد:
-ها وگیرید وخورید ای پاپاتونده ی قیرو! ها ای ایقد سیاه بیده که کربن جلوی ای رو سفید بیده.

ارتش غول های برره هم با شعار ای رهبر آزاده آماده ایم، آماده گوش به فرمان شیر فرهاد بودن. لیلی هم از فرصت استفاده کرده بود و تا جایی که می تونست گل های متعدد رو به دروازه ی تیم پاپیون می زد.

-حالا اسکور برد 170 به 60 رو به نفع تیم دو نصفه جارو نمایش می ده. یوآن هم به نظر میاد به دنبال اسنیچه، ببینیم این روباه مکار می تونه پایانی به این بازی عجیب بذاره یا این کار رو کلاوس انجام میده. البته کلاوس از ابتدای بازی به در و دیوار برخورد می کنه و مثل اینکه باید به چشم پزشک مراجعه کنه.

گزارشگر آب خنکی که روی میزش رو می خوره و بعد دوباره با ولع و اشتیاقی وصف ناپذیر به تماشای بازی ادامه می ده. مرلین که توی آسمون به دنبال سر دامبلدور می چرخه بالاخره خودش رو به او می رسونه.

-هی پیرمرد فکر کنم، نفسای آخرت باشه.
-چرا مرلین؟! چرا می خوای منو بزنی من که بچه ی خوبیم تازه تو رو رو سفید هم کردم. من الان خیلی خوب جادوگرای جوان رو پرورش می دم. دارم نسل جادوگری رو گسترش می دم. اونم به خوبی!
-خفه شو! تو باعث شدی اسم من به عنوان بهترین جادوگر ریش سفید فراموش بشه! حالا جایزه هم می خوای؟
-آره، جایزه بده من. drool:
-ده بگیر که مفت شستت!
-تررررررررررررق(افکت خورد شدن دندونای آلبوس دامبلدور )

یوآن روباه مکار تیم دو نصفه جارو، به دنبال اسنیچ چشم می چرخونه اما خبری از اسنیچ نیست. کلاوس هم برای n امین بار (که n به سمت بی نهایت می ره) به دیوار برخورد می کنه.

-بابا این بازی که داور نداره تعطیلش کنین بره دیگه!
-کور خوندی جیگر الان این اسنیچ رو می گیرم کار تمومه!

و صدای وز وز بال اسنیچ رو زیر گوش های دراز احساس کرد.

-حالا خود یوآن به دنبال اسنیچه و بله اون اسنیچ رو می گیره. بازی در عین ناباوری به نفع تیم دو نصفه جارو به پایان می رسه.

شیرفرهاد و غول های برره:

پایان!

***

فقط واسه اینکه توی لیگ حضور داشته باشیم همچنان می دونم اصلا خوب از آب در نیومده!



پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۱۸:۲۷ شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۳
#16
پاپیون سیاه Vs. دو نصفه جارو


پست اول


نور به پنجره ی بیمارستان مشت می زد. خیلی محکم مشت می زد؛ کلاوس کاملا صداش رو می شنید، چشم های قرمزش رو مالید. دیشب خوب نخوابیده بود؛ خواب اون بلاجر که به سرش خورده بود، راحتش نمی ذاشت. در با صدای نسبتا بلندی باز شد. دکتر با سیبیل های کلفت روغن کاری شده، وارد اتاق کلاوس شد. کلاوس که به خاطر خواب های ترسناک دیشبش خوب نخوابیده بود، با دیدن دکتر کاملا مفهوم خواب رو به فراموشی سپرد. با چشم های گرد شده که رگ های سرخ دورش رو به راحتی می شد، شمرد به دکتر خیره شد.

-ممد مگه نگفتم در این بچه کور رو روغن کاری کنی؟ بیام بزنم ...

به علت ادبیات غنی دکتر از ذکر کردن حرف هاش به شدت معذوریم. ممکنه ادبیاتش برای شما خیلی سطح بالا باشه.

کلاوس در حالی که چشماش به صورت بیضی عمودی در اومده بود، با لکنتی شدید، گفت:
-دُ ... دُ ... دُ ...
-بنال دیگه بچه! دکتر، نکنه عقلتم مثل چشات کوره؟!

کلاوس، آب دهانش رو خیلی محکم قورت داد، طوری که نزدیک بود، لوزه و زبونش هم قورت داده بشه. بعد در حالی که چشم هاش از شدت فشار برای باز تر شدن داشت به صورت عمودی بسته می شد، گفت:
-دُ ... دُکت ... تُر گرامی به نَ ... ظر شما بهتر نَ ... بود در می زدین؟
-مثل اینکه تو کلا کلکسیون ایرادی بچه، لال که شکر مرلین هستی، در راه مرلین کر هم هستی، کور هم که از قدیم الایام بودی، عقلتم مث که ناقصه، من کلی در زدم.

اینجا بود که دو گالیونی کلاوس از جیبش افتاد و فهمید نور به پنجره مشت نمی زده بلکه دکتر به در مشت می زده.

-انگشتاتم از دهنت در بیار. ناخن واسه سلامتی خوب نیست، به مرلین قسم!
-کسی به من قسم خورد؟

صدای پیر و لرزان مرلین توی اتاق پیچید اما چند لحظه بعد، فضا به طور کلی تغییر کرد، نور جدی تر شد؛ هوا جدی تر شد. حتی بو ها و قیافه ها هم جدی تر شده بود. انگار طلسم خاصی در حال اجرا بود. مرلین لبخند درازی زد و گفت:
-پاپا باز تو اومدی، خشکی و جدیتت فضا رو پر کرد فرزندم.

چهره ی جدی و سیاه پاپا بیشتر از قبل کلاوس را نگران می کرد. با خودش حدس زد که کارش تمومه و از تیم اخراج شده اما زمانی که تافتی رو با اون لبخند پهن دید، نفسش یکم بالا اومد. شاید دوست نداشت به خاطر بیاره که تافتی در هر شرایطی می خنده. خاطره ی زمانی که برادر تافتی مرده بود، هنوز یه جایی توی انباری ذهن کلاوس بود. اون موقع هر کی به تافتی تسلیت می گفت، اون با یه لبخند پهن ازش تشکر می کرد. تافتی همچین آدمی بود، کسی که همیشه می خنده! کلاوس اما ترجیح داد که به خودش دلداری بده و این خاطرات رو همونجا توی انباری ذهنش نگه داره. زمانی که بقیه ی اعضای تیم هم وارد شدند، خیالش بیشتر راحت شد، کل تیم برای اخراج یه نفر نمی اومدند بیمارستان؛ قضیه مهم تر از اخراج اون بود.

-آقای دکتر فکر می کنم وقتشه ما رو با کلاوس بودلر تنها بذارین. مسائلی هست که باید در خلوت گفته بشه.

لحن پاپاتونده حتی پیکره ی طنز رو ترک می داد. انگار کلا برای موقعیت های جدی به این دنیا آمده بود. دکتر تابی به سیبیلش داد و بعد رو به کلاوس گفت:
-خب دیه سفارش نکنم؛ یه معده ی سالم داری به امید مرلین تا حالا با ناخنات سوراخ سوراخش کردی، الان دیگه آبکش شده.

بعد سری تکان داد و چشمکی به مرلین زد؛ مرلین صورت چروکیده اش رو جمع کرد. با خروج دکتر از در پاپا با همون جدیت به ویکتور نگاه کرد، ویکتور هم نگاهش رو درک کرد و به سمت در رفت تا ببنددش. بعد نگاهش رو به کلاوس که کله اش حسابی باند پیچی شده بود، دوخت و گفت:
-ویرویدیان، آنالیز تیم؟
-ما یه باخت مغرورانه داشتیم، این هفته استراحت هستیم و بعدش با دو نصفه جارو مسابقه داریم. دو نصفه جارو در هفته ی قبل در مقابل کیو.سی.ارزشی داره. ما الان یه مصدوم داریم توی تیممون، کلاوس بودلر جوان، یه نیمه مصدوم داریم، تافتی و ...

دست سیاه و بزرگ پاپاتونده که آدم رو یاده دست مکانیکا می انداخت، مانع ادامه دادن حرفای ویرویدیان شد. پاپا خیلی آروم به سمت کلاوس رفت طوری که اگه بهش نگاه می کردی، متوجه حرکت کردنش نمی شدی. دست بزرگ و سیاهش رو روی زخم عمیقه کلاوس گذاشت. بعد زمزمه کرد:
-به نظرت به بازی بعدی می رسی؟

کلاوس که کمی گیج شده بود، ساکت به چهره ی سیاه، چشم های ورقلمبیده ی پاپا خیره شد. تافتی که خنده ی پهنی به لب داشت، پرسید:
-خوشگله؟
-نه، نمی دونم، چی می گی؟
-یعنی می خوای بگی پاپا خوشگل نیست؟
-چرا این چه سوالی؟ قیافه اش چه اهمیتی داره؟

پاپا چشم غره ای به تافتی رفت که باعث شد لبخند پت و پهن تافتی یه کم آب بره، بعد دوباره به چشم های قهوه ای رنگ کلاوس خیره شد و گفت:
-سوال منو جواب ندادی.
- گمان می کنم این که در بازی با دو نصفه جارو شرکت کنم، محقق شود.
-عین آدم حرف بزن، بچه!
-تافتی!

نگاه جدی و خشمگین پاپا باعث شد، تافتی درون شلوارش احساس رطوبت کنه اما لبخندش همچنان روی صورتش پایدار بود. پاپا نگاهش رو یه بار دیگه به سمت ویرویدیان چرخوند و گفت:
-اوضاع رو چطور تخمین می زنی؟ درصد شناختت از اعضای تیم حریف چیه؟ احتمال برد چقدره؟

نیشخندی روی صورت استخوانی ویرویدیان ظاهر شد. انگار چیزی قلقلکش می داد، شاید تافتی بود. تافتی برعکس پاپا آدم شوخ طبعی بود اما نه! این احساس اطمینان برای برد بود که قلقلکش می داد.
-دروازه بان، جوراب پشمی!

صدای خنده ی تمام اعضای تیم پاپیون سیاه باعث بوجود اومدن زمین لرزه ی خفیفی در ساختمان بیمارستان شد؛ البته پاپاتونده حتی لبخندی هم نزد و بعد چند ثانیه گفت:
-ادامه بده.
-مدافع ها، رکسان ویزلی که کاپیتانشونه و لوییس سوآرز، یه ماگل که توی کوییدیچ ماگلی بسیار بسیار بازیکن حرفه ایه! شایعاتی راجع بهش هست که یه خون آشامه!

این بار لبخند محو و چراغ خاموشی روی صورت پاپا ظاهر شد. زیر لب زمزمه کرد:
-خون آشام ها رو واسه شام می خورم، بعدی.
-جست وجو گرشون یه روباهه و مهاجم ها، شیرِفرهاد، مثل اینکه شیر یه آدمه ایرانیه، لیلی لونا پاتر، به انضمام آلبوس دامبلدور، ستاره ی کم فروغ و با تجربه ی تیم، آلبوس دامبلدور. کلا با این وضیعت برد ما صد در صده!

مرلین زیر لب فحشی داد. انگار دلش نمی خواست، ستاره ی مسن دیگه ای هم در این لیگ حضور داشته باشه. بعد رو به پاپا کرد و گفت:
-اگه اون پیر خرفت رو توی مسابقه از نزدیکم رد بشه، از صحنه ی روزگار محوش می کنم. اون پیر خل مزاج رو می کشم!
-به خودت فشار نیار، سکته می کنیا!
-تو آدم بشو نیستی.

و بعد از خروج ناگهانی تافتی از در بقیه اعضا به نوبت از اتاق کلاوس خارج شده اند.

روز مسابقه، مجموعه ی ورزشی غول های غارنشین

صدای نعره ی غول های غارنشین ورزشگاه رو پر کرده بود. شاید این اولین باری بود که لبخند تافتی خیلی محو شده بود. دیدن این همه غول غارنشین، اونم یکجا باعث ایجاد رطوبت بود. بقیه ی اعضا هم کم و بیش دچار رطوبت شده بودند. ویکتور بدن لاغرش رو به تافتی چسبوند، کسی نمی دونست که به خاطر ترسیدن یا اینکه ترس فقط یه بهانه اس! پاپا اما باز هم با همان جدیت به سمت راهرو می رفت که ناگهان صدای سوت و فریاد غول های غارنشین بلند تر شد.

-پشمی! پشمی! پشمی!

یک غول غارنشین، البته نمی شد مطمئن بود که اسمش غول است یا نه چون به طور تقریبی دو الی سه برابر یک غول غارنشین عادی بود و بدنش با پشم سیاه رنگی پوشیده شده بود. غول های غارنشین انگار که این غول غارنشین تبرک باشه، (منظور رب گوجه فرنگی نیست! ) به همه جا های دست زدنی و دست نزدنیش، دست می مالیدند! لبخند بزرگ روی صورت غول نشانه ی رضایت کاملش بود. هر چه بیشتر به سمت اعضای تیم پاپیون سیاه می اومد، رطوبت سنج ها نصب شده روی شلوار های اعضای این تیم عدد بزگتری رو نشون می دادن.

-من جو راب هستم ملقب به پشمی! :pashmak:
-ببین پاپا فکر کنم بهتره این بازی رو سه هیچ اعلام کنی چون من نیستم!

پاپا با اخمی گره خورده به تافتی نگاه کرد، بعد فریاد زد:
-ما این غول پشمی رو بین همه ی دوستا و اقوامش می بریم. برید لباساتون رو عوض کنید!
-داره ازت دود بلند می شه پاپا!

این جمله تافتی باعث شد که پاپا با گرفتن گوشش اون رو به سمت رختکن هدایت کنه. بقیه ی اعضا هم که گوشاشون رو محکم چسبیده بودن که به دست پاپا نیفته به سمت رختکن راه افتادند. اون ها نمی دونستند دیگه چه چیز هایی در انتظارشون بود. چیز هایی که توی بیمارستان حتی تصورش رو هم نمی کردن!



پاسخ به: دفتر نظارت انجمن
پیام زده شده در: ۱۴:۵۱ شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۳
#17
خب من پست تدی رو خوندم و یه قانون جدید به چشمم خورد! ویرایش بعد ساعت قانونی. ببینید من دیدم پست لودو تا ساعت 3 نصفه شب واسه بازی با ما تکمیل نبود. کمی ناراحت شدم که اینطوری بردن شایسته ی تیم خوب ما نیست! گفتم خب این بازی که گذشت، ما هم بردیم! بعد دیروز دیدم که به پستش امتیاز دهی شده و بازم ما بردیم با اینکه اعضا باز هم بهم اعتراض کردن که آقا به پست آخر چرا امتیازش داده شده. من هم گفتم بچه ها این قضیه اوضاع لیگ رو ملتهب تر می کنه تنها اما زمانی که اعتراض لودو رو توی کمیته انضباطی دیدم. گفتم اعتراضم رو اینجا اعلام کنم که واسه اون هم یه جریمه ای در نظر بگیرین!

1.من به شدت با جریمه ی نقدی مخالفم!

2. باز هم تصمیم به مدیریته!

با تشکر!



پاسخ به: دفتر نظارت انجمن
پیام زده شده در: ۱۹:۳۳ پنجشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۳
#18
با سلام

من پست لودو بگمن رو اینجا دیدم و نادیده گرفتم. دلایل خودم رو هم داشتم. ببینید به نظر من موندن یه تیم به اعتلای لیگ کمک می کنه. از اونجایی که قهرمانی برام مهم نیست و اساسا بهش فکر نمی کنم، حذف یک تیم به پیکره ی تیمم ضربه می زنه. چون ما چالش های کمتری رو تجربه می کنیم با تیم های کمتر!

قوانین حد و مرز مشخصی رو تعیین می کنه و همه ی ما مشکلات شخصی خاص خودمون رو داریم. من خودم به شخصه یکبار قوانین رو زیر پا گذاشتم برای عضویت در این لیگ پس قوانین وحی منزل نیستن اما احترام به اونها مهم هستند.

من فکر می کنم باقی موندن یک تیم در رقابت ها مشخصا مهم تر از قهرمانیه خودمونه اما تدی حرفی که زد، ناگهان منو به فکر فرو برد. کار تیمی خیلی مهمه و با کم کردن 20 گالیون حق ضایع شده از تیمی که با برنامه ریزی تیمی و سختی هاش برای مسابقه دادن بر نمی گرده.

من اون روز برای ارتقا سطح لیگ اعتراضی نکردم و امروز هم انتظار ندارم که امتیاز تیم ترنسیلوانیا ازش گرفته بشه اما حداقل در صورت بوجود اومدن مشکل مشابه برای بقیه ی تیم ها به نظرم همچین گذشتی صورت بگیره. برای تیمی هم که این شرایط ندارن یه جور امتیاز ویژه بذارین نمی دونم دقیقا چی ولی یه جور امتیاز ویژه!

حذف یک تیم اتفاق مهمیه! من حاضر نیستم حتی به قیمت قهرمانیمون این اتفاق بیفته! عرض دیگری نیست. با تشکر از توجهتون!



پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲:۱۱ دوشنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۳
#19
سهمیه ی بزرگسال هافلپاف


I. یک رول بنویسید و توصیف کنید: آیا قدرت آن را دارید که از چیزی که از همه چیز بیشتر به آن وابسته هستید دل بکنید؟ این، اولین شرط فراگیری جادوی سیاهه. ممکنه خودتون نتونید. توصیف کنید که چطور آن را از شما میگیرند. (30 نمره)

-فعلا کافیه...

آنتونین بعد از ادای این جمله به سرعت از کلاس خارج شد، انگار برای کاری عجله داشته باشد. تکالیف روی تخته ی سیاه حک شده بود، پاپاتونده در انتها کلاس روی صندلیی لم داده بود. دانش آموزان کلاس با یکدیگر خداحافظی می کردند اما هیچکس ... هیچکس سراغ پاپاتونده نمی آمد. شاید به خاطر این بود که در انتهای کلاس نشسته و با دیگران فاصله داشت. نه! این قانع کننده نبود؛ اگر اینطور بود، باید سری یا دستی برایش تکان می دادند اما انگار اساساً درون کلاس حضور نداشته باشد یا کسی او را نبیند.

پاپا با خواندن تمرین اول به فکر فرو رفت. تصاویر به سرعت از جلوی چشم هایش عبور می کردند. آن روز شوم! پاپا چیزی را حس کرد ... دردی در گلویش، انگار کسی آن را می فشرد؛ بغض بود. یادآوری آن روز ها هم باعث جریان یافتن خشم در رگ هایش می شد. اولین بار که بدون چوب دستی جادو کرد. همان روز که به او لقب "جادوی سیاه" دادند.

فلش بک

نسیم به آرامی روی سینه ی چمن های بلند می خزید. خورشید در آسمان باغ می درخشید؛ هوا صافِ صاف بود، حتی لکه ای ابر دیده نمی شد. آسمان آبی تر از چشم های دختری که در میان گل ها و چمن، خندان می دوید. پسرک جوانی هم دنبالش می کرد. لبخند پهن او که تمام چهره اش را پوشانده بود، به خوبی نمایانگر احساس درونیش بود؛ با این وجود، هرگز نمی توانستی احساس درونیش را وصف یا حتی درک کنی! تنها می شد، نشانه هایش دید؛ لبخند بزرگ پسر و خنده های بلند دختر.

پسر جوان به دخترک رسید و کمرش را در دست گرفت، دختر خواست مثل ماهی از دست او سر بخورد اما تنها خودش را در میان چمن ها نقش بر زمین کرد. صورتش سفیدش در مقابل آفتاب می درخشید، مرواریدی در میان گوشه های طلایی گندم. پسر، صورتش را مقابل صورت دختر قرار داد. سایه ی سیاه پسر باعث می شد که آفتاب چشم های آن مروارید ارزشمند را نیازارد و با چشمانی باز به پسر خیره شود؛ دریایی که پسر در آنها غرق شده بود!

-پاپا تو دوباره منو گرفتی!

پاپا محو تماشای چشم های آبی دختر بود. انگار صدای دختر را نشنیده باشد، بعد چند ثانیه نگاه کردن به او، به آرامی زمزمه کرد:
-تو خیلی زیبایی! زیباترین موجودی که تا امروز دیدم.

دختر خندید؛ خنده ای شیرین که روح پاپا را نوازش می داد. دستش را روی صورت پاپا گذاشت و به نرمی صورتش را لمس کرد. پاپا اگشتان دست دختر را بوسید. لبخند دختر روی صورتش پهن تر شد. دست های بزرگ پاپا روی صورت ظریف دختر قرار گرفت. دختر چشم هایش را بست. پاپا که از دریای چشم های دختر تازه رها شده بود، خواست خود را با شراب سرخ سیراب کند. طعم زندگی می داد حتی اگر رنگش سرخ بود.

دختر دوباره چشم هایش را باز کرد. نفس های مرطوب او و نرمی خاک زیر پایشان توهمی بود از ساحلی امن. برای پاپا، غرق شدن در آن دریا، زیباترین مرگ بود. یک مرگ آرام و آبی! پاپا خودش هم نمی دانست که زندگی سرخ را ترجیح می دهد یا مرگ آبی را. او تنها یک چیز را می دانست، چنین مرواریدی دیگر هرگز صید نمی شود. او بازمانده ای از تقاطع رویا و واقعیت بود. او تصوری بی نقص از همه ی مفاهیم بود؛ مرگ، زندگی، زیبایی، نجابت و ... البته پیش از تمام این ها او ناب ترین تصویر عشق بود. برای پاپا هر مفهومی در او خلاصه می شد.

-چیکار داری می کنی؟ اینجایی؟

دختر این جمله را توأم با خنده زیر گوش پاپا زمزمه کرد. پاپا با شنیدن صدای دختر به خود آمد و گونه ی او را بوسید. بعد در کنار او دراز کشید و به آسمان خیره شد.

-همینجام عزیزم.

سپس برای اثبات حضورش، دست دختر را در میان دست بزرگ و سیاهش فشرد. دنیا مسکوت محو تماشای آنها شده بود. آن دختر، نه بهتر است بگویم آن فرشته، به باغ جلوه ی تازه ای بخشیده بود و پاپا هم در کنار او، پایش را یک قدم جلوتر گذاشته بود؛ او هویتی مهم تر از یک مرد عادی داشت، او معشوق آن فرشته بود!

این همه زیبایی حتی حسادت طبیعت را هم بر می انگیزد چه برسد به انسان ها! ابر ها کم کم یک از گوشه ای پدیدار شدند. آسمان خیلی آهسته تر از آن که کسی متوجه شود، به تصرف ابر ها در آمد. سرما مهمان ناخوانده ی آن باغ بود. دختر دست هایش را روی بازو های لختش گذاشت و گفت:
-سرد نشده به نظرت؟ می خوای برگردیم؟

پاپا پیشانی بلند دختر بوسید و گفت:
-هر طور تو بخوای. کاش کت می پوشیدم، اینطوری می دادمش که خودت رو باهاش گرم کنی.
-آره تو با یه کت مشکی و از اون کلاه ها که همیشه می ذاری، خیلی خوشتیپ می شی.

بعد از ادای این جمله از جایش برخاست و به سمت در خروجی باغ رفت. آسمان غرش بلندی کرد، طوفان شدیدی در راه بود. پاپاتونده بدبین به ابر های تیره، به دنبال دختر رفت. دست هایش را روی بازوی دختر قرار داد؛ خودش هم به خوبی نمی دانست که قصد محافظت از او را دارد یا می خواهد با گرمای اندک دست هایش او را کمی گرمتر کند.

آسمان شروع به باریدن کرد. دخترک از سرما به خود می لرزید. پاپا دستش هایش را روی بازو های عریانش می کشید، فایده ای نداشت؛ او گرم نمی شد، سرما به وجودش نفوذ کرده بود. از دور کافه ای را دیدند. با خود گفتند تا قطع شدن باران به آن کافه پناه ببرند.

صدای رعد، موش ها را در سوراخ هایشان حبس می کرد. حیوانات بزرگتر مثل گربه ها زیر ناودان ها مخفی می شدند اما انسان ها، این حیوان های ناطق، زیر نور فانوس در کافه در حال نوشیدن انواع نوشیدنی ها بودند. در کافه باز شد. نور منعکس شده از چهره ی سفید و زیبای دختر چشم تمام مردان درون کافه را گرفت. پچ پچ ها شروع شد. هر کسی چیزی زیر گوش دیگری می گفت. بعضی از آنها به دختر پوزخند های رقت انگیز می زدند، بعضی متلک بارش می کردند و بعضی دیگر تنها نگاه می کردند. دختر تحمل آن همه نگاه سنگین را نداشت؛ پاپاتونده هم مثل او بود. از آن حرکات حسابی برافروخته شده بود. کافه چی چند بار با دست روی پیشخوان کوبید او به خوبی متوجه عصبانیت پاپا شده بود. نمی خواست در کافه اش دردسری درست شود. همه نسبتا ساکت شدند اما هنوز پچ پج ها ادامه داشت.

پاپا با چهره ای در هم کشیده پشت یک میز نشست. کافه چی به سراغ آن زوج تازه وارد شده آمد، پرسید:
-چی میل دارین؟
-دو تا قهوه ی داغ!

یکی از افراد حاضر در کافه که هیکل درشتی داشت و کمی مست به نظر می آمد، گفت:
-اون خانوم کوچولو لیاقت چیزی بیشتر از یه قهوه رو داره، نه بچه؟

صدای خنده های منزجر کننده، فضای کافه را پر کرد.چشم های پاپا از عصبانیت سرخ شده بود. دلش می خواست دندان های آن مرد را در دهانش خورد کند. کافه چی در حالی که دو فنجان قهوه ی تلخ را روی میز می گذاشت، گفت:
-اونو ولش کنین، مسته!

بعد با نگرانی به پشت پیشخوان بازگشت. وزوز های مردان مست درون کافه ادامه داشت. پاپا هر لحظه عصبانی تر می شد اما خودش را کنترل می کرد. دلش نمی خواست آسیبی به مروارید زیبای او برسد اما یک جمله همه چیز را عوض کرد.

-خانوم خوشگله بهتر نیست، اون سیاه کچل رو ول کنی، بیای سراغ خودم ...

حتی مرد همان یک جمله را هم نتوانست تمام کند. طعم خونی که در دهانش احساس می کرد و خونی که از گوشه ی چشم هایش جاری بود، او را به وحشت انداخته بود. دخترک با دیدن این صحنه جیغ کشید و از هوش رفت. پاپا خودش هم نمی دانست آیا اینکار را او انجام داده یا کار شخص دیگریست اما داشت از عذاب کشیدن مرد گستاخ لذت می برد. خون به آرامی روی صورت کریه مرد جاری بود. بقیه ی مردان درون کافه از وحشت یا خشکشان زده بود یا قبل از اینکه کسی متوجه بشود از در کافه فرار کرده بودند. مردی که خون از کنار چشم هایش جاری بود به زمین افتاد، دیگر نفس نمی کشید؛ مرده بود، به بدترین شکل ممکن! خود پاپا هم در شوک بود. یکی از افراد درون کافه زمانی که اضطراب را در چشم های پاپا خواند، فریاد زد:
-کشتیش! الان ...

پاپا قبل از اینکه به درستی تصمیم بگیرد، زبان او را از حلقومش بیرون کشید. خون مانند آبشاری از دهانش جاری بود. دخترک بی هوش در گوشه ی کافه افتاده بود. یکی از مردان جسور درون کافه چاقوی جیبیش را روی گلوی دختر گذاشت و گفت:
-این مسخره بازی رو تموم کن، اگه نه می زنمش!

پاپا به وحشت افتاد. چاقو روی رگ فیروزه ای رنگ دختر بود. یک اشتباه می توانست جان او را بگیرد. مرد که حس کرد، چاقویش امنیتش را تضمین می کند، با پوزخندی گفت:
-خب یا به منم یاد می دی چطوری اینکارا رو کردی یا این خانوم کوچولو می میره!

عرق روی پیشانی پاپا نشست. درمانده شده بود. خودش هم به درستی نمی دانست چه کاری کرده، چطور می توانست آن را آموزش دهد! با من منی گفت:
-ولش کن هرچی بخوای ...
-چطوری بدون دست جادو می کنی؟ تو یه جادوگر سیاهی نه؟ نه فکر کنم تو خود جادوی سیاهی ...

مرد چاقو را به دختر نزدیکتر کرد. ضربان قلب پاپا تند تر شد. نمی دانست چه کاری از دست بر می آید. درمانده جلوی مرد زانو زد:
-تو رو خدا بذار اون بره ...

مرد چاقو را تا جایی که می توانست در رگ دختر فرو کرد. چشم های پاپا گرد شده بود. باورش نمی شد که مرد اینکار را کرده باشد. مرد قاتل، دست در ردای بلند سیاهش کرد و یک چوب نسبتا کوتاه که خوب تراشیده شده بود را در آورد.

-حالا که به من نمی گی چطور جادو می کنی، تو رو به درک می فرستم. آواد... آییییییییییییی! سوختم!

مرد نتوانست جمله اش را تمام کند. مرد در ظاهر نمی سوخت اما در واقع خشم غیر قابل وصف پاپا داشت او را از درون می سوزاند. چند ثانیه ای بیشتر طول نکشید که از آن مرد درشت هیکل به جز چند قطعه استخوان چیزی باقی نماند. مرد در آتش خشم او ذوب شده بود.

پاپا بعد از کشتن آن مرد حتی به مروارید غرق در خونش نگاه نکرد. از در کافه خارج شد. او دیگر پاپاتونده نبود؛ او دیگر بنده ی جادوی سیاه بود.

زمان حال

مرور خاطرات حالش را بد کرده بود. به سرعت از در کلاس خارج شد که صدایی، او را در جای خود میخکوب کرد.

-چرا خودت رو از بقیه ی کلاس مخفی کردی؟
-پروفسور دالاهوف، من فکر کردم عجله دارین ...
-آنتونین، فقط آنتونین!

بعد دستش را روی شانه ی پاپا گذاشت. لبخندی زد و گفت:
-خب نظرت راجع به کلاس چی بود؟ تو خودت توی تمام دنیا معروفی به جادوی سیاه!
-نمی تونم آنتونین، من نمی تونم دیگه چیزی که بهش وابسته ام رو از دست بدم! دیگه اون قدرت رو ندارم.

لبخند آنتونین رو لب هایش خشک شد. دستش را از روی شانه ی پاپا تونده برداشت. پاپا آرام به سمت پله ها رفت و زیر لب زمزمه کرد:
-چون یادگرفتم که دیگه به هیچ چیز وابسته نشم، به هیچ چیز!


II. باریکه های آب به هم میپیوندند... رودها به هم میپیوندند...دریاها به هم میپیوندند... این شما را به یاد چه چیزی می اندازد؟ ( نمره اضافی)

یاد جغرافیای ماگلی! این یک چرخه ی عظیمه که باعث تشکیل یه ارگان بزرگ میشه. جادوی سیاه هم احتمالا همینطوره، کم کم در خون انسان جاری می شه تا تمام وجود آدم رو فرا می گیره، نه؟



پاسخ به: استادیوم آزادی
پیام زده شده در: ۲۲:۴۶ شنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۳
#20
پاپیون سیاه

Vs

ترنسیلوانیا


پست چهارم(پایانی)


صدای تماشاچی‌ها مثل صدای رژه‌ای منظم روی اعصاب پاپا بود؛ شبیه صدای یک طبل. با یک چشم به کلاوس نگاه می کرد که در تعقیب اسنیچ بود و با چشم دیگر ویلیام را می‌پایید که کوافل را به سمت دروازه حمل می‌کند. مرلین با تمام نیرویش بلاجر را به سمت دافنه فرستاد اما دافنه جای خالی داد.

- ویلیام، ببینیم چی کار میکنه، در اون سمت دافنه رو داره که تازه از دست یه بلاجر فرار کرده، میتونه پاس بده. توپ رو بالا میاره. باری حسابی گیج شده! این میتونه یه گل دیگه باشه. حالا ویلیام خودش توپ رو پرت می کنه و... باری توپ رو می گیره. لبخندش رو نگاه کنید! انگاری حسابی خوشحال شده.

- گفتم خودت باش! دیدی وقتی خودت باشی همه چی حله؟

پاپا به باری چشمکی زد. باری کمی مطمئن‌تر شده بود. از ترسی که از ابتدای بازی مهمان خانه‌ی چشمش شده بود، خبری نبود. پاپا که خیالش از دروازه راحت شده بود، دیگر فقط به دنبال کلاوس چشم می‌چرخاند. فقط کلاوس، این نوجوان پر شور، می توانست انتقام پاپا را با آن دست های کوچکش بگیرد.

خون همچنان روی صورت تافتی می‌لغزید. سرگیجه‌اش هر لحظه بیشتر می‌شد. ویکتور با تمام وجود در کنارش مراقبش بود؛ همان‌طور که مراقب بلاجرهایی بود که به طرفشان می‌آمد. ویریدیان در سمت دیگر کوافل را به دست داشت. لودو که خطر را بعد از مصدومیت گلرت کم‌کم احساس می کرد، فریاد زد:
- آماندا شده با چوب بازیکن رو بزنی نباید این توپ گل بشه!

چشم های سرخ آماندا درخشید. بوی خون تافتی به او نیرو می داد. دلش می‌خواست دندان‌های نیشش را در وجود تک تک آن ها فرو کند. تشنه بود، تشنه ی برد!

-حالا اونجا کوافل دست ویریدیانه. آماندا فاصله‌ش رو باهاش کم میکنه، شاید میخواد جور دیگه‌ای مانع عبورش بشه! حالا عجب پاس عجیبی ... توپ رو تقریبا عمودی برای ویکتور می فرسته. ببینیم سرنوشت این توپ چی میشه.

همه به آسمان خیره شده بودند؛ خورشید چشم همه را اذیت می کرد. ویکتور به سمت کوافل رفت. لودو و آماندا مات شده بودند. فاصله‌ی کوافل از دروازه‌ها خیلی زیاد بود اما ویکتور از همان‌جا با انتهای جارو ضربه‌ی محکمی به کوافل زد. سرعت توپ باور نکردنی بود. گراوپ تنها فرصت کرد عبور کوافل از دروازه اش را نظاره کند.

- لعنتی! بهشون نشون میدیم!

چشم‌های لودو از عصبانیت سرخ شده بود. حالا او بیشتر از آماندا شبیه یک خون آشام بود. پاپا از عصبانیت لودو لذت می برد. هر چه باعث عذاب لودو می شد، مایه‌ی خوشحالی پاپا بود.

فلش بک

نامطمئن بار دیگر عرض خیابان را طی کرد. کشتن لودو کار راحتی نبود اما خیلی ساده‌تر از تحمل دیدن بوسه‌های بانویش بر گونه های لودو بود. او باید می‌مرد، سایه‌ی شومش باید برای همیشه از زندگی پاپا حذف می‌شد. می‌دانست که ممکن است بعد از کشتن او دیگر هرگز آسمان، آفتاب، درخت سبز بلند و حتی بانویش را نبیند اما آیا این‌ها اهمیتی داشت، زمانی که بانویش او را لایق خود نمی‌دانست؟ نه! روح پاپا همان شب در دیاگون دفن شد و این کالبد سیاه، دیگر فقط تجسمی از خشم و انتقام بود؛ نه! او دیگر پاپاتونده‌ی قبلی نبود.

لودو از دور دیده می‌شد. داشت به سمت پاپا می‌آمد. حواسش به پاپا نبود، بی‌خیال اطراف را نگاه می‌کرد و به مردم کوچه و خیابان متلکی می‌انداخت. لودو، نفرت انگیزترین انسانی که پاپاتونده به عمرش دیده بود، چطور می توانست دل بانوی او را به دست آورد؟

پاپا درون کوچه ای کمین کرد. چوب‌دستی را در دستش می‌فشرد. دیگر مهم نبود چه می‌شود، تصمیمش قطعی بود. لودو باید می مرد. از مقابل کوچه که می‌گذشت، فریاد زد:
-هی لودو بگمن! بیا اینجا برات یه هدیه دارم!

لودو برگشت. لبخند کجی بر لب داشت. چهره اش زمخت و به دور از هر گونه زیبایی بود. در چشمان سرخ پاپا، او زشت ترین جنازه‌ای بود که دیاگون به خود خواهد دید. لودو آرام به سمت او قدم برداشت و با لحنی خشن گفت:
-امیدوارم کادوت خوب باشه! اگه نه بابت تلف کردن وقتم تاوان پس می دی!

بعد خندید. پاپا دیگر تحمل نداشت، با وردی او را به دیوار چسباند. لودو هم خواست خیلی سریع چوب جادویش را بیرون کشد اما پاپا او را سریع‌تر از این‌که حتی به یک ورد فکر کند، خلع سلاح کرد. حالا او تنها بود، در یک کوچه‌ی باریک، جایی که فرشته‌ی مرگ منتظرش بود. پاپا به لودو نزدیک شد، نمی‌خواست او را به راحتی بکشد؛ باید تاوان بوسیدن بانویش را پس می‌داد.

- میشه بدونم این مسخره بازی...

خونی که از دهانش خارج می شد، حرفش را قطع کرد. مدت زیادی می‌گذشت که پاپاتونده از این جادو استفاده نکرده بود. انگشت اشاره‌اش را روی بینی استخوانیش گذاشت و بعد گفت:
-این اسمش انتقامه! مسخره بازی نیست، دیروز اون دختری رو که می بوسیدی یادته؟ اون عشق من بود! حالا داری تاوان بوسیدن عشق من رو پس میدی. من همون سیاه گندیده ی متعفنم!

قهقهه ی لودو در میان دریای خون درون دهنش خفه شد. بعد در همان حال گفت:
-اون دختره‌ی احمق خیلی زیبا بود. دلم می‌خواست یک روز رو با من بگذرونه، البته تعجبی نداره که نخواسته با تو باشه!

پاپا شدت جادو را بیشتر کرد؛ از دماغ و دهان لودو رودی از خون جاری بود، اما اصلا خم به ابرو نمی آورد. درد زیادی را تحمل می‌کرد و به چهره ی خشمگین پاپا می‌خندید. بعد با همان چهره‌ی پر از خون گفت:
-خب سیاه پوست متعفن! منتظر چی هستی؟ نکنه جادوی مرگ رو بلد نیستی؟! راحته، باید بگی آواداکداورا. بعدش تموم میشه، من میمیرم!

لودو پاپا را بیش از حد عصبی کرد. شاید واقعاً زمان مرگش بود، پاپا چوب را روی گونه‌ی او گذاشت. دیگر نمی‌خواست به آینده فکر کند و اتفاقات بعد را سبک سنگین کند. مرگ لودو کلید آرامشش بود.

- الان کارت رو تموم می کنم. آو...
- نه!

صدایی لطیف مانع شد که پاپا ورد را تا به انتها بخواند. صدای بانویش بود. روحش در کالبدش لرزید. حس کرد دوباره پرتوهای طلایی خورشید را از پس ابر های تیره می‌بیند. حس کرد دوباره نرمی لب های بانویش را روی گونه‌هایش حس می‌کند. برگشت؛ به چهره‌ی اشک آلود بانویش نگاه کرد.

- نه پاپا، نه! اونو نکش...
- چرا؟ چرا دیروز اونو بوسیدی؟

زن ساکت ماند. توان ایستادن نداشت، نزدیک پای پاپا زانو زده بود. پاپا چوب را همچنان روی گونه‌ی لودو فشار می‌داد. چهره‌ی غم زده‌ی بانویش تلخ‌ترین تصویری بود که حتی در نقاشی‌ها هم نمی‌شد پیدایش کرد. دلش خراشید. لودو را به گوشه‌ای هل داد و گفت:
- به خاطر اون ازت گذشتم، یک روز وقت داری از این شهر بری، هیچوقت...
- نه پاپا. اون نباید بره، کسی که باید بره تویی!

قلب پاپا برای لحظه‌ای ایستاد. دنیا در مقابل چشم‌های درشتش سیاه شد. دیگر همه چیز محو شده بود. حتی از صدای طبلی که چند روزی مهمان پستوی ذهنش بود، اثری نبود. اشک در چشم‌هایش حلقه زد. با بغض گفت:
-تو فقط به من بگو دیگه منو دوست نداری، قسم می خورم دیگه نه به این مرد نفرت انگیز کاری داشته باشم، نه به تو!
- دوست ندارم...

زمان حال

خاطرات بار دیگر از ذهن پاپا گذر کرد. حالا دیگر در امتیاز شماری زیاد اختلاف نداشتند. بعد از رفتن گلرت حمله‌ی تیم ترانسیلوانیا فلج شده بود. پاپا به تابلوی امتیازات نگاه دیگری انداخت. صد و بیست به صد و چهل. پاپا با خود زمزمه کرد:
-اگه کلاوس اسنیچ رو بگیره کار تمومه!

کلاوس چشم‌هایش را هر لحظه ریزتر می کرد. در آن باران، دیدن اسنیچ حتی سخت‌تر از قبل هم شده بود، مخصوصاً برای کلاوس که چشم های ضعیفی هم داشت، اما امید به چشم هایش بینایی می بخشید. او باید خود را اثبات می کرد. این می توانست مهم ترین پله در هزار پله‌ی زندگی باشد. حسن مصطفی نیز عقب‌تر از او در تعقیب اسنیچ بود. لودو دیوانه وار فریاد می زد:
- حسن، الان وقتشه دیگه. معطلش نکن! اسنیچ رو از اون کور بقاپ.

کلاوس به حرف های لودو توجهی نمی‌کرد؛ در واقع به چیزی غیر از اسنیچ توجهی نمی کرد. اسنیچ در حال حاضر تمام دنیای او بود؛ بقیه‌ی چیزها به حاشیه رانده شده بودند. دستش را دراز کرد، جمعیت به وجد آمده بود. چشمان درشت قهوه ای پاپاتونده برق پیروزی می‌زد.

- حالا بودلر جوان دستش رو دراز میکنه، میتونم ببینم که نوک انگشتاش به اسنیچ میخوره، فکر کنم دیگه بازی تموم شده‌اس. پیروزی تیم پاپیون سیاه قطعیه! حالا دست کلاوس کاملاً دور اسنیچ رو گرفته، کافیه دستش رو ببنده تا...

ناگهان تمام جمعیت در سکوت غرق شد. نفس گزارشگر هم بند آمده بود. کسی مطمئن نبود که هنوز زنده است یا مرده. کسی دیگر بازی را دنبال نمی کرد. همه به کلاوس خیره شده بودند که از جارویش سقوط کرده بود و به سمت زمین می‌افتاد. بلاجر دقیقا به سر او خورده بود و او را بی‌هوش کرده بود. مرلین در حال خواندن وردی زیر لب بود. برق پیروزی درون چشم های پاپاتونده به یاس مبدل شده بود. حسن مصطفی اسنیچ را گرفته بود. لودو قهقهه‌ی نفرت‌انگیزی زد. حالا او حتی برای طرفداران تیم ترنسیلوانیا نیز منفورترین بازیکن زمین بود. ضربه او به بلاجر کم از خواندن جادوی مرگ نداشت. پاپا برای لحظه‌ای آرزو کرد که کاش همانجا، در همان کوچه‌ی باریک او را کشته بود.

کلاوس در چند متری زمین متوقف شد. تاثیر جادوی مرلین بود. مرلین او را آرام روی زمین قرار داد. گزارشگر با صدای سردی گفت:
-بله. تیم ترنسیلوانیا پیروز میدان میشه، البته به نظر نمیاد کسی جز بازیکنان تیم اهمیت چندانی به این برد بدن.

پاپاتونده لحظه‌ای همه چیز را فراموش کرد. حالا او یک تیم داشت. این خیلی مهم‌تر از انتقام عشق دفن شده بود و حالا یکی از مهره‌های اصلی تیمش، نیمه جان روی زمین افتاده بود. با سرعت هوا را شکافت و به سمت کلاوس رفت. سرش شکاف بزرگی برداشته بود. نوازن‌ه ی طبل درون سرش غوغایی به پا کرده بود. چشم‌های کلاوس به آرامی باز شد؛ نه کامل!

- متاسفم! نتونستم ...
- تو امروز بهترین بودی کلاوس. خوشحالم که تو رو به عنوان جستجوگر تیمم انتخاب کردم.

لبخند پاپا در میان چهره‌ی خسته‌اش نشان یک چیز بود، او تیم خود را پیروز میدان می دانست؛ هر چند امتیازی به آنها تعلق نگیرد.



پایان







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.