پاپیون سیاه
Vs
ترنسیلوانیا
پست چهارم(پایانی)
صدای تماشاچیها مثل صدای رژهای منظم روی اعصاب پاپا بود؛ شبیه صدای یک طبل. با یک چشم به کلاوس نگاه می کرد که در تعقیب اسنیچ بود و با چشم دیگر ویلیام را میپایید که کوافل را به سمت دروازه حمل میکند. مرلین با تمام نیرویش بلاجر را به سمت دافنه فرستاد اما دافنه جای خالی داد.
- ویلیام، ببینیم چی کار میکنه، در اون سمت دافنه رو داره که تازه از دست یه بلاجر فرار کرده، میتونه پاس بده. توپ رو بالا میاره. باری حسابی گیج شده! این میتونه یه گل دیگه باشه. حالا ویلیام خودش توپ رو پرت می کنه و... باری توپ رو می گیره. لبخندش رو نگاه کنید! انگاری حسابی خوشحال شده.
- گفتم خودت باش! دیدی وقتی خودت باشی همه چی حله؟
پاپا به باری چشمکی زد. باری کمی مطمئنتر شده بود. از ترسی که از ابتدای بازی مهمان خانهی چشمش شده بود، خبری نبود. پاپا که خیالش از دروازه راحت شده بود، دیگر فقط به دنبال کلاوس چشم میچرخاند. فقط کلاوس، این نوجوان پر شور، می توانست انتقام پاپا را با آن دست های کوچکش بگیرد.
خون همچنان روی صورت تافتی میلغزید. سرگیجهاش هر لحظه بیشتر میشد. ویکتور با تمام وجود در کنارش مراقبش بود؛ همانطور که مراقب بلاجرهایی بود که به طرفشان میآمد. ویریدیان در سمت دیگر کوافل را به دست داشت. لودو که خطر را بعد از مصدومیت گلرت کمکم احساس می کرد، فریاد زد:
- آماندا شده با چوب بازیکن رو بزنی نباید این توپ گل بشه!
چشم های سرخ آماندا درخشید. بوی خون تافتی به او نیرو می داد. دلش میخواست دندانهای نیشش را در وجود تک تک آن ها فرو کند. تشنه بود، تشنه ی برد!
-حالا اونجا کوافل دست ویریدیانه. آماندا فاصلهش رو باهاش کم میکنه، شاید میخواد جور دیگهای مانع عبورش بشه! حالا عجب پاس عجیبی ... توپ رو تقریبا عمودی برای ویکتور می فرسته. ببینیم سرنوشت این توپ چی میشه.
همه به آسمان خیره شده بودند؛ خورشید چشم همه را اذیت می کرد. ویکتور به سمت کوافل رفت. لودو و آماندا مات شده بودند. فاصلهی کوافل از دروازهها خیلی زیاد بود اما ویکتور از همانجا با انتهای جارو ضربهی محکمی به کوافل زد. سرعت توپ باور نکردنی بود. گراوپ تنها فرصت کرد عبور کوافل از دروازه اش را نظاره کند.
- لعنتی! بهشون نشون میدیم!
چشمهای لودو از عصبانیت سرخ شده بود. حالا او بیشتر از آماندا شبیه یک خون آشام بود. پاپا از عصبانیت لودو لذت می برد. هر چه باعث عذاب لودو می شد، مایهی خوشحالی پاپا بود.
فلش بکنامطمئن بار دیگر عرض خیابان را طی کرد. کشتن لودو کار راحتی نبود اما خیلی سادهتر از تحمل دیدن بوسههای بانویش بر گونه های لودو بود. او باید میمرد، سایهی شومش باید برای همیشه از زندگی پاپا حذف میشد. میدانست که ممکن است بعد از کشتن او دیگر هرگز آسمان، آفتاب، درخت سبز بلند و حتی بانویش را نبیند اما آیا اینها اهمیتی داشت، زمانی که بانویش او را لایق خود نمیدانست؟ نه! روح پاپا همان شب در دیاگون دفن شد و این کالبد سیاه، دیگر فقط تجسمی از خشم و انتقام بود؛ نه! او دیگر پاپاتوندهی قبلی نبود.
لودو از دور دیده میشد. داشت به سمت پاپا میآمد. حواسش به پاپا نبود، بیخیال اطراف را نگاه میکرد و به مردم کوچه و خیابان متلکی میانداخت. لودو، نفرت انگیزترین انسانی که پاپاتونده به عمرش دیده بود، چطور می توانست دل بانوی او را به دست آورد؟
پاپا درون کوچه ای کمین کرد. چوبدستی را در دستش میفشرد. دیگر مهم نبود چه میشود، تصمیمش قطعی بود. لودو باید می مرد. از مقابل کوچه که میگذشت، فریاد زد:
-هی لودو بگمن! بیا اینجا برات یه هدیه دارم!
لودو برگشت. لبخند کجی بر لب داشت. چهره اش زمخت و به دور از هر گونه زیبایی بود. در چشمان سرخ پاپا، او زشت ترین جنازهای بود که دیاگون به خود خواهد دید. لودو آرام به سمت او قدم برداشت و با لحنی خشن گفت:
-امیدوارم کادوت خوب باشه! اگه نه بابت تلف کردن وقتم تاوان پس می دی!
بعد خندید. پاپا دیگر تحمل نداشت، با وردی او را به دیوار چسباند. لودو هم خواست خیلی سریع چوب جادویش را بیرون کشد اما پاپا او را سریعتر از اینکه حتی به یک ورد فکر کند، خلع سلاح کرد. حالا او تنها بود، در یک کوچهی باریک، جایی که فرشتهی مرگ منتظرش بود. پاپا به لودو نزدیک شد، نمیخواست او را به راحتی بکشد؛ باید تاوان بوسیدن بانویش را پس میداد.
- میشه بدونم این مسخره بازی...
خونی که از دهانش خارج می شد، حرفش را قطع کرد. مدت زیادی میگذشت که پاپاتونده از این جادو استفاده نکرده بود. انگشت اشارهاش را روی بینی استخوانیش گذاشت و بعد گفت:
-این اسمش انتقامه! مسخره بازی نیست، دیروز اون دختری رو که می بوسیدی یادته؟ اون عشق من بود! حالا داری تاوان بوسیدن عشق من رو پس میدی. من همون سیاه گندیده ی متعفنم!
قهقهه ی لودو در میان دریای خون درون دهنش خفه شد. بعد در همان حال گفت:
-اون دخترهی احمق خیلی زیبا بود. دلم میخواست یک روز رو با من بگذرونه، البته تعجبی نداره که نخواسته با تو باشه!
پاپا شدت جادو را بیشتر کرد؛ از دماغ و دهان لودو رودی از خون جاری بود، اما اصلا خم به ابرو نمی آورد. درد زیادی را تحمل میکرد و به چهره ی خشمگین پاپا میخندید. بعد با همان چهرهی پر از خون گفت:
-خب سیاه پوست متعفن! منتظر چی هستی؟ نکنه جادوی مرگ رو بلد نیستی؟! راحته، باید بگی آواداکداورا. بعدش تموم میشه، من میمیرم!
لودو پاپا را بیش از حد عصبی کرد. شاید واقعاً زمان مرگش بود، پاپا چوب را روی گونهی او گذاشت. دیگر نمیخواست به آینده فکر کند و اتفاقات بعد را سبک سنگین کند. مرگ لودو کلید آرامشش بود.
- الان کارت رو تموم می کنم. آو...
- نه!
صدایی لطیف مانع شد که پاپا ورد را تا به انتها بخواند. صدای بانویش بود. روحش در کالبدش لرزید. حس کرد دوباره پرتوهای طلایی خورشید را از پس ابر های تیره میبیند. حس کرد دوباره نرمی لب های بانویش را روی گونههایش حس میکند. برگشت؛ به چهرهی اشک آلود بانویش نگاه کرد.
- نه پاپا، نه! اونو نکش...
- چرا؟ چرا دیروز اونو بوسیدی؟
زن ساکت ماند. توان ایستادن نداشت، نزدیک پای پاپا زانو زده بود. پاپا چوب را همچنان روی گونهی لودو فشار میداد. چهرهی غم زدهی بانویش تلخترین تصویری بود که حتی در نقاشیها هم نمیشد پیدایش کرد. دلش خراشید. لودو را به گوشهای هل داد و گفت:
- به خاطر اون ازت گذشتم، یک روز وقت داری از این شهر بری، هیچوقت...
- نه پاپا. اون نباید بره، کسی که باید بره تویی!
قلب پاپا برای لحظهای ایستاد. دنیا در مقابل چشمهای درشتش سیاه شد. دیگر همه چیز محو شده بود. حتی از صدای طبلی که چند روزی مهمان پستوی ذهنش بود، اثری نبود. اشک در چشمهایش حلقه زد. با بغض گفت:
-تو فقط به من بگو دیگه منو دوست نداری، قسم می خورم دیگه نه به این مرد نفرت انگیز کاری داشته باشم، نه به تو!
- دوست ندارم...
زمان حالخاطرات بار دیگر از ذهن پاپا گذر کرد. حالا دیگر در امتیاز شماری زیاد اختلاف نداشتند. بعد از رفتن گلرت حملهی تیم ترانسیلوانیا فلج شده بود. پاپا به تابلوی امتیازات نگاه دیگری انداخت. صد و بیست به صد و چهل. پاپا با خود زمزمه کرد:
-اگه کلاوس اسنیچ رو بگیره کار تمومه!
کلاوس چشمهایش را هر لحظه ریزتر می کرد. در آن باران، دیدن اسنیچ حتی سختتر از قبل هم شده بود، مخصوصاً برای کلاوس که چشم های ضعیفی هم داشت، اما امید به چشم هایش بینایی می بخشید. او باید خود را اثبات می کرد. این می توانست مهم ترین پله در هزار پلهی زندگی باشد. حسن مصطفی نیز عقبتر از او در تعقیب اسنیچ بود. لودو دیوانه وار فریاد می زد:
- حسن، الان وقتشه دیگه. معطلش نکن! اسنیچ رو از اون کور بقاپ.
کلاوس به حرف های لودو توجهی نمیکرد؛ در واقع به چیزی غیر از اسنیچ توجهی نمی کرد. اسنیچ در حال حاضر تمام دنیای او بود؛ بقیهی چیزها به حاشیه رانده شده بودند. دستش را دراز کرد، جمعیت به وجد آمده بود. چشمان درشت قهوه ای پاپاتونده برق پیروزی میزد.
- حالا بودلر جوان دستش رو دراز میکنه، میتونم ببینم که نوک انگشتاش به اسنیچ میخوره، فکر کنم دیگه بازی تموم شدهاس. پیروزی تیم پاپیون سیاه قطعیه! حالا دست کلاوس کاملاً دور اسنیچ رو گرفته، کافیه دستش رو ببنده تا...
ناگهان تمام جمعیت در سکوت غرق شد. نفس گزارشگر هم بند آمده بود. کسی مطمئن نبود که هنوز زنده است یا مرده. کسی دیگر بازی را دنبال نمی کرد. همه به کلاوس خیره شده بودند که از جارویش سقوط کرده بود و به سمت زمین میافتاد. بلاجر دقیقا به سر او خورده بود و او را بیهوش کرده بود. مرلین در حال خواندن وردی زیر لب بود. برق پیروزی درون چشم های پاپاتونده به یاس مبدل شده بود. حسن مصطفی اسنیچ را گرفته بود. لودو قهقههی نفرتانگیزی زد. حالا او حتی برای طرفداران تیم ترنسیلوانیا نیز منفورترین بازیکن زمین بود. ضربه او به بلاجر کم از خواندن جادوی مرگ نداشت. پاپا برای لحظهای آرزو کرد که کاش همانجا، در همان کوچهی باریک او را کشته بود.
کلاوس در چند متری زمین متوقف شد. تاثیر جادوی مرلین بود. مرلین او را آرام روی زمین قرار داد. گزارشگر با صدای سردی گفت:
-بله. تیم ترنسیلوانیا پیروز میدان میشه، البته به نظر نمیاد کسی جز بازیکنان تیم اهمیت چندانی به این برد بدن.
پاپاتونده لحظهای همه چیز را فراموش کرد. حالا او یک تیم داشت. این خیلی مهمتر از انتقام عشق دفن شده بود و حالا یکی از مهرههای اصلی تیمش، نیمه جان روی زمین افتاده بود. با سرعت هوا را شکافت و به سمت کلاوس رفت. سرش شکاف بزرگی برداشته بود. نوازنه ی طبل درون سرش غوغایی به پا کرده بود. چشمهای کلاوس به آرامی باز شد؛ نه کامل!
- متاسفم! نتونستم ...
- تو امروز بهترین بودی کلاوس. خوشحالم که تو رو به عنوان جستجوگر تیمم انتخاب کردم.
لبخند پاپا در میان چهرهی خستهاش نشان یک چیز بود، او تیم خود را پیروز میدان می دانست؛ هر چند امتیازی به آنها تعلق نگیرد.
پایان