در اتاق مدیریت با شدت به دیوار روبروش برخورد کرد و چند تا از تابلو ها که خودشون رو به خواب زده بودن، جدی جدی از خواب پریدن! دامبلدور در حالی که بسته سیاه رنگی رو دنبال خودش خِرکش میکرد، نفس نفس زنان وارد دفتر شد و بسته رو که صدا های عجیبی در میاورد، روی یکی از صندلی ها پرت کرد. به محض برخورد با صندلی، فریاد «یا هلگای کبیر»ی که بلند شد، نشون داد چیزی که آلبوس با خودش آورده یکی از دانش آموزای هافلپافه.
پسرک سال اولی هافل خودش رو جمع و جور کرد و با ترس و لرز به مدیر چوبدستی به دستش زل زد:
-آخه آلبوس جان! پدر من! مدیر عزیز و گرامی! من جادوگر سیاه نیستم...چرا میخوایی ذهنم رو بخونی؟!
آلبوس عینک نیم دایره ایش رو روی شیب تند بینیش به بالا سر داد و گفت:
_جادوگر سفید هم نیستی پسرم! یا خودت اعتراف میکنی یا خودم به اعتراف می کشونمت!
سال اولی مذکور که کسی جز اوون نبود، با دستپاچگی جواب داد:
_ببین پدر جان!اصلا این کار درستیست آیا؟!میشه رفت تو ذهن یه دانش آموز؟!اصلا بگو ببینم قانونی هست این کار؟!
آلبوس پیروزمندانه چوبدستیش رو بالا آورد:
_قانون منم!
_من نمیذارم...
_خواهیم دید...له جی لی منس!
در ذهن اوون:پسرکی که به نظر نمی رسید بیشتر از هفت سال داشته باشه، روی پسر دیگه ای که درست برخلاف خودش هیکل درشت تری داشت خم شده بود. به نظر میرسید پسر دومی به شدت در حال شکنجه شدنه.
دوربین نمای نزدیک میگیره و نشون میده که درواقع اولی داره وحشیانه (
) قلقلکش میده!
وون کالدون هفت ساله که حتی اون موقع هم از هم سن و سال هاش درشت تر بود، جیغ زد:
-نکن!نکن!قلقلکم نده!
پسرک ریزه میزه در جوابش غرید:
_اعتراف کن!ساندویچم رو کجا گذاشتی؟!
_ههههه...من ساندویچت رو بر نداشتم...ههههه
_تا نگی ساندویچم رو کجا گذاشتی ولت نمیکنم...اصلا به خانوم معلم میگم!
_ههههه...الاغ!ههههههه....من ورش نداشتم...هههههه...بسه دیگه!
{دامبلدور از ذهن اوون پرت میشه بیرون!} دامبلدور در حالی که از شدت خشم قرمز شده بود و صورتش با پس کله یکی از ویزلی ها رقابت می کرد، فریاد کشید:
-این چه کوفتی بود!این مشنگ بازی ها چیه؟!
اوون خودش رو جمع و جور کرد و نیشخند شرمنده ای تحویل داد:
_ من تمام عمرم رو توی دنیایی ماگلی گذروندم!توقع داری از ولدرمورت خاطره داشته باشم؟!
مدیر مدرسه سری به نشونه تاسف تکون داد:
_ولی واقعا خیلی ضایعه که یه پسر چهار ساله اینجوری بر تو مسلط شده بود!
_دیگه شما به بزرگی خودت ببخش...خب دیگه من رفع زحمت کنم!
دامبلدور با دست سیاه شده ش اوون رو پس زد. فریادی از سر درد کشید، زیر لبی چیزی گفت که «آلزایمر» و «ذلیل مرده» از بین کلماتش قابل تشخیص بود، و با دست سالمش دوباره امتحان کرد.
_بشین سر جات!من باید ببینم چی تو ذهنت میگذره!له جی لی منس!
دوباره، در ذهن اوون:پرفسور مک گونگال در حال خوندن اسامی دانش آموزان برای گذاشتن کلاه گروهبندی روی سرشون بود. اوون، اینبار در یازده سالگی، بین جمعیت دیده میشد.
_اوون کالدون...
اوون با تردید از جمعیت جدا شد و بعد با قدم های بلند به طرف کلاه رفت.وقتی که کلاه روی سر اوون گذاشتن همه چیز عادی بود اما تا اینکه کلاه گروهبندی شروع به صحبت کردن کرد و اوون به خنده افتاد!
_ههههههه...چرا اینجوری میشم؟!ههههههه...قلقلکم میاد!
کلاه گروهبندی، شاید برای اولین بار طی عمر دوهزار ساله ش، جاخورد.
_پناه به سبیل گودریک گیرفندو!تو چرا اینج...
اوون که کم مونده بود از روی چهارپایه پایین بیفته، حرفش رو قطع کرد:
_هههههه...حرف نزن!حرف نزن!هههههه....من قلقلکم میاد.!ههههه...
_خوب من چجوری گروهبندیت کنم؟!باید حرف بز...
_وای وای وای!ههههههه...تو رو جون هر کی که بهش مومنی فقط امشب رو کلا حرف نزن!ههههههه...
مک گونگال که از گفتگوی درونی اوون و کلاه بی خبر بود، فقط اوون رو میدید که از خنده به خودش میپیچه و کم مونده لبه های صندلی رو گاز بگیره! بنابراین گیج و آشفته دوان دوان به طرف دامبلدور رفت:
_پرفسور!پرفسور دامبلدور!خوابین؟!
دامبلدور که مشخصا غافلگیر شده بود سرش رو از روی دست هاش بلند کرد و جواب داد:
_خخخخ...ها؟!چی شده؟!
مک گونگال با صدای آهسته ای که فقط دامبلدور میشنید(یا امید میرفت با اون وضع کهولت سن، بشنوه!) گفت:
_آلبوس!الان وقت خواب نیست پیرمرد!بگو ما تو این وضع چیکار کنیم؟!
_چی شده مگه؟!
_اونجا ببین...
اون طرف سرسرا، کشمکش کلاه و اوون هنوز ادامه داشت!
_میزاری گروهبندیت کنم یا نه؟!
_هههههه...نیم ساعته داری حرف میزنی!هههههه...تو این مدت...هههههه...گروهبندیم میکردی...هههههه...
مکگونالگ رو به دامبلدور گفت:
-خوب!نظرت چیه آلبوس؟!
_خخخخخخ پوووووووف....خخخخخخخ پوووووووووووف!
ناگهان کل سالن با فریاد کلاه گروهبندی ساکت شد و همه سر ها به طرف اوون و کلاه روی سرش برگشتن.
_هافلپاف!
سریعا کلاه رو از رو سر اوون برداشتن و اوون بیهوش شده از خنده از روی صندلی به زمین افتاد!
{دامبلدور به شدت از ذهن اوون پرت میشه و میفته رو میز!}_پناه به ریش مرلین!پسر توی ذهنت یه چیز درست حسابی نداری؟!
_من که گفتم بهت دایناسـ...پروفسور!
دامبلدور خودش رو جمع و جورکرد.ریشش رو تو دستش گرفت تا نره زیر پاش و در حالی که لحنش عوض شده بود قدمی به طرف اوون برداشت:
-از اول هم میدونستم!من بهت اعتماد دارم پسر...چشماش به لیلی رفته!
اوون نگاهی به دامبلدور و نگاهی به پشت سر خودش انداخت.
_کی چشاش به لیلی رفته؟!
دامبلدور که نگاهش به افق بود و مشخصا فکرش به جاهای دوری سفر کرده بود دوباره به اوون نگاه کرد:
_ها؟!یادم رفت!اصلا هیچی ولش کن...فقط میخوام بدونی که بهت اعتماد دارم.
_خیلی خوب باشه آلزایمری!فقط برو کنار میخوام برم...
اوون از اتاق دامبلدور بیرون رفت، در حالی که لبخند پیروزی روی لباش نقش بسته بود...داملبدور نتونسته بود ذهنش رو بخونه...اون امشب یه قرار مهم داشت...یه قرار با....