هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۱۸:۱۰ پنجشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۳
#11
اهم اهم!!!
والفريك برايان گرامی!عرض شود که راستیتش خب من اونچنان هم جادوگر سفید نیستم ولی مرگخوار هم نیستم...
چه کنیم؟!چاره چیه؟!بیا مارو عضو کن بریم!
با احترام...

فعالیت هاگوارتزی شما کاملا چشمگیر و قابله قبوله.. اما توی ایفای نقش عمومی اصلا نیومدی. فقط اندازه ی چندتا پست توی ایفای عمومی با استاندارد ما فاصله داری فرزندم!

از همین الان زدن پستهای ادامه دار و تکی رو توی ایفای عمومی شروع کن، اون وقت من نامه ماموریت رو با جغد برات می فرستم!



ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۳۰ ۱۹:۱۸:۲۴


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۳:۳۷ سه شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۳
#12
وسط همهمه ی راهرو های قلعه هاگوارتز،صحبت های در گوشی شاگردانی که کلاس مراقب از موجودات جادویی داشتن هم شنیده میشد...

_نه بابا!خدایی؟!مطمعنی؟!
_آره به خدا!خودم دیدم.
_دقیقا چی نوشته بود؟
_نوشته بود کلاس جانور های جادویی،تدریس این جلسه توسط اوون کالدون در محوطه هاگوارتز،رو به رو کلبه هاگرید،دست چپ راس ساعت!
_مرلین به خیر کنه!



محوطه هاگوارتز نیم ساعت بعد راس ساعت!


صدای اعتراض و همهمه دانش آموزان از تاخیر در شروع کلاس بالا گرفته بود...

_من که گفتم فوتوشاپه!!!اوون کالدون و تدریس موجودات جادویی؟!
_اصلا حتی اگه خالی بندی نباشه هم الان نیم ساعت گذشته و استاد نیومده،عملا کلاس تشکیل نمیشه وملغی است.چند واحد بود این درس؟!
_من میگم برگردیم به قلعه چون هوا داره تاریک میشه!

بعد از مدتی که بالاخره دانش آموزان تونستن اون دو سه نفری که به هیچ وجه حاضر نبودن اونجا رو ترک کنن که شاید از نمره انظباطشون کم بشه راضی کنن،به سمت قلعه حرکت کردن؛اما به محض اینکه از اینور کلبه هاگرید به اونور کلبه هاگرید رفتن با صحنه ترسناکی مواجه شدن.اوون کالدون!استاد جانور جادویی شناسی رو به روشون وایساده بود.

اوون تا نگاهش به اونها افتاد با عصبانیت شروع به فریاد کشیدن کرد:
_چه عجب!میذاشتین فردا میومدین...نیم ساعته اینجا وایسادم!

_اما استاد...

_حرف نزن!فکر کردین میتونید با این حرکت وقت کلاس رو بگیرید کور خوندین.من خودم توی مدارس مشنگی ختم این حرف ها بودم.

_استاد!اجازه بد...

_صحبت نباشه!30 امتیاز از همه گروه ها کسر میشه...

_آخه شما...

_واقعا که!شما خجالت نمیکشید؟!

_اما استاد گفته بودن که کلاس توی محوطه هاگوارتز رو به رو کلبه هاگرید دست راست راس ساعت برگزار میشه.

_خب درست گفتن.

_ولی ما نیم ساعت اونجا بودیم اما شما نیومدین!

اوون کالدون که خشمش در حال فروکش کردن بود دوباره برافروخت و گفت:
_منظورتون چیه؟من نیم ساعته که اینجا وایستادم!

دانش آموزان ساکت ایستاده بودن و به هم نیگاه میکردن که بالاخره یکی از دانش اموزان با ترس و لرز گفت:
_ااااا...اما این جا...چیزه...دددست چچچپ کلبه هاگریده!

اوون کالدون کف دستش رو به پیشونیش کوبید و گفت:
_ما رو باش به کی میخواستیم درس بدیم؟!این جماعت دست چپ و راست شون رو هم نمیتونن تشخیص بدن...اینجا راست کلبه هاگریده!

اون دانش آموز که شجاعتش بیشتر شده بود گفت:
_راست شماست اما چپ ماست!

اوون با من و من گفت:خب که چی؟!من باید توی اعلامیه میگفتم راست من یا راست شما؟!وظیفه منه؟!



نیم ساعت بعد و بعد از اینکه قضیه راست و چپ تقریبا فیصله یافت.

اوون کالدون که روی تخته سنگی وایستاده بود گفت:
_بسه دیگه!کل ساعت کلاس به هجو رفت...30 نمره رو از گروهاتون کم نمیکنم.بلکه 15 نمره ازتون کم میکنم.!15 نمره از گریفندور...15 نمره از اسلاترین...15 از ریونکلاو...و همین!این سه تا گروه کافیه.
_اما...
صحبت نباشه!دیگه میخوام درس بدم.

اوون از تخته سنگ به پایین پرید و شروع به قدم زدن کرد و گفت:
_درس امروز در مورد جانوری چرت وپرت گو به نام چرت و پرتیوس از تیره شر و ورگویان و از خانواده پرت و پلا زیان هست که ریشه نامش یونانیه اما در همه جای جهان یافت میشه.

دانش آموز ها همینجوری با تعجب به هم نگاه میکردند.اوون که استیصال و درماندگی رو تو چهره بچه ها میدید ادامه داد:
_میدونم که اکثرتون اسمش رو نشنیدین...خب من هم نشنیدم!اما پرابلم؟!یخ!بعد از تکلیفی که میدم آشنا میشین.

اوون قلوه سنگی از روی زمین برداشت و روی سطح صاف تخته سنگ شروع به نوشتن کرد.وسط جنگل،جایگزین بهتری واسه تخته سیاه سراغ دارین؟!

تکلیف:

1_چرت و پرتیوس چیست؟کیست؟با کی کار داره؟!(10نمره)

2_رولی بنویسید که در اون اصول چرت و پرت گویی،هجو نویسی و سمبلیسم راعیت بشه.(20نمره)

3_از مضرات رعایت اصول نگارشی و ظاهرپرستی بنویسید.(نمره اضافی)


__________________________________________________________________________
فکر نکنم توضیحی نیاز باشه اما واسه اینکه هی نیاین دفتر اساتید یه توضیح مختصر میدم.

تدریس این جلسه رو دیدین؟!به این میگن کش دادن قضیه!یعنی یه کار مثل نوشته ها و ساخته های رضا عطاران...این قدر کش میدین مسایل ریز رو که کش قضیه در بیاد!تکلیف دوم اینطوری باید نوشته بشه...

حالا هم برین اگه سوالی بود بیاین بپرسین...چه کنیم دیگه...استاد مسولیت پذیر به ما میگن دیگه



پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۱۷:۱۷ یکشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۳
#13
19سال بعد!


پسرک مو بور،چشم سبز و عینکی از ستون نه و سه چهارم عبور کرد و پیرزنی طه به نظر میرسید مادرش بود پشت سرش وارد شد.پیرزن به سرعت قدم برمیداشت و میخواست که سریعا پسرش رو سوار قطار هاگوارتز کنه و برگرده.به نظر میرسید که نمیخواست کسی اون رو ببینه و بشناسه.

اما مثل ایکه موفق نبود!دختر بچه ای که آماده سوار شدن قطار بود اون پیرزن رو دید. با آرنج به پهلوی دختر کنار دستیش که به نطر دوستش میرسید زد و گفت:
_هی مگان! اون پیرزنه رو شناختی؟

مگان که انگار زیاد علاقه مند موضوع نبود با بی میلی گفت:
_نه!کی بود ماتیلدا؟!

ماتیلدا که که چشماش رو تا آخر باز کرده بود گفت:
_هرماینی گرنجر معروف!

مگان که حالا مثل اینکه به موضوع علاقه مند شده بود گفت:
_واقعا؟اما فکر کنم اون الان باید 37 سالش باشه.نه؟!

ماتیلدا ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
_خب کاری که زمونه با اون کرده اگه با هرکس دیگه ای میکرد،بدون شک اون هم پیر میشد.

مگان سرش در حالی که سرش رو میخاروند گفت:
_راستش من بیشتر یک سری شایعات شنیدم اما نمیدونم داستانش دقیقا چیه.

ماتیلدا که قیافه علامه دهری به خودش گرفته بود گفت:
-پس بدار بهت بگم...هرماینی بعد از فارغالتحصیلی از هاگوارتز با رون ویزلی ازدواج میکنه اما این ازدواج دووم چندانی نداره.

مگان در حای که توی صداش احاس ترحم موج میزد گفت:
_چرا؟

ماتیلدا آهی کشید و جواب داد:
_چون رون یه روز با هری پاتر که دوست جفتشون بود دعواش میشه و با هری قطع رابطه میکنه و از هرماینی هممیخواد که همین کار روبکنه اما هرماینی قبول نمیکنه و به دوستی با هری ادامه میده و یه مدت بعدش هم رون و هرماینی از هم جدا میشن...

مگان سرش رو به نشانه تاسف تکونمیگه داد و گفت:
_چه بد!

ماتیلدا که یه جور لبخند شیطانی میزد گفت:
حالا اینجا رو بهت بگم!مدتی بعد از جدایی رون و هرماینی،این هریه که با هرماینی ازدواج میکنه.

مگان یک قدم به نشانه باور نکردن عقب رفت و گفت:
_امکان نداره!من شنیده بودم هری با جنی ویزلی ازدواج کرده.

ماتیلدا چشماش رو تنگ کرد و گفت:
_خب اول هری با جنی ازدواج میکنه ولی وقتی که جنی توی یه حادثه تو بازی کوییدیچ از جارو پرت میشه پایین و فلج میشه ، هری بعد از این قضیه جنی رو ترک میکنه...اصلا دعوا ی رون و هری واسه همین خاطر بود.

مگان لبش رو از روی ناراحتی گزید و گفت:
_چه داستان غمگینی!

ماتیلدا لبخند تلخی زد و گفت:
_این که چیزی نیست! بعد از اینکه جنی دق کرد و مرد...

مگان که چشماش گرد شد گفت:
_مرد؟!

ماتیلدا که از تعجب مگان تعجب کرده بود!گفت:
_آره!وقتی جنی مرد،رون که عصبانی و غیرقابل کنترل شده بود مرگ جنی رو زیر سر هری میدونست.واسه همین سراغ هری رفت و با اون دعوا کرد...

مگان مشتاقانه حرف ماتیلدا رو قطع کرد و گفت:
_از اینجا به بعدش رو خودم میدونم...توی دعوا،رون یه اواداکودارا به هری میزنه و هری رو میکشه!بعد از این اتفاق رون عقلش رو از دست میده و البته توی آزکابان زندانی میشه.

ماتیلدا سرش رو به نشانه تایید تکون میده و میگه:
_درسته...و حالا هرماینی با دو تا بچه که یکیشون پدرش رون و اون یکی پدرش هریه، توی یه جزیره متروکه زندگی میکنه...حالا تو اگه جای هرماینی بودی پیر نمیشدی؟!

مگان گفت:
_نمیدونم!شاید حق با تو باشه.آخه فقط داستان زندگیش رو شنیدم قلبم درد گرفت!

سوت قطار به صدا در اومد و مردی فریاد زد:
-مسافرین هاگوارتز سوار بشن...قطار الان حرکت میکنه.

مگان و ماتیلدا به سرعت سوار قطار شدن و داخل راهرو دنبال کوپه خالی میگشتن تا اینکه ماتیلدا چشمش به مگان افتاد و گفت:
_خدای من!یه لحظه وایستا!این بغل موات روش برف نشسته یا سفید شده؟!


ویرایش شده توسط اوون کالدون در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۱۹ ۱۷:۲۳:۲۳


پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۰:۱۳ یکشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۳
#14
در اتاق مدیریت با شدت به دیوار روبروش برخورد کرد و چند تا از تابلو ها که خودشون رو به خواب زده بودن، جدی جدی از خواب پریدن! دامبلدور در حالی که بسته سیاه رنگی رو دنبال خودش خِرکش میکرد، نفس نفس زنان وارد دفتر شد و بسته رو که صدا های عجیبی در میاورد، روی یکی از صندلی ها پرت کرد. به محض برخورد با صندلی، فریاد «یا هلگای کبیر»ی که بلند شد، نشون داد چیزی که آلبوس با خودش آورده یکی از دانش آموزای هافلپافه.

پسرک سال اولی هافل خودش رو جمع و جور کرد و با ترس و لرز به مدیر چوبدستی به دستش زل زد:
-آخه آلبوس جان! پدر من! مدیر عزیز و گرامی! من جادوگر سیاه نیستم...چرا میخوایی ذهنم رو بخونی؟!

آلبوس عینک نیم دایره ایش رو روی شیب تند بینیش به بالا سر داد و گفت:
_جادوگر سفید هم نیستی پسرم! یا خودت اعتراف میکنی یا خودم به اعتراف می کشونمت!

سال اولی مذکور که کسی جز اوون نبود، با دستپاچگی جواب داد:
_ببین پدر جان!اصلا این کار درستیست آیا؟!میشه رفت تو ذهن یه دانش آموز؟!اصلا بگو ببینم قانونی هست این کار؟!

آلبوس پیروزمندانه چوبدستیش رو بالا آورد:
_قانون منم!
_من نمیذارم...
_خواهیم دید...له جی لی منس!

در ذهن اوون:

پسرکی که به نظر نمی رسید بیشتر از هفت سال داشته باشه، روی پسر دیگه ای که درست برخلاف خودش هیکل درشت تری داشت خم شده بود. به نظر میرسید پسر دومی به شدت در حال شکنجه شدنه.

دوربین نمای نزدیک میگیره و نشون میده که درواقع اولی داره وحشیانه () قلقلکش میده!

وون کالدون هفت ساله که حتی اون موقع هم از هم سن و سال هاش درشت تر بود، جیغ زد:
-نکن!نکن!قلقلکم نده!

پسرک ریزه میزه در جوابش غرید:
_اعتراف کن!ساندویچم رو کجا گذاشتی؟!
_ههههه...من ساندویچت رو بر نداشتم...ههههه
_تا نگی ساندویچم رو کجا گذاشتی ولت نمیکنم...اصلا به خانوم معلم میگم!
_ههههه...الاغ!ههههههه....من ورش نداشتم...هههههه...بسه دیگه!

{دامبلدور از ذهن اوون پرت میشه بیرون!}

دامبلدور در حالی که از شدت خشم قرمز شده بود و صورتش با پس کله یکی از ویزلی ها رقابت می کرد، فریاد کشید:
-این چه کوفتی بود!این مشنگ بازی ها چیه؟!

اوون خودش رو جمع و جور کرد و نیشخند شرمنده ای تحویل داد:
_ من تمام عمرم رو توی دنیایی ماگلی گذروندم!توقع داری از ولدرمورت خاطره داشته باشم؟!

مدیر مدرسه سری به نشونه تاسف تکون داد:
_ولی واقعا خیلی ضایعه که یه پسر چهار ساله اینجوری بر تو مسلط شده بود!
_دیگه شما به بزرگی خودت ببخش...خب دیگه من رفع زحمت کنم!

دامبلدور با دست سیاه شده ش اوون رو پس زد. فریادی از سر درد کشید، زیر لبی چیزی گفت که «آلزایمر» و «ذلیل مرده» از بین کلماتش قابل تشخیص بود، و با دست سالمش دوباره امتحان کرد.
_بشین سر جات!من باید ببینم چی تو ذهنت میگذره!له جی لی منس!

دوباره، در ذهن اوون:

پرفسور مک گونگال در حال خوندن اسامی دانش آموزان برای گذاشتن کلاه گروهبندی روی سرشون بود. اوون، اینبار در یازده سالگی، بین جمعیت دیده میشد.
_اوون کالدون...

اوون با تردید از جمعیت جدا شد و بعد با قدم های بلند به طرف کلاه رفت.وقتی که کلاه روی سر اوون گذاشتن همه چیز عادی بود اما تا اینکه کلاه گروهبندی شروع به صحبت کردن کرد و اوون به خنده افتاد!
_ههههههه...چرا اینجوری میشم؟!ههههههه...قلقلکم میاد!

کلاه گروهبندی، شاید برای اولین بار طی عمر دوهزار ساله ش، جاخورد.
_پناه به سبیل گودریک گیرفندو!تو چرا اینج...

اوون که کم مونده بود از روی چهارپایه پایین بیفته، حرفش رو قطع کرد:
_هههههه...حرف نزن!حرف نزن!هههههه....من قلقلکم میاد.!ههههه...
_خوب من چجوری گروهبندیت کنم؟!باید حرف بز...
_وای وای وای!ههههههه...تو رو جون هر کی که بهش مومنی فقط امشب رو کلا حرف نزن!ههههههه...

مک گونگال که از گفتگوی درونی اوون و کلاه بی خبر بود، فقط اوون رو میدید که از خنده به خودش میپیچه و کم مونده لبه های صندلی رو گاز بگیره! بنابراین گیج و آشفته دوان دوان به طرف دامبلدور رفت:
_پرفسور!پرفسور دامبلدور!خوابین؟!

دامبلدور که مشخصا غافلگیر شده بود سرش رو از روی دست هاش بلند کرد و جواب داد:
_خخخخ...ها؟!چی شده؟!

مک گونگال با صدای آهسته ای که فقط دامبلدور میشنید(یا امید میرفت با اون وضع کهولت سن، بشنوه!) گفت:
_آلبوس!الان وقت خواب نیست پیرمرد!بگو ما تو این وضع چیکار کنیم؟!
_چی شده مگه؟!
_اونجا ببین...

اون طرف سرسرا، کشمکش کلاه و اوون هنوز ادامه داشت!

_میزاری گروهبندیت کنم یا نه؟!
_هههههه...نیم ساعته داری حرف میزنی!هههههه...تو این مدت...هههههه...گروهبندیم میکردی...هههههه...

مکگونالگ رو به دامبلدور گفت:
-خوب!نظرت چیه آلبوس؟!
_خخخخخخ پوووووووف....خخخخخخخ پوووووووووووف!

ناگهان کل سالن با فریاد کلاه گروهبندی ساکت شد و همه سر ها به طرف اوون و کلاه روی سرش برگشتن.
_هافلپاف!

سریعا کلاه رو از رو سر اوون برداشتن و اوون بیهوش شده از خنده از روی صندلی به زمین افتاد!

{دامبلدور به شدت از ذهن اوون پرت میشه و میفته رو میز!}



_پناه به ریش مرلین!پسر توی ذهنت یه چیز درست حسابی نداری؟!
_من که گفتم بهت دایناسـ...پروفسور!

دامبلدور خودش رو جمع و جورکرد.ریشش رو تو دستش گرفت تا نره زیر پاش و در حالی که لحنش عوض شده بود قدمی به طرف اوون برداشت:
-از اول هم میدونستم!من بهت اعتماد دارم پسر...چشماش به لیلی رفته!

اوون نگاهی به دامبلدور و نگاهی به پشت سر خودش انداخت.
_کی چشاش به لیلی رفته؟!

دامبلدور که نگاهش به افق بود و مشخصا فکرش به جاهای دوری سفر کرده بود دوباره به اوون نگاه کرد:
_ها؟!یادم رفت!اصلا هیچی ولش کن...فقط میخوام بدونی که بهت اعتماد دارم.
_خیلی خوب باشه آلزایمری!فقط برو کنار میخوام برم...

اوون از اتاق دامبلدور بیرون رفت، در حالی که لبخند پیروزی روی لباش نقش بسته بود...داملبدور نتونسته بود ذهنش رو بخونه...اون امشب یه قرار مهم داشت...یه قرار با....



پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۹:۵۸ شنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۳
#15
1_

یکی از کله اژدری های یورتمه برو با خشم به اوون نگاه میکرد و هر لحظه ممکن بود که اوون رو به دیار باقی بفرسته...

اوون پیش خودش گفت:چطوری به یه کله اژدری یورتمه برو نشون بدم دوستشون دارم؟!

معمولا اوون روش خاصی برای ابراز دوست داشتن نداشت و برای هر شخصی، بسته به موقعیت و زمان والبته خود اون شخص دوست داشتنش رو ابراز میکرد...مثلا مورد داشتیم تو چشم یکی زل میزد و از راه برقرای ارتباط چشمی و بدون گفت حتی یک حرف،دوست داشتن خودش رو ابراز میکرد...یا مثلا یکدفعه ای میپرید و یارو رو ماچ میکرد! البته فقط آقایون!به هر حال اوون از اون خانواده هاش نبود...و یا به اون شخصی که میخواست دوست داشتن خودش رو ابراز بکنه میگفت:خوش به حالت که من دوست دارم!

اما حالا باید به چه روشی به کله اژدری یورتمه برو نشون میداد که دوستش داره؟!تصمیم گرفت قبل از اینکه کله اژدری یورتمه برو یه دونه از اون تیغ هاش پرتاب کنه،وارد عمل بشه.بنابراین به سمت کله اژدری یورتمه برو رفت و خواست با ارتباط چشم در چشم به اون حالی کنه که دوستش داره!

یه مدت تو چشم هم دیگه زل زدن...اوون منتظر بود که هر لحظه کله اژدری یورتمه برو بیاد و اوون رو بغل کنه اما این تیغ های کله اژدری یورتمه برو بود که تکون میخورد و نشون از این بود که کله اژدری یورتمه برو ارتباط رو دریافت نکرده و آماده سوراخ سوراخ کردن اوون و البته آتیش زدن اون هست.

اوون فهمید که این روش جواب نداده.سریعا به سراغ روش دوم رفت.پس رفت تا کله اژدری یورتمه برو رو ماچ کنه!اما وقتی که نزدیک شد،کله اژدری یورتمه رو دهنش رو باز کرد و اوون دید که کله اش توی دهن کله اژدری یورتمه برو جا میشه...پس از این تصمیم منصرف شد...به هر حال اون مغز خر نخورده بود که!

بلاخره اوون رفت که از روش سوم استفاده کنه...رو کرد به کله اژدری یورتمه برو و گفت:خوش به حالت که من رفیقتم!و به نشانه صمیمیت با کف دست یک دونه زد به کله اژدری یورتمه برو...

صبح روز بعد درمانگاه هاگوارتز!

_چی شده؟!این جا کجاست؟!کله اژدری یورتمه برو کو؟!

مادم پمفری به سرعت خودش رو به اوون که رو تخت دراز کشیده بود رسوند و گفت:نباید تکون بخوری...تو نصف بدنت سوراخ سوراخ شده و همچنین سوختی درجه 3 داری...شانس اوردی که زنده ای!معمولا کسی بعد از حمله کله اژدری یورتمه برو زنده نمیمونه!



2_

پیش گفتار:از اونجایی که همین تکلیف آخرین رول توی ایفای نقش هست پس همین تکلیف رو نقد میکنیم!

و اما نقد:

اوون عزیز...در ابتدا بهت میگم که آفرین!کارت درسته!!کلا...

اما در مورد رول...خوب اولا که اصلا ظاهر رول مهم نیست!مهم باطنه...به قول شاعر :تن آدمی شریف است به جان آدمیت*نه همین لباس زیباست نشان آدمیت...در هر صورت ظاهر رولت بازم خوبه...

اما بریم سراغ اصل کاری!یکی از نقاط قوتت به کار بردن بیش از حد کلمه "کله اژدری یورتمه برو" هست که با توجه به اینکه خود این کلمه بلند هست،تو با طولانی بودن کلمه شوخی کردی و شورش رو در اوردی که این کار باعث شده که طنز کار بالا بیاد.

نکته بعدی رعایت کردن چیزی به اسم طنز و جد هست که آفرین داره.

همچنین ابتکارت رو که سرانجام در پایان حیوون رام نشد و باعث زخمی شدن خودت شد رو میپسندم اما بهتر بود که در آخر داستان اوون کلا میمرد!جالب تر میشد به هر حال...

در آخر هم باید بگم که:خوبه!همین فرمون رو برو...



پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۹:۲۸ چهارشنبه ۱ مرداد ۱۳۹۳
#16
1_
اوون همینطور که روی دستشویی نشسته بود،به فاجعه ی پیش اومده فکر میکرد...باید چیزی که بهش خیلی وابسته بود رو از خودش جدا کنه...

سیفون رو کشید و از دستشویی خارج شد...به سمت خوابگاه رفت...باید از شرش باید راحت میشد...نمیتونست اینهمه فشار رو تحمل کنه...مرگ یه بار شیون هم یه بار...

به خوابگاه رسید...رفت سراغ تخت خودش...دستش رو توی بالشت کرد و اون چیزی رو که جاسازی کرده بود دراورد.اما تا چشمش بهش افتاد باز دلش ضعف رفت...چه طور میتونست از یه همچین چیزی دست بکشه...

با خوش گفت:اوون!چت شده؟!مرد باش!واقعا این چیزی هست که بخوایی به خاطرش یکی از بهترین صفاتت رو از دست بدی؟!واقعا فکر میکنی ارزشش رو داره؟!تو که توی یه همچین چیزی گیر کردی،چطور میخوایی در آینده با مشکلات بزرگتر رو به رو بشی؟!

از جاش بلند شد و ایستاد...اون شی رو توی مشتش گذاشت و مشتش رو محکم کرد...چندتا نفس عمیق کشید...از تالار هافلپاف زد بیرون...

_هی اوون!یه چند لحظه بیا اینجا.میخوام...

_باشه واسه بعد!

نمیتونست وقت رو تلف کنه...باید سریعتر کارش رو میکرد...معلوم نبود اگه وایسته شاید از تصمیمش منصرف بشه وبرگرده....

بلاخره به کلبه هاگرید رسید،در زد...

هاگرید در رو باز کرد و گفت:اوه!ببین کی اینجاست؟!اوون تویی...چطوری بازنده؟!بیا تو...

_دستت رو بیار جلو هاگرید!

_چرا؟!چی شده؟!

_گفتم بیار جلو دستت رو...

هاگرید دستش رو دراز کرد و اوون چیزی که تو مشتش بود رو کف دست هاگرید گذاشت.

اوون گفت:بیا بگیر!مرده و قولش!!!من باید برم سر کلاس...

از وقتی که اوون توی شرطبندی سر فینال کوییدیچ از هاگرید باخته بود،آروم و قرار نداشت...اما حالا راحت شده بود.تنها ناراحتی اوون از دست دادن اون چیزی بود که خیلی براش ارزش داشت...حالا اون چیز چی بود،دیگه بماند!



2_
باریکه آب و آبشار ما رو یاد یه چیز دیگه میندازه!اما این همون قطره قطره جمع گردد وانگهی دریا شود هستش

همه با هم...


از این خلاصه تر نمیشه!!!



پاسخ به: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۲۰:۵۴ سه شنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۳
#17
جیمز سروس پاتر داد زد:اون عقب مینی بوس!چه خبره اینقدر شلوغ میکنید؟!شما رو نمیارم دفعه ی دیگه اردو ها!دختر ها اینور پسرها اونور.فاصله ی قانونی رو رعایت کنید.اینجا ایرانه...میگرنتون میبرنتون وزرا اونوقت پدر مادرتون باید بیان دنبالتون!تازه مینی بوس رو هم میگیرن میخوابونن!!!

بعد از این تذکرات و توصیه های پرفسور پاتر بود که کم کم ورزشگاه 120هزار نفری شهید تختی از دور دست پیدا شد.

وقتی که تیم هاگوارتز به ورزشگاه رسید و از مینی بوس پیاده میشدند،به دوربینی که اونها رو از مینی بوس تا رختکن دنبال میکرد با انگشتاشون علامت پیروزی نشون میدادن.البته سانسورچی محترم و زحمتکش تصاویر آهسته تماشاگران رو نشون میداد.به هر حال توی تیم هاگوارتز ساحره های زیادی بودن!

پرفسور پاتر توی رختکن برای بچه های تیم هاگوارتز صحبت میکرد و اونها رو برای بازی آماده میکرد:ببینین بچه ها!این تیم حرفی برای گفتن نداره و اگه شما خوب بازی بکنید صد در صد برنده ایم.ولی مهم برای من رعایت اخلاقه.چون اگه اخلاق رو رعایت نکنید اینجا یه منشور جادویی به اسم منشور اخلاقی دارن که شما رو جریمه میکنه!حالا همه با بیاین اینجا حلقه اتحاد تشکیل بدین.همه با هم...یک...دو...سه...یا مرلین!

_یا مرلین...

(از اینجا به بعد بازی رو با صدای گزارشگر تلویزیون ایران میشنوید)

_با سلام خدمت بینندگان عزیز...در خدمت شما هستیم با بازی ایران و تیم هاگوارتز...در ضمن برای شرکت در مسابقه پیامکی،برد ایران شماره 1 و برد تیم هاگوارتز شماره 2 رو به 985211 ارسال کنید.بازی شروع شده و توپ دست پرویز چنگیزیان هست!پاس میده به هوخشتره اصلانیان اما باری ادوارد رایان توپ رو میدزده.حالا توپ رو میسپاره به سارا کلن و...البته الان صحنه های زیبایی از مناظر طبیعی رو میبینین!بله...حالا به بازی برمیگردیم و این یعنی ساحره ای توی کادر تصویر نیست!حالا ورطان خاکچطوریان توپ رو در اختیار داره و اون رو به سمت دروازه میفرسته اما این اوون کالدون هست که توپ رو با سر دفع میکنه...به هر حال باید بدونیم که اگه سرعت رو چاشنی کار قرار بدیم تور مانع عبور توپ میشه!ها؟!نه!اون والیبال بود...به هر حال توپ حالا در اختیار تیم هاگوارتز و شخص کوین هست...کوین نفر اول رو جا میزاره.نفر دوم رو هم همینطور.و حالا نفر سوم...بله!شاهد صحنه های آهسته بازی هستیم و احتمالا توپ دست یکی از ساحره ها هست....به بازی بازمیگردیم و میبینم که تیم ایران با سیستم کارلوس کیروش اکبری،چپیده تو دفاع و تیم هاگوارتز هم کاری نمیتونه انجام بده...تماشاگر ها هم سالن رو به غوغاکده ای تبدیل میکنن!

بعد از کلی وقت و نزدیک پایان بازی

_بله بینندگان عزیز...نتیجه بازی همچنان 0_0 به نفع ایران هست!و دفاع جانانه تیم کشورمون باعث شده که تیم هاگوارتز نتونه کاری بکنه...و بلاخره سوت پایان بازی به صدا در میاد...قطعا کسی که سوت پایان رو میزنه توی ورزشگاه حضور داره!!!این مساوی رو به هم میهنان غیورمون تبریک عرض میکنیم و این رکورد شکنی که اولین بازی بدون گل و مساوی تاریخ کوییدیچ هست و به دستان تنومند ورزشکاران کشورمون به دست اومد رو هم تهنیت عرض میکنیم...این تساوی با اینکه چیزی از ارزش های بچه ها کم نمیکنه اما کلی از ارزش های تیم هاگوارتز کم میکنه...یه لحظه اجازه بدین...این چه وضعشه؟!ویکتور کرام چرا لخت وسط زمین وایستاده؟!!!بله...به بنده اطلاع میدن که بازیکن های ایران پیراهن،شال،جوراب،جارو و مابقی اشیا متعلق به ویکتور کرام رو گرفتن...به هر حال ایران کلی پسته و قالی و زعفران به تیم هاگوارتز میده و از دلشون در میاره...



پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۱۳:۳۳ چهارشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۳
#18
اوون حالا که ذهن خونی بلد نبود سعی داشت وانمود کنه که بلده!به همین خاطر باید یه کسی رو گیر میاورد و سعی میکرد قانعش کنه که ذهنش رو خونده...
اوون در به در دنبال یه بابایی بود اما هیچ کس حاضر نبود بیاد تا اوون ذهنش رو بخونه.به عنوان مثال اوون رفت پیش کوین ویتبای و بهش گفت:داداش!بیا ذهنت رو بخونم!آفرین پسر خوب...بیا دیگه...بیا!
کوین گفت:زرشک!من خودم ذهن ملت و استاد ها رو میخونم.اونوقت تو میخوایی ذهن من رو بخونی؟!
و یا اوون رفت پیش باری ادوارد رایان و بهش گفت:دوست خوب من باری!شنیدم دوست داری یکی بیاد ذهنت رو بخونه؟!من این جانفشانی رو برات انجام میدم!رفاقت به چه دردی میخوره؟!بیا بشین ذهنت رو بخونم.
اما باری گفت:من به عینک هری پاتر خندیدم که بخوام یکی ذهنم رو بخونه!
و یا اوون رفت پیش سارا کلن و گفت:دخترم!بیا یکمی پیش من ذهنت رو بخونم بلکه از بار گناهانت کم بشه!بیا فرزندم!بیا اینجا ذهنت رو بخونم!!!
اما سارا کلن هم گفت:زررررررنگ!بچه کجایی اینقدر شجاعی؟!ما خودمون راسو رو رنگ میکنیم جای پرشین کت میفروشیم!
و یا اون رفت پیش استیو لئونارد و بهش گفت:خون آشام گرامی!بیا خون امشبت مهمون من باش!فقط باید قبلش یه کوچولو ذهنت رو بخونم.باشه؟!
استیو یه شیشکی اومد و گفت:برو این دام بر مرغ دگر نه!!!
بلاخره اوون سرخورده و دست از پا درازتر داشت بیخیال قضیه میشد اما چشمش به جن خانگی الادورا
خورد و بارقه امیدی در وجودش پدیدار شد!
به سراغ جن خانگی رفت و گفت:نچ نچ نچ...
جن بیچاره گفت:چی شده؟!
اوون گفت:ذهنت رو خوندم!این چه فکریه که میکنی؟!خجالت نمیکشی!اگه به الادورا بگم کلت رو با ساطور میکنه!
جن بدبخت با درماندگی گفت:تو رو به مرلین قسم به ارباب نگو!
اوون در حالی که چشمش برق میزد گفت:حالا ببینم چی میشه!!!



پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۵:۲۱ دوشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۳
#19
1_
_کاری نداره!شاید باید توش باروت گذاشت!یا تی ان تی!!!
اوون دیگه خیلی درگیر دنیای مشنگی شده بود.خودش هم اینو فهمید.شاید باید میرفت از یه کسی میپرسید...به همین خاطر پیش استاد مسلم معجون سازی هاگرید رفت!
وقتی پیش هاگرید رسید گفت:استاد!
هاگرید که مشغول اره کردن چوبی بود و توجه ای به اوون نکرد!
اوون فکر کرد هاگرید صداش رو نشنیده.به همین خاطر با صدای بلند تر گفت:استاد!!
اما هاگرید همیچنان مشغول بود و توجهی به اوون نمیکرد.
اوون ایندفعه کت هاگرید رو کشید و گفت:استاد!!!
هاگرید برگشت و گفت:با من هستی؟!!!
اوون گفت:بله استاد!
هاگرید گه دفعه پیش هم اوون پیش اون اومده بود و سوال ریاضی ازش پرسیده بود گفت:باز هم سوال ریاضی داری؟
اوون جواب داد:نه!میخوام بپرسم معجون انهدام چه جوری درست میشه؟!!!
هاگرید که کلی کار داشت و فقط میخواست از شر اوون خلاص بشه گفت:خب بزار ببینم...یکم از اون پشم فانگ سگم بکن و بعد بیا این چوب رو وردار اره کن و خاک اره رو هم جمع کن و بعد یه غدا برام درست کن و ته دیگ رو بشور ودر آخر پشم فانگ و خاک اره و کفی که از شستن دیگ به دست اوردی روبنداز تو پاتیل و آب هم به مقدار لازم بریز،بزار به مدت 20 دقیقه بجوشه.اینجوری معجون انهدام به دست میاری!
اوون تمام این کار ها رو انجام داد و در آخر معجون آماده شد.دقیقا همون رنگ معجون انهدامی که ممد پاتر رو ترکوند شد.تمومه!این هم از معجون!!!


2_
اوون برای اینکه مطمئن بشه که این چیزی که اون درست کرده یک معجون انهدام هست باید اون رو خورد یه بدبختی میداد!واسه همین یکی از جن های خانگی الادورا رو انتخاب میکنه که قرار بود سرش رو با ساطور قطع کنن و به دیوار بزنن!اوون رفت پیش این جن بدبخت که اسمش مکتوب بود و بهش گفت:ببین تو که قراره تا فردا صبح سرت قطع بشه!بیا این رو بخور...
مکتوب هم گفت:اما این چی هست؟!
اوون گفت:تو بخور کاریت نباشه!فوق فوقش تو امشب میمیری نه فردا!!!
جن بیچاره هم این معجون رو گرفت و خورد!
اوون هر لحظه منتطر بود که جن بترکه اما جن یکمی لرزید ویک دفعه یه کلاه رو سرش ظاهر شد!
جن داد زد:مکتوب لباس داره!یه کلاه داره!!مکتوب یه جن آزاده!!!
و یکدفعه ای غیب شد!
اوون هاج و واج مونده بود.
_شاید این معجون رو جن ها اثر دیگه ای داره؟!
اما اوون فکرش جای دیگه بود.حالا جواب الادورا رو چی میداد!!!



پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۴:۳۲ دوشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۳
#20
1_
اوون در همون لحظه میخواست جواب آنتویین رو بده اما وقتی به عکس ها نگاه کرد تصمیمش عوض شد.
اون میخواست بیشتر فکر بکنه...
اوون بعد از کلاس به سمت دستشویی رفت تا فکر کنه!خب بهترین مکان برای فکر کردن اوون دستشویی بود!!یا اون اینجوری فکر میکرد!!!
_ جادوی سیاه!این همون چیزیه که میخواستم.نه فقط جادوی سیاه بلکه همه چی!من میخوام همه چی رو یاد بگیریم.اما حالا توی کلاس کدوم رو یاد بگیرم؟به آنتویین چه جوابی بدم؟خب کسی که بخواد دفاع در برابر جادوی سیاه یاد بگیره باید اول جادوی سیاه رو یاد بگیره...
اوون بارها و بارها با خودش کلنجار رفت.دلایل مختلفی رو برای خودش می اورد.از خودش سوال و جواب میکرد.ولی همش در آخر جواب جادوی سیاه بود.
تصمیم گرفت که بره و با چند نفر مشورت کنه...چند مرگخوار و چند محفلی رو انتخاب کرد.
وقتی با اونها صحبت کرد جواب اونها هم نتونست جواب خاصی بگیره و سردرگمی بیشتری پیدا کرد.
_اگه کسی جادوی سیاه یاد بگیره لزوما نباید جادوگر سیاه باشه.
این جمله رو مادرش توی جواب نامه ای که اوون برای مادرش نوشته بود تا به اون در این مورد کمک کنه...
شواهد و قرائن حاکی از این بود که اون انتخاب خودش رو کرده...اوون میخواست توی این کلاس جادوی سیاه یاد بگیره...


2_
شاید بارزترین خصوصیت انسان های نامتقارن نا متقارن بود اونها بود!اونها اون چیزی که بقیه بودن،نبودن!اما بقیه چی بودن که انسان های نامتقارن نبودن؟!
انسان های دیگه عادی بودن!همین!!!انسان های نامقارن اما عادی نبودن!و این اون چیزی بود که اون ها رو نامقارن میکرد!غیر عادی بودن...


3_
منظور خاصی نبود!یه جور تعبیر از جادوگر ها و ماگل ها بود!!!حالا نیمه خالص ها چی میشدن؟!!!







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.