هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: سازمان اطلاعات و امنیت جادوگری
پیام زده شده در: ۲۳:۲۴ جمعه ۲۷ تیر ۱۳۹۳
#11
سوژه ی جدید


ساختمان شماره ی 10 خیابان داونینگ واقع در منطقه ی وست مینستر لندن شاید به اندازه ی معمول همیشگی شلوغ نبود و حتی شاید مهمانش به اندازه ی دیگر مهمانانی که در این ساختمان آمدند از شهرتی خاص برخوددار نبود ، ولی قطعا موضوعی که در آن خانه در حال بحث بود ارزشش بسیار بیشتر از موضوعات دیگری بودند که در این یک ماهه ی اخیر در آن ساختمان مورد بحث قرار گرفته بودند.

- محض رضای خدا ،هر وقت که اینجا میای مسخ اون کتابخونه ی لعنتی میشی ، مطمئنم که دیگه اسم تک تک کتاب ها رو حفظی .

نخست وزیر ، دیوید کامرون جرعه ای از نوشیدنی که در دست داشت را نوشید و در حالی که به مبل راحتی زرد رنگ اتاق تکیه میزد با دستش به مبل روبه رویش اشاره کرد و ادامه داد :

- بیا بشین ، دیوید .

دیوید کراوکر برگشت و با چند قدم خود را به مبل روبه روی دیوید کمرون رساند و برآن تکیه زد ، دکمه ی کت شوار شیکش را باز کرد تا راحت تر و مرتب تر بنشیند ، سپس انگشتهای دستش را به هم چسباند و درحالی که کاملا آماده گوش کردن بود گفت :

- من در خدمتم جناب نخست وزیر

کامرون دستی به کراوات بنفشش برد و کمی آن را شل کرد ، لیوان نوشیدنی اش را روی میز گذاشت و کمی به جلو خم شد تا بهتر بتواند با دیوید دیگر صحبت کند.

- دیوید ، امشب ازت خواستم بیای اینجا که راجع به یه سری مسائل مهم صحبت کنیم ، احتمالا تو روزنامه ها ، البته منظورم روزنامه های خودمونه . به هر حال ، از موضوع خارج نشیم ، احتمالا خوندی که جدیدا هرج و مرجی توی لندن و چندتا شهر دیگه به پا شده . ما اینو تونستیم به روش های خودمون به عنوان یه بحران عادی جلوه بدیم ، اما هم من و هم تو میدونیم که اینا اصلا عادی نیستن.

کمرون دستمالی از جیبش در آورد و با آن چند قطره عرق پیشانی اش را پاک کرد ، سپس در حالی که دستمال در دستش چپیده شده بود با انگشت اشاره اش به دیوید کراوکر اشاره کرد و ادامه داد :

- اینا همش به خاطر دنیای شماس ، مطمئنم که به خاطر نبود وزیر سحروجادو دوباره اون دوتا گروه با هم درگیر شدند ، اسمشون چی بود؟!

چشمهایش را کمی در هم فشرد و بعد از چند ثانیه که گویا جواب را پیدا کرده بود باز کرد و گفت :

- مرگخواران و ققنوسی ها . دیوید ، ازت میخوام به عنوان یک مامور ام آی سیکس و البته دستگاههای وزارتی خودتون ، هرچه زودتر این مشکل رو حل کنی ، ملکه دیگه طاقت هیچ هرج و مرجی رو نداره ، ازت میخوام زودتر با مسئولان اون یکی دنیات صحبت کنی و یک انتخابات برگذار کنید.



بهشت هایی که تمام شده اند دیگر برنمیگردند.
اگر برگردند، بوی خاکستر جهنم را میدهند.


پاسخ به: بیگ بن (ساختمان عظیم لندن)
پیام زده شده در: ۰:۰۸ پنجشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۳
#12
در بالاترین نقطه ی برج بیگ بن ایستاده بود و از پشت _شیشه ی کدر_ ساعت بزرگ ، شهر را در آن وقت از شب نظاره میکرد .

لندن
مانند همیشه مه آلود و مرموز . با ساختمانهایی قدیمی که پی شان در خونها فرو رفته و سنگ هایشان نم کشیده است. با سنگ فرشهایی که بر روی هزاران جسد بی قبر پهن شده بودند تا عبورو مرور برای عابران آسانتر شود .

لندن
این شهر قدیمی که تک تک ساختمانهایش در این مه ، حس خوف و وحشت را منتقل میکرد .شهری که همیشه ی خدا گویا منتظر باران است. شهری که گویا هیچ وقت نمی ایستند و همیشه پویا است .

هوا برایش به شدت سنگین جلوه میکرد ، آنقدر سنگین که حتی نفس کشیدن هم برایش سخت به نظر میرسید. این سنگینی هوا تنها میتوانست برایش دو علت داشته باشد ، سردی هوا در آن فصل یا ترس از اتفاقاتی که قرار است برایش بیافتد. دستهایش را کمی بالا آورد تا با بخار دهانش کمی گرمشان کند.

در فکر ماجرایی بود که صبح برایش رخ داده بود که ناگهان با صدای بلند و سنگین ساعت به خودش آمد.
ساعت بزرگ بگ بن بی وقفه مشغول زنگ زدن بود تا بتواند ساعت 12 شب را برای آن شهر بزرگ اعلام کند.
24 زنگ به منظور 24 ساعت ، به معنای آغاز روزی نو با ساعاتی نو .

- میبینم که خیلی بزرگ شدی دیوید .

به سرعت برگشت تا بتواند صورت مردی را که طبق وعده ی قبلیشان در آن ساعت ظاهر گشته بود ببیند.

- شما هم خیلی پیرتر شدید آقای دانفی .

آقای دانفی که حدودا 70 ساله به نظر میرسید کلاهی لبه دار بر سرش گذاشته بود و گردنش را با شال گردن ضخیمی پوشانده بود. پالتویی پشمی پوشیده بود و چتری کهنه در دست داشت.

- می بینم که مثل همیشه چترتون هم همراهتونه.

دانفی چینی به پیشانی اش انداخت و درحالی که دسته ی چتر را بالا آورده بود و با آن چانه ی ته ریش دارش را میخاراند گفت :

- یه عادت قدیمیه ، همیشه منتظر بارونم. باید یادت باشه که اصلا دوست ندارم غافلگیر بشم .

دیوید در دلش به حوادثی که قرار بود اتفاق بیافتد خندید و با خودش گفت :

- اصلا نمیتونی حدث بزنی که قراره چقدر غافلگیر شی .



========================================
دوستان ، این پست رو بیشتر به عنوان یک پست غیردنباله دار جهت ادای دینی به این برج زدم، اصلا هم قصد نداشتم راجع به حوادث و ... داستان بنویسم ، بیشتر سعی کردم چند دقیقه رو فقط توضیح بدم ، حالا اگه دوست داشتید میتونید ادامه بدید و داستان سازی کنید ، اگه دوست نداشتید مثل این پست های تکی بخونید .

با تشکر


بهشت هایی که تمام شده اند دیگر برنمیگردند.
اگر برگردند، بوی خاکستر جهنم را میدهند.


پاسخ به: پايين شهر
پیام زده شده در: ۱۸:۱۴ چهارشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۳
#13
لردخونگی نگاهی به سرتاپای جامبل انداخت. به آن موی و ریش بلندش، به آن ناخن های کثیف دست و پایش، به آن تکه پارچه ی پوسیده ای که دور خودش بسته بود.
تکه پارچه ی پوسیده؟!

لردخونگی در حالی که تمامی سعی خودش را میکرد تا پس از این همه سال چهره ی مظلومی بگیرد گفت :

- میتونی همین پارچه ای که دورته رو هم بهم بدیا ، باور کن کاچی بهتر از هیچیه . همینم تو این روزگار برام کافیه

حالش از خودش بهم میخورد ، کلماتی بر زبان جاری میکرد که از آنها متفر بود ، با لحنی سخن میگفت که از آن بیزار بود و چهره ای برخود گرفته بود که از آن نفرت داشت ، اما چاره این جز این نبود ، او باید به هر نحوی که میشد لباسی از جامبل میگرفت تا بتواند دوباره خودش شود .

- ولی تام ، این رو نمیتونم بهت بدم ، در اصل باید بگم به دردت نمیخوره .

- چرا ، تو بدش ، مطمئن باش خیلی به دردم میخوره .

-اصرار نکن تام ، بی فایدس . هیچ فکر کردی من اگه اینو به تو بدم چطوری تو خیابون راه برم؟ من اینو به تو بدم به طور کامل عریان میشم ، اون وقت ممکنه همه فکر کنن من باباطاهرم .

- ولی. . .

جامبل بدون توجه به لردخونگی ادامه داد .
- من نمیتونم اینو به تو بدم ، وقتی لخت شم این فک فامیلات و یارانت هیچی به من پیرمرد نمیدن تا بپوشم و نمیرم ، بهترین راه همینه که بری خونه ی گریمولد و یکی از لباسهام رو برداری .

- ولی اونطوری همه فکر میکنن من دزدم ، بیا و بزرگی که همینو بهم بده ، اصلا دقت کردی که بدون شِرت چقدر بهتری؟ چقدر بیشتر تو چشم میای؟


درست است که این دامبلدور ، آن دامبلدور های مورداخلاقی دارهای گذشته نبود، درست است که مانند درختی ریشه دار بود ، اما دامبلدور دامبلدور است و به او حق بدهید که بخواهد به این قضیه که بدون لباس در انظار عمومی بگردد فکر کند .


ویرایش شده توسط دیوید کراوکر در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۱۱ ۱۸:۲۵:۰۴

بهشت هایی که تمام شده اند دیگر برنمیگردند.
اگر برگردند، بوی خاکستر جهنم را میدهند.


پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۲۰:۳۴ سه شنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۳
#14
محفلیون گیج و ویج تو دایره نگاهی رد و بدل کردند . آلبوس که متوجه نگاههایشان شده بود گفت :

- من سفارش دادم خب ، یکی بره پیتزا ها رو تحویل بگیره ، در ضمن پولش رو ندید ، بعدا خودم میرم با صاحبش خشکی حساب میکنم .


چند ساعت بعد ، بعد از صرف پیتزای ماگلی
جایی در بزستان دهکده ی هاگزمید


ایوان که برای تبدیل شدن به یک محفلی خوب به همراه جیمزتدیا به بزستان آبر آمده بود بر روی چمن های آبدار و خوشمزه ی بزستان دراز کشیده بود و به بزهای آبر که هرکدام ریشی قد دامبلدور داشتند نگاه میکرد .

- چه میبینی مردلاغر؟

این صدای آبرفورث ، برادر آلبوس بود.

- یک سری ریش

آبرفورث بالای سر ایوان آمد ، درحالی که لبخند مضحکی برلب داشت گفت :
- با من بیا

چند دقیقه ی بعد ، ایوان به همراه آبرفورث در حال قدم زدن بر بزستان بود ، بلبلکان در صفیر صلصلکان در خروش، سبزه ها سبز_ سبز ، آبها جوشان و کل الیوم فضا سازی های زیبای بهاری تابستانی در این پست جاری بود .
ایوان گفت :

-بیا با من بازی کن

-نمیتوانم با تو بازی کنم ، تو را هنوز اهلی نکرده اند.

-اهلی کردن یعنی چه ؟

- یعنی اینکه تو تبدیل به یک لوح سفید شوی که قطره ای سیاهی به رویش ندیده باشد و از غبار سیاهی زدوده شده باشد .

- اینکه شبیه این درسهای معارف و اینا شد.

- گوش کن ، چند دقیقه پیش از تو پرسیدم چه میبینی و تو پاسخ دادی یک سری ریش ، باید بدانی که این ریش ها با ریش تو فرق دارند ، یک سری ریش ها ریش نما هستند ، ریش نیستند ، بی ریشه اند ، ریش نمایند . که با این در اگر در بند در مانم ، دربانم .

- چی شده؟

- تو یک ریش خوب داری ، آلبوس . باید بفهمی که ریش خوب تو اونه ، نه هر ریشی. اکنون به سراغ بزها دوباره برو ، متوجه میشوی که چقدر این ریش با این ریش فرق داره .



دقایقی گذشت ، آبرفورث که دید خبری از ایوان نشده به سراغ او رفت و وی را درحالی پیدا کرد که به بزها خیره گشته بود .

- چه شد ایوانک؟

- به این همه ریش قسم من هیچی نفهمیدم .

آبر دستی به چانه اش برد ودر حالی که فکر میکرد گفت :
- عجیبه ، دیشب تو این کتابه ، وقتی روباهه این حرفها رو به پسره زد اثر کرد ، من چی جا انداختم که نشد؟


بهشت هایی که تمام شده اند دیگر برنمیگردند.
اگر برگردند، بوی خاکستر جهنم را میدهند.


پاسخ به: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۲۰:۰۶ سه شنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۳
#15
- نه ارباب ، این اون کله چربه نیست ، اتفاقا کله اش خیلی هم خشکه ، فکر کنم یا از شامپو سیر پرژک استفاده میکنه یا از کفشهای تن تاک

- کروشیو ، هیچکس اجازه نداره از شامپویی به غیر از شامپوهای ایوان که تحت لیسانس خودمان درست میشه استفاده کنه .

مرگخوار بدبخت که از درد کروشیو داشت بر روی زمین تاب میخورد با زحمت فراوان گفت

- بله ارباب

لردسیاه از پشت میز تحریرش بلند شد و به سمت پنجره ی اتاقش رفت . در حالی که با چشمان سرخ رنگش به منظره تابستانی رو به رویش نگاه میکرد گفت :

- یادم نمی آد که آیلین غیر از اون کله روغنی بچه ی دیگه ای هم داشته باشه.

- ارباب، این یکی میگه من پرنس نیمه اصیلم

- خب چه ربطی داشت؟ مگه سوروس شاهزاده ی دورگه نبود؟

- ارباب ، تصدق کله ی کچل پر ابهتتون بشم ، خودتون توی پست قبل فرمودید این اون نیست اینه ، یعنی اون این نیست ، اونه ، اون اینه این اونه ، اون این نیست این اونه . :hyp:

لرد ولدمورت نگاهش را به سرعتی تمام از پنجره دزدید و به شکلی کاملا بیرحمانه، لخت و عصبی نثار آن مرگخوار بیچاره کرد .
مرگخوار از شدت خشم لرد سرش را به پایین انداخت و سکوت اختیار کرد .

- برو بفرستش داخل ببینم این کدومه .


بهشت هایی که تمام شده اند دیگر برنمیگردند.
اگر برگردند، بوی خاکستر جهنم را میدهند.


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۸:۵۴ دوشنبه ۹ تیر ۱۳۹۳
#16
نام : دیوید کراوکر

گروه :اسلایترین

ویژگی های ظاهری و اخلاقی:

موهای طلایی و بلند ،صورتی کشیده ، بسیار سرد و باهوش ، جدی و در عین حال گاهی شوخ طبع، لباس های ماگلی پوش ،بسیار شیک پوش و خوشتیپ ، عاشق کتابخواندن به همراه نوشیدن چای ارل گری با لیمو
نویسنده ی مورد علاقه ی او شکسپیر است.

چوبدستی:
چوب دستی کشیده ، قابل انعطاف ، از جنس آبنوس با مغزی ریسه ی قلب تک شاخ

معرفی کوتاه:

كراوكر در سازمان اسرار كار ميكند و مامور فوق سري-نگو و نپرس-است.

وی دربیست ژوئن سال 1982 در کاخ بلنهایم در نزدیکی وودستاک واقع در آکسفوردشایر انگلستان متولد شد . پدرش دوک ادوارد مارلبورو و مادرش ویکتوریا کراوکر نام داشتند .

در 11 سالگی ، زمانی که چندسالی از مدارس اشرافی انگلستان را گذرانده بود به واسطه ی قدرتی که از مادرش به ارث برده بود ، به مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز دعوت شد و از همان زمان نام خانوادگی مادرش را برای خود برگزید.

بعد از گذراندن دوران مدرسه به استخدام وزاتخانه ی سحر و جادو در آمد و در بخش سازمان اسرار ، واحد نگو و نپرس مشغول به کار شد ، وی هم چنین به خاطر مقامی که از جانب خانواده ی پدری اش در دستگاههای دولتی انگلستان دارد شغلی مربوط به نگو و نپرس نیز در ادارات ماگلی دارد تا پلی میان دو دنیا باشد .

تأیید شد.


ویرایش شده توسط ماندانگاس فلچر در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۹ ۲۰:۲۷:۳۶
ویرایش شده توسط ماندانگاس فلچر در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۹ ۲۱:۰۸:۰۴

بهشت هایی که تمام شده اند دیگر برنمیگردند.
اگر برگردند، بوی خاکستر جهنم را میدهند.


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۰:۰۸ دوشنبه ۹ تیر ۱۳۹۳
#17
آدم سرد و باهوشی ام ، اهل کتاب و مطاله

به اصالت خونی اهمیت میدم اما به نظرم همه چیز نیست ، بلکه هرکسی میتونه برای خودش شخصیتی با نقود و حتی اصیل نما بسازه .

نمی گم شجاع نیستم ولی به نظرم مرز بین شجاعت و حماقت تار مویی بیش نیست .از حماقتهای الکی بیزارم .

دوست دارم تمام کارهای رو اصول و کتاب خودش پیش بره حتی همین انتخاب گروهم .

به نظرم خودم برای ریون و اسلایترین مناسبم اما نظر با شماس.


بهشت هایی که تمام شده اند دیگر برنمیگردند.
اگر برگردند، بوی خاکستر جهنم را میدهند.


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۴۸ یکشنبه ۸ تیر ۱۳۹۳
#18
به سرعت از پله های مارپیچ قلعه پایین میرفت ، باید هرچه سریعتر صحبت هایی را که چند لحظه پیش در مقابل دفتر اساتید شنیده بود به اطلاع دوستانش میرساند.

در حال پایین رفتن از پله های طبقه ی اول بود که ناگهان پای راستش لیز خورد، تعادلش را از دست داد و کتابهاش بر زمین افتاد .
بلند شد ، سر زانوهای شلوارش و قسمت پایین ردایش را که خاکی شده بودند را تکاند، نگاه سریعی به اطرافش انداخت تا کسی او را در آن وضع ندیده باشد، آخر همیشه او را در مدرسه دست و پاچلفتی و ترسو خطاب میکردند. القابی که البته به لطف دوستانش کمتر کسی جرات میکرد در ملاعام او را صدا بزند.
خم شد تا کتابهایش را بردارد که متوجه کاغذ تا خورده ی سفیدی شد که از لای یکی از کتابهایش بیرون زده بود .
با احتیاط نگاهی به اطراف کرد نا مطمئن شود کسی او را زیر نظر ندارد ، سپس کاغذ را بیرون کشید، چوب دستی اش را در آورد و ضربه ای به کاغذ زد.

- من رسما سوگند میخورم که کار بدی انجام دهم.

بلافاصله خطوط ریز و ظریفی مانند تارعنکبوت روی کاغذ پوستی پدیدار شد و از همان نقطه ای که چوبدستی اش به آن خورد شروع به حرکت کرد. خطوط به یکدیگر می پیوستند، همدیگر را قطع میکردند و تا لبه ی کاغذ امتداد می یافتند، سرانجام از بالای کاغذ کلمات سبز رنگی پدیدار شدند.


آقایان مهتابی ، دم باریک ، پا نمدی و شاخدار
گروه امداد رسان ویژه ی جادوگران خطاکار مفتخرند که تولید جدیدشان را معرفی کنند :
نقشه ی غارتگر


نقشه ی کامل قلعه ی هاگوارتز بود که تمام جزییات قلعه و محوطه ی اطراف آن را نشان میداد. نقطه های جوهری ریز و متحرک نقشه آن را نقشه ای استثنایی کرده بود. در کنار هر نقطه با حروف ریزتر اسمی نوشته شده بود.
این نقشه را مدتی میشد که او به همراه سه دوست دیگرش ، جیمز،سیریوس و ریموس درست کرده بودند تا در مواقع لزوم و غیر لزوم از آن استفاده کنند .

نقشه را سریع زیر و رو میکرد تا بتواند محل دوستانش را پیدا کند .

- ایناهاش ، دم پله های حیاط .

کمی چشمانش را ریز کرد تا بتواند اسم های دیگری را که آن اطراف بودند را نیز بخواند .

- به به ، همه هم که هستن ، لوسیوس مالفوی ، مو روغنی و این دختره لیلی .

نقشه را لای دو کتابش گذاشت و به سوی پله های حیاط رفت. در راه هرازگاهی با احتیاط به نقشه نگاهی میانداخت تا ببینید که جایشان عوض شده است یا نه .

به نزدیکی پله ها که رسیده بود از دور سه دوست با وفایش و البته لیلی،سوروس و لوسیوس را دید .
دستش را به هوا برد و درحالی که تکان میداد فریاد زد :

- بچه ها ، بچه ها ، جیمز ، سیریوس ، ریموس

به شدت تأیید شد!


ویرایش شده توسط ماندانگاس فلچر در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۸ ۲۳:۵۷:۱۷
دلیل ویرایش: تأیید

بهشت هایی که تمام شده اند دیگر برنمیگردند.
اگر برگردند، بوی خاکستر جهنم را میدهند.






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.