نبرد طافت فرسایی در وزارتخانه درحال انجام بود.لرد سیاه و دامبلدور سخت مشغول نبرد با یکدیگر بودند و در طی این نبرد،خسارات زیادی به وزارتخانه وارد شده بود و حتی امکان قدم زدن هم وجود نداشت.البته درحال آن لحظه هیچکدام از خسارات به چشم هیچکس نمی امد چون فکر همگی سخت درگیر نبرد درحال انجام بود و اگر ذهنشان منحرف میشد،ممکن بود تا فاجعه ای پیش آید.
عرق سردی بر روی پیشانی دامبلدور نشسته بود.تام آن کودکی بود که خودش برای اولین بار به سراغش رفت تا توانایی هایش را شکوفا کند و حال شاهد تبدیل شدن آن غنچه ی پراستعداد به یک موجود نفرت انگیز بود.به همین خاطر هم شاید نمی توانست با تمام قدرتش با او مبارزه کند.اما هری دلیلی بود که او را اندکی تکان میداد و باعث میشد تا هرچه در توان دارد را به کار گیرد و با تمام وجود با لرد سیاه مبارزه کند.
داستان تا به اینجای کار بسیار حماسی و جدی ادامه داشت که ناگهان در میان آن صحنه قاراشمیش یک عدد وی از دنیای دیرین دیرین ظاهر می شود و توجه همگی را به خود جلب میکند.
-ای بی خردان.مشغول چه هستید؟باید همچو پست قبلی ام که تایید نشد،با عصایم همچون چماق به سرتان بکوبم تا بلکه ادب شوید.گرچه نرود میخ آهنین در سنگ!
نویسنده این پست سناریوی جدیدی در چنته نداشت.دامبلدور بعد از اتمام سخنان وی،دستی بر پشمکانش کشید و مقداری چشید و گفت:
-یا وی اینجا چه میکنی؟مگر مشغول رهنمود غارنشینان در عصر دیرین دیرین نبودی؟ حال بگذار ما روایت رولینگ را ادامه دهیم.
میرزا ولدی خان نیز از مزاحمت بیجای وی در وسط دوئلش عصبانی شد و وی را آوادا کداورایی فرمود.اما وی پوکرفیسانه به هردویشان نگاه کرد و به گفتارش ادامه داد:
-گوشتان را باید ببرم تا درس ادبی شود برای آیندگان.از سنتان خجالت بکشید.این بچه از شما الگو خواهد گرفت.من اینجایم چون دیرین دیرین دیگر پول درست و حسابی نمی دهند.از این به بعد اینجا پلاس خواهم شد تا بلکه برایمان نون و آبی شود.
اما کسی وی را به جیبوتی خودش هم نگرفت و نبرد را ادامه دادند.درست است که وی نتوانست هرآنچه در آن صحنه اتفاق میوفتد را تغییر بدهد.او یک عدد وی بیشتر نبود.ولی خودش را به زور در مجموعه ی هری پاتر جا کرد و این تازه سرآغاز راهش بود.
آفرین این خیلی بهتر شد.
تایید شد.
گروهبندی و معرفی شخصیت.