نقل قول:
نزديک يک ساعت بعد از نيمه شب بود که خواب آلوده شدم و در همان وقت صداي خش خش از فاصله ي نزديکم به گوشم رسيد با اين تصور که آن صدا صدايي جز خش خش برگ درختان نيست در رختخوابم غلتي زدم و پشتم را به پنجره کردم. آن گاه چشمم به چيزي افتاد که مثل سايه ي سياهه بي شکلي بود که در زير در اتاقم تکان مي خورد. بي حرکت ماندم و در حالت خواب آلودگي کوشيدم حدس بزنم در اتاقي که تنها با نور مهتاب روشن شده اين سايه چه چيزي مي تواند باشد.بي ترديد بي حرکتي من باعث شد مرگ پوشه گمان کند قربانياش در خواب به سر ميبرد. درکمال ترس و وحشت متتوجه شدم که آن سايه از تخت بالا مي خزد و لحظه اي بعد وزن اندکش را بر روي پاهايم احساس کردم. درست مانند شنل سياهي بود که موج مي زد و به سمت من جلو مي لغزيد. وقتي رطوبت بدن آن را بر چانه ام حس کردم از ترس خشکم زده بود اما بلافاصله با يک حرکت بلند شدم و در رخت خواب نشستم. باتلاش و تقلاي وصف ناپزيري مي کوشيد مرا خفه کند...
رون که دیگر بیش از حد معمول، به کتاب خیره شده بود، با اینکه بیش از نصف زندگی نامه را نخوانده بود، آن را به گوشه ای پرتاب کرد که مطمئن بود نفر بعدی یعنی هرمیون، آن را بر خواهد داشت! به نظرش همه ی نوشته های فلاويس بلبي چیزی جز اراجیف نبود! اراجیف هایی که فقط هرمیون قادر به فهمیدن آنها بود و بس!
-رون؟
-ها؟
-تکلیف موجودات جادوییی تو نوشتی؟
-نه
-بعد اینجا پلاس شدی که چی؟
-ول کن دیگه آرسی. بقیه می نویسن. من که بنویسم و ننویسم هم فرقی نمی کنه در هر دو صورت امتیازم صفره بذار حداقل اینجوری شیک تره که فکر کنن تایمم پر بوده و نتونستم شرکت کنم تا اینکه منو یه کودن تمام عیار فرض کنن.
-
رون که این فرمت آرسینوس جیگر، ناظر انجمن گریف، را بار ها و بارها دیده بود، می دانست در صورت ایجاد وقفه در پرداختن به انجام تکالیف، با آن روی آرسینوس مواجه خواهد شد که زیاد دلچسب و خوشایند نخواهد بود!
آرسینوس با قدم های محکم و ضربه زننده به زمین، از تالار خارج شد و رون نیز به سختی در حالی که زیر لب غرولند می کرد، از جا برخاست تا کتاب زندگی نامه ی فلاويس بلبي را بار دیگر بردارد بلکه بتواند چیزی بنویسد. وقتی کتاب زندگی نامه ی فلاويس بلبي را آنقدر دور پرتاب می کرد، هرگز فکر نمی کرد که ممکن است خود او مجبور شود آن را بردارد و برای همین بار ها و بارها خود را نفرین کرد.
-آخه کی حرفای این دیوانه رو باور می کنه که من باور کنم؟
-اما پروفسور حتما باور کرده که داره به ما تدریس میکنه ما هم پس باید باور کنیم!
-البته که باور کرده چون اونم یه روان پریشی مثل فلاويس بلبيه!
-رون!
رون که دیگر به این حضور ناگهانی هرمیون در مکان های مختلف عادت کرده بود، رون اینکه سرش را برگرداند تا چهره ی خشمگین هرمیون را در زمان تعصب بر دبیری ببیند، سعی کرد ان را بیشتر تصور کند زیرا می دانست خیره شدن به چهره ی خشمگین هرمیون اخر و عاقبت خوشی نخواهد داشت!
-اه! هرمیون تو چی نوشتی؟ برو تکلیفتو بیار منم یه چیزی بنویسم هیچی به مخم نمیرسه!
رون که برای بار صدم به کتاب نگاه می کرد، باز هم حاضر نبود که متن آن را بخواند و برای همین بالاخره به سوی هرمیون باز گشت تا شاید با نگاه های ملتمسانه هرمیون را راضی به کمک بکند اما هرمیون آنجا نبود!
شانه ای بالا انداخت و دوباره به کتاب خاک خورده، چشم دوخت. آنقدر چشم دوخت تا اینکه دیگر حتی قدرت تحرک نیز نداشت و انگار در جای خود میخکوب شده است. این اوضاع رون در نوشتن همه ی تکلیف ها بود!
با اینکه بارها و بارها احساس کرد که سایه ای در پشتش در جریان است، اما تلاش کرد که بر نگردد تا گردنش که مدتها در حالت سکون در آمده بود، به درد نیاید اما سایه، سایه ی یک گریفیندوری نبود!
در حالی که رون برای چندمین بارتلاش می کرد تا جمله ای از کتاب ر ا بخواند، سایه چرخی زد و در مقابل رون قرار گرفت و آنجا بود که رون متوجه فاجعه شد اما دیگر کار از کار گذشته بود!
مرگ پوشه به سمت رون هجوم آورد و رون در اخرین لحظه توانست چوب دستی خود را بیرون بکشد اما نمی دانست که باید چیکار کند! حافظه اش آنقدر بد بود که حتی قادر به به خاطر آوردن حتی جمله ای از متنی را که خوانده بود، نبود! این در حالی بود که مرگ پوشه با سرعت نور به سمت او یورش می آورد و رون می دانست که باید دار فانی را بخواند.
باید چیکار می کرد؟ حتی طلسمی را هم بلد نبود. در همه ی طلسم ها آنقدر ضعیف بود که عملا انگار کاری انجام نمی شد. بجز طلسمی که هری در دوران اموزشی دور از چشم آمبریج به او یاد داده بود با این حال می دانست که آن طلسم در اینجا هیچ کاربردی نخواهد داشت.
مرگ پوشه مدام نزدیک تر و نزدیک تر میشد و ثانیه ها در حکم دقیقه ها و یا حتی ساعت ها می گذشتند و رون دیگر برای مرگ آماده شده بود.
در آخرین لحظان رون فقط به این فکر میکرد که یعنی بدون هیچ تقلایی باید بمیرد؟ آیا آیندگان اورا برای عدم تقلا کردن سرزنش خواهند کرد؟ نباید اینگونه باشد حتی اگر طلسمش هم کار نکند باید آن را انجام دهد در نتیجه...
-اکسپکتوپاترونام.
و در آخرین لحظات چشمانش را بست تا عدم کارکرد طلسمش را نبیند.
اما چیز غیر قابل باوری وجود داشت! رون حس میکرد که هنوز زنده است! ذره ای لای چشمانش را که از فشار زیاد به یکدیگر درد گرفته بود باز کرد و با ترس و لرز به اطراف نگاه کرد. مرگ پوشه نبود! او رفته بود و این یعنی رون پیروز شده بود؟