هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: دفتر مدیریت مدرسه
پیام زده شده در: ۱۳:۴۳ پنجشنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۵
#11
آقا دو تا سوال:
1-اون ترم که سالازار هم مدیر بود هم شاگرد یه سری هرج و مرج ها رخ داد و مثلا به علت نامدیریتی ازش امتیاز کسر شد که بعد گفتن مدیر مدیره دانش آموز نیست که گروه داشته باشه و بعد اعتراض شد که چرا مدیر پس تو کلاسا شرکت می کنه و آخرش نگرفتیم امتیاز کم شه یا نشه و در انتها همه چی گورید به هم:|
الان که شما هم مدیری هم استادی هم کاپتان کوییدیچی- یحتمل دانش آموزم هستی، مرحبا بکم :همر- باز همه نگوره به هم؟

2- اگه یکی بین ترم عضو ایفا بشه ثبت نام هم بسته باشه چه کار کنه؟ نیاد هاگ؟:-؟ ثبت نامو باز نگه میداریم؟ چه؟

با تشکر:)


تصویر کوچک شده


دیدمش از این جا رفت، اون بالا بالاها رفت!


پاسخ به: دفتر ثبت نام دانش آموزان
پیام زده شده در: ۲۱:۲۵ جمعه ۱۱ تیر ۱۳۹۵
#12
اوووووف، چقدر سخت!:دی

وندلین شگفت انگیز

تاریخ عضویت در ایفام رو نمیدونم وجدانا، ولی از تاریخ عضویتی که اینجا خورده خیلی بعد تر بوده:دی
اگه اشتباه نکنم چهار ترم هاگوارتز بوده م.

شناسه های قبلی:
الادورا بلک
هستیا جونز
آلتیدا...یا آماندا:-؟ یکی از اون سه تا ساحره های قصه بیدل نقال:|


ارشدم دیگه!

#هافلی_اصیل


تصویر کوچک شده


دیدمش از این جا رفت، اون بالا بالاها رفت!


پاسخ به: دفتر مدیریت مدرسه
پیام زده شده در: ۱۹:۳۲ جمعه ۱۱ تیر ۱۳۹۵
#13
1-من اومدم بگم ما از فروردین تازه وارد فعال نداریم و فرقی به حالمون نداره از فروردین حساب شه یا تیر، بعد یادم اومد من ناظر هافلپاف نیستم کاپتان تیم کوییدیچشونم!

2-به عنوان بازرس هافلپاف اعلام آمادگی می گردد.
با کاپیتان کوییدیچ بودگیم منافات داره؟ چون بقیه ارشدامون یا تدریس دارن یا بازرس نمیشن! من مونده م فقط!

3-

ترکیب تیم کوییدیچ هافلپاف

جستجوگر: لیلی لونا پاتر
مدافعین: وندلین شگفت انگیز C ، آریانا دامبلدور
مهاجمین: مکسین اوفلاهرتی، لاکرتیا بلک، فنگ(مجازی)
دروازه بان:سوزان بونز

داور اصلی:رودولف لسترنج
داور فرعی: رز زلر


#مکس و سوزان و لللن تازه واردامون هستن.


ویرایش شده توسط وندلین شگفت انگیز در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۱ ۲۱:۴۱:۳۲

تصویر کوچک شده


دیدمش از این جا رفت، اون بالا بالاها رفت!


پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۰:۲۴ جمعه ۱۱ تیر ۱۳۹۵
#14
بعد از اینکه رز موفق شد با موفقیت وندلین رو جا بزنه [در حالی که گارانتی بی شرفش هیچ کمکی در این راستا نکرد!]، و دای رو از دیوار جدا کنه و بهش اطمینان خاطر بده که اتفاق شگفت انگیزِ دیگه ای نمی افته، تصمیم گرفتن که از اون راهروی تاریک خارج بشن و ببینن تو بقیه زیرزمین چه خبره. تا اون موقع گروه لاکرتیا اینا نصف ناکترن و دیاگون و پاتیل آباد سفلی و علیا رو گشته بود، خوبیت نداشت اونا فقط یه راهرو رو گشته باشن خدایی!

رز که به عنوان جاسوس به گروه الحاق شده بود، منتظر بود تا وندلین تصمیم خفنی بگیره، یا دای هوشمندانه انتخاب کنه جای بعدی که میگردن کجا باشه. اما در کمال تعجب دای و وندل خیلی عادی از راهرویی که توش بودن اومدن بیرون و رندوملی وارد یکی از راهروهای دیگه شدن. رز هم که پاک ناامید شده بود بندری زنان دنبالشون رفت. هیچکس نمیدونست رز چرا همیشه ویبره میره. همونقدر که هیچکس نمیدونست چرا لرد سیاه دماغ نداره. یا چرا دامبلدور اون همه سال عمر کرده. یا چرا هری عینک می زنه. یا چرا می چرخه زمین. ای عشق من بگو چرا؟ تو فقط بگو همین! [رز بندری زنان وارد کادر دوربین شده و پس از اجرای چند قر ریز از آن سوی کادر خارج می شود.]

همینطور که راه میرفتن، وندلین هر از چند گاهی با صدای خرچ و خورچ تک تک مهره هایی از ستون فقراتش که درست جا نرفته بودن جا مینداخت، رز بندری می زد و دای در عوالم خودش فکر می کرد که فنجان هلگا حتما بین وسایلی بوده که هلگا وقتی گذاشته رفته، با خودش برده. یعنی در واقع از هافلی ها هیچی بعید نیست دیگه. خود بنده همین الان داشتم دنبال متکایی که همیشه میذارم زیر آرنجم و باهاش تایپ می کنم می گشتم، کل خونه رو زیر و رو کردم آخر فهمیدم زیر آرنجمه. به همین سوی چراغ. حالا شما اینو تعمیم بده به کل هافلی ها اعم از فارغ التحصیل تا سال اولی.

اما این بار دای در اشتباه بود. چرا که سدریک، تام و لللن موفق شده بودن اثبات کنن که نه تنها فنجون ننه هلگا دست ننه هلگا نیست، بلکه دست ننه هلگا با کسی که فنجون و دیهیم رو دزدیده، تو یه فنجون کاسه س و اون شخصِ دزدِ بسیار محترم هم لرد ولدمورت کبیر می باشه! بنابراین هرچی در مورد هوش هافلی گفتید خودتونید و ایشالا میرید جهنم با بقیه مسخره کنندگان به توبره کشیده میشید.

دو همگروهی و جاسوس ویبره زنِ همراهشون اونقدر رفتن که طبق نقشه غارتگری که بنده از فانتازیو خریداری نمودم، الانا دیگه باید از ضلع شرقی قلعه خارج شده باشن و رسیده باشن بلوار دانشجو. اما خب همونطور که میبینید از قلعه خارج نشده ن و در عوض دارن میرن که...بله...
-بوشومف!
-کی اونجاست؟!

وندلین جیغ زد و چنان عقب پرید که از سایش پاشنه کفشش به زمین میشد برق تولید کرد.
-یه نفر خورد به من! کی هستی ! خودتو نشون بده! آواداکداورا! ایمپریو! آگوامنتی! لوموس! نکسوس! اپل واچ! آی پاد تاچ! جییییییییغ!

زیر نوری که وندلین بالاخره تونست از چوبدستیش ساطع کنه [شما هم شیش ماه چوبدستیتونو بذارین تو کشوی میز تحریرتون برین یللی تللی بعد برگردین شروع کنین به جادو کردن از وضعیت جنگی خارج میشید آمادگی جسمانی تونو از دست میدین. جهنم - مسخره کننده ها - توبره. آره. ] چهره پوکر فیس لن و سوزان رو میشد دید.

چندی بعد

دای در حالی که گوهر آبی رنگی که لن به دستش داده بود با دقت نگاه می کرد پرسید:
-پس شما این گوهر رو تو راهرو های نزدیکِ آشپزخونه پیدا کردین و متوجه شدین که مالِ دیهیمه؟

لینی با نگرانی بال بال زد و سوزان سرش رو به تایید تکون داد. در همون حال رز به عنوان دانش آموز ارشد هافلپاف مشغول چسب زخم چسبوندن روی زانوی اوف شده ی سوزان بود.
وندلین در حالی که با حالتی عصبی فندکش رو روشن و خاموش می کرد گفت:
-چیز دیگه ای پیدا نکردین؟ مثلا تیکه های شکسته ی یه فنجون طلایی...

لینی یکی دو سانت از زمین فاصله گرفت و گفت:
-بعیده کسی که نماد ها رو دزدیده بخواد اونا رو از بین ببره. بیشتر به نظر میاد که طرف متوجه نشده که به دیهیم آسیب زده...یه موجودِ بی فکر، بی مسئولیت، حواس پرت، فاقد صلاحیت، فاقد احساس وفاداری به این شیء با ارزش و باستانی و یک جانی به تمام معنا بوده!

دای پرید شونه های لن رو ماساژ بده تا اونو از کندن موهاش و کوبیدن سرش به سقف[چون پیکسی ها میتونن پرواز کنن. شما نمی تونین. شما تهش میتونین سرتون رو بکوبین به دیوار. ] منصرف کنه. رز که کار چسب زدن زانوی سوزان رو تموم کرده بود پیشنهاد داد:
-برگردیم سرسرا و بچه ها رو جمع کنیم به همه خبر بدیم چی شده!

بقیه اعضای گروه به هم نگاه کردن و سر تکون دادن. رز هم خوشحال از این موافقت دسته جمعی ویبره های بیشتری رفت و از کادر خارج شد.


ویرایش شده توسط وندلین شگفت انگیز در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۱ ۱:۰۲:۴۹

تصویر کوچک شده


دیدمش از این جا رفت، اون بالا بالاها رفت!


پاسخ به: دفتر مدیریت مدرسه
پیام زده شده در: ۱۶:۵۹ پنجشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۵
#15
با سلام به استر ft. ایوان

برادر معیار تازه وارد بودگی و ارشد بودگی واسه عضویت در تیم کوییدیچ چیست؟ زیر یک سال عضویت؟ زیر دو سال عضویت؟ همون همیشگی؟

و اینکه گفتین واسه مجازی ها شرایط تعیین میشه، خب چرا شرایط تعیین نمیشه؟ ما الان پیوز رو بذاریم دروازه بعد شما شرایط بذارین که ارواح نمیتونن دروازه باشن، بعد شاید ما میخواستیم رودولف رو بذاریم دروازه فکر کرده بودیم پیوز باحال تره ترکیب رو عوض کرده بودیم! اونوقت دستمون می مونه تو پوست گردو، ترکیب تیممون بی مزه میشه، پیوز هم نداریم.

جدا از شوخی ممنون میشم شرایطش رو بدونم که خدایی نکرده به مشکل بر نخوریم. بالاخره هافلپافیم و اعضای مجازی جزءلاینفکمون.

و سوال آخر؛ اینکه باید لااقل دو تا تازه وارد داشته باشیم بدین معنیه که حداقل دو تا تازه وارد باید تو بازی پست بزنن؟ یا مجاز هستن که تو بازی غیبت کنن ؟ مثلا یه بازی با حضور یه تازه وارد و دو ارشد از تیم هافل بازی بشه!

بچه ها فکر می کنن احتمال داره همچین قانونی باشه و بالاخره تابستونه و ملت میرن مسافرت، اینه که تازه وارد هامون نگرانن اگه برن سفر نتونن شرکت کنن تو یکی از مسابقه ها مثلا. اسمشون رو رد کنیم؟ مشکلی نیست؟

ممنون!:)


تصویر کوچک شده


دیدمش از این جا رفت، اون بالا بالاها رفت!


پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱۵:۰۱ پنجشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۵
#16
عقابگورکن

دای لوولین و وندلین شگفت انگیز


فرض کنید بالش گل گلی عمه جانتان را دزدیده اند. شما شرلوک وار ردِ دزد را زده اید، تا مخفیگاهش رسیده اید، حتی محلی که بالش گل گلی عمه جان را نگه می دارد هم پیدا کرده اید. بعد از اینکه تا اینجا رسیدید و مرحله بعدی را هم آنلاک کردید، چه کار می کنید؟

سدریک، لللن[=لی لی لو نا ] و تام ریدل سینیور، با وجودی که دو تایشان هافلی بودند و یکیشان مشنگی که قاچاقی فرستاده بودندش راونکلاو، اما شیردلانه و گریفندور وار تصمیم گرفتند بروند دزد را دنبال کنند و دمار از روزگارش در بیاورند. به جای آنکه بالشِ گل گلیِ عمه جان [که در اینجا استعاره از دیهیم راونکلاو و فنجان هافلپاف می باشد!] را بردارند و برگردند هاگوارتز و نفری صد امتیاز برای گروهشان کسب کنند! آفرین به این دلاوری گریفندوری! آفرین به این هوش راونکلاوی! آفرین به این وفاداری هافلپافی حتاع!

در همان حال که سه دانش آموزِ دلیر تصمیم گرفتند لرد سیاه را دنبال کنند، تراورز داشت به سمت خانه ریدل آپارات می کرد تا وینکی را از ارباب قرض بگیرد. اما بخت با گروه تعقیب کننده یار بود. چون تراورز ناگهان با خیل عظیم آپاراتی هایی که میرفتند تا در رهپیمایی روز قدس شرکت کنند برخورد کرد و در ترافیک سنگنیگی گیر کرد که حالا حالا ها راه خلاصی ازش نداشت!

لرد سیاه به همراهِ مرگخواری که «به جای چهارتا دوتاشو آورده» از خانه خارج شدند و قدم به فضای سبز باشکوهِ عمارتِ ریدل نهادند. لرد با حرکت دست مرگخوار را مرخص کرد، و قدم زنان در محوطه به راه افتاد. سد، لللن و تام پشت شمشاد بزرگی که به شکل مار هرس شده بود پناه گرفتند و از لابلای شاخه های آن لرد را زیر نظر گرفتند.

لرد مدتی به ظاهر بی هدف در محوطه پرسه زد. پروانه ای را کروشیو کرد. درخت آلویی را طلسم کرد که موجب شد آلو هایش خشک شود-چرا که لرد همواره از میوه متنفر بود!-و به شکل لواشک در بیاید. طلسمی به سمت بوته ای فرستاد که موجب شد رودولف جیغ زنان از پشت آن بیرون بپرد و در انتها به قسمتی از باغ رسید که نه مرگخواری در اطرافش دیده میشد، نه درخت آلویی، نه پروانه و کفشدوزکی. تنها چیزی که دیده میشد یک مجسمه بزرگ باسیلیک بود.

لرد به چپ و راست نگاه کرد و نفس عمیقی کشید. به سمت مجسمه خم شد، چیزی زمزمه کرد و عقب رفت. باسیلیکِ سنگی یک لحظه جان گرفت، سر عظیمش را تکانی داد و دمش را بالا برد. جایی که به نظر می رسید چند لحظه پیش دیوار باشد، یک راه مخفی به چشم می خورد. لرد به سرعت داخل راه مخفی خزید و باسیلیک دوباره دمش را به جای قبلی بازگرداند و خشک شد.

گروه تجسسِ دانش آموزان از پناهگاهشان بیرون پریدند و روبروی مجسمه ایستادند. سدریک با ناامیدی گفت:
-گمش کردیم، حالا نمیدونیم کجا میره!

تام ریدلِ مشنگ تلاش می کرد با زور دمِ باسیلیک را از جلوی راه مخفی کنار بزند. لی لی لونا دست ظریفش را روی بدنه مجسمه گذاشت و گفت:
-باید یه وردِ مخفی داشته باشه تام، اونجوری باز نمیشه. شاید مثل حفره اسرار باید با مجسمه حرف بزنیم تا بازش کنه!

سدریک که از کتاب سه به بعد به مجموعه اضافه شده بود و از ماجرای حفره اسرار خبر نداشت با چهره گنگی به لی لی خیره شد. لی لی توضیح داد:
-واسه باز کردن حفره اسرار باید از شیر دستشویی میرتل گریان که به شکل ماره، به زبون ماری خواهش کنی در رو باز کنه. سالازار این کار رو کرده که فقط نواده اصیل اسلیترین بتونه این کار رو بکنه. لرد ولدمورت هم نواده اسلیترینه، پس....

سدریک پشت سرش را خاراند و اخم هایش را توی هم کشید:
-باید یه مارزبون این در رو باز کنه؟
-اهوم!
-حالا یه مارزبون از کجا بیاریم؟
-
-بریم تغییر شخصیت بدیم به سالازار اسلیترین؟
-
-تو تغییر شخصیت میدی به سالازار اسلیترین؟
-
-به مروپ گانت؟

صبر هافلپافیِ لی لی تمام شد و بالاخره آن رگی که از مادرش به ارث برده بود مجابش کرد با آرنج بکوبد توی صورت سدریک.
-نه تسترال! من خودم مارزبونم!

بعد نفس عمیقی کشید، متانت خودش را به دست آورد و لبخندی زد:
-مثل اینکه یادتون رفته من دخترِ پسرِ برگزیده ام!

و سپس بدون توجه به سدریک که خون از دماغش فواره میزد و تام که همچنان زور میزد دمِ باسیلیک را بالا ببرد، رو به مجسمه کرد و فش فش کرد:
-باز شو!

مجسمه هیچ واکنشی نداد.
-باز شو لدفن؟

و....مجسمه هیچ واکنشی نداد. لی لی قدری به ذهنش فشار آورد و بعد امتحان کرد:
-مرگ به درختِ آلو؟

و در کمال تعجب، بله، باسیلیک زنده شد. دمش را بالا برد، و راه را برای آنها باز کرد. لی لی پیروزمندانه جلوتر از بقیه به راه افتاد و دو همگروهی اش شگفت زده او را دنبال کردند. در حالی که هیچ هم شگفتی ندارد. وقتی رمزِ دفترِ مدیرِ هاگوارتز «آب نبات لیمویی» و «قرص جوشان پرتقالی» و «نوتلا بستنی» است، چرا نباید رمزِ راهِ مخفیِ لردِ مملکت «مرگ به درخت آلو» باشد؟

علی ای حال، راهِ مخفی راهروی تاریکی بود که از باغ ریدل شروع و به پارک لاله ختم میشد! وقتی سه دانش آموز به انتهای راهرو رسیدند و چشمشان به روشنایی روز عادت کرد، متوجهِ سر براقِ لرد شدند که در آفتاب تیرماه تابشی بی بدیل داشت! روبروی لرد بانوی چاقی نشسته بود که پیراهن پف دار زرد رنگش از زیر چادر کوتاهی که به سر داشت، توی چشم می زد. هر سه نفر پشت نزدیک ترین درختی که گربه ای مشغول جفتگیری نبود پنهان شدند و آنها را زیر نظر گرفتند....منظورم لرد و آن خانم چاق است، نه جفتگیری گربه ها!
-تونستین پیداشون کنین؟

لرد چوبدستی اش را تکانی داد و مشنگی که به شکلی تابلو داشت با اسمارت فون اش از آنها فیلم می گرفت به درک واصل کرد. سپس جواب داد:
-دو تاشون رو به دست اوردم، دو تای دیگه رو هم به زودی براتون میارم.

بانوی چاق-که نباید با شبح گروه هافل اشتباه گرفته شود!- چادرش را با انگشت روی گونه اش کشید و پشت چشم نازک کرد:
-من که گفتم، مهریه من هر چهارتاشونه. سر سفره عقد هم مهرم رو میگیرم. :zogh: اصلا از کجا معلوم دو تاش دست شماست؟

لرد با دستپاچگی ای که از او بعید بود، چوبدستی اش را تکان دیگری داد و چیزی را ظاهر کرد.
-بفرمایید خانوم، اینم مدرک!

همراهش از زیر چادر شیء ظاهر شده را تحویل گرفت و با نارضایتی برانداز کرد:
-اینکه یه نگینش کنده شده آقا!

پشت لرد به بچه ها بود و آنها صورتش را نمی دیدند، اما از پشت گردنش میشد حدس زد که سرخ شده باشد.
-سپردم باسیلیک برام بیاردش، از وقتی با پاتر مبارزه کرده و کور شده نمیشه بهش اعتماد کرد لعنتی. میدم اضغرآقا زرگر درستش کنه خانوم. شما غمت نباشه خانوم!
-خیالم راحت باشه؟:zogh:
-بله که راحت باشه....
-خب...

و آن زن چادرش را باز روی گونه اش کشید و ریز ریز خندید. و بچه ها:
-

همان موقع، زیر زمینِ هاگوارتز

دای شانه های وندلین را گرفته بود و محکم تکان تکان می داد. وندلین هم با هر تکان مقدار زیادی جرقه زنگی از خودش ساتع می کرد!
-فنجون دست خود هلگاست! بعد از اون بازی کجا رفت؟! الان کجاس؟!

وندلین همانطور که به مثابه ماشین جوشکاری جرقه پرتاب می کرد جواب داد:
[خرررررررچ]...از[جررررررررخچ]...کجا[چررررخخخ]...بدونم[خررررجز]....نگفت!

دای خواست باز هم وندلین را تکان تکان بدهد، اما متوجه شد با هر کلمه ای که وندلین میگوید مرورگر یک بار می پرد و ویرایشگر متن یک قسمت از آن خط را پاک می کند، بنابراین اینتر زد و ادامه دیالوگ وندلین را خودش گفت:
-نگفت کجا میره؟

وندلین سرش را به نشانه «دقیقا! تو خودت وقتی قهر میکنی میذاری میری، اعلام میکنی کجا سر به بیابون میذاری؟!» تکان داد و بعد با صدای تق بلندی(که با جرقه های بیشتری همراه بود!) از کمر تا شد و بی حرکت ماند. دای وحشتزده عقب رفت و از وندل فاصله گرفت. همگروهی هافلپافی اش غرولند کرد:
-شکست. دیگه جرقه نمیزنه. راحت شدی؟ حالا مجبورم سنگ آتش زنه ش رو عوض کنم. ببین سر میانسالی آدمو به چه کارایی وادار می کنن!

دای که چشم هایش به قاعده یک کف دست گشاد شده بودند پرسید:
-چی...شکست؟

وندلین در حالی که مذبوحانه تلاش می کرد دست چوبدستی دارش را بالا بیاورد و خودش را شکسته بندی کند جواب داد:
-ستون فقراتِ جرقه زنِ زیپویی که سیصد سال پیش از نیوت خریده بودم. Made in Pennsylvania ی اصل بود.

در حالی که وندلین دفترچه راهنمایی را ورق میزد و ورد های «گارانتی ریپاریوس» و «تماس با بخش پشتیبانی ایوس» و «بعنی چی که بعدِ دویست و نود و نه سال از گارانتی خارج میشه ایوس؟!» را اجرا می کرد دای عرق سرد پیشانی اش را پاک کرد، به دیوارِ پشت سرش تکیه داد و پیش خودش قسم خورد هرگز با هیچ آدم شگفت انگیزِ دیگری همگروه نشود!


ویرایش شده توسط وندلین شگفت انگیز در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۰ ۱۶:۴۴:۰۷

تصویر کوچک شده


دیدمش از این جا رفت، اون بالا بالاها رفت!


پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۲:۰۷ پنجشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۵
#17
هافلکلاو، ریونپاف، یا در برخی روایات هاونکلاف:|
دای لوولین و وندلین شگفت انگیز و برادران، به جز خسرو


نقل قول:
با صدای کیکاووس یاکیده در تبلیغ روغن لادن خوانده شود!
[اگر تا اینجای سوژه رسیده اید و هنوز زنده هستید، نگرخیده اید، ردایتان را ندریده و سر به نورمنگارد نگذاشته اید، جا به جا سکته نکرده و نیروی جادویی تان را از دست نداده اید، تبریکات ما را پذیرا باشید! - آرم کمپانی دای لوولین و وندلین شگفت انگیز و برادران به جز خسرو از زیر صفحه رد می شود و چشمک می زند!- اوضاع کمی از کنترل خارج شده است. در حالی که نماد های دو گروه راونکلاو و هافلپاف از هاگوارتز ربوده شده و مدیریت مسئولیتی بر عهده نگرفته است، دانش آموزان خود بر آن شدند تا نماد هایشان را بیابند! گروه ها دو به دو یا سه تایی دانش آموزان دوره افتاده اند در اقصی نقاط شهر و کشور تا مقصر را پیدا کنند و آوادایی محکم بر دهانش بکوبند!

آریانا دامبلدور و اورلا کوییرک بعد از مشاهده ماندانگس فلچر با ثروتی بادآورده مشکوک شدند، او را وادار کردند آدرس- ِ تقلبیِ-کسی که فنجان هلگا را بهش فروخته لو بدهد و سر از خانه اصغر آقای مشنگ در آوردند!
سوزان بونز و لینی وارنر بعد از مواجهه با پشمالو-سگِ سه سرِ هاگرید- و بیرون شدن از آشپزخانه در حالی که برای شام دسرِ توت فرنگی داشتیم، گوهری از جواهراتِ دیهیم راونکلاو را اتفاقی پیدا کردند!
زنوفیلیوس، ویلبرت و لاکرتیا تالار راونکلاو را زیر و رو کردند و به چند آدرس در اقصی نقاط شهر-عتیقه فروشی، ارایش گاه و غیره-دست پیدا کردند و تصمیم گرفتند آنها را دنبال کنند!
رز زلر و تراورز فعلا فقط به پیوز مشکوک شده اند!
سدریک، تام ریدل و لیلی لونا پاتر...مطمئن نیستیم دقیقا مشغول چه کاری هستند. ظاهرا تام نوعی فنجان در اختیار دارد که آواز می خواند!
و دای لوولین و وندلین...مدت هاست در راهرو های تاریک زیر زمین قلعه پرسه می زنند و محض رضای خدا یکی نمی آید آن قسمتِ سوژه را گسترس بدهد این دو تا را بیاورد بیرون!]

پایانِ صدای کیکاووس یاکیده


پس از آنکه مشنگ ها کتاب های هری پاتر را خواندند و فیلم هایش را قی کردند، هرمیون رفت موهایش را از ته زد، اسنیپ سرطان گرفت مرد، دامبلدور رفت به استخدام یک هابیتِ خرفت در آمد و سه حلقه فیلم با وی بازی کرد، و امپراطوری رولینگ فروپاشید و شتک شد رفت؛ بقایایش را ریختند توی فروشگاه های مشنگی و فروختند. زمان برگردان دانه ای سی دلار، شال گردنِ مرحوم دیگوری حلقه ای نود و سه دلار و پنج سنت، خونِ تک شاخ معاوضه با خونِ انسان[فانتازیو ft. سنگویینی]! از دمپایی های دستشویی خوابگاه پسران گریفندور تا تارهای چیده شده موی هرمیون گرنجر، از گوی زرینی که هری قورت داد تا آخرین نسخه از دماغ لرد ولدمورت در این سایت ها پیدا می شد و می فروختند...اما یک چیز بود که هیچ کجا نداشت...!

آینه نفاق انگیزی که دامبلدور در فیلم اول قیافه گرفت و گفت فرستاده یک جای امن و بیخیالش شوید، اینقدر به مالِ دنیا دل نبندید و حرکت رو به جلو داشته باشید (اما در واقع قایم کرده بود توی دفترش و تمایلات دامبلدورانه اش را با آن برطرف می نمود!)، بعد از نابود شدن امپراطوری رولینگ (و روی کار آمدن امپراطوری خاندان استارک، ایح ایح ایح [نگارنده از شدت احساس با نمکیِ شدید زنگ می زند!]) نیست و نابود شد و هرگز هیچکس نمی دانست کجاست.

و حالا ته راهروی بسیار تاریکی که وندلین گفته بود «چون سیاهه و سیاهی خوبه حتما چیزای خوبی توش پیدا میشه» ایستاده بود و چشمک می زد. البته از نظر فیزیکی آینه ها نمی توانند چشمک بزنند، حتی اگر نفاق انگیز، شگفت انگیز، شهوت انگیز و یا با کمالات باشند!
وندلین و دای روبروی آینه ایستادند و مثل تمام کسانی که در دهه های گذشته با آن رودررو شده بودند، اول از همه سر بلند کردند و نوشته های بالای آینه را خواندند:
-من صورتتون رو نشون نمی دم بلکه چیزی رو نشون می دم که خواسته ی قلبی تونه. ببینم دای، خواسته ی قلبیِ تو چرا شکلِ شومینه س؟!

دای در حالی که در چهره اش سیامک انصاری موج می زد، وندلین را با سقلمه ای به کنار راند.
-احتمالا به خاطر اینکه اونی که تو داری نگاه می کنی خواسته ی قلبی خودته نه من! و اونوقت من یه سوالی دارم...واقعا خواسته ی قلبیت یه شومینه س؟!

وندلین ردایش را با فیگوری که انگار می خواهد آش رشته هم بزند یک دستی جمع کرد و با بدخلقی جواب داد:
-خیر، خواسته ی قلبیم اون شاهزاده سوار بر اسب سفیدیه که با زرهی از آهنِ نسوز و شجاعانه از وسط اون شعله ها راه باز میکنه میاد به سوی من!
-از تو شومینه؟!
-

دای آهِ عاقل اندر سفیهی(!) کشید، دست هایش را دو طرف آینه قرار داد و با تمرکز به صفحه صاف و صیقلی آن خیره شد. وندلین که چوبدستی اش را هم مثل ملاقه ی آش در دست آزادش گرفته بود از بالای شانه ی دای سرک کشید تا بلکه ببیند آنجا چه خبر است، اما تنها چیزی که نصیبش شد شعله های بیشتری بود.
-خب، چی داری میبینی؟

دای که از شدت تمرکز پیشانی اش چین افتاده بود گفت:
-چیزی که میبینم نتیجه ی فینالِ یورو 2016 هه در حالی که ایتالیا قهرمان شده، ولی دارم سعی می کنم محلِ فعلیِ دیهیم رو توش ببینم!

وندل سرش را خاراند و گردنش را کج کرد.
-از تو فینالِ یورو نهایتا می تونی محلِ فعلیِ سماورِ ننه هلگا رو پیدا کنی که دانگ به عنوان جام فروخته به سپ بلاتر.

دای چشم هایش را بست-که از نظر وندلین باعث میشد دیگر نتواند توی آینه را ببیند و کارِ بی فایده ای بود!- و جواب داد:
-اگه بتونم خواسته ی قلبیم رو جوری تغییر بدم که محلِ دیهیم رو بیشتر از قهرمانیِ ایتالیا بخوام، آینه بهم میگه دیهیم کجاست، و میتونیم بریم دنبالش!
-اگه هافلپافی بودی وفاداری بر تو غلبه می کرد و به جای دونستنِ نتیجه ی یه بازی مشنگی، حتما میخواستی بدونی نمادِ باستانیِ گروهت کجاس!
-نمادِ باستانیِ گروهِ شما در دستانِ شاهزاده ی آتشینِ سوار بر اسبه؟!
-اوکی...اوکی...


همان زمان، منزل اصغر آقا

اورلا همچنان به صندلی بسته شده بود و سیب درسته ای که در دهانش گذاشته بودند مانع میشد غیر از صدای ترمز گرفتنِ تاردیس، صدای دیگری از خودش در بیاورد. در همان حال اما آریانا در حال اجرای نطق جانگداری بود که قابلیت پخش در پنج قسمت به عنوان سریال مناسبتی ماه رمضان را داشت!
-بعد رون فنجونِ ننه رو داد به دوست دخترش که با دندونِ باسیلیک سوراخش کنه... هرچقدر ریپارو زدیم به فنجون درست نشد، مجبور شدیم تهش مشما ببندیم...ننه همیشه از اینکه فنجونش چکه می کرد ناراضی بود از اون به بعد! بعد از اون ماجرای پیوز پیش اومد که یه روز...
اصغر آقا و عیال:
اورلا:


راهروی تاریکِ زیر زمینِ هاگوارتز، دو ساعت بعد

دای همچنان به حالتِ تمرکز دو دستی آینه را چسبیده بود و گویی ضریحِ امام هشتم را چنگ زده باشد، طوری بی حرکت مانده بود که انگار آینه واقعا حاجت می دهد. وندلین هم که نمی توانست بیکار بماند، چهارزانو نشسته بود روی زمین، یک دسته کارت بازی ظاهر کرده بود و یکی یکی با فندکش آتششان می زد.

بالاخره دای چشم هایش را باز کرد-که هوشِ هافلپافیِ وندلین براورد می کرد کارِ درستی باشد، چون چشم بسته هرچقدر هم تمرکز می کرد آینه نه نتیجه یورو را نشان می داد نه جای دیهیم را!- و مستقیم به سطح جادویی آینه زل زد. بعد از کلی کند و کاو، بالاخره موفق شده بود safe mode سیستم را بیاورد بالا و با اپراتورِ آینه تماس بگیرد!

قبل از اینکه وندل یا دای بتوانند حرکتی کنند، اپراتور شروع به حرف زدن کرد:
-سفید برفی ملکه ی من...سفید برفی در این سرزمین از همه زیباتره! اون شکارچیِ چش سفید دختره رو نکشت، هفت تا کوتوله در اعماقِ جنگل ازش نگهداری...

دای کنترل آلت دیلیت گرفت و بعد از قطع کردنِ اپراتور، شروع به ور رفتن با تنظیمات آینه کرد. وندلین هم که از این مسائل مشنگی در حد نوکیا 1100 حالی اش بود، شانه بالا انداخت و فندکش را زیرِ کارتِ سربازِ خشت گرفت.


ویرایش شده توسط وندلین شگفت انگیز در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۰ ۲:۱۸:۱۰


پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۰:۰۱ پنجشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۵
#18
با سلام مجدد،
لطفا یک دکمه لایک هم اون زیر قرار بدید ما پا نشیم بیایم اینجا تشکر کنیم از پاسخگویی تون. اینجوری که حضورا تشریف فرما میشیم، بعد تهشم مجبوریم بگیم خائن خودتی فوش نده، اصلا شما؟



----------
پاسخ:

لایک نمیشه گذاشت. حداقل فعلا (همچنان مثل چهار پنج سال گذشته، حداقل فعلا! )


ویرایش شده توسط دلفی در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۰ ۰:۱۳:۲۶

تصویر کوچک شده


دیدمش از این جا رفت، اون بالا بالاها رفت!


پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۲۲:۴۳ چهارشنبه ۹ تیر ۱۳۹۵
#19
با سلام و خسته نباشید:)
دوستان من پس از پاسخ دادن پیام شخصی‌هام با همچه تصویری مواجه میشم که در پیوست مشاهده می‌فرمایید. میشه لطفا اون سایه آبی پست نوشته ها رو بردارید؟
به جان خودم اگه از قبل نمی‌دونستم محتوای اون صفحه قراره چی باشه، فکر می کردم پیکسلای مانیتور سوخته‌ن یا نورشون پخش شده:))

ممنون:)

ویرایش:
ای بابا در پیوست مشاهده نمی‌فرمایید که :|
دوباره پیوست نمودم:دی

پیوست:



jpg  screenShot134.jpg (12.21 KB)
36078_57741e6d22e75.jpg 300X288 px



No reply: دفتر رئیس فدراسیون کوییدیچ
پیام زده شده در: ۱۶:۵۷ شنبه ۵ دی ۱۳۹۴
#20
من در جریان نیستم قضیه چبه فقط اومدم بگم تیم ما با تمدید چیزی مشکل نداره. گفتن بیایم بگیم، که اگه احیانا در این راستا، بعدا نظر همه بازماندگان دور اول لازم بود، نظرمون اینجا باشه. اگرم لازم نبود که هچ.


ویرایش شده توسط وندلین شگفت انگیز در تاریخ ۱۳۹۴/۱۰/۵ ۱۷:۰۳:۲۸

تصویر کوچک شده


دیدمش از این جا رفت، اون بالا بالاها رفت!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.