هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (هرمیون-گرنجر)



پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۶:۵۰ شنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۳
#11
نجینی در حالی که روی زمین افتاده بود؛از درد هیس هیس میکرد.لرد تاریکی در حالی که سعی میکرد پشیمانی بر چهره بسیــــــــــــــــــــــــــــــــــــار خوفناکش؛سایه نیندازد طلسم را باطل کرد:
-من اون لباس های مشنگی رو نمیپوشم!دامادم نمیخوام بشم!اصن عروسم کو؟!

چشم های کهربایی نجینی دیگر یک خط مورب نبود؛به اندازه یک توپ تنیس گشاد شده بود:
-چــــــــــــــــــــــــــــــی؟اگه فکر کردی دلم یه نامادری میخواد که منو توی انبار زندانی کنه،اشتباه کردی!
لرد تاریکی سعی کرد لحنی دلجویانه داشته باشد:
-معلومه که نه!
بعد هم نگاهی وحشتناک به مابقی جماعت مرگخوار انداخت و غرید:
-مسائل خانوادگی من به شما ربط داره؟کروشیو همه به جز نجینیِ بابا!
در حالی که ملت مرگخوار از درد داشتن به مرلین می پیوستن متوجه شدن که مرلین هم کروشیو شده!پس باز مشغول درد کشیدن شدند.
نجینی رویش را برگرداند و هیس هیس کرد:
-قهرم!تو منو دوس نداری میخوای برام نامادری بیاری به قیافه خوشگل من حسودیش شه؛با دو تا دختراش برن مهمونیِ دامبلدور منو نّ...اِ!یعنی چیز...یعنی میخوای برای من نامادری بیاری دیگه!همین!همه چیز که نباید ادامه داشته باشه!والا به مرلین!
لرد ولدمورت درحالی که صورتش از این همه لوس بازی جمع شده بود پشت نجینی نشست.به آرامی در گوشش نجوا کرد:
-معلومه که نه؛جینی!
نجینی که موقعیت را مناسب میدید،با ناز زمزمه کرد:
-فقط کاش اون کت و شلوار رو میپوشیدی!!!
لرد سیاه،از این همه دختر ذلیلی به دماغش چین انداخت:
-بپوشمش نجینی بابا آشتیه دیگه،نه؟!
نجینی چشمان کهرباییش را خمار کرد و با ناز گفت:
-معلومه بابایی جونم!
لرد تاریکی بیش از این تحمل نکرد.به سمت دستشویی حمله ور شد و محتوای درون معده اش را تخلیه کرد.



پاسخ به: ضرب المثل های جادویی
پیام زده شده در: ۱۶:۰۶ شنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۳
#12
طعمه خوب نمیبینه وگرنه "آواداکدورا"زن قابلیه!



پاسخ به: کارگاه ساخت ورد جادویی
پیام زده شده در: ۱۶:۰۴ شنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۳
#13
اِکسپِکتو جِمینرا"به عنوان مثال ساعت 9"

ورد بیدار شدن در ساعت مشخص(در مثال بالا ساعت 9 بیدار میشی!)



پاسخ به: خادمان لرد سياه به او مي پيوندند(در خواست مرگخوار شدن)
پیام زده شده در: ۱۵:۲۴ شنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۳
#14
1- هرگونه سابقه عضویت قبلی در هر یک از گروه های مرگخواران/محفل را با زبان خوش شرح دهید!
کلا انسان آزاده ای هستم!البته در حال حاضر!در زمان جاهلیت دوبار درخواست محفلی شدن دادیم؛که قبولمون نکردن!بعدم آدم شدیم گفتیم بیایم در خدمت لرد سیاه.
2- به نظر شما مهم ترین تفاوت میان دو شخصیت لرد ولدمورت و دامبلدور در کتاب ها چیست؟
دامبلدور فردی بسیار آرمانگراست و تصور میکنه عشق؛میتونه هر کاری انجام بده.ولی ولدمورت با عشق بی گانه ست و خودخواهی رو میپسنده.در ضمن کم مونده از سوراخ دماغ دامبلدور ریش بزنه بیرون،لرد سیاه 6تیغه میکنه!
3-مهم ترین هدف جاه طلبانه تان برای عضویت در گروه مرگخواران چیست؟
قدرت مرگخوار ها و حمایتی که از لرد سیاه دارن!این احترام توام با ترس باعث میشه بخش جاه طلب و قدرت طلب روحم ارضا بشه.
4-به دلخواه خود یکی از محفلی ها(یا شخصیتی غیر از لرد سیاه و مرگخواران) را انتخاب کرده و لقبی مناسب برایش انتخاب کنید.
پروفسور تافتی=ژل مو
5-به نظر شما محفل ققنوس از چه راهی قادر به سیر کردن شکم ویزلی هاست؟
دانشمند ها جدیدا به این نتیجه رسیدن که اگر ویزلی ها به صورت یک صف از جلوی شما رد بشن،به علت سرعت زاد و ولد صف هرگز به اتمام نمیرسه!احتمالا هر کس باقی مونده شام خودش و خانوادش رو توی جلسات میاره!والا!
6-بهترین راه نابود کردن یک محفلی چیست؟
با مشت مث پیاز بکوبی وسط کلش پخش و پلا شه!والا!حیف چوبدستی!
7-در صورت عضویت چه رفتاری با نجینی(مار محبوب ارباب)خواهید داشت؟
در حال حاضر نجینی سایت دوست مدرسه ماگل های منه!کلی هم با هم حال میکنیم!البته کمی در فکر تصاحب جای وی هستیم!خب؛چه میشه کرد جاه طلبیه دیگه!
8-به نظر شما چه اتفاقی برای موها و بینی لرد سیاه افتاده است؟

مگه شیش تیغ نکرده؟اصن الآن مده!خوبه مث دامبی ریش و پشمی باشه؟!والا به مرلین!
9-یک یا چند مورد از موارد استفاده بهینه از ریش دامبلدور را نام برده، در صورت تمایل شرح دهید.
بهترین حرکتی که میشه باهاش انجام داد خاروندن پشت آدمه!البته بعدش دوش گرفتن مستحبه ها!

لاوندر عزیز

شرایط عضویت در محفل و گروه مرگخوارا کم و بیش شبیه همه. کسی که در یکی از این گروها رد بشه اگه تغییر خاصی نکرده باشه احتمالا در گروه مقابل هم به همون دلیل رد خواهد شد.
برای عضویت در این گروه ها مهمترین مورد فعالیت ایفای نقش شماست...که فعالیت ایفای نقش شما بسیار کمه. کلاس های هاگوارتز در این مورد کمکی به ما نمی کنه.
مورد بعدی تمایل شما به یکی از این دو جبهه اس. من برای تایید عضویت به دنبال علاقه واضح و یه حس تعهد نسبت به گروه در درخواست دهنده ها می گردم. یعنی باید در نوشته ها و رفتارتون مشخص باشه که شما مایلین مرگخوار بشین. برای نشون دادن این تمایل حتما باید مدت زمانی بگذره و شما فعالیت کنین و همچنان روی درخواستتون پافشاری کنین. از آخرین درخواست عضویت محفل شما مدت خیلی کمی گذشته. طبیعتا در این مدت علایق شما نمی تونه خیلی تغییر کرده باشه. احتمالا فقط از اینکه تایید نمی شین خسته شدین و تصمیم به تغییر جبهه گرفتین. ولی مطمئن باشین که فعالیت در این گروه ها بدون علاقه و تعصب ممکن نیست. برای همین اول کمی فکر کنین.جبهه و گروهتونو بر اساس علاقه تون انتخاب کنین. و بعد در همون راستا فعالیتتونو بیشتر کنین. تنها راه تایید همینه.

تایید نشد.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۲۹ ۲۱:۳۹:۱۵
ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۲۹ ۲۱:۴۲:۲۲


پاسخ به: منفورترین شخصیت
پیام زده شده در: ۱۴:۴۴ جمعه ۲۸ شهریور ۱۳۹۳
#15
من از بلاتریکس و آمبریج متنفرم از کراب و گویل هم بدم میاد ولی اگه فن مرئی نامرئی رو بخونید از دراکو مالفوی خوشتون میاد



پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۴:۳۹ جمعه ۲۸ شهریور ۱۳۹۳
#16
سکوتی خوف انگیز دفتر اسنیپ را فراگرفته بود.لاوندر با وحشت قدم پیش گذاشت.به قفسه های موجود نگاهی انداخت،سپس به نقشه غارتگر هری.اسنیپ هم اکنون در دفتر آمبریج بود.پوزخندی زد:
-این دفعه ارتش دامبلدور به وزارتخانه پیروز میشه،وزغ غول پیکر!
با نگاهی دوباره به نقشه غارتگر؛اضطرابش از بین رفت.اسنیپ هنوز نشسته بود.چند قدم بیشتر با قفسه ها فاصله نداشت.به نرمی حرکت کرد.این بار دقیقا پشت میز اسنیپ،ایستاده بود.لبخندی زد.نقشه به پایان خود نزدیک می شد.قطعه ای مو از معلم درس معجون سازی،کمی ریسه قلب اژدهای کز داده شده وتمام!همه چیز برای ساخت معجون مرکب پیچیده آماده بود.این نقشه ی هرمیون بود.با یاد آوری نام هرمیون تمام صحنه های روز قبل پیش چشمانش جان گرفت:رون خوشحال،هرمیون در آغوش رون...و بوسه!به همین سادگی!
سرش را تکان داد تا این افکار را از خود دور سازد.الآن باید وسایل را بر میداشت و به سالن عمومی گروهشان میرفت.
پوزخندی زد:«فکر میکردم اون روغن ها تقویتی هستن!»و یک مشت موهایش را از روی میز برداشت.دیگر چیزی نمیخواست بجز ریسه ی قلب اژدهای کز داده شده.
باز هم به نقشه غارتگر زل زد.اسنیپ در راهرو های اسلایترین در حال حرکت بود.به سوی دفتر می آمد:
-یا مرلین!
به سمت قفسه ها هجوم برد:
-عصاره دم موش جهنده
-نخ سازنده کیسه کانگورو های خزنده
-مغز موجود دم انفجاری
-عصاره ی لثه ی زیر دندان عقل هیپوگریف
-اَن دماغ کمپوت شده
لاوندر عق زد.
-ریسه قلب اژدهای کز داده شده
چنگ انداخت و شیشه را برداشت.پیش از آن که بتواند حرکتی انجام دهد واژه رمز را شنید:
-موی قرمز چرب
به سرعت به پشت قفسه رفت.چوب دستی اش را برداشت تا...نه،صبر کنید!چوب دستی را برنداشت.چون اصلا چوب دستی همراهش نبود.وحشت کرد.قلبش در سینه میکوبید:
-چوب دستی روی میز اونه!
دخمه تنگ تر میشد!دیوار ها نزدیک تر میشدند.لاوندر احساس میکرد که دیگر نفس نمیکشد.
-چه جالب!یه چوب دستی اینجاست!یعنی مال کیه؟
صدای اسنیپ طعنه دار و سرشار از تمسخر بود:
-باید مال یه سال اولی باشه...کدوم جادوگر عاقلی چوبش رو از خودش جدا میکنه؛هان؟
صدای اسنیپ جدی و خوف انگیز شد:
-بیا بیرون!نذار از طلسم برگشت افسون استفاده کنم!!!!!
لاوندر اندیشید"مردنی که هستم!یه دقیقه زده موندن هم یه دقیقه س!"با این فکر سکوت کرد.صدای زمزمه اسنیپ می آمد و سپس صدای بسیار آشنایی در دخمه پیچید:
-من رسما سوگند می خورم که کار بدی انجام دهم!
قلب لاوندر از حرکت ایستاد.اما این صدا،صدای او نبود!فریادی درونی از شادی کشید.معجون مرکب ساده هنوز اثر خود را از دست نداده بود:
-من هستم!مادام هوچ!
اخم های اسنیپ با دیدن لاوندر در هم پیچید:
-و چه چیزی در این ساعت مادام هوچ رو به اتاق من کشونده،و از اون مهم تر!باعث شده از نقشه غارتگران استفاده کنه؟
لاوندر لبخندی زد:
-برای این سوروس!
و ریسه قلب اژدهای کز داده شده را بالا گرفت:
-برای درسم بهش احتیاج داشتم و تو...در دفتر آمبریج بودی!من هم امروز این نقشه رو از هری پاتر توقیف کردم!به خاطر دارم که برای اثبات گناهشون این حرکت رو انجام دادم!
-و اسم رمز؟
-یه حدس از روی شواهد!
-شواهد؟
-یه عشق قدیمی!
-اوه!و من فکر میکنم تنها کسی که از این موضوع خبر نداره؛پاتره!
دست لاوندر جلوی اسنیپ دراز شد:
-چوب لطفا!
-لطف کن دیگه بدون اجازه اینجا نیا!
لاوندر لبخند سردی زد و به زانو خم شد:
-خداحافظ سوروس!
احساس سوزش عجیبی وجودش را در بر گرفته بود.احساس میکرد پوستش جمع میشود.به خاطر آورد که این معجون ربع ساعت بیشتر عمل نمیکند.شروع به دویدن کرد.
-کمپوت آب
بانوی چاق کنار رفت.اما لاوندر وارد نشد.به خاطر اورد که مکان جلسه اتاق ضروریات است:
-ببخش بانو!
و به سرعت دور شد.
-من عضو الف دال هستم
-من عضو الف دال هستم
-من عضو الف دال هستم
در مخفی باز شد.لاوندر به آرامی اتاق را از نظر گذراند.کسی نبود:
-من اومدم!
اولین فردی که متوجه او شد هرمیون بود:
-اوه،لاو!تو اومدی.مرلین شکر!
-البته!انتظار داشتی نیام؟!
این جمله را با غرور گفت.
-احمق نشو دختر!ما فقط خوشحالیم که تورو سالم دیدیم!
-ممنونم!شروع کنیم؟!راستی،اینم نقشه تو،پاتر!
هرمیون عرض اتاق را با حالتی عصبی طی میکرد.تمام سر ها به طرف او برگشت:
-مطئنید که من میتونم؟!
رون جلو رفت:
-اوه!عزیزم!تو بی نظیری!به خودت که شک نداری؛داری؟!
باز هم سکوت.در این میان تنها صدای نفسهای تند لاوندر به گوش میرسید:
-برای این کارها فرصت زیاده رون!
لحن سرد لاوندر،فضایی مشابه عبور زمان دیوانه سازها به وجود آورد.
هرمیون احساس کرد که سرخ شده است.چشم غره ای به رون رفت و با مهربانی گفت:
-خب لاو،ازت بابت این وسائل ممنونم.من ادامه میدم.
نگاهی معذب به بقیه انداخت:
-میشه... منو تنها بذارید؟خب...تمرکزم...
دیگر ادامه نداد.اما همه پشت سر لاوندر از اتاق بیرون رفتند.شاید اینبار؛دلیل ملاقات های زیاد و سرّی آمبریج و اسنیپ کشف میشد.
سکوتی خوف انگیز راهرو را فرا گرفته بود...



پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۱۷:۱۷ پنجشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۳
#17
با نام زیر شلواری مرلین!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

لاو و رون میخندیدند.اشک از چشمهای هردو میچکید.
-چیزی شده بچه ها؟
این صدای کنایه آمیز هرمیون بود.لاوندر پشت چشمی نازک کرد و رون درحالی که هنوز میخندید بریده بریده گفت:
-چف...هه..ت...هه...چفت ش...هه...شدگ...هه هه هه...لاوندر... خیلی باحال بود...هه...چفت شد...گی...هه...خا...طر...ه..هه...دام...بلد...هه...ور...هه...
-چه موضوعی میتونه تا این حد برای یه خون لجنی جذاب باشه که نیم ساعته سر راه ایستاده؟
با شنیدن صدای مالفوی هرمیون سرخ شد.از سر راه کنار رفت و کنار رون نشست:
-اینجا هم جای نشستنه؟
به شوالبه های زره پوش نگاه کرد که به سمت آن ها خم شده بودند.تمام شخصیت هایی که در تابلوها دیده میشدند نیز در تابلوی خوک جادویی پشت سرشان جمع شده بودند.
-حالا میشه بگید به چی میخندید؟
لاوندر درحالی که آثار یک خنده شدید در صورتش نمایان بود شروع به صحبت کرد:
-خب..راستش...هری که یه مدت میرفت پیش اسنیپ...یادته که هرمی؟!
چهره هرمیون جمع شد:
-پروفسور اسنیپ لاو!ضمنا اینکه من از رون پرسیدم!
لاو اخم کرد:
-من میرم عزیزم.
و به عنوان خداحافظی حرکت "پیوندها"یی کرد.
-میشنوم رون!
-هیچی بابا این دختره از لای در به حرکت های اسنیپ نگاه میکرده.خوشش میاد یاد میگیره...بعدش...خب...یه بار...
رون دوباره به خنده افتاده بود:
-میره میشینه پیش دامبلدور میگه میخوام بهت یه تواناییمو نشون بدم...هه...اونم که فکر نمیکرده...هه...میگه باشه...هه هه هه هه هه هه هه...شروع میکنه بعدشم...خب...هه...خاطره...هه
-رون!خوبی؟چی شده؟
این صدای نگران هری بود.او هم مثل هرمیون تازه از سالن غذا خوری بازگشته بود:
-این چش شده هرمی؟!
-به مرلین نمیدونم!باید بریم از لاوندر بپرسیم!
ابروهای لاوندر درهم گره خورده بود و مشغول انجام تکالیف درس گیاه شناسی بود.
-لاوندر؟!
پاسخی جز کورتر شدن گره ابروی لاوندر نیامد.
نیم ساعت بعد:
-وارد خاطرات دامبی شدم.باورتون میشه چی رو دیدم؟دیدم توی دفترش نشسته بود و:
-مینروا خواهش میکنم!!!!!!!!!!
-چی میگی؟چی داری که بگی؟میفهمی این حرکت تو یعنی چی؟؟؟؟؟؟؟دامبل من به تو چی بگم؟!!!!!!!
محکم نامه ای را بر میز دامبلدور کوبید:
-اینو دیروز جغد ولدمورت برای من فرستاده!هیچ وقت فکر نمیکردم اینقدر پست باشی!پس اون بچه چی میشه؟
-باور کن بچه تام برای من نیست!
-نیست؟این چیه پس؟!
-خب...راستش...
-اگه به ولدمورت رحم نمیکنی به اون بچه دامبل تو شکمش رحم کن!اینقدر سنگین شده دیگه نمیتونه آدم بکشه!میفهمی یعنی چی؟!
سرش را روی میز دامبلدور گذاشت و هق زد.
-اصلا تو چرا نمیای با من عروسی کنی؟
مک گونکال سرش را به سرعت بالا آورد:
-خب...چیز...من؟اصن...
دامبلدور بغض کرد:
-پای کس دیگه ای درمیونه مینروا؟!
-خب...نه...ولد...یعنی اونی که میخوامش...منو دوس...خب...نداره!
دامبلدور اشک می ریخت.جلوی مینروا نشست:
-قول میدم خوشبختت کنم!
مینروا هق زد:
-نمی...تونم...
دامبلدور سرش را بزیر انداخت و با صدای خفه ای گفت:

-اون...تامه...نه؟!
رنگ مینروا پرید.دامبلدور اشک های مینروا را پاک کرد:
-عاشق شدنت مبارک عشقم!!!!!!!!!!
لاوندر سعی میکرد نخندد.ادامه داد:
وقتی یه اونجای خاطرش رسیدم صفحه پیوندها برام وا شد و...خب...دامبلدور ذهنش رو چفت کرد...
دیگه تحمل نکرد:هه هه هه...خیلی باحال بود...هه هه هه...باورم نمیشه...هه هه هه...
اشک از صورت لاوندر پایین میچکید...



پاسخ به: بهترين فن فيشكن هري پاتري كه خوندي چي بوده ؟
پیام زده شده در: ۱۶:۵۱ پنجشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۳
#18
مرئی نا مرئی فوق العــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــادس!!!
غارتگران و جرئت حقیقت هم تــــــــــــــــــــــــــــــــــــه خندس!
ولی حالم از هری پاتر و سیفون جادویی بهم خورد!
همه فن فیکشن های خوب نصفه س!هویت گمشده و راز های پنهان من هم خیلی چرتن!خوش باشین!



پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۲:۳۸ پنجشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۳
#19
لاوندر نفس عمیقی کشید.نه از سر آسودگی؛که کاش اینطور بود!از سر ترس و وحشت.جنگل ممنوعه...اژدها سواری...سرش به دوران افتاد:
-چرا من اینقدر تنهام؟
جوشش اشک را در چشمخانه اش احساس کرد:«آروم باش!مگه تو عضو الف.دال نیستی؟اگه هرمیون یا رون بودن حتما اینکارو میکردن!»
با این فکر جان تازه ای به وجودش دمیده شد.نگاهی به ساعت انداخت:9شب را نشان میداد.فقط3 ساعت دیگر برای منصرف شدن وقت داشت.اما پس غرورش چه؟غرور لاوندر برای بار دوم نباید میشکست.از آخرین باری که غرور خود را بخاطر رون شکسته بود؛احساس بدی داشت.نمیخواست تکرار آن اتفاق را شاهد باشد.پلک هایش تمایل زیادی به روی هم افتادن داشت ولی مگر مهم بود؟تنها سه ساعت دیگر...اما خارج شدن از قلعه و ورود به جنگل ممنوعه تنها نیمی از مسئله بود.سوار شدن بر بال اژدها هم به کنار؛باید به نزد سیریوس میرفت!تنها راه ارتباطی آن ها با دنیای بیرون نیز کنترل میشد.مدت ها بود که اخبار مهم را به امید چنین روزی گرد آوری میکردند.و حالا؛او مسئول رساندن این اخبار بود.و چه کسی از خطرات این راه آگاه بود؟
لاوندر چنان غرق در فکر شده بود که متوجه گذر زمان نشد.و حالا،سه ساعت از 9 گذشته بود.جرعت نداشت خودِ ساعت را یاد آوری کند.به آهستگی از جا برخواست.رخوت و سستی وجود او را در بر گرفته بود.شنلی که از هری قرض کرده بود بدنش را در آغوش گرفت.چوب دستی را به حالت آماده باش در دستش نگاه داشت.پاورچین پاورچین از میان تخت ها میگذشت.در میانه ی راه هرمیون را دید که با نگرانی نشسته و به در زل زده است.شنل را کنار زد و به سوی هرمیون رفت:
-بر میگردم هرمی!حواسمم هست!
-مرسی لاو!مرسی که برمیگردی!
دشمنی ها فراموش شده بود.هر دو در اعماق وجود به این نتیجه تلخ رسیده بودند که ممکن است این آخرین دیدار آن ها باشد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
هوای بیرون از قلعه با بی رحمی تمام سرد بود.باد بر سر و صورت لاوندر ترسان شلاق میزد و صدای حیوانات درون جنگل بر هراسش می افزود.قدم هایش لرزان بود.خودش را زیر شنل جمع کرده بود.همانطور که از کنار بید کتک زن میگذشت پایش را بر روی جسم لزجی گذاشت.از ترس جرعت تکان دادن خود را نداشت خشک شده بود:
-لوموس!
با دیدن لاشه ی یک دم انفجاری جیغش را در گلو خفه کرد.هوا هنوز هم سرد بود.به آرامی از کنار لاشه گذشت.فضای جنگل ممنوعه همچنان تاریک بود.
راه را در پیش گرفت.هر لحظه احساس سرمای بیشتری میکرد.وقتی به مرکز جنگل رسید با احساساتش که بشدت برای جیغ زدن تحریک شده بودند مبارزه میکرد:یک اژدها ی 100فوتی را در مقابلش میدید.این اژدها میخواست او را تا خانه شماره 12 گریمولد همراهی کند؟توصیه های شکاربان خوش قلب هاگوارتز را بیاد آورد:
-اول از همه باید آرامش داشته باشی!اژدها میتونه اضطراب تورو تشخیص بده.و اگر بفهمه ازش میترسی اونوقته که...فراموشش کن!میری جلو قوزک پای بزرگترش رو نوازش میکنی،اژدها به شدت به این نقطه حساسه.بعد هم به جای پاش روی زمین بوسه میزنی.اژدها یی که منتظرت هست خیلی متکبره.حواست باشه بی احترامی نکنی.وقتی اونجا رسیدی هم شنلت رو بر میداری.اگر نامرئی بمونی مرگت حتم...
لاوندر بیاد آورد که هاگرید این قسمت از حرفش را با اشاره هرمیون بلعید:
-برو ببینم چیکار میکنی!موفق باشی سرباز کوچولوی دامبلدور!
لبخند کم رنگی بر لب های لاو نشست.چقدر این واژه دوستداشتنی بود!زیر لب تکرار کرد:
-سرباز کوچولوی دامبلدور!
سر اژدها به سوی او چرخید.لاوندر چشمانش را بست.نفس عمیقی کشید که سعی کرد محکم و بی تردید باشد.پشت درختی پنهان شد و شنل را تا کرد و در ردایش گذاشت.از پشت درخت بیرون آمد و برای محکم کاری تعظیم بلند بالایی کرد(هرچند بخاطر آورد که این عمل را باید در برابر هیپوگریف ها انجام میدادند.)جلو رفت و قوزک پای بزرگتر اژدها را با مهربانی نوازش کرد.بر جای پای او بوسه زد و دست بر بال او کشید.اژدها با رضایت سکوت کرده بود.لاوندر زیر لب مرلین را خطاب قرار داد و دستش را بر بال اژدها تکیه کرد.به آهستگی خودش را بالا کشید و اژدها پرواز کرد.قلب لاو گنجشکی میزد اما کار از کار گذشته بود.نگاهی به قلعه انداخت.تا مدت ها بعد باید با او و دانش آموزانی که تحت حمایت او بودند؛خداحافظی میکرد.همانگونه که با تمام توانش گردن اژدها را چسبیده بود و به پایین نگاه نمیکرد،گفت:
-خداحافظ هاگوارتز دوستداشتنی من!!!!!!!!!!خداحافظ مینروا مک گونکال!!!!خداحافظ آلبوس دامبلدور!!!!!!!!!خداحافظ پروفسور اسپراوت!!!!!خب...خداحافظ...اسنیپ!!!!!
و فریاد زد:
-خداحافظ بچه ها!!!!!!!!!!!!!!!!!



پاسخ به: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۱۰:۲۷ پنجشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۳
#20
یه رول بنویسید با این موضوع: شما از هاگوارتز فارغ التحصیل شدید. سال ها گذشته و حالا یه بازیکن حرفه ای کوییدیچ هستید، بازی فینال لیگ رو پیش روتون دارید و داور پیر بازی به سختگیری شهرت داره.. همه نگران سوت زدن های بی منطقشن و شما هم همینطور، به خوبی میشناسیدش، داور بازی فینالتون جیمزسیریوس پاتر پیره که زمانی در هاگوارتز استاد کوییدیچتون بود. (رول من کمی تا قسمتی در نواحی شرقی به موضوعی که دادی ربط داره...یعنی جمله آخرتو کلا بی خیال شدم!شرمنده!)




-حالا که امید بودن تو در کنارم؛داره می میره
منم و گریه ی ممتد نصفه شب و دوباره دلم میگیره
حالا که نیستی و بغض گلومو گرفته چجوری بشکنمش؟
بیا و ببین دقیقه هایی که نیستی اینقده دلگیره؛که داره از غصه میمیره...
عذابم میده این جای خالی
زجرم میده این خاطراتو
ذهنم بی تو دا...
-لاو!خفه شو! تو که با این صدات پدر جد محسن یگانه رو آوردی جلوی چشمش!
-یعنی تو الآن آرومی؟من یه کم...راستش...خب...
-عصبیه،نه؟میترسی؟
-نه که تو نمیترسی!
سارا کلن پوفی کشید و گفت:
-ببین لاوندر!ما از دوران مدرسه با همیم...خب؛منم درکت میکنم!
لاو چنان لبهایش را به هم فشار میداد که سفید شده بودند:
-آره!مطمئنم که درک میکنی!تماشا کردن مسابقه ای که داورش اون مردک باشه میدونی یعنی چی؟
-مردک چیه؟
-نترس این "ک" آخر اسمش "ک" تحبیبیه!یعنی مرد دوستداشتنی!هه!
سارا با حالتی دلجویانه از جا بلند شد:
-لاوندر!آروم باش!تو که از خودت مطمئنی!اون...خب...شاید شهرتش خوب نباشه...در هر صورت...
نفسش را به طور ممتد بیرون داد:
-اون یه داوره!عادلانه نظر میده...یعنی شاید...خب...
لاوندر کف دستش را رو بروی سارا گرفت:
-نیازی به دلجویی ندارم...راستش فقط میخوام برم تمرین کنم...کاش تو ذخیره نبودی!در هر صورت استادم بوده!نمیخوام جلوش یه بازیکن دست و پا چلفتی جلوه کنم!

2روز بعد؛روز مسابقه:

-چته تو؟چرا رنگت شده عین گچ؟!میخوای بازی نکنی؟
این صدای نگران"فرد جرج"بود.لبخند لرزانی زد:
-ممنونم فرد!من خوبم!
نگاهی به آذرخش 2015خودش انداخت:
-سربلندم کن!
صدای گزارشگر در ورزشگاه نقش جهان پیچید:
-لیدی اند جنتلمن!این شما و این هم اعضای گروه کی.یو.سی.ارزشی!!!!!!!!!!!قهرمان دور های قبل جام جهانی کوییدیچ!

لاوندر دست خود را محکم دور آذرخش پیچید.شاید به این وسیله میخواست جلوی لرزش دستانش را بگیرد.با لبخند تصنعی رختکن را ترک کرد.صدای غرش شیر لی لی لونا-دختر کوچکتر لونا لاوگود-به گوش می رسید.پوزخندی زد:
-از آخرین دفعه ای که زیر پرچم شیر دال مسابقه میدادیم چقدر گذشته؟
فرد به سمت او برگشت:
-بله؟
-هیچی!هیچی..
و در نهایت حیرت متوجه شد که بلند فکر کرده است.چشمانش در زمین بازی میچرخید.و در نهایت موفق شد کسی را که می خواست پیدا کند.پوزخندی زد و در دل گفت:اخم بهش میاد!!!!!!!!!!!!
جیمز به طور ناگهانی نگاه خیره او را غافلگیر کرد.سرش را پایین انداخت:
-این اختلاف زمان هم آخر منو به کشتن میده!
داور سوت زد و کاپیتان های دو تیم را خطاب قرار داد.لاوندر با قدمی لرزان مقابل جیمز ایستاد.نگاهشان در هم گره خورد.لاوندر لبخندی از سر آشنایی زد اما جز کور تر شدن گره ابروی جیمز،چیزی نصیبش نشد:
-حالا خوبه سن بچه منو داره!
با این فکر اندکی آرام تر شد و با کاپیتان "خرس های تنبل"دست داد.چه اسمی!!!!!!!!!
جیمز گفت:
-سوار جارو هاتون بشید!
در حرکتی ماهرانه روی آذرخش پرید.
با صدای سوت داور نفس عمیقی کشید و از زمین بلند شد.

-سرخگون دست تیم ارزشیه!!!!!!!اسمیت سعی میکنه از بچه هامون...یعنی بچه های ارزشی بگیره ولی موفق نمیشه...فرد پاس میده به اون دختر خوشگله...چیز...اهان!لاوندر!لاوندر هم سرخگون رو مستقیم وارد دروازه میکنه!گل!گل!اولین گل برای تیم ارزشی.
صدای زوزه ی باد اجازه شنیدن ادامه گزارش را از او گرفت.
با مهارت تمام پرواز میکرد.لبخندی زد که با توجه به فشار زیاد هوا کار سختی بود:«دمت گرم دختر!هر وقت میای هوا از زمینیا غافل میشی!»

صدای سوت داور تمام رؤیا هایش را به هم ریخت!لحظه ای از حرکت باز ایستاد.همان ایستادن لحظه ای باعث شد صدای گزارشگر را که اعلام به خطای ارزشی می کرد بشنود!جارو را به پایین هدایت کرد.وقتی نشست و دروازه بان را در کنار داور دید اختیار ابروهایش را از دست داد.آن ها را بالا تر از سرش احساس میکرد!به سوی داور دوید:
-جیمز!
داور با اخم های درهم به او نگاه کرد.شروع به صحبت که کرد لاوندرعرق سرد را بر تیره پشتش احساس کرد.یعنی از لحن سرد داور بود؟
-بهتره زیاد با من احساس صمیمیت نکنی دوشیزه براون!
سرش را به زیر انداخت.چرا گفته بود جیمز؟
-صد امتیاز به گروه خرس های تنبل تعلق میگیره!
با صورتی سرخ شده از خشم سربزیر انداخت و جارو را به اسمان هدایت کرد.زیر لب اموات جیمز سیریوس پاتر را برای خود یادآوری میکرد.
به بازیگن جستجوگر نگاه کرد.با سر درگمی همه جا را می کاوید.خواست به پرواز ادامه دهد که صدای آشنایی را شنید که او را صدا میزند.با چنان سرعتی سرش را برگرداند که احساس کرد مهره های گردنش جا بجا میشوند.
-لاوندر...براون...لاوندر...براون
با چه آهنگ قشنگی او را تشویق میکرد!بغض کرد.زیر لب گفت:
-چه خانواده خوشبختی!سه مو زنجبیلی مشتاق و یک زن با موهای قهوه ای روشن در حال نوشتن...دست خودش نبود...قلبش به سالها پیش فلش بک خورد.زمزمه کنان گفت:
-یادش به خی...
-لاونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدر!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
برگشت.برای لحظه ای از یاد برده بود آنجا کجاست.با یاد آوری مکان و زمان آذرخش را در میان انگشت هایش فشرد.اما قبل از آن که حرکت کند؛صدایی شنید.سپس یک برخورد خیلی محکم؛و سیاهی...سیاهی...سیاهی...و سیاهی...







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.