هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۵:۵۷ پنجشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۳
#11
نجینی که با زور بقیه تبدیل به مار شده بود، دستمالی دور بدنش بسته، روی زمین می خزید و با حالتی ابتکارانه کف تالار را پاک می کرد.
البته اگر دست خودش بود به هیچ عنوان راضی به این کار نمی شد؛ولی سرپیچی از دستور مقامات بالا و مخصوصا نوه ی مالی ویزلی...
با صدای جیغ گوش خراشی که به گوشش خورد، بینی اش را چین داد،با یک حرکت وارد قالب انسانی اش شد و بعد از طی کردن مسیری نسبتا طولانی به منشأ جیغ که در آن ور تالار واقع شده بود رسید.
با صحنه ی عجیبی رو به رو شد...
ویکتوریا بیهوش روی زمین افتاده بود و فرد، جیمز و تدی با روش های عجیب و غریبی سعی در بهوش آوردنش داشتند.
نجینی با حیرت پرسید:«شما حالتون خوبه؟»
هر سه به طرفش برگشتند و یکصدا جواب دادند:«بعله!»
نجینی دوباره پرسید:« ویکتوریا چی شده؟»
دوباره یکصدا :«غش کرده!»
نجینی خشمگین شد:«خب چرا غش کرده؟!»
تدی، جیمز و فرد:«موش دیده!»
نجینی:
در همین موقع بسیار مبارک، موجود نحسی به نام موش به سرعت از جلوی پای نجینی رد شد:«مامان!مـــــــــوش!(جیـــــــغ) »

نجینی به حالت غش افتاد روی سطل آب قرمز رنگ فرد و دوباره تمام منطقه فرد به گند کشیده شد...




پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۱۵:۰۲ چهارشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۳
#12
نجینی به روی سن رفت و بعد از تعظیمی برای ملت،میکروفون را برداشت و شروع کرد:«یَک روز در خانَه نَشَستَه بودیم و داشتیم تُخمَه مَی خوردیم،کَه یَک دفعَه دیدیم آیفون زنگ زد!آیفونَ برداشتیم،گفتیم:«کیستَه؟»
گفت كَه آلبوس دامبَلدورَ!

نجینی سرفه ای کرد و با لحن عادی ادامه داد:«داشتم می گفتم!بعله...تا دیدیم ایشون کی هستند، یه ذره مشکوک شدیم به ماجرا!ولی در هر حال در رو باز کردیم و...


-به! سلام بانو نجینی!ما تا ازتون خبر نگیریم،شما یاد ما نمی افتین؛نه؟!
نجینی همان طور که دامبلدور را به سالن پذیرایی هدایت می کرد،لبخندی زد و گفت:«نفرمایین!ما همیشه جویای احوال شما هستیم!راستی،چی شده که شما اومدین ملاقات بنده ی حقیر؟!

دامبلدور روی مبلی نسکافه ای رنگ نجینی نشست:«اختيار دارین! داشتم از اینجا رد می شدم، گفتم بیام شما رو هم ببینم!»

نجینی با اجازه ای گفت و به سمت آشپزخانه به راه افتاد تا وسایل پذیرایی را فراهم کند.
دو لیوان شربت آناناس درست کرد...
نیمه ی شیطون ذهنش یادش انداخت که قبل از آمدن دامبلدور،داشت به این فکر می کرد که طلسم جدیدی که در «کلاس خواندن ذهن و چفت شدگی » یاد گرفته بود،روی چه کسی امتحان کند.این طلسم کاری می کرد که بتوانی به خاطرات طرف مقابلت دست پیدا کنی.
با تصمیمی آنی ، ماده ای بیهوش کننده در یکی از شربت ها ریخت و با مقداری شیرینی به طرف سالن رفت.

دامبلدور تا او را شربت به دست دید گفت:«بابا این کارا چیه؟شما خودتون شربتین...اِ...نه...یعنی چیزه!چرا زحمت می کشین؟!

نجینی همان شربت «که خودتون می دونید کدوم شربته!» را جلوی دامبلدور روی میز گذاشت، و شیرینی هارا روی میز عسلی قرار داد.

دامبلدور سریع شربت را برداشت و یک نفس سرکشید:«آخ،چقدر تشنم بود!»
و به ثانیه نکشید که بیهوش شد!

نجینی نیشخند شیطنت آمیزی زد و طلسم را روی دامبلدور اجرا کرد...
بعد از اجرای طلسم همان طور که استادش گفته بود چشمانش را بست...
لحظه ای حس کرد که سرش گیج می رود و بعد...

- خوش حال و شاد و خندانم! قدر دنیا رو می دانم!دست می زنم من!پا می کوبم من!شادابم!

با تعجب چشمانش را باز کرد و با صحنه سیاه و سفیدی از یک خانه ی قدیمی و دو بچه ی ۳ یا ۴ ساله روبه رو شد!
آن دو کودک به طور خیلی عجیبی شبیه دامبلدور و ولدمورت بودند! همان دماغ ها...همان چشم ها...همان ریش ها...اِ!نه!یعنی همان موها!
هر دو پیش هم بر روی قالی کهنه ای نشسته بودن و آواز می خواندند.
از تلوزیون سیاه و سفید کهنه ای هم یک برنامه کودک مشنگی پخش می شد:«خداحافظ گل ناز!لبت به خنده شد باز!امیدوارم دوست من،تو رو ببینمت باز!»
همان طور که داشت آن ها را در ذهنش تجزیه و تحلیل می کرد با صدای خشن و کلفت زنی از جا پرید:«ذلیل مرده ها!بـــوق شده های بـــــــوق!
کم کنید صدای اون بـــــــوق مونده رو !بذارین باباتون بیاد!میگم امشب بندازتتون تو کوچه،همون جا بخوابین!»

نجینی سریع برگشت و با تصویر پرفسور مک گونگال خیلـــــی جوان تر رو به رو شد،که چادر گل گلی به کمرش بسته بود و ملاقه ای را که در دست داشت با حالت تهدید آمیزی رو به آن دو طفل معصوم تکان می داد!
دامبلدور کوچک با صدای نازکش گفت:«مامان مینروا؟!بابا تام کی از پاتیل درزدار بر می گرده؟!»
مک گونگال انگار نه انگار که لحظه ای پیش داشت داد و بیداد می کرد،لبخند محبت آمیزی رو به او پاشید و خیلی مهربان گفت:«اگه شما پسرای خوبی باشین و بــــــوق بازی در نیارین،قول می دم که زود تر از سرکارش برگرده!»
نجینی دیگر صبر نکرد ،چشمانش را بست و طلسم برگشت را خواند.چیز هایی که دیده بود برای یک عمر مسخره کردن و سوژه کردن کافی بود...


نجینی دوباره تعظیمی کرد و رو به ملت بیکار و علاف گفت:«خب!خوشتون اومد؟!»
ولی فقط با سکوت مردمی که در بهت فرو رفته بودند روبه رو شد...
نجینی:
ملت بیکار و علاف:


ویرایش شده توسط نجینی در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۲۶ ۱۹:۰۸:۳۵



پاسخ به: حاضر بودین چیو عوض کنین؟
پیام زده شده در: ۱۲:۱۰ چهارشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۳
#13
حاظرم هر چی که دارم بجز قیافه و سلامتیم رو بدم به خاطرش...
نمی گم خیلی خوشگلم ولی می ترسم از اینی که هستم بد تر بشم و قیافم بریزه به هم! :vay:




پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۱:۳۳ چهارشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۳
#14
به جنگل ممنوع برید. سوار اژدهایی که اونجا منتظرتون آماده گذاشتم بشید و..پرواز کنید!..

نیمه ای از شب گذشته بود...
ماه پشت ابر ها پنهان شده بود و جنگل هیچ منشأ روشنایی ای نداشت...به جز صدای خش خش برگ ها که در زیر پای پرفسور بودلر و نجینی
لگد می شدند همه جا را سکوت فرا گرفته بود...

- پرفسور؟ازتون خواهش می کنم!من جلسه اولمه!هیچ راهی نداره که از یه چیز ساده تر شروع کنیم؟
پرفسور بودلر تبسمی کرد:«از دختر لردسیاه توقعات بیشتری داشتم نجینی..عه!سانی رو اینقدر تکون نده الان بیدار میشه...داشتم می گفتم!
تازه فکر می کنی من برای چی دارم باهات میام؟فکر می کنی با وجود من بلایی سرت میاد؟واقعا بهم بر خورد.»

نجینی غرغر کنان خواهر کوچولوی پرفسور بودلر رو محکم تر در آغوش گرفت و به خاطر سنگینی وزنش تلوتلو خورد و روی زمین افتاد.
سانی چشمانش را تا نیمه باز کرد و چیزی نامفهوم زیر لب زمزمه کرد و دوباره خوابش برد.
پرفسور با نگرانی به سمت نجینی برگشت و خم شد و سانی را از او گرفت:«بده خودم میارمش.»

نجینی با درماندگی بلند شد و گرد و خاک را از روی ردایش تکاند:«پرفسور؟میشه طلسم لوموس را با چوبدستیتون اجرا کنید؟من هیچ جایی رو نمیبینم!»
پرفسور بودلر قدم هایش را سریع تر برداشت و با لحن عصبی گفت:«زود تر بیا نجینی! نه نمیشه...ممکنه توجه بقیه موجودات به ما جلب شه.»

بعد از مسیر نسبتاً طولانی که طی کردند پرفسور بودلر بدون هیچ هشداری ایستاد که باعث شد نجینی محکم به او برخورد کنند و سه تایی باهم نقش زمین شدند.
سانی باز هم به خاطر سنگین بودن خوابش بیدار نشد...
نجینی که همچنان روی زمین سرد جنگل ولو شده بود آرام سرش را بالا آورد و با صحنه ای که جلوی رویش دید، آماده شد که بنفش ترین جیغ عمرش را بکشد که پرفسور بودلر با یک حرکت ،سریع جلوی دهانش را گرفت...بلند شد و سانی را در آغوش گرفت و سعی کرد نجینی را که چهار چنگولی به زمین چسبیده بود ، بلند کند:«بلندشو!بهت می گم بلـــــند شو! بابا آبروی هر چی گریفندوریه بردی دختر!»
نجینی تا این را شنید با شجاعت و اعتماد به نفسی کاملاً کاذب بلند شد و چند قدمی به شاخ دم با آن هیبت خوفناک نزدیک شد.

- بــــــه بــــــه!بــــــه بـــــــــه!فتبارک الله احسن الخالقین!! چه موجود نازی!من که حَظ کردم!

پرفسور ویولت نیشخند شیطنت آمیزی زد:«وقتی سوارش بشی نازیش بیشتر معلوم میشه عزیزم! حالا هم برو و سوارش شو...افسارشو برات آماده کردم!»

نجینی ابرویی بالا انداخت:«مگه شما نمیاین؟!»

پرفسور فقط لبخند دندان نمایی زد و در سکوت به او چشم دوخت.

نجینی که جوابش را گرفته بود به سمت اژدها برگشت و نگاهش کرد...

اژدها هم با چشمان کهربایی اش با خیرگی به چشمان اون زل زده بود و نگاهش را بر نمی داشت...

نجینی خودش را کمی این ور و اون ور کرد ولی باز هم شاخ دم بدون هیچ حرکتی خیره نگاهش می کرد.

پوفی کشید و جسارتش را جمع کرد و به سمت اژدها رفت...

همین که پیش او رسید،شاخ دم بالش را به طرف او دراز کرد و کمک کرد او بالا برود و بر پشتش بنشیند.

نجینی که کمی ترسش ریخته بود افسار اژدها را محکم گرفت و به پرفسور لبخندی زد.

پرفسور بودلر لبخندش را جواب داد و با صدای فریاد مانندی گفت:«شاخ دم!پرواز کن!ُ»

اژدها تکان شدیدی خورد و به پرواز در آمد...

نجینی جیغی از روی هیجان کشید:«عالیــــــــه!»

اکنون اژدها به حدی اوج گرفته بود که همه چیز در پایین مبهم دیده می شد...حتی قلعه پر عظمت هاگوارتز!

هوا با فشار زیادی به صورت نجینی می خورد و موهای بلند و مشکی اش را به پرواز در می آورد و او را غرق در لذت می کرد.

بعد از مدتی اژ دها پایین آمد و همان جای قبلی اش نشست.
نجینی سریع پایین پرید و با صورتی گلگون به خاطر هیجان زیاد به پرفسور که همان جا بچه به بغل ایستاده بود گفت:«پرفسور؟!حالا نمره کامل رو بهم میدین؟!»
پرفسور بودلر لبخند مرموزی زد وبه جای جواب گفت:«بهتره سریع تر راه بیفتی دوشیزه ریدل!»

و خودش با سرعت به راه افتاد...



ویرایش شده توسط نجینی در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۲۶ ۱۱:۴۳:۵۶
ویرایش شده توسط نجینی در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۲۶ ۱۲:۰۰:۵۶
ویرایش شده توسط نجینی در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۲۶ ۱۹:۲۶:۰۸



پاسخ به: نظرتون درباره ی ویزلی ها
پیام زده شده در: ۹:۲۷ چهارشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۳
#15
کل خونواده ی ویزلی رو می دوستم بجز این یارو پرسی...
خیلی خوب بودن...یه جو صمیمی بینشون وجود داشت و باهم متحد بودن...البته پرسی رو فاکتور می گیریم...
فرد و جرجم که باحال ترین شخصیتای کتاب بودن...




پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۰:۰۵ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۳
#16
دفترچه؟روانم ریخته بهم شدید...فقط امید وارم پاپا یه کاری کنه که سریع تر از این هاگوارتز کوفتی بیام بیرون...
البته می دونم که این رنج و عذاب ها تا مدت های مدیدی ادامه پیدا می کنه...
هر روز یه نقشه جدید و یه دستور جدید که همشون با شکست مواجه می شن...
می دونی امروز پاپا بهم چی گفت؟!گفت برو پاترو بکش!همین!بدون هیچ حرف و توضیح اضافه ای.هه!مسخره اس...نه؟
خب آخه پدر من! مگه کشکه؟!چطوری برم بکشمش؟اصن من حتی نمی تونم برم بزنمش.تو زندگیم به یه پشه هم آسیب نرسوندم تا حالا.
خب...اوم...وقتی که به شکل مار در میام کسای زیادی رو میکشم؛که اینم دست من نیست...پاپا با طلسم فرمان کنترلم می کنه...من هیچ کاره ام.
واقعا نمی دونم چی کار کنم...
اوم!می تونم فرار کنم!
هه!فرار!راه بهتر پیدا نکردی نجینی؟چطوری؟با این وضعیت که داری از هر جهت کنترل میشی؟حتی ممکنه به ذهنتم دسترسی داشته باشن.
ولی بالاخره باید یه راهی باشه...من به خودم قول دادم تا حد امکان با میل خودم کسی رو نکشم.هرگز!
با این که با این سن کمم دستام به خون افراد زیادی آلوده است ولی باید نقطه سفیدی هم بذارم در وجودم بمونه.
ولی نجینی!امیدوار باش!
همیشه یه راهی هست...




پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۴:۱۸ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۳
#17
نام:نجینی«مار لردسیاه یا دخترش»
جنسیت:مؤنث
گروه:گریفندور
سن:۱۳
تحصیلات:۳ سال هاگوارتز
چوب دستی:۲۹سانتی متر.از موی پدرم درست شده«البته موقعی درست شد که مو داشت!».انعطاف پذیر.از چوب درخت افرا.
سپر مدافع:مار
ویژگی های ظاهری:دقیقا شکل لردسیاه وقتی جَوون بود...
علایق:مردم آزاری...مظلوم نمایی پیش استادا و کارای پشت پرده!درس تغییرشکل.
توضیحات:دختر لردسیاه می باشم!البته دختر خوندش ولی مثل دختر واقعیشم.مامان و بابامو هیچ وقت ندیدم و موقعی که بچه بودم منو یکی گذاشته دم در خونه ی لردسیاه.جانورنمام و می تونم تبدیل به مار شم.وقتی وارد هاگوارتز شدم کلاه گروهبندی دید که من ذاتم یخرده خرابه و اگه برم اسلیترین یکی میشم بد تر از لردسیاه.اصیلم بودم مثل اینکه ...ولی شجاعتم بیشتر بود.اینا همه دست به دست هم دادن تا من برم گریفندور.یه مدتم نقش آدم خوبه رو داشتم ولی بعدها یه مشکلی با این محفلی ها و آدم خوبا پیدا می کنم و بر می گردم پیش پاپا جونم و به عنوان یک مار همیشه همراهشم.


به ایفای نقش خوش اومدی مار جوان! تایید شد!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۲۰ ۰:۳۱:۰۵



پاسخ به: اگه کلاه گروه بندی رو سرتون بگذارن تو کدوم گروه می افتید؟ چرا؟
پیام زده شده در: ۱۷:۵۲ سه شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۳
#18
میفتم گریفندور ولی خودم اسلیترینو ترجیح می دم.به نظرم جو و فضاش باحال تر از گروه های دیگست.




پاسخ به: رولینگ که یه زنه چطور میتونه داستان یه پسر را بنویسه
پیام زده شده در: ۱۷:۳۹ سه شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۳
#19
اگه نویسنده ی خوبی باشی و قوه ی تخیل زیادی داشته باشی از زبون هر کسی می تونی بنویسی.




پاسخ به: سپر مدافعت چه شکلیه؟
پیام زده شده در: ۱۷:۳۲ سه شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۳
#20
یا شیر یا اسب. هنوز بین این دوتا به توافق نرسیدم...
اسب به خاطره اینه که تو سال اسب به دنیا اومدم...
و شیر به خاطر اینه که نماد ماه تولدم شیره«مرداد»...!
همچین شخصیت متفکری دارم من!








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.