هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: سالن دوئل انفرادی
پیام زده شده در: ۲۲:۳۹ سه شنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۴
#11
اگر من جادوگر/ساحره بودم

خودم و بازم خودم!


- هی مگه مردا چشونه؟
- بگو مردا چشون نیست؟
- نه واقعا می گم! اونا دارن راحت تر زندگی می کنن!
- شاید حق با تو باشه روونا. ولی زن بودن موهبتیه که هر کسی لایقش نیست!
- شعار نده مورگانا! من که آرزو میکنم مرد بودم!
- از این آرزوها برای من نکن لطفا!

اساساً بعد از این مکالمه نباید اتفاق خاصی می افتاد! هر دو نفر می رفتند توی تخت های گرم و نرمشان و خواب هفت پادشاه کچل می دیدند! ( نخیر هفت کوتوله یک قصه دیگه است.) البته به شرطی که ما و شما، فال گوش ایستادن، آنهم توسط کسی مثل مرلین را " اتفاق خاص" محسوب نکنیم. و باز هم به شرطی که یکی مثل مرلین، دسترسی به شورای زوپس و عالمین نداشته باشد. که خب در این دو مورد اخیر، متاسفانه همه این ها موجود بود.
صبح، قبل از طلوع آفتاب، درست مثل هر روز مورگانا بیدار شده بود که به گل هایش آب بدهد. ولی همه چیز، کاملاً مثل هر روز صبح نبود!
از سبک تر به نظر رسیدن وزن سرش، تا تختی که خیلی مردانه دکور شده بود. تا خانه ای که اصلا شبیه دیشبش نبود. تا دست های مردانه و زمختی که انگار کسی، اشتباهی آن ها را به بازو های مورگانا بخیه زده بود. و حتی غرولند های خانم همسایه که خیلی خیلی غیر طبیعی به نظر می رسیدند.
- باز این مرتیکه سر صبح اومد سراغ دار و درختش! آخه مگه تو دختری؟

دست های مورگانا روی هوا خشک شد.
- مرتیکه رو با من بود؟

دیگر نمی توانست به وسوسه نگاه کردن به چهره خودش در حوضی که وسط باغ بود، غلبه کند. پس آبیاری گل ها را رها کرده و نارسیوس وار به تماشای خویشتن شتافت! ( اوهو شتافت!)
مورگانا هرگز فکر نکرده بود که " مورگان لی فای" چه شکلی خواهد بود! شاید به همین دلیل، نمی توانست جلوی جیغ (نعره) هایش را بگیرد.

خب، واقعیت این است که هر کسی در زندگی اش با تجربه تغییر هویت روبرو نمیشود. منظورم این است که مگر چند انسان(!) در دنیا وجود دارند که شب با چهل گیس بافتن خوابشان ببرد و صبح با سبیل کلفت از خواب بیدار شوند!
مورگان- مورگانا همه تلاشش را می کرد که خونسرد به نظر برسد. که بتواند مردانه رفتار کند. که به آرسینوس، که سبز شده بود سر راهش، نگوید "مرتیکه فکل کراواتی! " چون بعید می دانست مردها همدیگر را اینجوری صدا بزنند.
مورگان- مورگانا تا حد زیادی گیج شده بود. چون برنامه عادی زندگی اش به هم ریخته بود. چون همه او را مورگان صدا می کردند. چون احساس می کرد ارتباطش با عالم بالا قطع شده است. چون.... مورگان- مورگانا ساتین را در آغوش کشید.
- هیچ چیز طبیعی نیست ساتین! نه رفتار اونا و نه من و نه.... صبرکن ببینم !من گفتم ساتین؟ ساتین هرگز اینقدر شلخته نبود. مثل گربه های نر راه نمی رفت و.... به من نگو الان به جای ساتین اسمت لوسیوسه!

ساتین یا همان لوسیوس اگر میخواست چیزی بگوید هم نمی توانست. در واقع هیچ گربه ای نمی تواند ! حتی اگر گربه فرستاده سیاهی باشد. شاید برای او هم به همان اندازه غیر طبیعی بود که مردم جوری رفتار کنند انگار او از هزار و چند سال پیش، یک گربه نر بوده است!
و البته جای یک سوال بسیار بی ربط اینجا خالی است و آنهم اینکه ساتین چند سال داشت! اینجور سوال ها را باید از مورخ بپرسند. البته وقت هایی که سرش خلوت باشد! و حالش هم به جا باشد.

مورگان- مورگانا در حالیکه سعی داشت زیر سایه درخت پنهان شده و از دست احوال پرسی های عجیب دوستانش بگریزد، نجواهایش با گربه را از سر گرفت! شاید در حال حاضر گربه بهترین اسم ممکن باشد. چون خود مورگان- مورگانا هم در تصمیمی ناگهانی همین اسم را به کار برده بود.
- خب میدونی گربه! من فکر میکردم که آدم ها فقط با دو جنسیت می تونن به دنیا بیان! منظورم اینه که خب یا عالمین پایین و بالا که ای بر بنیان گذاران جفتش درود، تصمیم میگیرن تو دختر باشی که خب در چنین حالتی خوشا بر حال و احوالات داشته و نداشته ات! یا اینکه تصمیم می گیرن سبیل کلفت دنیا و قمه کش آخرت باشی که ای به روحت صلوات! ولی در این هزار و اندی سال عمر! که اگه راستش رو بخوای الان به میزان همونم شک دارم، نه دیدم و نه شنیدم و نه حتی خواندم که یه تسترال زده مادر مرده ای, شب بخوابه صبح بیدار شه ببینه شده گیس گلابتون! یا چه میدونم سبیل کلفت! ای بر پدرت لعنت عالم بالا!

همانطور که ساتین دوست داشت به نور لامپ هایی که گاه و بیگاه بالای مورگانای سابق روشن می شدند چنگ بزند، این گربه هم، حالا هر جنسیتی که داشت، دوست داشت همین کار را بکند. آن هم حالا که دیگر موهای بلندی وجود نداشت که مزاحمش شود. علی الخصوص که موهای بلوند تیره مورگانای سابق ( بور نه! بلوند تیره) با یک صورت مردانه هارمونی نداشت و هر موجودی را از گربه گرفته تا دار و درخت و آدمیزاد، وسوسه می کرد به صورت عروسکی اش چنگ بزند. سرگرمی ساتین را صدای مورگان- مورگانا که هر لحظه بلند تر می شد، به هم ریخت!
- عالم بالا!؟ عالم پایین؟! شورای زوپس؟! من افتخار انتخابشون بودم! پیغمبره!

شاید اگر مورگانا صدای خنده ای را که در آن لحظه شنید، زودتر شنیده بود مجرم را خیلی زودتر پیدا می کرد!
خیلی زودتر از زمانی که مقارن با غروب آفتاب، صدای فریادش در دهکده می پییچد!
- می کشمت مرلین!


------
میشه لطفا امتیاز دهی هم بشه؟


امتیاز دهی انجام گرفت.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۲۷ ۳:۱۲:۲۵

تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۱۷:۳۴ جمعه ۲۰ آذر ۱۳۹۴
#12
- نمیشه!

آرسینوس مجبور شد برای چند لحظه گره کرواتش را شل کند.
- منظورت چیه که نمیشه مورگانا!
- زئوس همه راه های ارتباطی رو بسته. نمی تونید برید به درگاهش آویزان بشید و بگید بهتون کمک کنه! منظورم اینه که می تونید! ولی تا وقتی هرا اونجاس این کمکی بهتون نمی کنه!

آرسینوس با تعجب به او خیره شد. لحن مورگانا تند و خشن به نظر می رسید.
- تو می تونی کمک کنی مورا؟
- هاه! می تونی از داورتون بخوای کمکتون کنه!

ایلین و روونا به اخم های درهم مورگاناخیره شدند.
- این بچگانه اس!

مورگانا چشم غره وحشتناکی نثار روونا کرد.
- نه نیست! یکی از راه های نشون دادن دلخوریه. قطعا من به اندازه سوروس سخت گیر نبودم!

مورگانا به بدجنسی مرلین وقت قرعه کشی اشاره کرده بود. با این حال وقتی اخم های روونا را دید، برای جلوگیری از پخش شایعه ها گفت:
- به جز زئوس یک راه دیگه هم دارید.کاری کنید که سوروس خودش نخواد لرد باشه!
- می تونیم بهش معجون بدیم.

تقریبا همه این پیشنهاد را نشنیده رد کردند. چون اولین پیشنهادی بود که همیشه ارائه می شد.

- می تونیم اره اش کنیم! عاااااااا!
- میتونیم سوراخ سوراخش کنیم.
- می تونیم بهش معجون بدیم.

مرگخواران می خواستند باز هم این پیشنهاد را ندیده بگیرند ولی کسی که این حرف را زده بود هکتور نبود! آرسینوس در حالیکه سعی می کرد رگه های حسد در صدایش مشخص نباشد گفت:
- می تونیم از معجون های من بهش بدیم!
- چی؟ تو داری می گی به معجون های من اعتماد نداری؟


تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۱۴:۵۸ جمعه ۲۰ آذر ۱۳۹۴
#13
اولین تصویری که روی پرده سیاه سینما نقش بست، تصویر مورگانا لی فای بود که در فضایی برفی، زیر یک درخت کاج، کنار گربه اش ایستاده بود. دقیقا کنار یک دریاچه تیره و تار که در نگاه اول به شدت آشنا به نظر می رسید. ولی تصاویر پشت مورگانا، تیره و تار شده بود. انگار برف خوشش می آمد اطراف مورگانا را کاملا سپید کند. صدای مورگانا ناگهان همه جا پیچید.
- سال ها و سال ها در یک محیط درس می خونید. شیطنت می کنید. بچرخید. عشق زندگی تون رو پیدا می کنید...

چهره مورگانا وقت گفتن این حرف کمی در هم رفته بود، انگار بخواهد پوزخندی بزند و بگوید " هه عشق"
- تا حالا با خودتون فکر کردید چی شد که هاگوارتز، هاگوارتز شد؟ چی شد که این قلعه ساخته شد؟ چرا ساخته شد؟ به دست کی ساخته شد؟

تصویر مات پشت سر مورگانا, کم کم واضح شد و تماشاچیان موفق شدند تصویر قلعه هاگوارتز و دریاچه را ببینند.
اما نه!
تصویر کمی جلو رفت.
قلعه کوچک تر و کوچک تر شد. تا جایی که به شش کلبه کنار هم ختم شد. شش کلبه با شش ظاهر متفاوت. و شش نفر که پشت کلبه ها نشسته و در حال نوشیدن یک شربت دست ساز، با هم مشورت می کردند.

- استاد این پیشنهاد خوبه ولی چطور باید انجامش بدیم؟ بدون پول، بدون حمایت، بدون...
- بارها گفتم به من نگو استاد سالازار. ما تقریبا هم سن هستیم.بعلاوه! تو جادوگری پسر اصیل!

دیدن سرخ شدن چهره سالازار اسلیترین جذاب به نظر می رسید. صدای خنده تماشاچی ها در سینما پیچید.
- داری می گی نمیخوای درموردش با استفان حرف بزنی؟

مرلین به خنده افتاد. به نظر می رسید در هزاره های قبل، آنها تا این حد دشمن نبوده باشند.
- من و تو جادو رو جابجا کردیم. اون با پیشنهاد ما شده وزیر! اجازه چی؟

مورگانا همه این ها را می دانست اما دوست نداشت روزی در جایی از تاریخ بنویسند کاری بدون مشورت و بدون هماهنگی صورت گرفته. حتی اگر کسی که آن کار را کرده، همان کسی باشد که تاج وزارت را روی سر اولین وزیر سحر و جادو گذاشته است. مورگانا خوب می دانست که " تاریخ را فاتحین می نویسند"

- هرکاری میکنی بکن مورگانا ولی یادت باشه که این مدرسه رو من تاسیس کردم!

مورگانا چند بار پلک زد
- مدرسه؟ کدوم مدرسه مرلین؟ منظورت این چند تا کلبه ایه که ما اسمشونو گذاشتیم شش جهت؟ یا مدرسه ای که قراره شاگردان هر دوی ما، با هم بسازنش؟

مرلین قصد داشت پاسخ بدهد که تصویر محو شد. چند ثانیه بعد، مجدداً مورگانا روی صفحه نمایش ظاهر شد
- شما بخش هایی از قسمت اول سری سینمایی های هاگواترز رو مشاهده کردید. منتظر اکران این فیلم در سینماهای دنیای جادو باشید.

تصویر به مرور تیره شد. آخرین چیزی که دیده می شد چشم های براق مورگانا بودند.


تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: کلاه گروه بندی
پیام زده شده در: ۲۰:۴۱ پنجشنبه ۱۲ آذر ۱۳۹۴
#14
دقیقا سه روز پیش یازده ساله شده بود. البته " یازده ساله" کامل نه!
مورگانا اگر قرار بود با خودش صادق باشد الان هزار و سیصد و یازده سال داشت. ولی خب این روند رشد معکوس....
او در این لحظه یک دختر یازده ساله به شمار می رفت که قرار بود به هاگوارتز برود. در حالیکه از پنجره های کوپه، به بیرون خیره بود، به این فکر می کرد که تنها یازده ساله ای است که میتواند از همین حالا، استاد باشد. خوشحال بود که در این مسیر تنها نیست و دوستی همراه خود دارد.

- تو فکر می کنی کجا بیافتی؟

مورگانا با شنیدن این سوال ایلین، اندیشید که این کوپه ها هر سال، این سوال را چند بار شنیده اند و چند پاسخ صحیح بود است!
و مورگانا با همه دانایی پنهانش، پاسخ درست این سوال را نمی دانست.
.
.
.
.

زل زده بود به قلعه ای نورانی که از بین درخت هاو آن سوی دریاچه به صورتی محو، دیده می شد. تسترال ها را میدید و هیچ علاقه ای نداشت بهشان نزدیک شود.هیچ یازده ساله ای دوست ندارد.
.
.
.
.
از قایق که پیاده شدند متوجه مک گوناگلی شد که به استقبالشان آمده بود. و همچنین شبح چاقی که کنارش ایستاد.
- میخواید قبل از همه به تالار برید؟

لبخند ملایمی زد.
- ولذتش رو از دست بدم؟

و دست ایلین را فشرد.راهب چاق هم لبخندی زد
- شاید خونه هلگا.

مورگانا صادقانه گفت:
- و شاید هر جای دیگه ای!

وقتی طومارهای مینروا مک گوناگل تمام شد. همه دانش آموزان به سمت تالار اصلی رفتند. دو دوست جوان مبهوت سقف سحر آمیز شده بودند. مورگانا نجوا کرد
- این یه طلسم تلفیقیه. گودریک گریفندور و روونا ریونکلاو مشترکا انجامش دادن. کارش اینه که سقف رو با هوای بیرون یکسان نشون بده!

پسر مغروری به مورگانا پوزخند زد.
- چند بار کتاب ها رو جویدی؟

مورگانا پاسخی نداد. علاقه ای نداشت روز اول خودش را درگیر کند. اما چهره پسر را به خاطر سپرد. او مک گوناگل را دید که لیستی به دست داشته و کنار یک کلاه قدیمی ایستاده بود. خنده ای روی لب هایش شکل گرفت. " کلاه قدیمی هلگا"

- مورگانا لی فای!

این اسم معروف تر از آن بود که "همه" ساکت شوند. اما مورگانا اگر می خواست به زمزمه ها توجه کند بیشتر می ترسید. وقتی روی چهارپایه نشست تنها توجه اش به ایلین بود.

- خودت بگو کجا بفرسمت؟

و مورگانا برای بار سوم گفت:
- نمیدونم!
- نگران دوستتی.
- بله!
- این یه اخلاق گودریک مابانه است!
- مزخرف نگو!

کلاه درون سر مورگانا خندیده بود.
- اسلیترین!

و انگار باری از روی دوشش برداشته بودند.


تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۴:۱۰ پنجشنبه ۱۲ آذر ۱۳۹۴
#15
میدان گریمولد

- الان یه مشکلی هست ها!
- نه دیگه چه مشکلی داواش! الان ما یه مادر روشنایی داریم چی از این بیتر؟

رون ویزلی سرش را خاراند و فکر کرد که این جمله را چطور بگوید
- ام... خب می میدونی ویولت؟ مادرها اصولا همیشه کنار پدرها هستن. یعنی می دونی...

ویولت از لبه پنجره پایین پرید.
- راست می گه ما یه پدر روشنایی هم لازم داریم. آخه بدون پدر کی میتونه والدین خوبی واسه فرزندان روشنایی باشه... مث من که بدون پدر مادر ... پدر رو شنایی باید کسی باشه که بدونه بی پدری ینی چی!

هری اینبار تصمیم گرفت غیر مستقیم عمل کند.
- گریه نکن ویولت! من درکت می کنم.
- اره پیدا کردم!

هری تلاش می کرد نیشخند نزند.

- کلاوس بهترین گزینه اس. ما تیم خوبی می شیم!

هری فکر می کرد الان است که از گوش هایش بخار بیرون بزند. به طرز عجیبی احساس "هکتور بودن" می کرد.

- کلاوس؟ نمیشه! یکی دیگه رو انتخاب کن.
- چرا کلاوس نمیشه خب؟ من کلاوسم رو می خوام مالی

مالی او را در بین آغوش استخوان شکنش خرد کرد و زیر گوشش نجوا کرد
- دلایلش غیر قابل توضیحه ویولت. یکی دیگه رو انتخاب کن.

ویولت زنجیرش را چرخاند.
- ام... سانی... پوووف اون مرده! یکی از هزاران ویزلی خب!
- اونا دارن نگهبانی میدن!

لبهای ویولت در هم فشرده شد.
- خب... اینجوری که من مجبورم هری رو انتخاب کنم!

جرقه ای در ذهن هری زده شد " مجبوره؟ " ناگهان گفت
- من پدر روشنایی نمیشم! نه با ویولت! نه تا وقتی مجبوره!

ویولت:
محفلیون:
هری:


ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۱۲ ۱۴:۱۴:۱۳

تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۸:۵۱ جمعه ۶ آذر ۱۳۹۴
#16
سلام ارباب جان
میشه زحمت بکشید این رو بی زحمت نقد بفرمایید اشکال زیاد داره فک کنم.البته به جز غلط املایی هاش. آخه با تبلت نوشتم یه چیزایی از دستم در رفت
ارباب جاودان باد.


تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۰:۴۶ چهارشنبه ۴ آذر ۱۳۹۴
#17
بنام نامی ارباب


مورگانا لی فای

vs

ریگولوس بلک


سوژه: دمنتور


- به نظرت من چی بپوشم؟

مورگانا برای گرفتن پاسخ سوالش مجبور نبود سرش را خیلی بالا ببرد. خب... اصولاً برای دیدن جهت پنجه های یک گربه، لازم نیست کسی سرش را تا بلندای برج ستاره شناسی بالا بگیرد. اما مورگانا نمیتوانست حیرت حاصل از انتخاب ساتین را هم ندیده بگیرد.
با اکراه لباس طوسی رنگ را بالا نگه داشت.
- این؟ من با این شبیه فیل های سپاه آرتور می شم خب!

گربه خر خر کرد. انگار بخواهد بخندد. ساحره جوان لباس مخمل بنفشی را با دقت بررسی کرد.
- بنفش؟ قاصدک؟ ویولت؟ فکرشم نکن!

صدای سرفه ساتین بیشتر شبیه ریسه رفتن از خنده بود.
- نخند!

گربه سیاه براق ترجیح داد برای در امان ماندن از دست های مورگانا روی میز بپرد. او دقیقا وسط میز نشست! بین چند ساطور کند شده و شکسته!
- ساطور؟ مگه من آشپز چوبی ام آخه؟

به نظر می آمد وقتش رسیده باشد که یک نفر حواس مورگانا را پرت کند. غرق شدن زیادی در لباس ها خوب نیست!

خب می دانید... موضوع این است که ساطورها اصولاً پوشیدنی نیستند.

گربه ها خواندن ساعت را بلد نیستند وگرنه ساتین می توانست بفهد که چهار ساعتی هست اربابش با لباس ها می جنگد. او بیشتر ترجیح میداد که زیر کپه لباس ها، چرت بزند. وقتی مورگانا بلاخره کنار یک لباس رسمی آبی رنگ مکث کرد، به نظر می رسید که حتی عالم زیرین هم خوشحال شده است.
- معــــــــــــــو؟

مورگانا با لباس چرخی زد.
- همین خوبه شیطون کوچولو!

لبخند کجی روی لب های مورگانا خزیده بود.


زمان: صبح روز بعد .... مکان: محوطه بیرونی زندان آزکابان

- من از اینجا جلوتر نمیام دامبلدور! مامورات همه جا پلاسن!

نگاه مورگانا جوری روی دمنتورها سر می خورد که می شد فهمید از اینکه به جای لباس آبی، یک پالتوی سفید نپوشیده، حسرت می خورَد.

- برای تو فرقی نداره مورا. با هر گروهی که خواستی بیا.

شاید بزرگترین اشتباه مورگانا این بود که بدون نگاه کردن به بقیه مسافران قایق شماره 13 سوارش شد. خب... کی دلش می خواهد همسفرش موجود موقشنگ دست کجی مثل ریگولوس بلک باشد؟ مخصوصاً اگر رودولفوس لسترنج نامی را ببینيد که آن طرف قایق لم داده و با قمه ای که معلوم نیست چطور و از کجا به دست آورده، روی بدنه قایق، یادگاری می نویسد! مورگانا وقتی از قایق پیاده می شد، حسی شبیه پیچ و مهره های برج ایفل را داشت. وقتی پس از چندصدسال بازشان کرده باشند!
- من روغن کاری لازم دارم.

مورگانا وقت نکرد غر زدنش را تمام كند. وقت نكرد از درون قايق بيرون بيايد و حتي وقت نكرد
از خیز برداشتن یک دمنتور به سمت خودش حیرت کند چون باید فریاد می زد
- اکسپکتوپاترونوم!

شیر ماده ای که از نوک چوبدستی مورگانا بیرون جهید، او را از فرستاده شدن به سنت مانگو نجات داد. مورگانا به ريگولوس چشمغره رفت. البته اين نه اولين چشمغره بود نه آخري!

- گوش كنيد با شما هستم!

حواس همه كساني كه كنار ساحل بودند.به آريانا دامبلدوري معطوف شد كه با يك دست، بلندگويي مشنگ پسند و با يك دست، ماهيتابه بزرگ جادوگر ناپسندي را نگه داشته بود.
- وا كنيد اون گوشاتونو ملت تسترال زاده آزكابان! به جز من البته! مخلص كلام اينه كه وزراتخونه، لطفش گل كرده شما رو ورداشته آورده گردش، من تسترال زده رم انداخته تو بدبختي! حرفم اينه كه مراقب دست و پا و كاراتون باشيد. وسيله مسيله هاتونم جايي جا نذاريد. كسي سوالي نداره؟

رودولف در حاليكه با باريك ترين قمه اش، مشغول تميز كردن دندان هايش شده بود، نيشخندي زد.
- چرا من دارم. شوما وضعيت تاهلت چي جورياس بانو؟

آريانا ماهيتابه اش را با حالتي شبيه چوب بيسبال به سمت رودولف نشانه رفت
- يادم رفت بگم مراقب زبون و دندوناتون هم باشيد. ممكنه سالم به زندان برنگردن!

و خب طبيعي است كه تنها واكنش رودولف نيشخند زدن بود. مورگانا براي نخنديدن به چهره رودولف وقتي يك "دمنتورچه" به او زبان درازي مي كرد، نياز به خويشتن داري فراواني داشت.
دمنتورچه؟
نميدانم شما با دنياي سينماي ماگل ها، آنهم از نوع ديزني، آشنايي داريد يا خير. ولي واكنش مورگانا در آن لحظه كاملاً ديزني وار بود. چون براي ديدن مجدد آن "دمنتورچه" جوري سرش را چرخاند كه مهره هاي گردنش به چرق چرق افتادند.
- آريانا؟ چي هستن اينا؟
- چيا چين؟

آريانا مشغول امضا كردن اسنادي بود كه وزراتخانه براي اين گردش تهيه كرده بود.

- ادبيات رو نابود كردي دامبلدور! منظورم اين توله دمنتورهاي نيم متريه! ام... درست گفتم؟
- خب والدينشون ترجيح ميدن بهشون بگيم دمنتورك! اينا بچه دمنتورن!
- چي؟
- تو نميدوني؟ مگه اينو در تاريخ نياوردي؟
- خب من اساساً اولين باره بچه هاي اين جانورا رو مي بينم. من فكر ميكردم اينا از ترس و وحشت تغذيه مي كنن و تكثير ميشن!

آريانا زندانيان را براي بار فيلانم شمرد.
- اره خب. اينم يكي از راه هاشه. اما در دوره اي كه آرسي.. ام منظورم وزير سحر و جادوست!
آريانا سرخ شد.
- ميدونم ادامه بده!
- در دوره اي كه آرسينوس زندانبان بود پروژه اي كليد زده شد بنام تكثير قانوني. به اين صورت كه دمنتورها رو با هم جفت كنيم.

مورگانا:

- اره خب. منم اول يه چيزي تو مايه هاي تو بودم. هيچكس فكر نمي كرد اين جواب بده. ولي ظاهراً وقتي آرسينوس با بزرگ قبيله شون صحبت كرده، اونم تونسته بقيه رو راضي كنه.
- قبيله؟ قبيله هم دارن اينا؟ مي ترسم دو دقيقه ديگه بگي ازدواجشونم كاهن معبد دمنتور مقدس انجام ميده يا چه ميدونم براي تولد بچه هاشون به كشور دمنتورستان مهاجرت مي كنن!

كسي هرگز فكر نمي كند دمنتورها هم بلد باشند بخندند. ولي اگر بر حسب اتفاق، صداي خنده آنها را بشنويد مي فهميد كه صدايي شبيه شكستن يخ دارد. انگار يك نفر روي يخ هايي كه ترك خورده است، پاتيناژ مي رقصد.

- دمنتورستان كه نه! ولي يك شهر اختصاصي براي گونه ما وجود داره.

صورت بي رنگ مورگانا بي رنگ تر شد. دست هايش يخ زد و زانوهايش به لرزه افتادند. خب هيچكس دوست ندارد يك دمنتور دست بگذارد روي شانه اش و جوري با او حرف بزند انگار هفت سال همكلاسي بوده اند.

حرف؟ ولي دمنتورها كه حرف نمي زنند.

- اي...ن اي...ن...حر...ف ... مي...ز...نه.... ري...نا؟
- نترسيد بانو لي فاي. من نمي خوام آزارتون بدم. در واقع من تعجب ميكنم كه چطور من رو به ياد نداريد.

مورگانا وحشت زده تر از آن بود كه بخواهد يا حتي بتواند فكر كند. دمنتور وقتي متوجه حال او شد چند قدم از او فاصله گرفت و تصميم گرفت راهنمايي كوچكي به او هديه دهد.
- من اولين بودم مورگانا.

دمنتور تقريبا خم شده بود. انگار بخواهد تعظيم كند.ناخن هاي ظريف مورگانا در بازوي آريانا فرو رفت.

- الفي؟

صداي جيغ نامفهومي كه از چند متر دورتر به گوش مي رسيد مانع مرور خاطرات بيشتر شد. الفي به سمت صداي جيغ رفته بود. به نظر مورگانا اين صدا شبيه كشيدن ناخن بر روي يخ بود.مورگانا ديد كه يكي از آن دمنتور هاي نيم متري زير دست هاي ريگولوس بلك تقلا مي كند. – نمي توانست خودش را راضي كند كه به آنها بگويد بچه دمنتور! مغزش هنوز چنين چيزي را هضم نميكرد-
- داري چكار مي كني بلك؟
- مي بيني كه.

در واقع مورگانا داشت مي ديد. مي ديد كه ريگولوس بلك سعي ميكند از بين صدها متر پارچه اي كه دور اين بچه دمنتور پيچيده شده، دستش را به صورت و دهان او برساند. مورگانا به وضوح ميديد كه دست هاي فرز او بين پارچه ها گير افتاده اند و اين را هم مي ديد كه ريگولوس از اينكه هيچ چيز براي سرقت كردن وجود ندارد به شدت حيرت كرده است. بچه دمنتور مطابق طبيعتش، سعي داشت دهانش را به صورت ريگولوس نزديك كند. ريگولوس دست هايش را به كمرش زد
- الان كه چي مثلاً؟ بايد بترسم؟

دمنتور كوچك تر از آن بود كه متوجه شود فعلاً قدرت ترساندن اين كج دست را ندارد. اما بنا به دلايل نامشخصي به شدت علاقه داشت كه دست هاي ريگولوس را به دهانش ببرد.
- هوووي ولم كن! ببين مي دوني چيه؟ مي خواي وحشتناك باشي ها! ولي توانشو نداري. ول كن دستامو تفي شد. :vay:

مورگانا در اين فكر بود كه اگر بچه- دمنتورها هم مثل آلفي مي توانستند حرف بزنند، احتمالاً ريگولولس الان در زير كوهي از ناسزاهاي بچگانه مدفون شده بود.آريانا تلاش كرد اين جو را از بين ببرد
- بياييد قراره امروز تو هاگزميد فر بخوريد.



مورگانا از اين كه هر چه سعي مي كرد از دست ريگولوس خلاص شود و او باز هم سر راهش سبز مي شد كلافه شده بود. تا حدي كه دوست داشت سرش فرياد بكشد كه "ميشه راحتم بذاري؟" كه خب نمي شد. مورگانا گاهي از اينكه بيرون قاب پيغمبري اش و مثل بقيه ديده شود مي ترسيد! و از طرفي به شدت اين يكسان شدن را دوست داشت. چرا ؟ نمي دانست. هرچند كه گردش او را نيز از معيارهاي هميشگي اش تا حد زيادي دور كرده بود. باز هم حركت هاي عجيب ريگولوس او را متعجب كرده بود. مورگانا نمي دانست ريگولوس تصميم دارد با تيغي كه در دست دارد چه كند؟ لباس آن بچه را پاره كند يا هوا را يا....
مورگانا باور نمي كرد! ريگولوس بلك تصميم گرفته بود بدن آن دمنتور كوچك را پاره كند. ولي مگر ممكن بود؟
خب مورگانا هرگز نفهميد. چرا كه پيش از هر گونه اقدامي، آلفي با فرياد يخ شكني بالاي سر ريگولوس و دمنتور كوچك حاضر شده بود.
- داشتي چه مي كردي جوانك ابله؟

ريگولوس نمي دانست از صداي ترسناكش بيشتر جا خورده يا لحن عجيب صحبت كردنش؟ الفي به طرز خاصي، به ادبيات دوران رنسانس صحبت مي كرد.
- خب... من میخواستم تشریحش کنم. میدونی... منظورم اینه که زیاد پیش نمیاد آدم بتونه این جور جانورا رو... جسارت نشه البته ولی خب فرق دارید با آدمیزاد.منم که می دونی, کلاً کنجکاوم!

الفی اخم عمیقی کرده بود.
- تو باید مجازات بشی.
- جــــــــــــــــــــــــــــــــان؟ این هنو پارچه لباسشم جر نخورده خب! مجازات صیغه چندمه؟

مورگانا به عنوان یک پیغمبر اساساً نباید از زجر و سختی ملتش خوشحال می شد. ولی خوب به نظر می رسد که ریگولوس همه را اذیت کرده بود. چه زندانیانی که دار و ندار نداشته شان را چاپیده بود و قاپیده بود. چه زندانبان هایی که افتاده بود به جان بچه هایشان.و چه پیغمبره ای را که از صبح تا الان – که چیزی نمانده بود تا غروب- حسابی عصبانی کرده بود.
- می فرستمت دونفرادی بلک!

اینکه ریگولوس نفهمید آریانا چطور از دل زمین آنجا ظاهر شد، بماند. اینکه ریگولوس نمی توانست جواب نیشخند مورگانا و زبان درازی بچه دمنتورها را هم بدهد، باز بماند. مشکل اصلی جای دیگری بود.

- ببخشیدا! جسارتاً دونفرادی چیسته؟ بعد شوما از کجا سبز شدی؟ بعد احیانا این مال شوما نی؟

و گل سر آبی رنگی را بالا گرفت. آریانا در حین حرف زدن تلاش کرد گل سرش را هم پس بگیرد.
- دونفرادی دونفرادیه دیگه! بسه. بدش به من بلک! می خوایم برگردیم. در ضمن تو با اسکورت مخصوص بر میگردی.

مورگانا هم مثل خود ریگولوس دوست داشت بداند اسکورت مخصوص به چه گروهی می گویند.

- در ضمن تا یادم نرفته لسترنج هم میره دونفرادی
- من علاقه خاصی به ساحره هایی که آدم رو می فرستن دونفرادی, دارم. حالا چی هست این دونفرادی؟

آریانا علاقه ای نداشت به رودولف پاسخ دهد. در این لحظه، به شدت علاقه مند شده بود اسکورت ریگولوس را تماشا کند که شمال سیزده بچه دمنتور و چهار دمنتور بالغ می شدند.مورگانا از تصور اینکه چهار دمنتور دورش بچرخند به لرزه افتاد.


زمان: دو ساعت بعد از غروب. مکان: محوطه شرقی زندان آزکابان

- ببریدشون!

مورگانا کنجکاوانه به دونفرادی ِ کنج و ساکت و فول آپشن نگاه کرد.

- اهای! اوهوی.. اوخ! یکم آروم تر! این چه رفتاریه که شما به یه قمه کشِ جنتلمن دارین؟ من رودولفم، رودولف! دامبلدور که نیستم.

ریگولوس ولی انگار به جای جیغ و داد علاقه داشت سریع تر از اسکورت مخصوصش دور شود. تحمل دمنتورها کار آسانی نیست. حتی اگر شما ریگول جیب بر باشید. ریگولوس به درون سلول خزید.
بله این دقیقا همان کاری بود که ریگولوس آکچروس بلک انجام داد. به درون سلولش خزید
ناگفته نماند که رودولف هم باید همان کار را می کرد. ولی از آنجا که ریگولوس لاغر و شاید(!) خوشتیپ تر از رودولف بود، به درون سلول خزیدنش, خیلی سریعتر به اتمام رسید.
در واقع وقتی ریگولوس جای پتو، آیینه چرک و کثیف، محفظه غذا و حتی راهروی متصل کننده سلول دونفرادی را کشف کرده بود، رودولف تازه موفق شد نفس نفس زنان از زیر دالان خودش را به داخل بکشد. و خب از آنجایی که خاندان لسترنج علاقه ای به درست لباس پوشیدن ندارند- مخصوصاً اگر اسمشان رودولف باشد- او مجبور بود که حمام کند.
البته آریانا آنجا نماند تا این را تماشا کند. این افتخار نصیب دمنتورها شده بود.گاهی به نظر می رسد این جماعت شنل پوش بی لب و دهان، زندگی به شدت کسل کننده ای داشته باشند.
البته قطعاً اولین گردش زندانیان در تاریخ آزکابان جزء این روزهای کسل کننده دسته بندی نمی شود


یادداشت نویسنده : توصیه میشود با ریگولوس بلک به هیچ گردشی نروید.تخصص عجیبی در کلافه کردن همه موجودات دارد. از دمنتور- بچه گرفته تا مورخ و زندانی و حتی کافه دار! و حتی دمنتورهای بالغ!


گزارش گردش یک روزه زندانیان آزکابان!
به قلم مورگانا لی فای
نوشته شده به دستور وزیر وقت "آرسینوس جیگر"


آرسینوس گزارش را بست و رها کرد روی میز. اینکه مورگانا راضی شده بود یک روز با "دمنتورها" باشد. یک روز با "ریگولوس بلک" باشد. یک روز با " رودولف لسترنج" باشد تا این گزارش را بنویسد، اصلاً کار کمی نبود. آرسینوس حتم داشت مورگانا اکنون بین یک کوه عظیم شکلاتی مخفی شده است.
در واقع این گزارش روی شکلات نوشته شده بود! کاغذهایی از جنس شکلات تلخ با جوهر شکلات وانیلی.
آرسینوس به شدت علاقه داشت که به جای ثبت و بایگانی، تک تک صفحه های این گزارش را بخورد!


ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۴ ۱۰:۵۹:۰۳

تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۶:۰۱ یکشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۴
#18
ویبره مسری شده؟؟؟؟؟؟؟؟؟

دوووور شو دست کج
قبوله ولی دور شو!


تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: ورزشگاه کیو.سی.ارزشی
پیام زده شده در: ۲۳:۳۵ دوشنبه ۱۸ آبان ۱۳۹۴
#19
آستروث دیارا

VS

کیو سی ارزشی


پست دوم




اساساً وظیفه ی یک جستجوگر کوییدیچ این نیست که سر دروازه بان تیمش فریاد بکشد. ولی خب اگر اتفاقاً آن جستجوگر کاپیتان باشد، اعضای تیم چشم ها و گوش هایشان را روی چیزی که دیده اند، - البته استثنائاً این بار شنیده اند- می بندند و " تسترال دیدی، ندیدی" بازی می کنند. حتی اگر کسی که سرش فریاد کشیده شده، دختر قمه کش معروف، رودولف لسترنج باشد!

ولی خب ماجرای دروازه بان و کاپیتان فقط به همینجا ختم نشد!
قضیه وقتی پیچیده تر می شود که کاپیتان جستجوگر، که دست بر قضا پیغمبره عالم زیرین هم هست، مجبور شود به جز فریاد زدن، پرنتیس که همانا، همان دروازه بان شوتانیده از دو عالم می باشد را به همراه جارو و دستکش وسایر متعلقاتش، زیر چتری از گل های رز پنهان کند تا در اثر حملات بلاجر های خودی و غیر خودی، کارش به بخش شکستگی های جادویی بیمارستان سنت مانگو نکشد!
از بس که در عالم هپروت است!

- هی حواست کجاس؟


لحن نگران مورگانا، پرنتیس را به یاد زمان های متعددی انداخت که او را نگران خودش دیده بود. که در واقع به معنی همه وقت هایی بود که او کنار پیغمبره گذرانده بود؛ به استثنای نیم ساعت اول دیدار نخستشان!
دقیقا از همان وقتی که مورگانا قاطعانه تصمیم گرفته بود "پرنتیس" را تلفظ نکند و اگر کسی تصمیم می گرفت بگوید که مورگانا نمی تواند این کار را انجام دهد، بین دار و درخت هایی که خیلی به معاشرت های دوستانه علاقه نداشتند، گیر می افتاد. پرتنیس خیره به مورگانا و آزاریسش، غرق در گذشته شده بود...


فلش بک

اینکه بتواند در یک هتل اتاق بگیرد، کار سختی نبود. حتی اینکه بتواند بین یک مشت ماگل انگلیسی، خودش را عادی جا بزند هم کار سختی نبود؛ هر چند نمی دانست پدر اصیل زاده اش در باره متلک گفتن به پسرهای جوان ماگل چه نظری خواهد داشت ولی به نظر پرنتیس سخت ترین کار در انگلستان این بود که سعی کند کسی را با خون جادویی پیدا کند!

البته این نظر فقط مال زمانی بود که هنوز یک ساحره را هم ندیده بود. خب... بعضی هاشان، یک جوری هستند که راحت می شود تشخیصشان داد. مثلا پرنتیس هیچ زن ماگلی را ندیده بود که گل ها را نوازش کند، برگ هایشان را ببوسد و حتی با گل ها حرف بزند.

- اهم... ببخشید... می شه یه لحظه وقتتونو بگیرم؟!
- کی جرات کرده ساقه کوچیکتو بشکنه؟ من می کشمش!
- ام... خانوم؟
- گلبرگ هات آب لازم دارن. گرما زده شدی.


خب پرتنیس نمی دانست با چه شخصیتی روبرو شده است وگرنه به شدت تعجب می کرد. البته آن لحظه هم غرق در تعجب بود اما علتش این بود که مورگانا را نمی شناخت. شاید به همین دلیل، به جای دوباره صدا زدن مورگانا، بوته اطلسی اش را آتش زد.

- می کشمت! می کشمت!

پرتنیس ابدا انتظار نداشت یک نفر به خاطر یک بوته گل، با چوبدستی کشیده دنبالش بیافتد.
خب حداقلش این بود که حدسش به یقین تبدیل شده بود! این زن واقعا ساحره بود! پرنتیس می توانست از او کمک بگیرد.
البته اگر زنده می ماند. چون زن جوان دائماً فریاد " می کشم.. می کشم " سر می داد.

- هی لطفا کمک! من فقط می خوام باهات حرف بزنم!
- آخه کی برای حرف زدن گل رو آتیش می زنه؟ حتی من که مرگخوارم گل ها رو نمی سوزنم!
- مرگخواری؟ منظورت چیه؟! تو یه ساحره ای؟

باران سوالات بی امان دخترک، بر سر پیغمبره نازل شده بود.

- ممکنه تو پدر من رو بشناسی؟

مورگانا چند لحظه ای چوبش را پایین گرفته بود.
- ممکنه بشناسم. بستگی داره پدرت کی باشه!
- رودولف لسترنج!
چوبدستی مورگانا با شنیدن یک نام آشنا فرو نشسته بود.
- رودولف دختر داره؟ ولی بلاتریکس...

پرنتیس با شیطنت شانه هایش را بالا انداخت و لبخند زد.


چند ساعت بعد - باغ جنگل مورگانا


فرشته ای مینیاتوری روی شانه مورگانا نشسته و موهای ابریشمینش را نوازش می کرد. مورگانا بی اعتنا به صورت خیس خودش، پرنتیس را در آغوش کشید.

- می ریم پیشش، باشه؟ حتما از دیدنت خوشحال میشه!

چشمان آبی رنگ و درشت دخترک بر چهره ی زیبای ساحره خیره مانده بود.

- تو می تونی منو ببری پیشش؟ کمکم میکنی؟


مورگانا با صدای بلند قهقهه زد؛ فرشی از گل های شاداب همیشه بهار، زیر پایشان روییده بود.

- کی جرات داره حرف پیغمبره رو زمین بزنه؟ من همیشه پشتمم عزیزم!


ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۹۴/۸/۱۸ ۲۳:۴۱:۵۱

تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۰:۳۹ پنجشنبه ۱۴ آبان ۱۳۹۴
#20
- این ایده کدوم ابلهی بود؟ من از لباس مردونه متنفـــــــــــــــــــــــــــــــرم!!

تصویر کمی دیرتر از صدا، مهمان صفحه های تلوزیونی تماشاگران شد. غافل از اینکه این را نه کارگردان میدانست نه عوامل! اما برای کسی که لااقل سه بار، پیغمبره عامل زیرین را؛ حتی از دور، دیده بود، تشخیص این زنی که هیبتی مردانه پیدا کرده بود سخت به نظر نمی رسید. انگار مورگانا تلاش کرده بود مردانه لباس بپوشد.
با آن شلوارک نیمه بلند و چسبان و آن پیراهن مردانه و موهایی که قسمت زیادی شان، محو شده بودند، " سر کارگردانش فریاد زده بود: من بمیرم هم موهام رو کوتاه نمی کنم." و آن کلاه مردانه، کمی تا قسمتی ظاهرش قابل قبول بود. ولی....
یک نفر از دورهای دور _ جایی آن طرف دوربین_ خودش را شوت کرد توی کادر
- ببین مورگانا، مدل همیشگی حرف نزن. یه زنی هستی که میخوای به زن ها کمک کنی ولی یه خورده مردونه ای خب؟
- این رو سی بار گفتی رودولف! من نمی فهمم کی گفته برای دفاع از حقوق زن ها باید شبیه شما سبیل کلفت ها بشیم؟
- چون من می گم!

رودولف سعی کرده بود این را با اقتدار بگوید.
- بله؟

واقعیت این است که رودولف اصلا از نگاه بلاتریکس و مورگانا خوشش نیامده بود. هرچند که سعی داشت از موضعش عقب نشینی نکند.
- مورا من واقعا به ساحره هایی که چشم غره می رن علاقه خاصی دارم.
- دووور شو! در ضمن وضعیت تاهل من به تو مرتبط نیست!

خب کم پیش می آید که بلاتریکس به کسی جز اربابش لبخند بزند. ولی ظاهرا مورگانا امروز مستثنا شده بود. چون بلا با همان لبخند جواب سوالی را داد که چیزی نمانده مورگانا و بینندگان، فراموشش کنند.
- مردها، از جمله این غولتشن قمه کشی که من دارم؛ اگه تا حدی با چیزی یا ظاهری احساس شباهت کنند بهش جذب میشن و لباس مردانه یک زن اون ها رو کنجکاو و علاقه مند می کنه.
- امیدوارم به من علاقه مند نشن!

صدای فریادی مذاکره زنانه را قطع کرد.
- بریم برای ضبط؟
- نه هنوز معلوم نکردیم چی بهشون بگیم. قراره سعی کنیم کمک کنیم نه اینکه آزارشون بدیم!

صدای پوزخند منشی صحنه شنیده شد.
- مرگخوار و کمک؟

برق چشم های مورگانا، کمی شوم به نظر می رسید.
- ما زن هستیم ویزلی!
- اوه بله می دونم ما زن هستیم!

و با نور چوبدستی به دکور بالای سر مورگانا اشاره کرد که با رنگ هایی ملایم عبارت " ما زن هستیم" را به نمایش گذاشته بود.
با نمایش کامل این جمله؛ تصویر محو شده و ایلین پرنس با لباس بنفش پررنگ در کادر ظاهر شد.
- همچنان با شما " در مسیر سیاهی" همراه هستیم بینندگان عزیز! تیزری که دیدید بخش هایی از برنامه جدید کانال ساحره ها به نام " ما زن هستیم" بود که طبق اطلاعات من، پخشش از کریسمس شروع میشه.

با ما در مسیر سیاهی بمانید


تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.