هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: كلاس ديني و بينش جادويي
پیام زده شده در: ۱۲:۳۹ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۹۴
#11
پشت میزی داخل سالن عمومی اسلیترین نشستم . تازه از کلاسم برگشته بودم و هنوز تو فکر برخورد مورا بودم .... بی خیالش بابا ... حق داشت ! معلمه !
کلاس بینش جادویی ، انصافا چیز دیگه ای تو ذهنم بود . از داخل کیف رو دوشیم ، برنامه کلاسامو در آوردم . بالای کلاس مورا که جنگل رز سیاه کشیده بودم ، کلاس آرسی رو هم که به فنا داده بودم . نچ نچ ... چه بچه با استعدادیم من !
بالاخره خودمو راضی کردم بجا خوردن یک صبحانه شاهانه ، مثل همیشه توی خونه ، بشینم تکلیف کلاس بینشمو بنویسم . " افسانه خلقت " ... اینقدر روایت های مختلف ازش شنیده بودم ، که یک طومار که چه عرض کنم ، قشنگ میتونستم چندین جلد کتاب بنویسم .
بالاخره کاغذ پوستیمو در اوردم و بعد از نقاشی کردن انواع گل و بلبل و چمن و درخت و اینا در حاشیش ، شروع به نوشتن کردم .

صبح بود ... نمیدونم ! ظهر بود ... بازم نمیدونم . عصر و شب رو هم به طبع نمیتونستم بدونم دیگه . و اینکه حالا وقت به تایم عوالم بالا a.m بود یا p.m رو هم باید از شورای زوپس پرسید . خلاصه ... دو عدد زوج ( این رو هم نمیدونم . چیه خب ؟ به دوتا نور بی کالبد شما چی میگید ؟ ) با هم دیگه در حال تفرج بودند . ناگهان آسمان تیره و تار گشت ، و نوری سیاه از پشت پرده سرک کشید .
صدای نور سیاه با اکو :
- شما شما شما .... چرا چرا چرا ... نمیخواید خواید خواید .... جاوید وید وید ... باشید شید شید ؟
دو نور لحظه ای سفید شدند ، و سپس از خودشان نور هایی ساطع کردند .

نور اولی : نور جاوید هست ! حرف الکی نزن . میخوای مارو گول بزنی !!!
نور دومی : آره . ما به هیچ چیز نیاز نداریم . ما قدرتیم !
صدای نور سیاه ، همچنان با اکو : شما شما شما ... نمی دونید نید نید ... که که که .. با با با ... استفاده ده ده ... از از از ... اون اون اون ... نور آبی بی بی ... چه قدرتی تی تی ... پیدا دا دا می کنید !!!

نور سیاه هی حرف میزد ... هی انکار می شنید ... هی حرف میزد ... هی انکار می شنید ... تا حوصلش سر رفت . نور آبی رو محکم هل داد به سمت دو نور قصه ما . پلاسمای آبی با این دو نور تلفیق شد دو نور قرمز و سبز ( چطوری ترکیب آبی با نور میشه قرمز و سبز ؟ ) از نور های ما ساطع شد .
ندایی رسید :
شما به قدرت ممنوعه دست درازی کردید . بدون اجازه ... به شما اخطار داده شده بود . حالا باید برید روی زمین و به شکلی جدید زندگی کنید . به شکل موجوداتی که نفس می کشن ، جسم دارند و غیره . به شکل انسان !
دو نور همزمان که سقوط می کردند از مرتبه خود ، شکل جامد تری می گرفتند تا اینکه به شکل انسان در آمدند .
بروی زمین که رسیدند ، هیچ چیز تا فرسنگ ها جز طبیعت و حیوانات ندیدند .
بالاخره به فکر افتادند . گرسنه بودند ، تشنه و بی پوشش .
مرد کمی راه رفت . تکه چوبی را از درختی کند . نوکش را تیز کرد و به سمت حیوانی براه افتاد . در چند قدمی حیوان ، چوب را که به سمت حیوان گرفته بود ، جرقه ای زد و نور سبزی فضا را پر کرد . حیوان کشته شده بود . مرد با کمی شک بسمت حیوان رفت . هیچ ضربانی نداشت . گوشت حیوان را می کند و باز هم امتحان کرد . چوب را به سمت گوشت گرفت . و اینبار ... آتشی بیرون آمد .
مرد تا مدتها تمرین کرد و سپس پیش زن برگشت . همه آن هارا به او یاد داد و اولین زوج جادوگر تاریخ را پدید آوردند .

قلممو کنار گذاشتم . خدایی چرت نوشته بودم ... اما ... من که پیغمبر نبودم که بدونم چی شده !! ولی اکثر حرفام با قصه هایی که مورا تو بچگی برام تعریف می کرد ، مطابقت داشت .پس ... هوووم . اگه اشکال کسی میخواست بگیره ، پشتوانم محکم بود . مامان مورا !


آخرين فرصت ماست ....




پاسخ به: ستاد انتخاباتی "آرسینوس جیگر"
پیام زده شده در: ۹:۰۹ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۹۴
#12
خب ... لپت را بکشیم آرسی !!!!
ما که حمایتمون رو از خیلی وقت پیش اعلام کردیم .
و البت خودتم میدونی ... تنها کاندید مرگخواران اگه رای نیاره ، سر و کارش با حضرت ساطور و .....
خودت میدونی دیه
خلاصه ... در حد بضاعت خودمان و ساندرز حمایتت می کنیم .


آخرين فرصت ماست ....




پاسخ به: دادگاه خانواده
پیام زده شده در: ۲۰:۱۲ جمعه ۵ تیر ۱۳۹۴
#13
مورگانا بالاخره به میز قاضی رسید . پشت سرش ، دومین جنگل آمازون جهان ولی اینبار با گل های رز سیاه ، پدید آمده بود .
- آقای قاضی ... طبق سوژه ای که موکلم لینکش رو خدمتتون ارائه خواهد کرد ، من و این پیغمبر ازدواج کردیم . آقای قاضی ، ارباب شاهدن تو این مدت یه روز خوش ندیدم .
هر روز یه حوریه رو میاره خونه . هر روز با انواع آپشن های عالم بالا من رو شکنجه می کنه .
آگوستوسم شاهده ... بارها اومده خونه و منو که دیده ، هزار و یک جور پانسمانم کرده . دیگه واقعا بریدم ...
ابرها خون گریه می کردند ، زمین دادگاه ترک برداشته بود ... دادستان ، قاضی و منشی همه گریه می کردند .
مرلین با همان حال نزارش بلند شد .
- هیک ... جناب قاضی .... من اعتراژ ... هیک دارم . همه اینا دروغه ... پاپوشه ! من به اون خانمه ... اشمیت .. شکایت می کنم . من به سازمان ملل مشنگا شکایت میکنم ... من ...
با بلند شدن سیریوس ، بقیه صحبت مرلین ، در نطفه خوابید .
- جناب آقای قاضی ! مایلم اولین شاهدمو احظار کنم . میرزا آگوستوس خان راک وود الدوله !
در های دادگاه باز شد .
تق ، توق . تق ، توق . توق ، تق !
آگ از همان ابتدا کارش را شروع کرد :
- به عوالم بالا و قدسیت حضرت ارباب قسم میخورم که جز راست از دهنم بیرون نیاد !
سیریوس کاغذی را برداشت :
- آقای راک وود ، شما پریشب کجا بودید ؟
- من خونه مورا بودم .
- چکار می کردید ؟
- زخم های مورگانا رو پانسمان می کردم . یه زخم عمیق روی کتف سمت چپش هست که فک می کنم جاش الان هم باشه .
- و میدونید کار کی بود ؟
- قبل از اینکه وارد خونه بشم ، عربده های مرلین رو شنیدم و وقتی وارد شدم ، مورا روی زمین بود و از کتفش خون می اومد .


ویرایش شده توسط آگوستوس راک وود در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۵ ۲۰:۴۵:۰۱

آخرين فرصت ماست ....




پاسخ به: مرکز پذیرش کاندیداهای وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۶:۳۲ پنجشنبه ۴ تیر ۱۳۹۴
#14
تق ، توق ، تق ، توق ، تق ....
صدایی از پشت سر جمعیت در حال انفجار جلوی وزارت خانه می آمد . در ابتدا کسی توجه نکرد اما رفته رفته ، جمعیت خود به خود بر اثر اقتدار ساطع شده از او کنار می رفتند .
با حضور شاهین روی کتفش و یک پای چوبی اش ، ابهت از سر و رویش می بارید .
با حضور میرزا در وسط این جمع ، خبرنگاران یهویی به سمت او هجوم آوردند :
- آقای راک وود ، حضورتون اینجا بدلیل بقیه کاندیداس ؟
- میخواید کاندید شید ؟
- ساطورتون گم شده ؟
- شاهینتونو میخواید در دستان عدالت بذارید ؟
راک وود همینطور که انواع سوالات را می شنید ، به پاگرد ورودی وزارتخانه که رسید برگشت و رو به جمعیت کرد :
- ملت جادوگر و ساحره پرور لندن ، امروز بخاطر شما اینجام . احساس مسئولیتی که به من دست داد ، من رو وادار کرد که به اینجا بیام و برای آزادی شما ، رشد و ترقی شما ، این مسئولیت خطیر رو قبول کنم و خودم و تجربه ام رو به دستان ویزنگاموت بسپارم تا باشد که وزیری لایق چو من داشته باشید ... بدرود !!!
و سپس در دودی که از ناکجا آباد اطرافش را گرفته بود ، گم شد .
راک وود بسرعت وارد شده بود و از پشت سرش ، صدای هلهله جمایت را می شنید . لبخند رضایتی زد و بسرعت وارد آسانسور وزارت شد .

تق تق تق ...
- کیه کیه در میزنه ... ؟ ... نه یعنی چیز ... اهم .... بفرمایید !!
راکی جلو آمد ... ابهتش حتی مسئولین ثبت نام را هم خیره کرد .
- سلام ... روزتون به شر ! اومدم فرم پر کنم ..
- بله بله ... حتما
سپس کاغذی را جلویش گذاشتند :

نقل قول:

مدت زمان عضویت در بخش ایفای نقش (به ماه یا سال): 

10 ماه

شرح "سوابق اجرایی-خدماتی /فعالیت های آزاد" قبلی در وزارت سحر و جادو یا مجموعه های وابسته (آزکابان و موزه): 

والا ما یه مدتی تو اداره کاراگاهان معاون بانو مورگانا بودیم و از اون طرف تو سازمان ساواج هم کار می کردیم که اصلی ترین فعالیتمون گرفتن اون یارو ... چیز ... اممم .... همون دیه ... بود !

شرح "سوابق برجسته/خدمات نظارتی-مدیریتی" در انجمن های ایفای نقش: 

والا تا این ثانيه هنوز چنین افتخاری رو ندادیم که ناظر باشیم . من معتقدم ملت خودشون میفمن کارشون کجا درسته و اینا ... ناظر چیه ؟

شرح برنامه های آینده خود برای وزارت سحر و جادو و مجموعه های وابسته: 

وزارت سحر و جادو :

- ساماندهی مجموعه ، کارکنان
- ایجاد چارت سازمانی مشخص برای تمامی کارکنان حتی وزیر سحر و جادو به منظور ارائه اخبار دقیق و مستند به بخش نظارت و همچنین مردم برای حفظ آرامش
- ایجاد پل های ارتباطی دقیق زیر نظر مستقیم وزیر سحر و جادو برای ارتباط با ملت
- اعطای تسهیلات به کارمندان دولت
-کمک به ترقی ملت و جامعه جادوگران و البته ساحرگان
- رنگ آمیزی دوباره کل وزارت خانه از درون و برون به دو رنگ سبز تیره و مشکی
- افزایش مراودات با قشر قدرتمند جامعه ، یعنی مرگخواران
- کوتاه کردن دست مفسدان فی الارض ، مو سرخ ها ، ریش دراز ها و غیره از دولت و خزانه
و هزاران جوایز نقدی دیگر

مجموعه های وابسته :

ندامتگاه آزکابان ( تاکید میکنم ، ندامتگاه !!!! ) و موزه به نظر من شرایط اصلا جالبی ندارم . شاید اصلی ترین کار در دولت من ، اول ساماندهی درست به این دو مجموعه باشد . تعیین افرادی با صلاحیت برای این دو مجموعه از دستور کار های من است .

شعار انتخاباتی:

جانم فدای ارباب !!



امضای آخرش را محکم روی کاغذ کشیدم و خودکار را روی میز به حالت خبردار نگه داشتم .
- اینم از این ... عزت زیاد !!!!


آخرين فرصت ماست ....




پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۱:۵۴ یکشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۴
#15
در اتاق بازجویی محکم کوبیده شد . سپس چنان باز شد که در به سه قسمت مساوی تقسیم شد .
- نه بابا ... تازه فهمیدید بوقی های بوق زاده ؟ آخه این سفیدا که نمیتونن شکم خودشونو سیر کنن ، میاین هورکراکس اربابو بردارن ؟
آرسی چشمانش را از پشت نقابش باریک کرد به صورتی که حتی دیگر معلوم نشد چشمی هم وجود دارد
- اصلا خودت تا الان کجا بودی ؟ ها ؟ اصن از کجا معلوم تو نبودی ؟ اصن ...
ادامه حرف های شکاکانه جیگر با پرتاب شدن یک ظرف شیرینی آلبلویی تو صورت ، به عدم پیوست .
- بوقی تسترال سوار مشنگ ! فشفشه ! به من تهمت میزنی ؟ من ؟ من که بخاطر اینکه ارباب از غذاها خوشش بیاد کل جهان رو زیر پا گذاشتم ? من که یه پامو تو نبرد با نهنگ عنبر از دست دادم تا بتونم تبدیلش کنم به شام ؟
میرزا چنان با حرارت حرف میزد که رودی ، کاغذ مذکور و آرسی بدون اینکه به حمام بروند ، یک دوش کامل گرفتند .
آرسینوس نقابش را برداشت و باز هم مانند قبل ، چنان چلاندش که برای پر شدن سد لتیان از داخل آب بیرون آمد .
- خیلی خب بابا ... من غلط کردم . تو خوبی اصن ! رودولف ... برو هرچی مرگخواره جمع کن و بیارشون تو اتاق پشتی ... کارشون دارم !

آگوستوس ساطورش را محکم روی میز کوبید . چنان که نصفش داخل میز رفت .
- اون کاغذ بوقی رو بده من بینم !
آرسینوس با ترس و لرز کاغذ را بدست راک وود داد . او هم دقایق مدیدی را صرف کندوکاو در ان کرد . رودی و ارسی روی شانه هم افتاده بودند و خرناسشان فضا را پر کرده بود .
- اورکا ... اورکا ...
جفتشان با کله از روی صندلی افتادند .
- بوقی ها کله قورمه سبزی ! اینکه معلومه ... این از طرف یکیه که عاشقه اربابه ...


ویرایش شده توسط آگوستوس راک وود در تاریخ ۱۳۹۴/۳/۳۱ ۱۵:۱۶:۴۹

آخرين فرصت ماست ....




پاسخ به: :: میتینگ " غیر رسمی " نمایشگاه کتاب 94 ::
پیام زده شده در: ۷:۳۳ سه شنبه ۸ اردیبهشت ۱۳۹۴
#16
عاقا ....
من نمدونم .... بهترین حالت برای من پنجشنبه اس !! چون بقیه روزای هفته بعیده بتونم بیام .... چهارشنبه هم اگه بخوام بیام .... از ساعت 6 به بعد باید بیام که به احتمال زیاد " بعضی ها " دم ردای من میچسبن !!!!


آخرين فرصت ماست ....




پاسخ به: آشپزخانه ی اسلیترین
پیام زده شده در: ۱۴:۵۳ جمعه ۴ اردیبهشت ۱۳۹۴
#17
ساطور چنان محکم بروی میز کوبانده شد که میز از وسط به دو نصفه کاملا مساوی تقسیم شد ! جمعیت مرگخوار با پرشی سه متری ، رکورد پرش جهان رو شکوندند و اسمشون در کتاب رکورد های گینس ثبت شد .
- بوقی های نمک نخورده نمکدون شکونده ! بوق ابن بوقا !! دو ساعت نبودم جای منو دادید به یکی دیگه ؟ ای بشکنه این دست که نمکاش تموم شده !!!

ساطور بعدی میرزا دقیقا وسط بشقاب فسنجونی فرود آمد که در آن لحظه خاص ، ریگولس میخواست قاشقش را داخل آن ببرد .
- هووووووی .... چته مرتیکه ؟! خو تقصیر خودته ... میخواستی ملتو گشنه ول نکنی بری . شکم گرسنه که دین و ایمون نداره !

راکی لنگ لنگان با تقه های پای چوبی اش به سمت چند کارتنی رفت که با خودش اورده بود . از داخل یکی از آن ها ، جعبه ای سیاه با یک عالمه دکمه بیرون آورد و آن را محکم به دیوار کوبید .
- از این به بعد ، اینجا باس ماس ! کسی بدون اجازه من نه وارد میشه ، نه خارج ! انواع و اقسام تله های انفجاری و غیره هم کار گذاشته میشه .
سپس با همان تیریپ لنگ ، مروپ گانت را با تیپا از اشپزخانه اسلیترین به بیرون راهنمایی کرد [!]
بعد از این اتفاقات ، بداخل آشپزخانه اسلیترین رفت و فریاد زد :
- دیگه از اینجا نمیام بیرون تا جامو کسی غصب نکنه .... بوقی ها !!!
هنوز دو دقیقه نشده بود که کله اش از بین دو لنگه در پدیدار شد :
از این به بعد ، برا غذاها باس کارت بکشید ! فقط غذای ارباب مجانیه .... که اونو خودم براشون میبرم ! بقیه باید بسته به نوع غذایی که میخواید ، گالیون بسلفید !!!


آخرين فرصت ماست ....




پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۸:۳۴ شنبه ۲۹ فروردین ۱۳۹۴
#18
ارباب .... ?
ما آمده ایم این را توسط شما تشریح شده ببینیم !
می شود آیا ?


آخرين فرصت ماست ....




پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۹:۴۱ چهارشنبه ۱۹ فروردین ۱۳۹۴
#19
" مورا وکیلی این چه وضعش بود ? همه داشتن به رحمت مرلین می پیوستن ! اصلا اه با این پیشگوییش ! آخه چرا ? ..... چرا ? ..... چرا ?

دستش را محکم تر روی فرمان فشار داد . مادر عزیزش هم مرده بود .... نمیدانست چه کند ... و بدتر اینکه خودش هم می مرد . اما کی ... و چطوری ?

پایش را بیشتر روی گاز فشار داد . دوست داشت که ماشینش در کل بریتانیا تک است . ماشینی با جدیدترین اصول ایمنی دنیا ، ایزو 9000005 درست شده . برندی برتر در تمام جهان بود . ولی چون کشور سازندش بریتانیا رو تازه از تحریم در آورده بود ، به ندرت می شد این ماشین رو دید .
راک وود با پرایدش در خیابان ها گاز می داد . در چهره اش ، رد اشکی معلوم بود .
روی صندلی عقب ، تکه کاغذ بزرگی که علامت وکلا را داشت پهن شده بود .

- مورا نبودی ببینی / مرگخوارا مردن
جای شلغم تو / سوپم خون اومد
اه و واویلا .... کو ارباب ما ... خونه ... خون یارانش داره میره
مورا نبودی ببینی ...

ثانیه ای بعد ، صدای مهیبی در خیابان های لندن پیچید . ماشین پراید راک وود با سر داخل ساختمانی خودش را فرو کرده بود ! آجر های ساختمان روی کاپوت و نصفه جلویی ماشین ریخته بود .
چند نفر باقی مانده از مرگخواران بسرعت بیرون آمدند تا میزان خسارت وارد آمده به ساختمان را مشاهده کنند . ماشین دقیقا سه لایه اولیه ساختمان را نابود کرده بود و توسط دیواره فولادی ساختمان ، متوقف شده بود .
البته نا گفته نماند که خود ماشین مانند قوطی های نوشابه فلزی ، جمع شده بود و خون ، ماشین سفید را قرمز کرده بود .

تکه کاغذی از ماشین بیرون افتاده بود . ریگولس پیشاپیش همه کاغذ را برداشت و نگاهی به آن انداخت . سپس آن را ببویید و بر دیده نهاد و دوباره به آن خیره گشت !
بسمت در ماشین رفت و آن را باز کرد . ابتدا شکم بزرگ راک وچد تشریف فرما شد و سپس بقیه تنه او . جنازه برای لحظاتی روی زمین افتاده بود و همه با دو چشم که هیچ ، از بقلیشون چهارتا هم قرض گرفتند تا دقیقا بفهمند بدون آشپز باید چه کنند .

ریگولس پا پیش گذاشت :
- اورکا ! اورکا ! ... اینا که مردن رو بیخیال ! اینایی که زنده موندنو میشه نجات داد ! با این کاغذه خونی خوشگل گوگولی !!


ویرایش شده توسط آگوستوس راک وود در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۱۹ ۱۹:۵۱:۴۷

آخرين فرصت ماست ....




پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۸:۰۸ دوشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۴
#20
راک وود ، شل و لنگ لنگان ، با تقه های پای چوبی اش ، به سمت اولین رستورانی رفت که در کنار پارک ، مشغول به چیز فروختن بود !!

- کی گف شیژ ? کجا شیژ فروشیه ? بگو .. مام هشتیم !!
- کسی اسم چیز نیاورد !! من داشتم به چیزی که روی همبرگر میذارن فکر می کردم ! اصن تو فکر من چیکار می کنی ? برو بیرون !! .... اه .

راک وود با هر زحمتی که بود ، مورفین را از ذهنش بیرون انداخت و به لنگ زدن خودش ادامه داد و البته سعی می کرد به چ .... به کلمه ممنوعه نیز فکر نکند !

زمانی که به دکه رسید ، خودش را به ظاهر یک مشتری معمولی در آورد :
- داداش ? یه همبرگر با چیز موزارلا بزن روشن شیم !

- کی گفت شیژ ?!!!
- ساکت بابا ! منظورم پنیره !

آشپز دکه نگاهی به این غریبه موزارلا خوار انداخت و به آماده کردن سفارش او پرداخت . چند دقیقا بعد ، راک وود الکی مثلا مشتری که انگار هیچی از آشپزی سرش نمیشه بازم الکی مثلا ، همبرگر داخل کاغذ فلافل را درسته در غارعلیصدرش جا داد و شروع به جویدنش کرد .
بعداز اینکه آخرین لقمه غذا را در میان بهت و حیرت تماشاچیان حاضر در محل از گلویش پایین داد ، نگاهش را به آشپز دکه دوخت . همزمان چوبش را که در آستینش بود ، به سمت کاغذی در دست چپش تکان داد :
- مردک بوقی کثيف ?! فکر کردی همه مثه خودت بوقی اند ? بزنم پدر الب ... نه ... یعنی ... پدر پدربوقیت را در بیاورم پدربوقی ? من مامور مخصوص وزارت سلامت لندنم ! احترام بگذارید !!

مردم ، آشپز و همه و همه که آن اطراف بودند ، تعظیم کنان به خاک پای راک وود افتادند .
- آهان ... حالا شد ! آقایون داداشا ! طبق این حکم ، اینجا باس ماس ... یعنی کل اینجا ماس ماست !!! این دکه غیر بهداشتی که همبرگراشو از گوشت پای چلاق اسب ها درست میکنه ، نابود میشه ! زمینشم میشه باس ما !

سپس رو به دکه کرد ، چوبش را بالا آورد و " اینفلاماره " گویان ، دکه را در خاکستر خویش غرق کرد .

صاحب دکه ، گریان و نالان از زمین بلند شد :
- سزای این کارتو میبینی ! میرم به بابا آلبوسم میگم ! اسمشو شنیدی ? رئیس محفله ... میگم بیاد بخورتت !!
- دامبلی دور رو میگی ? همون ریش قشنگه ? باش ... بوگو بیاد ! اون خودشم ماس ماست !

سپس با چهره ای رضایت بخش به بقیه دکه ها و رستوران های اطراف پارک نگاه کرد :
- اه ... چقدر زمین اینجا باس ماس !! بریم بریم بگیریمشون که اینقدر روشنایی رو زمینای ارباب نتابه !!!


ویرایش شده توسط آگوستوس راک وود در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۱۷ ۱۸:۲۰:۰۲
ویرایش شده توسط آگوستوس راک وود در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۱۷ ۱۸:۲۲:۰۶

آخرين فرصت ماست ....








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.