هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




ستاد انتخاباتی مروپ گانت
پیام زده شده در: ۰:۲۴ دوشنبه ۷ تیر ۱۴۰۰
#11
نامزد محترم، سرکار خانوم مروپ گانت.

صلاحیت شما برای نامزدی در هفدهمین انتخابات وزارت سحر و جادو احراز گردیده و شما مجاز به فعالیت انتخاباتی در زمان تبلیغات هستید.



ستاد انتخاباتی حسن مصطفی
پیام زده شده در: ۰:۲۱ دوشنبه ۷ تیر ۱۴۰۰
#12
نامزد محترم، جناب آقای حسن مصطفی.

صلاحیت شما برای نامزدی در هفدهمین انتخابات وزارت سحر و جادو احراز گردیده و شما مجاز به فعالیت انتخاباتی در زمان تبلیغات هستید.



پاسخ به: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۰:۱۴ دوشنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۰
#13
_انشاالمرلین که جوهره!
_

بلاتریکس دیگر از این مسخره بازی‌ها خسته شد...چوب جادویش را از ردایش بیرون کشید و مستقیما در اختاپوس فرو کرد و آن را کشت!
_یه خورده خشونت این صحنه زیاد بود....پیتر روت رو بکن اونور برای تو بدآموزی داره این صحنه ها!

موج عصبانی دریا اما کماکان روبروی ساحل در حال غرش و خط و نشان کشیدن برای مرگخواران بود...
_این موج رو چیکارش کنیم؟
_چه گیری داده به ما!
_ولش کنید اصلا...چیکارش داریم؟ تا صبح که نمیتونه اینجا بمونه...خسته میشه بلاخره میره!
_خیلی پیشنها هوشمندانه‌ای بود...صرفا سوالی که اینجا مطرح هست اینه که ما میتونیم تا صبح اینجا بمونیم؟

مرگخوارن با این پرسش به اطراف نگاه کردند...جزیره شبیه یک جزیره استوایی بود...شاید میتوانستند...
_خب...میتونیم پلاکس رو بفرستیم از اون نخل ها برامون نارگیل بیاره!
_چرا من؟
_میتونیم حتی پلاکس رو بفرستیم شکار کنه حیونات اینجا رو گوشت بخوریم!
_چرا من؟
_نه بابا...شکار چیه؟ الان اختاپوس داریم دیگه...همین رو میخوریم!
_خوبه من توش نقشی نداشتم این دف...
_آره...پلاکس رو بسوزونیم آتیش درست کنیم با همون چوب بلاتریکس به عنوان سیخ، کبابش کنیم!
_چرا من؟

هیچ یک از مرگخواران واکنشی به پرسش های پلاکس نشان نمیدادند...
_تشنمه...آب میخوام!
_خب...این همه آب....وسط دریایم...برو آب بخور!




پاسخ به: اطلاعیه های وزارت سحر و جادو !
پیام زده شده در: ۰:۵۱ جمعه ۲۸ خرداد ۱۴۰۰
#14
تصویر کوچک شده



ستاد برگزاری هفدهمین دوره انتخابات وزارت سحر و جادو
اطلاعیه شماره 1: آغاز مهلت ثبت نام کاندیداها


تمامی اعضای گرامی ایفای نقش میتوانند ازهمین لحظه تا پایان روز شنبه 5 تیر به مرکز پذیرش کاندیداهای وزارت سحر و جادو مراجعه نموده و با پر کردن فرم دلخواه، تمایل خود برای کاندیدا شدن در انتخابات وزارت سحر و جادو را اعلام نمایند.

+ از روز 7 تیر لغایت 13 تیر ستادهای انتخاباتی کاندیداهای تایید صلاحیت شده شروع به فعالیت خواهد کرد.

+تاریخ انتخابات روز 14 تیر در نظر گرفته شده است.

+اختیارات وزیر شامل نظارت انجمن "وزارت سحر و جادو" و انتصاب و عزل ناظر انجمن "آزکابان" است.


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۴۰۰/۳/۲۸ ۱۴:۰۵:۳۷



پاسخ به: ماجراهای کاشت مو
پیام زده شده در: ۱۵:۲۹ پنجشنبه ۲۰ خرداد ۱۴۰۰
#15
خلاصه:
لرد ولدمورت تصمیم گرفته تا مو دار شود، مروپ هم برای او با میوه یک کله و مو درست میکند، اما الکساندرا ایوانوا آن را میخورد. مروپ و بلاتریکس داخل معده ایوانوا میروند تا کله را پیدا کنند، اما در درون معده ایوانوا گیر میکنند. ملانی برای نجات آنها خون یک خانوم ماگل را تجویز میکند که با رضایت از او گرفته شود، اما زن ماگل که متوجه شد آنها جادوگر هستند غش کرده و حالا کم‌کم در حال بهوش آمدن است...

------------------------------------


لرد راضی نبود مهربان باشد...راضی هم اگر بود، هیچکس نمیدانست که اصلا لرد بلد بود مهربان باشد یا خیر...اما ملانی باید کاری میکرد که آن زن با رضایت خون بدهد، پس فکری به ذهنش رسید...
_باشه ارباب....شما مهربون نباشین..شما همیشه استثنا بودین!
_همینطوره!
_بقیه ولی استثنا نیستن....بقیه مهربون باشن...ارباب بهشون دستور بدین مهربون باشن!
_ملانی راست میگه....شما که مثل ما نباید باشید....همین حالا همگی مهربان باشید!

پیش از اینکه مرگخواران فرصت کنند تا اعتراضی از خود بروز بدهند، زن ماگل بیدار شد!
_چی شده؟ من کجام؟ اینجا کجاس؟ جادوووووگر!
_نه عزیزم...جادوگر چیه؟ خواب دیدی حتما...من شفاگرم اصلا!
_چی چی؟
_همون دکتر!

زن به اطراف نگاه کرد....باور نمیکرد که تمام این ها خواب بوده و تمام انسان ها و غیر انسان هایی که همین حالا بالای سر او بودند را در خواب نیز دیده باشد...منطقی به نظر نمیرسید!
اما ملانی قبل از اینکه زن ماگل بیشتر فکر کند گفت:
_ببین حالت بده...خون کثیف وارد بدنت شده...اگه ازت خون بگیریم خوب میشی...بگیرم؟رضایت میدی؟

زن ماگل اما هنوز مشکوک به نظر می‌رسید...




پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۲۳:۲۹ دوشنبه ۱۰ خرداد ۱۴۰۰
#16
مرگخواران دست جمعی در حالی که ارباب خاموششان را حمل میکردند، وارد مغازه "اپل استور" شدند...
_در خدمتم....چیکار میتونم براتون بکنم؟
_

یکی از فروشندگان فروشگاه که خانوم بسیار زیبای بود، به سمت مرگخواران رفته بود تا آنها را راهنمایی کند...
_
_
_
_همه شما پسرا رودولف شدین؟ چشماتون رو درویش کنید ببینم!

با تهدید بلاتریکس، مرگخوارهای مرد که محو زیبایی آن زن فروشنده شده بودند، پا پس کشیدند...غیر از یه نفر که با قدرت به چشم چراندن ادامه میداد!
_
_عزیزم؟

آن یه نفر هم پا پس کشید!
بلاتریکس جلوتر از همه با بد اخلاقی تمام به سمت فروشنده رفت...
_هی تو...زشته!
_من؟
_اره دیگه...شخص دیگه‌ای مگه غیر از تو اینجا هست که زشت باشه؟

_فروشنده بلاتریکس را بیخیال شد و نگاهی به پشت سر بلاتریکس و جمع ساحره های مرگخوار پشت سر او، مخصوصا الکساندرا ایوانوا انداخت که در حال باد گلو زدن بود...
_والا چی بگم....زشت و زیبایی حالا سلیقه ای هست...ولی اوکی...باشه...بفرمایید چی میخوایین؟
_شارژر!
_خب از اول میگفتین..شارژرامون اینجاست، از شونصد پوند شروع میشه تا...
_شونصد پوند؟ این یعنی کلی گالیون....چه خبره؟

مرگخواران همه دست در جیب هایشان کردند...به نظر میرسید اگه تمام پول های خود را حالا روی هم میگذاشتند هم نصف قیمت ارزان‌‌ترین شارژر موجود در مغازه نمی‌شد!




پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۲۱:۵۹ پنجشنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۰
#17
_میخوایین منو بخورین؟ من خودم همه رو میخورم..فکر کردن..الفرار!

پیش از اینکه مروپ بتواند عکس‌العملی از خود بروز دهد، الکساندرا ایوانوا، به همراه طلاهای داخل معده‌اش با دو پای اضافی قرض گرفته، فرار کرد!
_چی شد؟
_فرار کرد دیگه!
_یعنی چی فرار کرد؟چرا خب؟
_فکر کرد میخوایم بخوریمش!
_ایوا رو بخوریم؟ایو...کی ایوا رو میخوره آخه؟
_
-رودولف میدونی قبل از اینکه ایوا رو بخوری، یه چیز دیگه باید بخوری؟
_
_آقا...خانوم...عه؟ زشته....خانواده اینجا نشستن!
_کتک منظورش بود شاید حالا!
_شاید باورتون نشه دوستان، ولی موضوع مهمتری برای بحث هست الان...الکساندرا فرار کرد!

مرگخواران چند ثانیه ابتدا سکوت کرده و به مروپ خیره شدند...سپس به یکدیگر نگاه کردند و بلاخره از خنده منفجر شدند!
_شوخی خوبی بود بانو....خیلی وقت بود اینقدر نخندیده بودیم!
_ایوا آخه کل وجودش و جد و ابادش هم اهمیتی ندارن...چه برسه یه موضوع مرتبط بهش، مثل فرارش!
_البته خب صرف ساحره بودنش باعث میشه اهمت داش...
_
_نداشته باشه...نداشته باشه!
_اگه خنده تون تموم شد باید یادواری کنم که قندعسلم ما رو اخراج کرده و ما الان گشنه، تشنه و بی‌مکان هستیم...تنها سرمایه و داراییمون هم مقداری طلا بود....طلا رو هم ایوا خورد....ایوا هم فرار کرد...پس بله...فرار ایوا اهمیت داره...چون بدبخت شدیم!
_ارباب!




پاسخ به: سرزمین سیاهی
پیام زده شده در: ۱۵:۴۹ دوشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۰
#18
مرگخوران مشغول وارسی خانه ریدل و وسایل آن شدند...
_هر چیزی که پیدا کردین و فکر کردین ممکنه هورکراکس باشه رو بذارین روی میز، دونه دونه امتحانشون میکنیم.

رابستن لسترنج اما زیاد راضی به نظر نمی‌رسید...
_یه چیزی اینجا اشتباهه.
_چی؟
_هورکراکس...اون یه چیز دم دستی نمیتونه باشه...یادتون بیاد هورکراکس های قبلی ارباب چجوری محافظت می‌شدن و کجاها بودن!

مرگخواران به فکر فرو رفتند...بعضا ناامید هم شدند...اما بلاتریکس جیغی بلندی کشید و تمام توجه ها را به سمت خودش جلب کرد...
_هرچی...به هر حال که باید از یه جایی شروع کنیم!
_بلاتریکس راست میگه...حتی اگه هورکراکس رو پیدا نکردیم، شاید یه چیزی پیدا کردیم که سر نخی باشه!
_من فقط میدونم که حالا دیگه ما تنها کسایی نیستیم که دنبال هورکراکس هشتم ارباب هستن...وقت زیادی نداریم...قبل از اینکه بقیه دستشون بهش برسه، ما باید پیداش کنیم!

فضای تاریک خانه ریدل‌ها حالا پر از سروصدا شده بود...مرگخوران دو به دو و یا گروه به گروه در حال پچ پچ کردن و ایده دادن در مورد هورکراکس هشتم بودند...

-یه لحظه به من توجه کنید!

مرگخوارن به رویشان را به سمت لینی وارنر برگرداند...
_رابستن راست میگه... هورکراکس‌های قبلی ارباب رو یادتون بیاد..کجا بودن؟
_خب...بعضیاشون رو مخفی کرده بودن، بعضیاشون رو...
_داده بودن دست مرگخواراشون. فنجون هلگا پیش لسترنج ها بود، دفترچه پیش مالفوی ها...پس اول فکر کنید ببینید شاید ارباب یه روز یه چیز خاصی بهتون داده بودن!

مرگخوارن حالا باید فکر میکردند...حالا دیگر باید در خاطراتشان غرق می‌شدند...




پاسخ به: نیروگاه اتمی سیاهان(بمب جادویی)
پیام زده شده در: ۲۳:۵۴ جمعه ۲۰ فروردین ۱۴۰۰
#19
دامبلدور که حالا ریشی بر صورت نداشت، از پاسخ لرد ولدمورت خوشحال شد...او نیز مدتی پیش از خانه گریمولد خارج شده بود و به دلیل ظاهرش و البته رفتارش، توسط مشنگ ها دستگیر، چوبدیتش ضبط و به این تیمارستان اورده شده بود!

لرد اما زیاد از خوشحالی دامبلدور، خوشحال نشد!
_لبخند حجیمی بر صورتت نشست دامبلدور..خوشمان نیامد...حرفمان را پس میگیرم!

دامبلدور ناراحت شد...و لرد حالا از ناراحتی دامبلدور خوشحال بود!
_حل شد...بسیار مشعوف شدیم از دیدن صورت ناراحتت...کافیه...پس گرفتنمان را پس میگیریم!

دامبلدور خوشحا...
_خیر...خوشحال نشو...صبر کن...خوشحال بشی، پس گرفتمان را که پس گرفتیم مجبور میشیم دوباره پس بگیریم..دو دقیقه ثابت بمون، هیچ نشانی از غم یا خوشحالی یا احساسات دیگه از خودت بروز نده!
_تو جادوی احساسات رو درک نمیکنی تام!
_باز شروع شد....بجای این حرف ها بگو ببینیم نقشه ای داری؟

دامبدور دستی به ریشش کشید و فکر کرد...
_امممم...داری چیکار میکنی؟
_بالا توضیح نداده؟ دارم دستی به ریشم میکشم و فکر میکنم!
_اما داری دستی به هوا میکشی در اصل...ریشت کو؟
_اوا؟ دیدی چی شد؟ راست میگی...ریش ندارم...الان فهمیدم چرا هر چی فکر میکردم به نتیجه ای نمیرسیدیم...نگو ریشم نیست!
_چه ربطی داره؟
_خب آخه عادت کردم با دستی به ریش کشیدن فکر کنم...الان ریش نیست، دیگه فکرم نیست...متاسفم تام...خودت باید فکر هم بکنی!
_باشه...به ما بسپرش، سلطان فکر های بکر هستیم...حالا هم فکر بکری میکنیم....لینی؟ بگو ببینم فکر بکر ما چیه؟
_تام؟ لینی کجاس؟ چشمات رو باز کن...از کی داری میپرسی؟

لرد چشمانش را باز کرد...حق با دامبلدور بود...به نظر میرسید لرد هم بدون مرگخوارانش، آنچنان نمیتوانست فکر کند!




پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱:۱۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
#20
ستاره‌ی تنهای دیگری از آسمان شب عبور کرد
تا استخوانم می‌لرزم...


طاقتی برایش نمانده بود...خم شد و با دو دست، زانویش را گرفت...نفس نفس می‌زد...رفتن، تمام آن چیزی بود که می‌خواست...دور شدن...خیلی دور شدن...از چه؟ از که؟ با خود فکر میکرد که ای کاش میتوانست خودش را هم آنجا جا بگذارد و برود...

هیچوقت نمی‌مانند...همیشه میروند
قلبم را با آستينم می‌پوشانم
آنچه که باور دارم را نمی‌گویم
من دوباره قلبم را به سنگ تبدیل میکنم


طاقتی برایش نمانده بود...نمیتوانست آپارات کند...نمیتوانست جادو کند...حتی نمی‌توانست بدود...نمی‌توانست راه برود...فقط میتوانست بنشید...سرش را پایین بی‌اندازد...و به زمین خیره شود...

باز هم تنها
بارش را نمی‌توان متوقف کرد
باز هم تنها
شعله، خاموش


دستش هنوز می‌لرزید...با همان دست لرزانش، جیب ردایش را لمس کرد...برامدگی چوب جادو‌اش را حس کرد...به دردش میخورد؟نه...دوست داشت چوب را در آورده و بکشند..خورد کند...هیچ خبری، هیچ چیزی برای او دیگر در چوب نبود...بود و نبودش فرقی نداشت...

باز هم شکست، باز هم نشد
از آفتاب دوباره به سایه ها
اتاق ساکت، نُتی نواخته نمیشود
همه بازی های قدیمی دوباره باید انجام شود


دیگر نمی‌ترسید...تا وقتی که می‌ترسید امیدوار بود که شاید نجات پیدا کند...اما دیگر نه...دیگر نمی‌ترسید و این یعنی دیگر فرار نمی‌کرد...دیگر مراقب نبود...دیگر خطر برایش اهمیتی نداشت...دیگر چیزی برای مراقبت کردن نداشت...

و تمامی کلماتی که نمی‌توانستیم بگوییم
و تمامی شب ها و تمامی روزها
ما به همان راه گذشته مشکل داشتیم
و دوباره آن اشتباه رو مرتکب شدیم


از جایش برخواست...اولین بارش بود؟ اولین بارش بود که می‌خواست دور شود و جا بگذارد و فراموش کند و نمی‌شد؟ اولین بار بود که نمیتوانست کاری غیر از خیره شدن بکند؟ اولین بار بود که ارزش چوب جادویی برایش از بین میرفت؟ اولین بار بود که چیزی برای مراقبت کردن از آن نداشت؟ اولین بار بود که برمی‌خواست؟ نه!
برخواست...دوباره..چند باره...اولین بار نبود...ولی آرزو داشت آخرین بار باشد...

باز هم تنها
یاس و رنج
بازم هم تنها
زنجیره را نمیتوان پاره کرد...








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.