هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۰:۳۹ پنجشنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۲
#11
بلاتریکس لسترنج چوبدستی‌اش را کنار انداخت و تفنگش را بیرون کشید.
- داااااااااای، یو فیلثی رَبیتس! تصویر کوچک شده


بلاتریکس دور خودش می‌چرخید و شلیک می‌کرد و تیرهایش ویراژ می‌دادند و کرور کرور خرگوش کماندو بود که اطرافش می‌ترکید و لیتر لیتر خونشان بیرون می‌پاچید و توی دماغ و دهن خرگوش‌های غیرکماندو می‌ریخت و خرگوش‌های غیرکماندو هم پشت سرشان می‌ترکیدند و خونشان با خون کماندوها مخلوط می‌شد و دریایی از خون بود که یک عالمه خیلی بزرگ بود و اطراف مرگخواران وایستاده بود و منتظر بود بلاتریکس خسته شود تا بریزد پایین.
اما نه! بلاتریکس خسته نمی‌شد! بلاتریکس قوی‌ترین و بهترین و موردعلاقه‌ترین و خوشمزه‌ترین مرگخوار اربابش بود و هیچ خرگوشی جرئت نمی‌کرد جلویش بایستد! بلاتریکس شلیک کرد و زد کشت و آن‌قدر جلوی چشمش را خون گرفته بود که دیگر از لای دریای خون هیچ جا را نمی‌دید و اشتباهی مرگخواران را هم می‌‌زد و خونشان را روی خون خرگوش‌ها می‌پاشاند و چفتار چفتار معده و روده‌ بود که ازشان می‌ترکید و دور معده و روده خرگوش‌ها می‌پیچید و می‌رفت دور گردنشان گره می‌خورد تا درحالیکه خونشان فواره می‌زد و گلوله‌ها لایشان مسابقه می‌دادند، خفه هم بشوند و بدانند بلاتریکس لسترنج خفن است.

- آی ام دِ هیدن اسنِر، د کریپینگ اسنِیک، دِ وولف این اَمبوش! آی ام یور اِینجل آو دث! تصویر کوچک شده


اما نه! بلاتریکس لسترنج خفن نبود! بلاتریکس لسترنج خفن‌ترین بود! و بلاتریکس لسترنج کاری می‌کرد که همه خرگوش‌های دنیا با شنیدن نامش از ترس خودشان را بترکانند. بلاتریکس به اسمشو نبرِ خرگوش‌ها تبدیل می‌شد. در زیرزمین‌ها، خرگوش‌ها گوششان را می‌بریدند و دندان‌هایشان را می‌ساییدند و هویج‌هایشان را می‌سوزاندند. خرها ترسان و لرزان امکان هرگونه ارتباط بین گوششان و این موجودات پست ملعون -که خشم بلاتریکس را برانگیخته بودند- را رد می‌کردند. مادرخرگوش‌ها از ترس سرنوشتی که انتظار فرزندانشان را می‌کشید، در گهواره بالشت به پوزه بچه‌‌‌خرگوش‌ها می‌فشردند. همه‌جا خرگوش‌ها جلوی گوشت‌خرگوش‌فروشی‌ها صف می‌بستند و از سر و گوش هم بالا می‌رفتند تا ساطور گوشت‌خرگوش‌فروش زودتر از رنج آزادشان کند. خرگوش‌های باقی‌مانده -آنانی که امیدهای واهی انتقام و عدالت در سر می‌پروراندند- گریه‌کنان پیش موش‌ها و کک‌ها و کنه‌هایشان می‌رفتند و ازشان التماس طاعون می‌کردند. ولی حتی طاعون هم جرئت نمی‌کرد جلوی بلاتریکس لسترنج بایستد.

پس بلاتریکس تفنگش را محکم گرفت و محکم‌تر خرگوش کشت و محکم‌ترتر خون و احشایشان را بیرون ریخت و حتی محکم‌ترترتر زور زد تا سرانجام زمین زیرپایش لرزید و جاذبه دورش فروریخت و خون تمام خرگوش‌ها در یک نقطه جلویش جمع شد و تبدیل به سیاهچاله‌ای شد که همه خرگوش‌های جهان را از سوراخ و سنبه‌شان بیرون می‌کشید و به خودش جذب می‌کرد.

- بلاااااد! نَو آی شال رِین این بلاااااد! تصویر کوچک شده


و بلاتریکس دهانه تفنگش را چرخاند تا نام خرگوش برود کنار تیرانوساروس ها و ولاسی‌رپتورها و ساهلنتروپس‌ها و هومونئاندرتال‌ها و کراکن‌های زیر دریا و همه موجودات دیگری که شاید یک وقتی، یک جایی، یک مقداری وجود داشته بودند.



Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۲۱:۰۹ سه شنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۲
#12
درحالیکه تمام این اتفاقات داشت اتفاق می‌افتاد، یک عالمه آن‌ورتر، پشت کوه‌های بلند و تپه‌های سرسبز و بیابان‌های خواب‌آلود و دریاهای خروشان، جینی ویزلی شدیدا قهرمانانه سفر می‌کرد. پرنسس خاندان پرشکوه ویزلی‌ها شخصا از سمت شخص شخصی شخیص ملکه مالی ویزلی کبیر مامور شده بود تا دسته سربازان ویزلی لوله شده را کولش کند، سوار اسب‌ویزلی‌اش شود و در جستجوی داروی درمانشان به تعقیب ماموران قالیشویی لول‌آوران -که لول می‌بردند و لول می‌آوردند- بپردازد.

جینی از هیچکس نمی‌ترسید و یک عالمه قوی و شجاع و قهرمان بود و گیسوان ویزلی‌رنگش در باد می‌‌رقصید و اسب‌ویزلی‌‌اش آنقدر یک عالمه سریع می‌رفت که چندصد کیلومتر پیش ماموران قالیشویی را توی گرد و غبارش جا گذاشته بود ولی ککش هم نگزیده بود و باز هم سریع بود و ویراژ می‌داد و لایی می‌کشید و از رعد و برق و ابر و باد و ماه و خورشید و آسمان و ستاره‌ و پرنده و پلنگ سبقت می‌گرفت و حتی سایه‌اش هم به پایش نمی‌رسید و همه را می‌زد. سوارش اما جینی ویزلی هم نیامده بود یک گوشه بنشیند و حواسش بود قوی باشد و کلی به لانه‌ اژدهایان حمله می‌کرد و باهاشان می‌جنگید و از لای شعله‌هایشان می‌پرید و شمشیر تویشان می‌زد و نگاه که نمی‌کردند، یواشکی می‌رفت پشتشان و دمشان را می‌گرفت و می‌چرخاندشان دور سرش و می‌کوبیدشان زمین و می‌پرید بالایشان و گردنشان را می‌گرفت و تا ده می‌شمرد تا اژدهاعه مشتش را بکوبد روی زمین و داور دینگ دینگ دینگ‌کنان وارد رینگ شود و دستش را بالا بگیرد و تماشاچیان دستش بزنند و شیهه بکشند و کف کنند و لباس همدیگر را بدرند و از روی دست و پای هم بالا بروند و زیر هم له شوند و بترکند.

امروز هم مثل روزهای دیگر، جینی و اسب‌ویزلی مشغول ماجراهای قهرمانانه و شکست اژدهایان بدذات و حماسه‌آفرینی بودند که یکهو آسمان شکافت و زمین لرزید و همه ترسیدند و نور قایم شد و صدا فرار کرد و فقط جینی و اسب‌ویزلی ماندند تا به سفینه فضایی بزرگ بالاسرشان نگاه کنند.
- اژدهای فلزی، فرود بیا و طعم قدرت جینی ویزلی و اسب رویینه‌سـُمش رو بچش.

اسب‌ویزلی تاییدکنان بـــــــــــععععع کرد و علف توی دهانش را تهدیدطور سمت سفینه تکان‌تکان داد.

یکی از پنجره‌های کناری سفینه فضایی بالا رفت و از لایش یک یاروی فضایی سبز و گوش‌دراز و عینک‌کلفت، کله گردش را بیرون آورد.
- سلام. ببخشید، زمین اینجاست؟
- آسمونه اون. بیا پایین تا با کوپال قدرت جینی ویزلی شکوهمند و رخش وفادارش آشنا شی.
- بـــــــــــععععع. و

یاروی فضایی کله‌اش را برگرداند توی سفینه. چند لحظه بعد یک نردبان از پنجره بیرون آمد و آمد و آمد تا تهش رسید زمین. پشتش یاروی فضایی دانه دانه پله‌هایش را پایین آمد. پشت پشتش هم چندتا کله گرد و سبز و چرب‌مو و دندان‌جلو از پنجره بیرون زدند و نگاه کردند.

یاروی فضایی یک کیف سامسونت زیر بغلش زد، شلوارش را کشید بالا، کراواتش را مرتب کرد و تالاپ تالاپ‌کنان آمد سمت جینی و اسب‌ویزلی قهرمانش.
- بنده و هیئت همراهانم به نمایندگی از سیاره گابال گوبولو از منظومه گیبیل گابالو از کهکشان گوبیل گیب لوبولو با پیشنهادی شدیدا سودآور خدمتتون می‌رسیم. رییس زمین شمایین؟
- نه تا وقتی آرتور ویزلی کبیر نفس مبارک می‌کشه. و آرتور ویزلی کبیر هم نفس مبارک می‌کشه تا وقتی جینی ویزلی شوکتمند و ستور سرفرازش سر سپاس بر عرشش فرو می‌نهن.
- بـــــــــــععععع. و
- و کجا نفس مبارک می‌کشن ایشون؟

جینی ویزلی دستش را چرخاند و به سه پست پایین‌تر اشاره کرد.



Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۲۱:۱۲ جمعه ۸ اردیبهشت ۱۴۰۲
#13
مرگخواران توی دریایشان پراکنده شدند و این‌ور آن‌ور رفتند. بعضی‌هایشان تصمیم گرفتند مرجان شوند. بعضی خرچنگ شدند. ایوان روزیه فسیل شد و یک عالمه پلانکتون توی خودش ریخت تا نفت شود. لینی وارنر دلفین شد چون شنیده بود دلفین‌ها باهوشند و می‌خواست کلی باهوش باشد تا دکمه آسانسور را زودتر از همه پیدا کند و ارباب بهش مفتخر شود. بلاتریکس تصمیم گرفت خودش همینطوری از همه سر است و نیاز به تغییر ندارد و فقط یک ذره متکامل شد و آبشش ساخت. کنارش، الکساندرا ایوانوا بود که صدف شد و سو لی که این را دید، سریع رفت توی دهانش تا الماس شود که یکهو یادش آمد الماس و مروارید را با هم اشتباه گرفته و باید می‌رفت زیر یک آتشفشان و زور می‌زد ولی دیگر دیر شده بود و الکساندرا ایوانوا خورده و هضم کرده بودش و یک مروارید بدریخت و بدبخت و زشت و کج بود و تازه کلی هم الکساندرا ایوانوا روی سر و صورتش مالیده شده بود و خیلی غصه خورد.

الکساندرا ایوانوا سرنوشت درخشان سو لی را دزدیده بود. سو لی باید تجلی می‌ورزید. سو لی باید برمی‌فروغید. سو لی باید می‌تلؤوید. سو لی باید درخشان‌ترین و خفن‌ترین مرگخوار می‌بود. سو لی باید مایه غرور و افتخار اربابش می‌شد و خانه گانت‌ها را کادو می‌گرفت اما به جایش توی دهن و دماغ الکساندرا ایوانوا گیر افتاده بود تا یک مشت خاک و سنگریزه روی سرش بریزد و تکان تکان بخورد و اصلا اگر قرار بود آخر سر یک موجود کم‌فروغ و کم‌براق و گرد و بی‌استعداد و پشنگ شود که توی دهن الکساندرا ایوانوا ول می‌گردد، فرقش با الان چه بود و یک عالمه عصبانی شد و خشم ورزید و فشارش بالا رفت و آنقدر محکم زور زد که حتی زمان و فضا هم دورش تاب برداشتند. ده‌ها سال‌‌ گذشت. صدها سال گذشت. هزاره‌ها آمدند و رفتند. میلیونه‌ها سپری شدند تا سرانجام، سو لی یوغ اسارت الکساندرا ایوانوا را شکاند و زنجیر رنجش را به کناری انداخت. آسمان و زمین آن روز به وجه جوجه مرواریدی چشم دوختند که برای اولین بار پرهای سفیدش را در رودخانه می‌دید.

- عاااااااااااااااااااااااا! برق می‌زنم چون بالاخره الماسم!

دریای مرگخواران به سو لی نگاه کرد.
- برق؟
- برق!
- وسط آب؟

در کسری از ثانیه، کلی الکتریسیته در کلی جهت از سو لی خارج شد و همه مرگخواران جرقه زدند و اتصالی کردند و سوختند و سیاه شدند و ازشان دود بیرون زد و مردند.
همه به جز ایوان روزیه! بله! ایوان روزیه در طی میلیون‌ها سالی که سو لی مشغول زور زدن بود، بیکار نمانده و کلی نفت شده بود و الکتریسیته را از خودش عبور نمی‌داد. بله بله! ایوان‌نفتی تک و تنها در دریایی از مرگخواران مرده سر برآورد و به افق‌‌ نگریست. اکنون هیچکس نبود که این لحظه را از او برباید. ایوان روزیه در این لحظه بحرانی دکمه آسانسور را می‌یافت و به اربابش تقدیم می‌کرد و برای همیشه جایگاه بهترین و باهوش‌ترین و بااستعدادترین مرگخوار را غصب...

- نمی‌خواد زور بزنین. خودمون پیداش کردیم.

و لرد ولدمورت دکمه آسانسور را فشار داد.



Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۲۳:۲۱ شنبه ۱۹ آذر ۱۴۰۱
#14
خلاصه:
آرتور ویزلی رییس تیم زنده گیریِ دایره‌ی حفاظت از موجودات جادویی‌ِ در حال انقراض بود. تیم زنده گیریِ دایره‌ی حفاظت از موجودات جادویی‌ِ در حال انقراض، رییس زمین بود. زمین یک عالمه میلیارد سال پیش عبوژ شد و از بین رفت ولی آدما بدنشو به هم چسبوند و دوباره زمین ساخت. باسیهاگر ترکیبی از باسیلیسک و هاگرید بود و تو زندگیش فقط هرمیون گرنجر خواست. ولی هیچ هرمیونی نبود چون آدما منقرض شد و فقط ویزلیا زنده موند. پس باسیهاگر خواست آرتور ویزلی رو یک بار و برای همیشه شکست داد. باسیهاگر فقط یکی بود و ویزلی زیاد بود. ولی سرباز-ویزلی‌ها لوله شد. جینی ویزلی برای درست کردن سربازای لول، باید مامورای قالیشویی لول‌آوران -که لول برد و لول آورد- رو دنبال کرد و سربازای نالول رو ازشون دزدید.

آرتور ویزلی باروفینه بود.

وینکی جن خوووب بود.

------



کیلومترها آن‌طرف‌تر، ابوسعید ابوالخیر، سوار بر امام محمد غزالی، همچنان داشت پروازکنان از پشت کوه های بلند لندن پدیدار می‌شد.

کیلومترها آن‌طرف‌ترتر، سیریوس سوروس ویزلی، سوار بر ماشینش توی خیابان‌های ویزلی‌لند ویراژ می‌داد و کلی عجله داشت و این‌طرف و آن‌طرف می‌پیچید و از همه سریع‌تر می‌رفت و هیچکس جلویش را نداشت و همه را می‌زد و از روی ماشین‌ها می‌پرید و پرواز می‌کرد و آن‌وسط چهار-پنج‌تا ویزلی را هم زیر گرفت و چهار-پنج‌تا ویزلی دیگر که شاهد جرم و جنایاتش بودند را هم با ماشینش دنبال کرد و آن‌ها را هم زیر گرفت و توی دفتر یادداشتش نوشت یاد داشته باشد بعدا یک بسته ده‌تایی ویزلی از ویز‌لی‌کالا سفارش دهد و جایشان بگذارد که کسی شک نکند.
همه این‌ها که تمام شد، سیریوس سوروس ویزلی، ماشینش را جلوی کاخ سلطنتی تیم زنده گیریِ دایره‌ی حفاظت از موجودات جادویی‌ِ در حال انقراض، پارک کرد و از تویش بیرون پرید و بدو بدو رفت ببیند آرتور ویزلی منظورش چه بود که توی تلگرامش یک عالمه خط و نقطه فرستاده بود و آیا آرتور ویزلی واقعا اشتباهی به جای اینکه با تلگراف، تلگرام بفرستد، با تلگرام، تلگرام فرستاده بود و آیا اصلا کسی که این‌طوری مغزش زغال‌سنگ می‌سوزاند واقعا لیاقت زنده گرفتن موجودات جادویی در حال انقراض را دارد؟ آیا وقتش رسیده بود آرتور ویزلی از ریاست جهان کنار رود تا جایگزین برحقش، سیریوس سوروس ویزلی، از موجودات جادویی حفاظت کند؟ آیا بعد از استعفای آرتور، سیریوس سورورس ویزلی با مالی ازدواج می‌کرد و بابای رون و فرد و جورج و پرسی و جینی و بقیه‌شان می‌شد؟ آیا سیریوس بالاخره می‌توانست به رویایش برای زندگی با مالی و ساختن ماشین‌های پرنده و شونصدتا بچه داشتن و سوپ پیاز خوردن و فقیر بودن، جامه حقیقت بپوشاند؟ آیا سیریوس باید از این هم فراتر می‌ر--

- نقطه خط نقطه خط نقطه خط خط نقطه خط نقطه خط خط خط نقطه
- عه قربان. چرا دارین سکته می‌کنین؟

آرتور ویزلی روی میز ریاستش ولو شده و از دهانش کلی کف بیرون زده بود و یک عالمه داشت تشنج می‌کرد. سیریوس سوروس ویزلی خواست به آرتور کمک کند و زنگ بزند سنت مانگو بیاید ببردش که یادش آمد همه دکترها و سنت‌ها و مانگوها مرده‌اند و فقط ویزلی‌ها اند که مانده‌اند. آرتور تعجب کرد و گفت حالا چی شد که این سکته کرد و نکنه یواشکی کلسترولش بالا بود و مگه آرمانای ویزلیا سوپ پیاز و آبدوغ‌خیار نبود و ای مرتیکه پشنگ رذل دو روی مالفوی‌صفت مادی‌گرای بورژوا، همون بهتر که مردی که از اولشم لیاقت مالی جونمو نداشتی. که یکهو از پنجره دفتر آرتور چشمش خورد و دید چرا آرتور ویزلی سکته کرده بود و کلی پشیمان شد که آرتور را جاج کرده بود و خیلی کارش زشت بود و تصمیم گرفت خودش هم برود روی میز آرتور سکته کند.

بیرون پنجره دفتر آرتور، فضایی‌ها از سفینه‌شان پایین آمدند.

آن‌طرف‌ترترتر، نیمه‌شب بود و رعد و برق می‌زد و باران می‌بارید و باد زوزه می‌کشید و باسیهاگر در قبرستان ریدل‌ها ایستاده بود. کنار باسیهاگر دوتا ویزلی بی‌هوش افتاده بودند و جلوی باسیهاگر یک پاتیل بود که باسیهاگر یک ویزلی را برداشت و تویش انداخت و یک ویزلی دیگر را هم برداشت و خونش را روی آن یکی ویزلی ریخت و گذاشتش زمین و یک دست خودش را هم درآورد و توی پاتیل انداخت.
محتویات پاتیل شروع به جوشیدن کرد و غل‌غل کنان سرریز شد و رفت و رفت تا همه قبرستان را در بر گرفت. بالای پاتیل، سایه خوفناک و مشکوک و هراس‌انگیز و سیاه و قرمزی پدیدار شد.

- هرمیون، مای لاو... فاینالی! آی هو کراسد دی اوشنز آو تایم تو فایند یو.
- باسیهاگر، سرنوشت تو شکست آرتور ویزلی باروفینه بود. چگونه توانستی به وظیفه‌ات در حق باسیهاگرها و هگریون‌های کوچولویی که به تو امید داشتند، پشت کنی؟ برو که در آغوش هرمیون سایه‌ها جایی برای بزدلان نیست.

باسیهاگر که نمی‌دانست هرمیون چی می‌‌گفت و باسیهاگرهای کوچولو که بودند و هگریون از کجا آمده بود و چرا اصلا باید آرتور ویزلی را شکست می‌داد و برای چه زندگی‌اش اینقدر سخت بود و کاش وقتی همه مردم مرده بودند، باسیهاگر هم باهاشان می‌مرد و در دنیایی دیگر با هرمیون به خوبی و خوشی زندگی می‌کرد و همش تقصیر ولدمورت بود که سالیان پیش یواشکی باسیهاگر را هورکراکسش کرده بود و باعث شده بود باسیهاگر قوی باشد و منقرض نشود و کلی غصه خورد.

آن‌طرف‌ترترترتر، لرد ولدمورت یادش‌ آمد باسیهاگر هورکراکسش است و زنده شد.



Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: جانورنماها
پیام زده شده در: ۱۹:۵۴ جمعه ۱۳ آبان ۱۴۰۱
#15
فرمانده میمون‌ها نقشه‌اش را روی زمین پهن کرد و جلویش نشست.
- پون پون پاتا پون! (جوخه اول و دوم میمونی با موزکوپتر به دشمن حمله می‌کنه. جوخه سوم گوریلی با نارگیل‌بمب پل جلوشونو می‌ترکونه. جوخه چهارم و پنجم شامپانزه‌ای توی مسیر فرار پشتیشون پوست موز می‌ندازه. همزمان جوخه ویژه شامپانزه‌ای به زیر محل استقرار دشمن تونل می‌زنه تا میمون پشمالو و زشت رو نجات بده. )

ارتش میمون‌ها و شامپانزه‌ها و گوریل‌ها همه در جواب به دود میمون پشمالو و زشت جمع شده بودند و آمده بودند تا میمون پشمالو و زشت را از چنگال مرگخواران نجات دهند. مرگخواران نمی‌دانستند که میمون پشمالو و زشت، قوی‌ترین و باهوش‌ترین و خفن‌ترین و مخترع‌ترین و هنرمندترین و مهندس‌ترین و دکترترین میمون تاریخ میمون‌ها بود و آنقدر ضریب هوشی‌اش بالا بود که یک تنه میانگین جهانی هوش میمون‌ها و گوریل‌ها و شامپانزه‌ها را یک عالمه بالا برده بود و باعث شده بود همه موزخواران و نارگیل‌دوستان جنگل محکم تصمیم بگیرند از انسان‌ها کارشان درست‌تر است و دنیا نیاز به گونه برتر جدیدی دارد. برای سالیان متمادی میمون‌ها و گوریل‌ها و شامپانزه‌ها در تاریکی‌های جنگلشان توطئه می‌چیدند و دسیسه می‌کردند و آرزوی روزی را در سر می‌پروراندند که بر دنیا حکم برانند. بالاخره روزی می‌رسید که انسان‌ها را به اعماق جنگل می‌راندند و به شهرها می‌آمدند و جادو را کشف می‌کردند و مدرسه هنرهای جادویی خودشان را می‌ساختند و طی هزاران سال آموزش جادو و ترکیبش با تکنولوژی، کلی قوی می‌شدند و همه چیز را تبدیل به نارگیل و موز می‌کردند و می‌خوردند و حتی قوی‌تر می‌شدند و سفینه فضایی می‌ساختند و سیارات را هم تبدیل به نارگیل و موز می‌کردند و باز هم قوی‌تر می‌شدند تا جایی‌ که می‌توانستند انرژی سیاهچاله‌ها را بردارند و تبدیل به یک عالمه نارگیل و موز کنند. درنهایت میمون‌ها امید داشتند که روزی آنقدر یک عالمه کلی زیاد قوی باشند که بتوانند حتی نارگیل و موزشان را هم به نارگیل و موز تبدیل کنند. بله!

- پاتا پاتا پاتا پون! (مای فِلو ایپس، وی شال نات فِیل! وی شال تِرن آل دِ موز اند نارگیلِ ورلد اینتو موز اند نارگیل! عااااااااااااااااااا! )

آیا ارتش نخستی‌سانان جنگل موفق به نجات میمون پشمالو و زشت خواهد شد؟ آیا مرگخواران میمون پشمالو و زشت را خورده، باعث افت میانگین ضریب هوشی همه میمون‌ها می‌شدند؟ آیا چرا فرمانده میمون‌ها به زبان میمونی با میمون‌ها حرف زده بود درحالیکه میمون‌ها بلد بودند به زبان آدمی حرف بزنند و آیا این مانعی در مسیر فهم سخنانش برای جوخه‌های میمونی و گوریلی و شامپانزه‌ای ایجاد نمی‌کرد؟ آیا موزخواران و مرگخواران به وجه اشتراکشان در خوردن چیزها پی برده و با هم متحد می شدند؟ آیا ممکن بود مرگ همان موز بود؟ آیا شاید مرگخواران میمون بودند؟ آیا آدم‌ها، میمون‌های کم پشمالو بودند که یک روز یکیشان آمده بود و با ضریب هوشی بالایش توانسته بود دنیا را تصرف کنند؟ آیا هدف غایی بشریت خوردن موز و نارگیل بود؟ آیا آن گوشت‌هایی که سفت بودند به دلیل سبک جدید پخت و پز خاص سر آشپز اسکور بودند؟ آیا موزکوپتر، موزی بود که با چرخاندن پوستش در هوا پرواز می‌کرد؟ آیا مگر خر خوشگل است؟



Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۶:۵۲ دوشنبه ۲۸ شهریور ۱۴۰۱
#16
کله‌هویجی کجا بود؟ آیا مرگخواران فراموش کرده بودند کله‌هویجی را بردارند؟ آیا کله‌هویجی بین راه از جیبشان بیرون افتاده بود؟ آیا کله‌هویجی فرار کرده بود؟ آیا کله‌هویجی خودش را به شکل یکی از مرگخواران درآورده و یکی از مرگخواران را شبیه خودش کرده بود؟ آیا مرگخواری که کله‌هویجی شبیه خودش کرده بود، که بود؟ آیا نکند کله‌هویجی خودش را جای لرد ولدمورت جا زده بود و تمام این مدت مرگخواران درحال اجرای نقشه‌هایش بودند؟ آیا ممکن بود کله‌هویجی لرد ولدمورت را به شکل هری پاتر درآورده و هری پاتر را کله‌هویجی کرده بود و دوتایشان را در آزمایشگاه مخفی‌اش در زیرزمین کافه تفریحات سیاه زندانی داشت و ازشان کلون می‌ساخت و حالا یک ارتش عظیم از کله‌های هویجی داشت که در حقیقت لرد ولدمورت و هری پاتر بودند و می‌خواست باهاشان دنیا را تسخیر کند؟ آیا کله‌هویجی حتی از این هم فراتر رفته و کله همه آدم‌های دنیا را هویجی کرده بود؟ آیا مرگخواران کله‌هویجی بودند؟

مرگخواران خیلی ترسیدند و جیغ کشیدند و کله‌هایشان را درآوردند و سمت هم شوت کردند و دوان دوان به سمت خانه ریدل برگشتند.

- اربااااااااااااااب! ما همه کله هویجی‌ایم!
- ؟

لرد ولدمورت با اینکه معتاد بود و بیمار بود و نمی‌توانست حرف بزند و حتی نمی‌توانست از جایش تکان بخورد و غذا هم نمی‌خورد و بلاتریکس هر روز برایش چندتا ماگل توی مخلوط‌کن‌‌جادویی‌ریدل‌ها می‌انداخت ؤ آب‌ماگل درست می‌کرد و توی آن لیوان‌هایی می‌ریخت که یک لبه‌شان لیمو می‌گذارند و تویشان چتر کوچولو دارند و با نِی به خوردش می‌داد، نگاه قوی و خطرناک و خشمناکی به مرگخواران کرد که باعث شد همه‌شان تصمیم بگیرند شاید واقعا کله‌هویجی نیستند و یک جایی یک اشتباهی شده و شاید واقعا کله‌هویجی نمی‌خواست کله همه را هویجی کند و شاید حتی اصلا کله‌هویجی را گم هم نکرده بودند و اصلا ممکن بود از همان اول هم هیچ کسی به اسم کله‌هویجی وجود نداشته بود و تمام این مدت هری‌ پاتر واقعی را دزدیده بودند ولی هری پاتر جادو جنبل‌ کرده و گولشان زده بود که فکر کنند جای کله‌اش هویج دارد. بله. لرد ولدمورت قوی بود.

مرگخواران داشتند اینطوری فکر می‌کردند که یکهو هکتور دگورث گرنجر با یک پاتیلِ پر از معجون بینشان پرید.
- کی با کله هویجی کار داشت؟ بیاین ببرینش. کارم باهاش تمومه. معجونی ساختم که ارباب با خوردنش دیگه هیچوقت لازم نیست از مورفین خون بگیره و معتاد و فلج و بیمار شه. ارباب قراره خون‌آشام شه.

هکتور دگورث گرنجر خوشحال و خندان و لرزان و رقصان دست کرد توی جیبش و کله‌هویجی را انداخت سمت مرگخواران. مرگخواران کله‌هویجی را گرفتند و نگاهش کردند.

- هکتور... کله‌ش... کله‌ش کو؟



Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (المپیک)
پیام زده شده در: ۲۲:۰۸ سه شنبه ۲۲ شهریور ۱۴۰۱
#17
نقل قول:
This chimpanzee who was flying into space took off at 10:08. He reports that everything is going perfectly and working well
John F. Kennedy--


دارث ویدر به صفحه تلفنش زل زده بود.
- شیش ساعته معطلمون کرده این یارو. دویست گالیونشم که واریز کردم دیگه. چشه؟

دارث ویدر راست می‌گفت. شش ساعت گذشته بود از وقتی که یک پرتقال پشت تلفن بهش گفته بود که دویست گالیون به حسابش واریز کند تا زندگی‌اش زیر و رو شود. پرتقال پشت تلفن وعده داده بود دارث ویدر را از بند خواسته‌های نفسانی و غرایز پلشتش جدا کند. پرتقال گفته بود دیگر تاریخ مصرف این حرف‌ها گذشته و باید دارث ویدر بزرگ شود دیگر و دنیا، دنیای پیشرفت و پراگرس است و وقتش رسیده بریزد دور این عقاید کهنه را. همه‌جای دنیا دارند گل می‌افشانند و می در ساغر می‌اندازند، آن‌وقت دارث ویدر هنوز درگیر دث استارها و اوبی وان‌هایی است که هایر گراوند دارند، اناکین و هر روز به بچه‌های گم‌شده‌اش می‌گوید به دارک ساید بپیوندند و شن دوست ندارد چون زمخت است و روی اعصابش است. دارث ویدر باید می‌شکست قوانین و تابوها را. دارث ویدر باید تبدیل به فانتا می‌شد. بعدش هم پرتقال یک سری چیزها راجع به تارگرین‌ها و اژدهاها و ساول گودمن‌ها و فانتا و آپلود آگاهی‌اش به فضای ابری جمعی گفته بود که دارث ویدر ازشان سر درنیاورده بود ولی می‌دانست موافق است. آخر سر هم بدو بدو دویست گالیونش را مستقیم از حساب گرینگوتز امپراتوری به حساب پرتقال واریز کرده بود و حالا شش ساعت بود که منتظر بود پرتقال برای ادامه پروسه بهش زنگ بزند.

دارث ویدر داشت کم کم نگران پرتقال می‌شد. پس محکم یک عالمه از توی ماسکش نفس کشید و چهارتا از افسران امپراتوری را سر راهش به اتاق دکمه فرماندهی دث استار خفه کرد. بعد دستش را گذاشت روی دکمه فرماندهی که توی اتاق دکمه فرماندهی دث استار بود و فرمان داد:
- وِیک آپ استورم تروپرز. وی گات عه پرتقال تو بِرن.


I am the egg man
They are the egg men
I am the walrus
Goo goo g'joob

[guitar solo]


T.T
1


- و بالاخره برای اولین بار بازیکنای تف تشت به موقع وارد زمین شدن و این حریفشونه که دیر کرده. سلام. بازم منم. بازم بازی تف تشته. بازم دنیا غیرواقعیه. بازم هیچی با عقل جور درنمیاد. بازم این بازی نه سر داره و نه ته و هیچ جاش به هیچی بند نیست و بازم وظیفه منه که به شما طیور واسه گرفتن حق و حقوق خودتون التماس کنم. ولی نه این بار! این بار سرنوشتمو در دستان خودم خواهم گرفت. عااااااااااااااا!

گزارشگر میکروفونش را درآورد و پرید توی شیشه کابین گزارشگری‌اش و شیشه ترکید و تکه‌هایش در نور خورشید یک عالمه برق زد و گزارشگر وسطشان یک عالمه نورانی شد و خفن بود و زمان کمی برایش وایستاد و همراه بقیه تماشاچی‌ها نگاهش کرد.

یک عالمه متر زیر این همه برق زدن و شیشه شکستن و فرار به دنیای واقعی، تف تشتی‌ها زور می‌زدند یک پاراگراف کوییدیچ سر هم کنند تا داورها خوششان بیاید و نمره بدهند و تف تشتی‌ها همه بازی‌ها را ببرند و جام بگیرند و بعد رویش تف کنند و تحویل داورها بدهندش و بروند پی کارشان.
- وینکی جن تفو؟
- سوراخ موش، جن برنده؟ :سوراخ موش:
- فلافل جن شهر و هرکی قبول نکرد، با خونش پارکامو آبیاری می‌کنم.
- سوراخ موش؟ سوراخ موش برگشته؟
- هرکی قبول نکرد رو ویبره بزنم؟
- جایی رفته بودم مگه؟ :سوراخ موش:
- هرکی قبول نکرد رو پیوند بزنم؟
- کمد جادویی چی شد پس؟
- :به جای پیوند هرکی قبول نکرد بدینش به من که ریشش بشم و دیگه مجبور نباشم به جای حرف زدن، دوتا تار به نشونه لایک بیارم بالا:

گودریک گریفیندور وینکی را شوت کرد توی هوا. سوجی خودش را شوت کرد توی هوا. وینکی و سوجی در هوا همدیگر را شوت کردند هوا. رز زلر یکی از دروازه‌ها را برداشت و آن را هم شوت کرد هوا. فلافل رفت تا ریش سیاه را شوت کند هوا که اشتباهی پایش رفت توی سوراخ موش و یکی از ساختمان‌هایش را شوت کرد سمت گزارشگر و ساختمان رفت و خورد توی دماغش و مُرد.
- حتی این ساختمون که الان توی دماغمه هم واقعی نیست. ساختمون دروغه! دماغ دروغه! مرگ دروغه! همه تف تشتیا تو اولین بازیشون تبدیل به سنگ شدن و مردن! عااااااااا!

گزارشگر ساختمان را از دماغش بیرون کشید و دوید سمت تماشاچی‌ها. گزارشگر باید انتقامش را می‌گرفت. گزارشگر باید به همه‌شان نشان می‌داد هیچ‌چیزشان واقعی نیست. گزارشگر باید به زور به دنیای واقعی می‌بردشان و آنقدر پلک‌هایشان را می‌بُرید و واقعیت را نشانشان می‌داد و زبانشان را در می‌آورد و واقعیت را می‌چشاندشان و پوستشان را می‌کَند و واقعیت را احساسشان می‌کرد و دماغشان را از وسط نصف می‌کرد و واقعیت را می‌بوییدشان تا یاد بگیرند دیگر هیچوقت اسیر دنیاهای غیرواقعی نشوند.

گزارشگر ساختمانش را بالا برد که بکوبد روی صفوف درهم‌تنیده تماشاچیان که یکهو یک هواپیما رد شد و تام کروز ازش پایین پرید و جلوی گزارشگر ایستاد.
- آی ام غیرممکن، و نمی‌تونم بذارم آدمای بی‌گناه رو با اون ساختمون بزنی. برای مرگ آماده شو، تروریست.
- حتی تام کروز هم واقعی نیست.
-

تماشاچیان وحشت‌زده به هم نگاه کردند. تام کروز واقعی نبود؟ گزارشگر دیگر خیلی حرف‌های بدی داشت می‌زد. گزارشگر حد و حدودش را کیلومترها پشت سر جا گذاشته بود و اکنون در اتوبان بی‌ادبی‌ها با سرعت‌های بالا قان‌قان می‌کرد و ویراژ می‌داد. تماشاچی‌ها می‌توانستند قبول کنند که کوییدیچ واقعی نیست و شهر فلافل وجود ندارد و همه‌شان یک مشت کلمه‌اند توی یک سایت و چندتا بازی قبل دکتر استرنج جهان‌های موازی را درنوردیده بود تا راز وجودش را از دکتر استرنج بپرسد و حتی ممکن بود قبول کنند واقعا دکتر استرنج نبود و اگر خیلی مودبانه می‌خواستید، ممکن بود بیشتر هم راه بیایند و یک ذره قبول کنند چارلی بعد از به قدرت رسیدن در کارخانه شکلات‌سازی، اومپالومپاها را بیرون انداخته بود تا در راه بابازون و آمازون نگهبان دروازه‌های جهان‌های ممنوعه باشند. ولی غیرممکن و ماموریت‌هایش را همه می‌شناختند. غیرممکن چندین بار جهانشان را نجات داده بود و با موتورش تروریست‌ها را ویژویژ می‌کرد و همه بمب‌ها را بلد بود خنثی کند ولی نمی‌توانست با خانومه‌ای که خیلی دوست داشت بماند چون هربار که جهان در خطر بود، باید بین او و جهان یکی را انتخاب می‌کرد و نمی‌توانست بگذارد مردم بی‌گناه بترکند. غیرممکن قهرمان بود و بهش سخت گذشته بود ولی هر دفعه آمده بود که جهان را نجات دهد. بله! تماشاچی‌ها از کفرگویی‌های گزارشگر خوششان نیامد. پس همه با هم دستشان را کردند توی جیبشان و تفنگ‌ و تانک و شمشیر و سواره‌نظام و بمب و هلیکوپتر و ماشین زرهی و موشک و طاعون و استرالیا را بیرون کشیدند و به گزارشگر حمله کردند.

بالای سرشان تف‌تشتی‌ها همچنان به شوت زدن همدیگر ادامه می‌دادند.



کمی آن‌ورتر، جایی که همه سیاهچاله‌ها به هم می‌پیوندند، جایی که همه تشعشات هاوکینگ ازش می‌آیند ولی هیچ چیزی تویش نمی‌رود، در مرکز تار و پود هستی، رییس‌های جهان در مقر گردهمایی رییس‌های جهان گرد هم آمده بودند. رییس‌های جهان چهارتا یاروی میانسال بودند که موهایشان در وسط کله‌شان ریخته بود و شکمشان دوست داشت از لای دکمه‌های پیراهن‌های آبی‌شان بیرون بزند. دوتایشان عینک بدون قاب مستطیل‌‌شیشه داشتند و دوتای دیگر یواشکی موهای باقی‌مانده‌شان را رنگ می‌کردند. بین این یاروها شایعه شده بود در سیاره‌ای دوردست در دهات منظومه‌ شمسی از توابع کهکشان راه شیری مرضی به نام رماتیسم مغزی به وجود آمده که خیلی مرض خطرناکی است و کسانی که بهش مبتلا می‌شوند هم برای خودشان و هم برای جامعه‌شان و سیاره‌شان و منظومه‌شان و کهکشانشان و -حتی- واقعیتشان خطرناکند و اصلا همینطور که راه می‌روند، ازشان خطر می‌ناکد و از هیچ کاری ابا ندارند و شهرهایشان فلافل است و یک سری از مردمشان هر چه دیدند و شنیدند و بوییدند به خود پیوند می‌زنند و یک سری دیگرشان زلزله‌اند و بعضی‌هایشان پرتقال‌اند و اگر پایش برسد ممکن است حتی جن‌هایشان هم خووب باشند. رییس‌های جهان نشسته بودند و حساب کرده بودند و دیده بودند رماتیسم مغزی تهدیدی برای جهان است و سرنوشت جهان به نابودی‌اش گره خورده. پس فرستاده بودند دنبال کدخدای دهات منظومه شمسی تا بیاید توضیح بدهد چه خبر شده و به نفعش است که این قضیه رماتیسم مغزی تب و تاب نگیرد و در جهان ریشه ندواند وگرنه ‌محکم می‌زنندش تا یاد بگیرد دنیا قانون دارد و شهرها فلافل نیستند و همه پست‌ها باید حداقل یک پاراگراف کوییدیچ داشته باشند و به ترتیب باشند و حداقل سه‌تا اکانت پستشان کند و منطبق با موضوع سوژه باشند و فراری تیمارستانی یا نه، همه این قوانین را رعایت می‌کنند.

- دکتر استرنج، شنیده‌ایم که در عمل به وظایفت غفلت ورزیده‌ای. چه توضیحی برای کوتاهی‌هایت ارائه می‌دهی؟

دکتر استرنج به در و دیوار نگاه کرد. کمی آب دهانش را قورت داد. به پنجره‌ها نگاه کرد. به کفش‌هایش نگاه کرد. به انگشتر پورتال‌سازی‌اش نگاه کرد. بیشتر آب دهانش را قورت داد.
- اممممم... دورمامو... آی هَو کام تو بارگِین؟
- پس حقیقت دارد... بدان و آگاه باش که وظیفه‌ نابودی عوامل پشت این بیماری و پاکسازی هستی از این انگل برعهده خودجنابعالی‌ متخاطی‌ات است. برو و تا محوشدن این لکه ننگ بر پیکره هستی بازنگرد.

دکتر استرنج دانست و آگاه شد. بعد خواست دوباره آب دهانش را قورت دهد.
دکتر استرنج دوباره خواست دوباره آب دهانش را قورت دهد.
دکتر استرنج بیشتر تلاش کرد بخواهد دوباره آب دهانش را قورت دهد.
دکتر استرنج دوباره تلاش کرد دوباره بخواهد دوباره آب دهانش را قورت دهد.
دکتر استرنج نتوانست.
هیچ آبی توی دهان دکتر استرنج نمانده بود.


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۴۰۱/۶/۲۲ ۲۲:۱۶:۱۲


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۲:۵۲ جمعه ۱۱ شهریور ۱۴۰۱
#18
TOF TASHT PRESENTS
A BIG TASHT OF TOFS

EXECUTIVE PRODUCERS

رز زلر
گودریک گریفیندور
سوجی
وینکی

BASED ON ORIGINAL NOVEL BY
GOD


تشت اول - تف اول
نقل قول:

- متاسفانه باز هم با یه بازی دیگه در خدمتتونیم. و شاید باورتون نشه ولی باز هم یکی از تیما تف تشته و باز هم تا این لحظه وارد زمین نشده. واقعا فکر می‌کنین تو یه دنیای واقعی یه گزارشگر همه بازیای یه تیمو گزارش می‌کنه؟ و همه بازیاشونم شبیه همدیگس؟ فکر می‌کنین تو دنیای واقعی یه جن خونگی و یه یارو که کلی دست و پا به خودش پیوند زده و یه پرتقال و یکی که مدام می‌لرزه جمع می‌شن و با یه دسته ریش سیاه و یه سوراخ موش و یه فلافل -که شهره ولی فلافله و سوار جاروش پرواز می‌کنه و گل می‌زنه- جمع می‌شن و تیم می‌سازن که بیان کوییدیچ بازی کنن؟ چرا کسی باید بشینه رو یه جاروی پرنده و سعی کنه یه توپک رو بندازه توی حلقه حریف و دوستاش یه توپک دیگه رو با چماق پرت کنن تو صورت حریف و یه یارویی هم باشه که کلا دنبال یه توپک دیگه‌ست که بال داره و پرواز می‌کنه و گرفتنش اندازه انداختن پونزده‌تا توپک توی دروازه حریف امتیاز داره و بال داره؟ همش دروغه. جاروی پرنده دروغه. توپ دروغه. دروازه دروغه. شهری که فلافله دروغه. Wake up shee--


- وینکی، پاشو بیا شبکه رو عوض کن. فیلممون شروع می‌شه الان.

تشت دوم - تف اول
«لایک… دوود. کام آن. دیگه تاریخ مصرف این حرفا گذشته. بزرگ شو دیگه. دنیا دنیای پیشرفته، دنیای پراگرسه، دنیای دیدگاه‌های جدیده. بریز دور این عقاید کهنه رو. همه‌جای دنیا دارن گل می‌افشانن و می در ساغر میندازن اونوقت تو هنوز درگیر بکن نکن‌های اجدادتی. بشکن قوانین و تابوها رو. ببخشید یه لحظه اجازه بده… گوشی گوشی… عزیزم برا من یه آیسد گرین تی ونتی مخلوط با شیر بادوم و پامپکین اسپایس… آره درست شنیدی. با شیر سویا. وا، چیه؟ خجالتم خوب چیزیه باید بابت چیزی که دوست دارم بهت جواب پس بدم؟ اصلاً می‌دونی چیه، نمی‌خوام دیگه. نه نمی‌خوام ولم کن. روز خوش. خب عزیزم هنوز گوشِت با منه؟ پررو شدن اینا. یه چایی می‌خواستم با قیافه‌ی اخموش کوفتم کرد. حالا مجبورم چایی نخورده برم سوپرمارکت. می‌گفتم. تو محیطی که هنوز توش یه سری چیزا شکلک قفل رقصونه جای پیشرفت نداری، زیادی عقب مونده‌س برات. لابلای آدما. آدما! این پریمات‌های بدبخت! خودت رو اسیر این توهماتشون نکن. این چیزا همه‌ش یه دستاویزه برای ارضای رفتارهای قبیله‌ایشون. سیاه، سفید، قرمز و سبز و آبی و زرد، همه و همه‌ش برای اینکه احساس تعلق کنن. یه قبیله، یه توتم، یه چیزی که چنگ بزنن بهش و بتونن باهاش کری بخونن. دست خودشون نیست، نیاز دارن بهش. آره ببین، همه‌ی اینا رو گفتم تا بدونی واقعاً چقدر پیشنهاد من می‌تونه جلو بندازتت.»

تشت سوم - تف اول
دینگ دینگ دانگ. دینگ دینگ دانگ.

زنگ در دوباره به صدا در اومد.
و وینکی بلافاصله در رو باز کرد، قبل از اینکه زنگ در واسه بار سوم به صدا در بیاد.
کمد جادویی اومده بود که تف تشتیا رو متقاعد کنه کوییدیچ بزنن، و البته کس دیگه ای هم کنار کمد جادویی بود... و اون خود پرتقال جادویی، سوجی بود!
- سوجی اینجا چیکار کرد؟! سوجی مگه تو خونه نبود؟!
- نه در واقع اومدم تازه. رفته بودم ددر.
- وینکی توضیح بیشتری خواست.

تشت چهارم - تف اول

جنگ بد است. این را نیچه گفت و گریست. البته شایدم نیچه نبود، شایدم اصلا کسی نگریست، ولی به هر حال جنگ بد است. جنگ باعث و بانی خرابی و داغانی و مشکلات اقتصادی، محیط زیستی و کاهش جمعیت موثر و نیروی جوان و صدها مشکل دیگه س، ولی از همه مهم تر، باعث تبعید طرف بازنده به جزایر سنت بلاک می شود.

- هممم...گریندل والد وقتی تو قلعه ی خودش زندانی شده بود کارخونه فانتا سازی زد، باید یاد بگیریم واقعا.
- رز پاشو بلند کرد تا وینکی زیر پاشو جارو کشید و بدو رفت تا زیر پای بقیه رو تمیز کنه، رز هم جن خووب؟

رز اصلا نمیخواست جن باشه، چه خوب و چه بد. ولی از طرفی نمیخواست که تبعیدی هم باشه ولی شده بود. دنیا همیشه روی یه نعل تسترال نمی چرخید، گهی پشت به آذرخش و گهی آذرخش به پشت. در حینی که پاهاش رو جمع کرد تا جن خونگی کارشو انجام بده، پرتقالی از روی میز برداشت و اول چک کرد سوجی نباشه بعد قاچش کرد و لمباندش، تبعیدی بودن گرسنه اش می کرد.

- هممم...تارگرین ها تو تبعید بازی اختراع کرده بوده، واقعا باید یاد بگیریم.

گودریک دست دراز کرد و گردی از جلو برداشت، و در حالی که گردی رو از این دست به اون دست می داد، ادامه داد:
- مثلا با همین می شه کوییدیچ کرد. گرده، نرمه، نارنجیم هست.
- بی ناموس برو با خودت بازی کن.
-

این بار گردی نارنجی، فقط یه پرتقال نبود. سوجی بود. برای همین لازمه قبل هر بار مصرف دفترچه راهنما رو مطالعه کنید. به هر حال، گودریک سوجی رو سر جاش گذاشت و گردی نانرجی که سوچی نباشه و رز نخورده باشه پیدا کرد تا وقتشون رو به کوییدیچ بزنند. تبعیدی هاهم که کار دیگری نداشتند بلاجبار قبول کردند.

تشت اول - تف دوم
وینکی جارو و تِی و سطل آب و دستمال گردگیری و پیشبند ماهی‌تابه و مسلسلش را گذاشت کنار و بدو بدو آمد که شبکه را عوض کند. جلوی تلویزیون، همه اعضای تف‌تشت -به جز سوجیِ پرتقال- نشسته بودند و پاپ‌کورن و چیپس و پفک و چنگال و خوراکی‌های سبز داشتند و صبورانه وینکی را نگاه می‌کردند. وینکی بدوبدوکنان آمد و کنترل تلویزیون را برداشت و شبکه را عوض کرد و فیلمشان را آورد و باعث شد تف‌تشتی‌ها خوشحال شوند و برایش جیغ و دست و هورا بکشند و خوراکی‌های سبزشان را محکم‌تر بخورند. بعد هم بدوبدو برگشت برود سراغ گردگیری و شستشو و آشپزی‌ و لوله‌بازکنی و مسلسلش.

تشت سوم - تف دوم

وینکی جن قانع نشونده ای بود. وینکی توضیح میخواست. وینکی میخواست بیشتر بدونه و اطلاعات کسب کنه تا جن دانایی بشه و بعدش بره فیلسوف بشه و حرفای نیهیلیستی/انگیزشی بزنه و ملتو دچار بحران وجودی کنه و بعدش بره تو یه بشکه خالی با دایوجنس زندگی کنه... چون چرا که نه؟

وینکی حتی یه بار رفته بود سر قبر نیچه و باهاش بحث فلسفی کرده بود... بحثی که بیشتر از اون چه دوست داشته باشه اعتراف کنه، طول کشیده بود و در نهایت هم نیچه پیروز شده بود. البته که وینکی از اون بحث درساشو یاد گرفته. در اول و مهم ترین درس: با مرده ها بحث نکنید.


تشت اول - تف سوم

از لای ابرا یه هواپیما می‌گذره که تام کروز به بالش وصله. تام کروز می‌خزه و می‌ره می‌رسه به بدنه هواپیما و شیشه‌هاشو می‌شکنه و می‌پره تو و با همه سرنشیناش می‌جنگه و همشونو از شیشه‌ها می‌ندازه بیرون. مهماندارا میان، تام کروز اونا رم می‌زنه. کمک خلبان میاد، تام کروز یقشو می‌گیره و پرتش می‌کنه توی موتور هواپیما و خون و گوشت و پوست و لباسا و دندوناش پاره پوره میشن و روی ابرا می‌پاشن. خلبان میاد، تام کروز یه بمب از جیبش برمی‌داره و می‌کنه توی حلقش و سریع از پنجره کابین می‌پره بیرون. خلبان و هواپیما پشت سرش منفجر می‌شن و تام کروز اینقدر خفن و قویه که حتی زمان هم چند لحظه آهسته میشه تا این حجم از خفانت و قوایت رو هضم کنه. فاینالی، تام کروز روی یه هواپیمای دیگه فرود میاد. عینکشو درمیاره و از لای ابرای قرمز به غروب خورشید نگاه می‌کنه.
- آی اَم غیرممکن، اند دیس ایز مای ماموریت.


تف‌تشتی‌ها برای تام کروز دست و جیغ و هورا کشیدند و چیپس و پفک و پاپ‌کورنشان را به سر و صورت هم کوبیدند و از شدت هیجان منفجر شدند. وینکی بدو بدو آمد و تکه‌هایشان را جمع کرد و با چسب و پیچ‌گوشتی به هم وصل کرد و برگشت رفت سراغ بقیه تمیزکاری‌هایش.

تشت چهارم - تف دوم

- بندازش اینور. اینور. د میگم اینور تسترال!

در حینی که رز و گودریک سر جهت سرخگون در حال بحث بودند، بلاجر با سرعت از کنار فلافل رد شد و به نفر پشت سریش، یعنی وینکی برخورد کرد و باعث شد وینکی رد پرتقال پرنده رو گم کنه و فحش های رکیکی بده که مناسب مخاطبین این رول نیست.
سوجی سرخگونی که با دریبل سه امتیازی از گودریک کش رفته بود رو زیر بغل زد و با دست دیگه چماق رو تکون داد و بلاجری که حواس وینکی رو پرت کرده بود رو به سمت رز فرستاد.

رز هم در حینی که بلاجر رو دفع می کرد با یک چشم به دنبال گوی زرین می گشت. و با یک دست گودریک رو عقب می زد که دستش به سرخونی که فلافل از سوجی گرفته بود نرسه. نه تنها معلوم نبود که کی تو چه پستی بازی می کنه که حتی اینم معلوم نبود که تیم بندی چه جوریه، با این وجود بازی دوازده بر یازده به نفع وینکی بود.

- وینکی این پرتقال بوقی رو گرفت و بازی رو برد تا بره به تمیزکاریش برسه. وینکی جن خووب، شماها بد.
- وینکی باید از بلاجر من رد بشه تا بتونه اینکارو کنه.
- و از سرخگون من.
- و خود من!

بلاجر و سرخگونی که به دست رز و گودریک به سمت وینکی روانه شده بودند متوقف شدند و به عقب برگشتند تا ببینن صدا از کجاس که رد صدا رو در دهان پرتقال پرنده دیدن. هیچ فکر نمی کردند گوی زرین بتونه دهن باز کنه. حتی با اینکه تو افسانه ها گفته بودند گوی زرینی هست که در آخر باز میشه هیچ وقت باور نکرده بودند، اما حالا منجی و رهبرشون رو پیدا کرده بودند، بلاخره دوران اسارت و بندگی برای جادوگران تموم شده بود، دیگه نیاز نبود دور زمین برگردند و از این سوراخ به اون سوراخ بشن، بلاخره می تونستند کشور مستقله ی خودشون رو....

-می گیرمت!

پس از شنیدن فریاد رز، پرتقال فرار کرد و سایر توپ ها رو با افکارشون تنها گذاشت. رز و سایر تف های در تشت، جاروسوارانه به دنبال پرتقال روانه شدند. پرتقال می دوید و این ها می دویدند و بلاجر می دوید و سرخگون می دوید. پرتقال می رفت و این ها می رفتند و بلاجر می رفت و سرخگون می رفت. پرتقال وارد عمارت شد و تف تشتی ها وارد عمارت شدند و بلاجر وارد عمارت شد اما سرخگون پشت در موند. پرتقال در یکی از کمدهای قدیمی سنگر گرفت و تف تشتی ها به سنگرش تجاوز کردن و بلاجر در کمد رو شکوند و همگی با هم وارد سواحل زوپس شدند.

کمد، دری مخفی به سمت زوپس بود.

تشت اول - تف چهارم

وینکی تمیز می‌کرد. روی پنجره‌ها اسپری می‌زد و دستمالشان می‌کشید. ماهی‌تابه‌اش را در می‌آورد و تویش پیاز سرخ می‌کرد. تی‌اش را می‌زد توی سطل آب و کف آشپزخانه را برق می‌انداخت. پیچ گوشتی‌اش را در می‌آورد و پریزهای برق را محکم می‌کرد. گرد و غبار طاقچه‌ها را جمع می‌کرد روی خاک اندازش. زیر اجاق را روشن می‌کرد تا آب قابلمه به جوش بیاید. جارو برقی‌اش را می‌زد توی برق تا گرد و خاک فرش‌ها را بمکد. توی توالت می‌رفت و تلمبه می‌زد تا لوله باز شود. از صندلی‌ها بالا می‌رفت و جارویش را توی گوشه‌های سقف می‌چرخاند و تار عنکبوت‌ها را می‌گرفت. کاهویش را روی میز آشپزخانه می‌گذاشت و با یک کارد بزرگ آنقدر می‌بریدش تا خرده خرده می‌شد. به لولاهای درها روغن می‌زد و با دستمالش روغن اضافه را از رویشان پاک می‌کرد. قابلمه را چک می‌کرد تا ببیند کی بالاخره می‌جوشد. گوجه‌هایی که سوجی هفته پیش خریده بود را از پلاستیکشان در می‌آورد و می‌ریخت توی سینک ظرفشویی. از نردبانش بالا می‌رفت و لامپ‌ها را عوض می‌کرد. در را برای مامور برق باز می‌کرد و شماره کنتور را نشانش می‌داد. سیب‌زمینی‌هایش را پوست می‌کند و توی قابلمه می‌ریخت.
وینکی صدای تف تشتی‌ها را شنید که یک چیزهایی می‌گفتندش. سیب‌زمینی‌هایش را گذاشت کنار، پیشبندش را درآورد و همین که داشت می‌رفت ببیند چه خبر است، چشمش به پنجره‌ها خورد و به خودش گفت یادش باشد دوباره اسپری‌اش را بیاورد و محکم‌تر دستمالشان بکشد.

تشت دوم - تف دوم
«وای اینائم که هرسری جای سکشن لبنیاتشون رو عوض می‌کنن. اعصاب نمی‌مونه برا پرتقال. چی داشتم می‌گفتم؟ آره ببین، بازی کوییدیچشون رو در نظر بگیر. تا حالا فکر کردی چی میشه یکی طرفدار دوآتیشه‌ی یه تیم میشه؟ چه لذتی می‌بره؟ یه بازی کوییدیچو تصور کن. داور سوت میزنه، بازیکنا شروع می‌کنن. مهاجمای یه تیم توپو می‌قاپن، مهاجمای تیم مقابل سعی می‌کنن هر طور شده لای پاسکاری این یکی تیم کوافلو بقاپن ازشون ولی نمی‌تونن. حتی مدافعا هم نمی‌تونن بلاجرو درست بکونن تو سر و کله‌ی این مهاجمای سرسخت. آره خلاصه. مهاجما با قدرت میرن جلو و گل می‌زنن. دروازه‌بان تیمی که گل خورده کوافلو پرت می‌کنه و مهاجماشون یه کم پیشروی می‌کنن ولی بازم خیلی سریع موقعیتو از دست میدن. تیم مقابل دوباره با هماهنگی بی‌نظیر میاد جلو و گل می‌زنه. و این قضیه بارها ادامه پیدا می‌کنه. تیم قوی‌تر خیلی جلوتره، در حدی که حتی اگه جستجوگرشونم اسنیچ طلاییو بگیره برنده نمیشن. اما طرفدارا چی؟ هنوز امیدوارن. هنوز دارن با تمام قوا تشویق می‌کنن. حنجره‌شونو پاره می‌کنن، اشک می‌ریزن و بوق می‌زنن. چرا؟ بله. قبیله. توتم. فکر کن بهش. تیم قوی‌تر فقط به خاطر قوی‌تر بودنش یا بازی بهترش محبوب‌تر نیست. جستجوگرشون که با جارو مدل جدید آزمایشیش با سرعت باورنکردنی جلوی تماشاگرا حرکات نمایشی انجام میده لزوماً اون تشویقی که انتظارشو داره رو دریافت نمی‌کنه. چرا عزیزم؟ سرمایه‌گذاری عاطفی! آره. شاید اون بچه‌ی هفت هشت ساله‌ای که داره با ذوق پرچم تیم ضعیف‌تر رو تکون تکون میده خیلی فکر پشت انتخاب تیمش نبوده، ولی اون مرد میانسالی که داره اشک می‌ریزه و با تمام قوا تیم ضعیف‌ترو تشویق می‌کنه سال‌ها طرفداری کرده. ایموشنال اینوستمنت. می‌شنوی؟ سرمایه‌گذاری. اینوستمنت. اینجاست که من ازت می‌خوام پیشنهاد منو وارد معادله کنی. شاید اون تیم قوی ببره. شاید اون تیم ضعیف یه کام‌بک عجیب بزنه و ببره. شایدم مساوی شن کسی چه می‌دونه. مهم نیست این چیزا. خودت رو از جعبه بیرون بکش و از بیرون جعبه بهش نگاه کن. جای اینکه قاطی آدما به خدایان دروغین چنگ بزنی، ببین که آدما تقریباً بدون اینکه بتونن جلوشو بگیرن، ذاتی و غریزی همیشه این کارو می‌کنن. هوش اقتصادی داشته باش، ازش استفاده کن.»

تشت چهارم - تف سوم

سواحل زوپس رو برف گرفته بود. پس از شراکت عجیب تارگرین ها و تولد یکدانه دردانه شون سرمای عجیبی زوپستان رو فرا گرفته بود. همه ی زوپستان رو پودر قهوه ی فوری تسخیر کرده بود، حتی ابرها هم به جای برف پودر می باریدند و پودر رو به سراسر مناطق تحت سلطه ی زوپس صادر می کردند و تف تشتی ها همه اینا رو می دیدند چونکه کمد جادویی بود.

البته اینجا یه قصه ی عادی دیگه ی جادویی با کمد جادویی و سرزمین پشتش نیس. و یکی از اون پایان های الکی الکی که همه اینا تو خوابه هم نیس. حتی کمد هم کمد نیس و گزارشگر هم واقعی نیست.

هرچند، کمد جادویی هست اما تف تشتی ها بهم نمی خندند، باهم می خندند. ربطش به کمد چیه؟ بله. ربطش اینکه داخل کمد نمیرن، بلکه در کنار کمد می مونن و کمد رو هم بازی می دن. کمد رو در تفت تشتی فرو می کنن و وقتی از خودشون شد بلاخره از شر آن ترسناک قدیمی، سوراخ موش خلاص شده و از عضو جدید تف تشت در تاپیک عقد و قرارداد بازیکنان جدید رونمایی می کنند. البته هر وقت که کمد بتونه پیدا شون کنه، چونکه دری که به سرزمین زوپستان باز می شد یک طرفه بود و آن ها برای همیشه در میان پودرهای کافی میکس گیر کرده بودند. و البته که خودشون هم نمی دونستن که گیر کردند یا حتی اینکه کوییدیچ بازی دارن یا اینکه می تونن بازیکن رو عوض کنن. حتی نمیدونستن کمد بازی بلده و بعد این خرابکاری که کرده بودند هم دیگه مشتاق نبودند هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت کوییدیچ بازی کنند.

تشت اول - تف پنجم

تام کروز سوار موتور توی خیابونای توکیو دنبال یه سری یاروی موتورسواره که یه عالمه کلاهک هسته‌ای دزدیدن و می‌خوان باهاشون به همه‌جا بمب بزنن و دنیا رو نابود کنن. تام کروز اینقدر خوشگله که خیابونای توکیو رو هم خوشگل کرده و همه‌جا لامپ نئونیه و شب رنگارنگی شده. ولی دشمنای تام کروز خیلی زشتن و سریعن و یه عالمه تفنگ دارن و به تام کروز شلیک می‌کنن. ولی تام کروز علاوه بر اینکه خوشگله، خیلی هم قویه و گلوله‌ها از قدرتش بیم می‌ناکن و بهش نمی‌خورن. آدم بدا میرن و میرن تا به یه چهارراه می‌رسن که از وسطش یه قطار داره می‌گذره و راهشونو بسته. یه نگاه به قطار می‌کنن، یه نگاه به تام کروز پشتشون؛ وایمیسن، تفنگاشونو می‌ندازن و کاتانا از جیبشون بیرون می‌کشن. تام کروز که اینو می‌بینه، تفنگشو در میاره و از روی موتورش می‌پره هوا و وسط هوا یه عالمه می‌چرخه و به همه آدم بدا شلیک می‌کنه و خیلی خفن‌طور فرود میاد. ولی آدم بدا هم خفنن و همه گلوله‌های تام کروز رو با کاتاناهاشون منحرف می‌کنن. تو این مدت ولی حواسشون به موتور بی‌سرنشین تام کروز نیست که از بینشون رد می‌شه و میره می‌خوره به قطار. موتور و قطار منفجر می‌شن. همه آدم بدا و سرنشینای قطار پاره پوره می‌شن و دست و پاشون همه جا می‌ریزه. تام کروز پشتشو می‌کنه به همه این انفجارا، عینکشو درمیاره و موهاشو به یه طرف می‌زنه.

هی ایز غیرممکن، اند دیس ایز هیز ماموریت.

-همممم... باید یاد بگیرم. وینکی، موتور و قطار بخر.

وینکی بدو بدو آمد و یک کاغذ درآورد و کنار لیست گوجه‌ها و سیب‌زمینی‌ها تویش یادداشت کرد و بعد یادش آمد که مسئول خرید سوجی است چون وینکی سواد ندارد و جن است و جن نباید سواد داشته باشد و بدوبدو رفت که سیب‌زمینی‌هایش را بریزد توی قابلمه.

تشت اول - تف ششم

تام کروز به مقر سری آدم بدا نفوذ کرده و کلی جنگیده تا بالاخره به رییس آدم بدا رسیده. تام کروز تفنگشو به سمت رییس آدم بدا نشونه گرفته و رییس آدم بدا هم انگشتشو گذاشته روی دکمه انفجار تموم کلاهکای هسته‌ای دنیا.
- رییس آدم بدا، این هشدار آخرته. تسلیم شو.
- هرگز! با یه فشار به این دکمه دنیا را بالاخره نابود خواهم کرد. ووووااااااهاهاهاهاهاها.
- اشتباه می‌کنی. غیرممکن همیشه یه قدم از دشمناش جلوتره. من کلاهکای هسته‌ای رو از آدم بدات دزدیدم و همشونو غیرفعال کردم.
- من پیش‌بینی کرده بودم که این کار را خواهی کرد. پس در همه کلاهک‌ها یک موشک قایم کردم. ووووااااااهاهاهاهاهاها.
- و من می‌دونستم که توی کلاهکا موشک قایم می‌کنی. پس وقتی داشتی همه اینا رو بهم توضیح می‌دادی دکمه فعالسازی موشکا رو عوض کردم با یه موز.

رییس آدم بدا برمی‌گرده و با ناباوری به موزی نگاه می‌کنه که زیر انگشتشه.
- نهههههههه. غیرممکن، چگونه توانستی این کار را در حقم بکنی؟ آیا من را نشناختی؟

رییس آدم بدا دستشو بالا می‌بره و صورتشو درمیاره. بیهولد! صورتش ماسک بوده تمام این مدت و رییس آدم بدا در حقیقت بابای غیرممکنه.

- من پیش‌بینی کردم که صورتت ماسکه و در حقیقت بابامی. پس تصمیم گرفتم خودم بابای خودم باشم.

تام کروز دستشو بالا می‌بره و صورتشو درمیاره. بیهولد! صورت تام کروز هم ماسک بوده تمام این مدت! غیرممکن در حقیقت بابای غیرممکنه!

تف تشتی‌ها خیلی تعجب کردند و دهانشان وا رفت و زبانشان بیرون ماند و از گوششان دود بیرون آمد و مغزشان آب شد و از دماغشان بیرون چکید و مُردند.

تشت سوم - تف سوم

کمد جادویی بدون دعوت پرید تو، سوجی رو پشت در گذاشت و در رو بست. مشخص بود که وقت براش طلا بود و نمیخواست بیشتر از این تلفش کنه.
- دوستان، تف تشتیای عزیز، تفتون تو تشتم، تشتم تو تفتون، خواهش میکنم بیاید و بازی کوییدیچتون رو انجام بدید.
- فکر نکنم همچین اتفاقی بیفته.

گودریک در حالی که خمیازه میکشید و قلنج تک تک دستاشو میشکست و کش و قوس میداد گفت.

- وینکی هم موافق بود. وینکی کوییدیچ دوست نداشت.
- شاید بتونم از روش بهتری واسه متقاعد کردنتون استفاده کنم پس.

سوجی خودشو از توی قفل در، در حالی که پالپش زده بود بیرون، وارد خونه کرد.
- چه روشی اونوقت؟

تشت اول - تف هفتم

وینکی سیب‌زمینی‌هایش را کامل توی قابلمه ریخت. رویشان نمک ریخت و درشان را گذاشت. اسپری و دستمالش را برداشت و رفت سراغ پنجره‌ای که دوباره کثیف شده بود. آن طرف پنجره، یک خانواده در ساختمان بغلی جمع شده بودند و یک ساعت پای تلویزیونشان منتظر بودند تف تشت به زمین بازی بیاید. خانواده ساختمان بغلی کلی چیز راجع به کوییدیچ شنیده بودند و با کلی شور و شوق آمده بودند تا اولین کوییدیچشان را ببینند و بفهمند چقدر از چیزهایی که شنیده بودند درست بود. قرار بود همه توپهایشان را این‌ور و آن‌ور بکوبند و خوشحال باشند و توی سر و صورت هم تصادف کنند و با جاروهایشان ویراژ دهند و توپ‌هایشان را از هم بگیرند و پرت کنند و دروازه‌هایشان را توی دروازه‌های حریف بیندازند و وسط آمازون و بابازون در یک دنیای دیگر گم شوند و هیولاها شاید جیزز باشند و شاید نباشند و در جستجوی آفریننده‌شان از آسمان بیرون بپرند و همه اومپالومپاها بیایند و آواز بخوانند و برقصند و عصر حجر ببیند خودش است و سوجی به مینا هارکر نامه بنویسد که چرا کوییدیچش کم است و تخم مرغ بخرد و دراکولا دنبال خون استیفن هاوکینگ باشد و فلافل شهر است و سوژه زندانی شده و دکتر استرنج نمی‌داند کجاست و سوراخ موش حرف می‌زند و همه ازش می‌ترسند.

وینکی پنجره را تمیز کرد. به آشپزخانه برگشت. پیازهای توی ماهی‌تابه را توی قابلمه ریخت. ماهی‌تابه را شست و کنار گذاشت تا خشک شود. بعد رفت در قابلمه را برداشت تا ببیند سیب‌زمینی‌ها چقدر پخته‌اند.

تشت دوم - تف سوم
«خریدای من چقدر شد؟ چند؟! به گالیون یا به ریال؟ هه هه هه هه. شوخی کردم قربونت برم. اگه میشه سبدو پس بدین من الان یادم افتاد چندتا چیز دیگه هم باید بردارم. آره آره. تخم مرغ و اینا یادم رفته… الان برمی‌گردم بعد حساب می‌کنم. خب عزیزم. داشتم می‌گفتم. کجا بودم؟ ببخشیدا واقعاً. آدم دیگه مجبوره تو دنیای مدرن کار و روزمرگی‌هاشو با هم پیش ببره. خلاصه که سرتو درد نیارم. شرکت ما در زمینه‌ی ایده‌های نوین کار می‌کنه. بین خودمون بمونه ولی، در واقع ما یه جورایی از این غریزه‌ی این میمون‌های هوشمند به نفع خودمون استفاده می‌کنیم… یا حتی شاید بعضیا بگن سوءاستفاده! البته که شوخی می‌کنم. اگه اینجا بودی می‌دیدی یه چشمکم زدم حتی. خلاصه که باید با هایپ پیش رفت. هایپ‌ها باعث میشن آدما چنگ بزنن به چیزایی که بهشون حس همبستگی میده. هایپ بریکینگ بد؟ ما ساول گودمن واقعی رو با فناوری بیوتکنولوژی ساختیم و کلون کردیم و کادوپیج شده به عنوان مرچندایس به فروش گذاشتیم. فروش بی‌نظیر! فکر کنم از اون میلیون‌ها کلونی که ساختیم فقط یه جعبه به عنوان یادگاری نگه داشته باشم خونه. بقیه همه‌ش فروش رفت. هایپ بازی تاج و تخت؟ ما دوتا تارگرین خوش بنیه که حسابی جذاب و موقشنگ و هم‌خون و چه بسا سیبلینگ بودن رو با هم مزدوج کردیم و حاصل‌ضربشون که یه بچه‌ی گوگولی به اسم سیلور بود رو تکثیر و با استفاده از فناوری نانو کوچیک کردیم و به عنوان پودر قهوه‌ی فوری فروختیم. پودر قهوه‌ی فوری نقره‌ای رنگ، مرچندایس خانه‌ی اژدها! همونطور که می‌بینی ایده‌هامون همه فوق‌العاده بودن. ولی چیزی که من می‌خوام بهت پیشنهاد بدم ده‌ها سر و گردن از همه‌ش بالاتره. ما می‌خوایم تو، یه آدم بیچاره که درگیر غرایزتی رو از داخل اون جعبه‌ای که بهش میگی جسم بیرون بکشیم. آگاهی تو رو با آگاهی همه‌ی مشتریای دیگه‌مون ترکیب کنیم و به یه آگاهی یکپارچه تبدیلتون کنیم که از بند همه‌ی غرایز قبیله‌ای آزاده. چطوری؟ خب ما شما رو تبدیل به نوشابه‌ی فانتا می‌کنیم و همه‌ی نوشابه‌ها رو می‌ریزیم رو هم، بعد این نوشابه‌های مخلوط رو قوطی می‌کنیم و می‌فروشیم، پولش بین ما و شما نصف نصف. بعد مردم عادی این نوشابه‌ها رو می‌خورن و دفع می‌کنن و آب این فانتاها به چرخه‌ی طبیعت برمی‌گرده و تبخیر میشه و یه ابر بزرگ از آب فانتا تو آسمون تشکیل میشه که آگاهی شما توش قرار می‌گیره. اینطوری هم پولدار میشی و هم به طور یکپارچه با بقیه‌ی مشتریامون به فضای ابری آپلود میشی. فوق العاده نیست؟ خب پس. من دیگه قطع می‌کنم، تو همین الان دویست گالیون بریز به شماره حسابی که بهت دادم. بعد که من فیش واریز رو دیدم دوباره زنگ میزنم بهت.»

سوجی تنها چندلحظه بیشتر منتظر نماند. به محض اینکه دینگِ اس‌ام‌اس واریز را شنید، مشتری بخت‌برگشته‌اش را بلاک کرد و خریدهای تیم تف‌تشت را حساب کرد. راضی و مفتخر از اینکه توانسته به تنهایی یک تیم کوییدیچ را مدیریت مالی کند و هزینه‌هایش را تامین کند، با خرید هفتگی‌شان - چهار پاکت شیر، دو کیلو گوجه و یک شانه تخم مرغ - به سمت خانه برگشت. وقتی رسید، دم در یک کمد جادویی می‌دید که انگشت جادوییش را گذاشته روی زنگ و ول نمی‌کند.

تشت اول - تف هشتم

یکی از گلوله‌هایی که آدم بدا توی توکیو به تام کروز شلیک می‌کردن و بهش نمی‌خوردن و بیم می‌ناکیدن، میره و میره و کل دنیا رو دور می‌زنه. میره تبت و راه و رسم zen رو یاد می‌گیره و راهب میشه و به نیروانا می‌رسه، توی هند به آدما کلی کمک می‌کنه و مادر ترزا می‌شه، توی پاکستان با تروریستا حرف می‌زنه و متقاعدشون می‌کنه تروریست نباشن و مودب باشن، توی آفریقا سیستم کشاورزی و تصفیه آب رو متحول می‌کنه و به همه آب و غذا می‌ده، توی آمریکا سازمان جهانی مبارزه با گرمایش جهانی رو تاسیس می‌کنه و به همه کولر می‌ده و توی روسیه اونقدر خوبه که رییس جمهور میشه و میگه اصلا چه کاریه که کشورا ارتش و تانک و تفنگ داشته باشن و همه باید تفنگاشونو بندازن دور و با هم دوست باشن. کشورا هم گوش میدن و با هم دوست میشن و تا آخر دنیا با خوبی و خوشی زندگی می‌کنن.
گلوله ازدواج می‌کنه و بچه‌دار میشه و تصمیم می‌گیره خودشو بازنشسته کنه و با خانواده‌ش وقت بگذرونه. بچه‌های گلوله بزرگ می‌شن و می‌رن دانشگاه و دکتر و وکیل و آرتیست و میوزیسین و آشپز و مدافع محیط زیست و حقوق بشر می‌شن و راه گلوله رو توی گسترش صلح و دوستی ادامه می‌دن و سرانجام اونا هم بزرگ می‌شن و ازدواج می‌کنن و بچه‌دار میشن و خلاصه خونواده گلوله یه خونواده بزرگ و خوشحاله و همه دوسشون دارن.
تا اینکه یه روز، گلوله در حال گردش دور زمینه که میره و اشتباهی می‌خوره به سگ جان ویک و می‌کشَتش.


تشت سوم - تف چهارم
کمد جادویی لبخندی زد. کمد بود بهرحال. در داشت. کشو داشت. و توی درها و کشوهاش میتونست چیز میز حتی داشته باشه. و این راهش برای متقاعد کردن تفیا بود.
- ببینید تفیای عزیز، من میتونم در ازای کوییدیچ بازی کردن، لباسای مورد علاقه تونو تا آخر عمرتون براتون تامین کنم!

وینکی خودشو به عنوان کاسپلی الویس پرسیلی تصور کرد...
گودریک خودشو با لباسای نوی تمام قرمزی که کاملا سایزش بودن و بدون اینکه مجبور شه خودش سوراخشون کنه، برای دستاش سوراخ داشتن تصور کرد...

و در عرض چند ثانیه ورق برگشت، و تف تشتیا قانع شدن که کوییدیچ بزنن... yaay.

تشت اول - تف نهم

وینکی بدوبدو سراغ تف‌تشتی‌های مُرده آمد. زبانشان را جمع کرد توی دهانشان، دودهایشان را به گوششان برگرداند، آخر سر هم مغزشان را برداشت و توی فریزر گذاشت و مغز تف‌تشتی‌ها یخ زد و جامد شد و وینکی برداشتش برد توی سرشان گذاشت و تف تشتی‌ها دوباره زنده شدند و این بار برای جان ویک دست و جیغ و هورا کشیدند که داشت می‌رفت انتقام سگش را از خانواده گلوله‌ها بگیرد.

تشت چهارم - تف آخر

- شما هنوز باور نکردین که این ها هیچ کدوم واقعی نیس؟ که من واقعی نیستم؟ که ما واقعی نیستین؟ و براتون سوال نمی شه که اگه اینا واقعی بود من بازهم بازی تف تشت رو گزارش نمی کردم؟ یعنی اینقد طیورید؟

بله. اینقد طیور بودند که نه تنها مجبور شد گزارش کنه که مجبور شد ورود تیم مقابل رو هم اعلام کنه. کتی بل و پلاکس دوشادوش یکدیگر وارد زمین شدند. پس از آن ها آلنیس، بچه ی آتش زبان در حالی که موهای جناب مولوی رو آتش می زد و پشمالو که سعی می کرد از آتش دور بماند وارد زمین شدند.
در آن طرف زمین، الویس پرایسلی، پاپای دوم و پرتقال خونی به همراه بانو بیانسه وارد زمین شدند. به دنبالشون فلافل و کندی قدیمی و زهوار در رفته تلق تلق کنان و لنگان زنان همچون تفی در تشت به مصاف رقیبان سرسختشون رفتند و با همکاری هم، و کمک ویژه ی کمد عجیب ترین بازی کوییدیچ رو رقم زدند.

هر توپی که جرمی و کتی به زور و با پاسکاری های بی نظیر به کنار دروازه می رسوندن رو کمد در خودش می بلعید و به سفر بی بازگشتی به زوپستانِ درون زوپستان می فرستاد. در حدی این قضیه اتفاق افتاد و حتی کمک بچه های آتشین هم کمک نکرد که این بازی به عنوان پر توپ ترین بازی تو کتاب گینس جادوگری ثبت شد.

از طرفی پلاکس و آلنیس تمام سعی خودشون رو می کردند تا با بلاجرهای متوالی که به سمت کمد ارسال می کردند از صحنه ی زوپستان محو شکنند اما کمد از آخرین بار درس گرفته بود و جلیقه ی ضد بلاجر پوشیده بود و تک تک توپ ها رو بی هیچ دردسری دفع کند.

میرزا و جناب مولوی در به در دنبال گوی زرین بودند و حتی دروازه رو به حال خود رها کرده بودند چون اعضای تف تشت به خود استراحت داده بودند و هیچ حمله ای نمی کردند و فقط با پف فیل به تماشای بازی کمد نشسته بودند و تنها پیدا شدن گوی زرین بود که می توانست بازی رو تموم کنه.

[صحنه تاریک می شه و پرده پایین میاد و اسم اصغر فرهادی به عنوان نویسنده و کارگردان روی صفحه ظاهر می شه]

تشت اول - تف دهم

جان ویک برای انتقام از خانواده گلوله‌ها تصمیم گرفته میراثشونو نابود کنه. توی تبت همه راهبا رو می‌زنه و توی هند همه آدما رو می‌زنه و توی پاکستان به همه میگه تروریست باشن و اونا رم می‌زنه و توی آفریقا بعد از اینکه حسابی می‌زندشون، آب و غذای مردمو به زور ازشون می‌گیره و توی روسیه به همه کشورا حمله می‌کنه و اونا رم می‌زنه و توی آمریکا سوار سفینه فضایی میشه و میره خورشیدو هم می‌زنه و اون وسط کهکشان راه شیری رو هم می‌زنه و می‌زنه می‌زنه، همه رو می‌زنه. The Outer Gods می‌شینن و فکر می‌کنن یکی باید جلوی این بشر رو بگیره قبل از اینکه کل جهان رو بزنه. پس یه ارتش عظیم از شیاطین رو از تمام بُعدها و زمان‌ها و جهان‌ها احضار می‌کنن و علیه جان ویک اعلام جنگ می‌کنن. ولی جان ویک هم بلده و به ارتش عظیم شیاطین اعلام جنگ می‌کنه و حتی از اینم جلوتر می‌ره و به همه دنیا و همه دنیاها و همه همه و حتی ساختار زمان اعلام جنگ می‌کنه و شخصا یه گلوله هم کادوپیچ می‌کنه و می‌فرسته به بیگ بنگ و آماده می‌شه تا همه رو بزنه.


دینگ دینگ دانگ. دینگ دینگ دانگ.

- وینکی، پاشو بیا آیفونو بردار ببین کی زنگ می‌زنه.

وینکی بدو بدو سیب‌هایش را زمین گذاشت و بدو بدوتر آمد که ببیند کی زنگ می‌زد.



Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: مجموعه ورزشی بارگاه ملکوتی (توپچی های هلگا)
پیام زده شده در: ۲۲:۴۴ سه شنبه ۱ شهریور ۱۴۰۱
#19
We are in Transylvania; and Transylvania is not England. Our ways are not your ways, and there shall be to you many strange things

0:
یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود، یک قلعه بود که وسط پهنه ترنسیلوانیا سربلند کرده بود. قلعه مال دراکولا بود و دورش همیشه رعد و برق بود و مخوف بود و اطرافش کلی جنگل بود و جنگل تاریک بود و تویش کلی گرگ بود و خفاش بود و عنکبوت بود و آدم‌های ترسناک بود و همیشه صدای زوزه می‌آمد و توی وحشتناکی و مخوف‌بودن شبیه ساختمان تیمارستان شلمرود تانزانیا بود که برج و باروهای بلند داشت و اطرافش آدم‌هایی زامبی‌طور می‌چرخیدند و دستشان تبر و نیزه و سلاح های مرگبار بود و برای بهبود دکوراسیونش نیز مقداری از دست و پاهای پست قبل قبل قبل‌تر را این طرف و آن طرف ریخته بودند تا حرام نشوند و حیف است و اصراف درست نیست و آره. خلاصه اهالی ترنسیلوانیا یک عالمه می‌ترسیدند ازش و هیچکس نزدیکش نمی‌رفت به جز چندباری که یک‌سری یاروها از لندن پا شده بودند آمده بودند که به صاحبش خانه بفروشند ولی وقتی صاحبش پا شده بود رفته بود خانه را ببیند، یکهو تیر و تفنگ درآوردند و دنبالش کردند و یک عالمه زدندش و چندبار کشتندش و سه-چهارتا درخت توی قلبش فرو کردند و سرش را درآوردند و بیچاره خیلی اذیت شده بود و برگشته بود قلعه‌اش و تصمیم گرفته بود دیگر خانه نخرد و به سنن قدیمی‌اش پایبند باشد و مگر همان ده‌-بیست‌تا نوزادی که هر روز می‌دزدید و با عروس‌هایش می‌خوردند چه اشکالی داشت و دراکولای جماعت را چه به فرنگستان رفتن و خانه خریدن و شاخ و شانه کشیدن برای ون هلسینگ‌ها و هارکر‌ها و بقیه‌شان؟

ولی چرخ سرنوشت برنامه‌های دیگری برای دراکولا تدارک داده بود: تف تشت!

یاپ.


TOFVANIA
EPISODE 1

Created By
Bela Lugosi (Undead)


1:
ابرهای زیبا و پنبه‌ای وسط آسمان این‌ور و آن‌ور می‌رفتند و قر می‌دادند و عشوه می‌آمدند و همه جا بوس می‌فرستادند و نور خورشید را از لایشان رد می‌کردند که پخش شود و به سر و صورت همه بخورد و یک عصر جادویی باشد و مردم لذت ببرند.
وسط این عصر جادویی و نور پخشانِ خورشید، یک ورزشگاه بود. توی ورزشگاه کلی آدم بودند که آنها هم جادویی و لایه‌لایه و نورانی بودند. ورنون دورسلی بود، پتونیا دورسلی بود، دادلی دورسلی بود، ندادلی دورسلی بود، ماروولو گانت بود ولی دورسلی نبود، مورفین گانت بود که گاهی وقت‌ها دورسلی بود، گراوپ بود، هرمیون بود، باسیهاگر بود، بچه‌شان بود، دخمه‌های قلعه هاگوارتز بود، باروفیو بود، تیم زنده‌گیری باروفیوهای جادویی به رهبری باروفیو بود، آرتور ویزلی بود، ماشین پرنده‌اش بود، خود پرنده‌اش بود، مادر پرنده‌اش بود، ایلان ماسک بود، خود ماسک بود، چارلی بود، کارخانه شکلات‌سازی بود، اومپا لومپا -که بعد از اینکه چارلی کارخانه شکلات‌سازی را از ویلی به ارث برده بود، از کارخانه انداخته بودتشان بیرون تا بروند بین راه بابازون و آمازون زندگی کنند و مردم را به کام دنیاهای موازی بکشانند ولی یک روز خسته شده بودند و رفتند نشستند بازی کوییدیچ ببینند که از قضا بختشان خورد به دیدن بازی کوییدیچ تف تشت که تویش یک یارویی از یک دنیای دیگر در جستجوی دکتر استرنج حمله کرده بود و همه را خورده بود و بعد خیلی گیج شده بود و‌ مغزش پیچیده بود و فکر کرده بود خودش دکتر استرنج است و فریادزنان به دنیایش برگشته بود،- بود.

ولی تف‌تشت نبود.

داور به ساعتش نگاه کرد. دید وقت مسابقه است. شلوارش را بالا کشید. بدو بدو آمد وسط زمین. محکم سوت زد. برگشت. رفت.

- با یه بازی دیگه در خدمتتون هستیم بین تیم‌های تف‌تشت و ترنسیلوانیا.‌ بازیکنای تف تشت تا این لحظه وارد زمین نشده‌ن و شاید باورتون نشه ولی امکانش هست هیچوقت هم وارد زمین نشن چون احتمالا فهمیدن که هیچی واقعی نیست، مردم. تف تشت وجود نداره. ترنسیلوانیا وجود نداره. کوییدیچ دروغه. ما همه یه مشت صفر و یکیم وسط یه مشت صفر و یک دیگه. تا کی گردن‌نهی به این خفت؟ تا کی تحمل یوغ ذلت؟ تا کی تن‌دادن به حبس توی این ماتریکس؟ بگشایید درهای این زندان را! WAKE UP SHEEPLE!

وسط زمین، ترنسیلوانیا آنقدر یک عالمه بودند که دوتا تیم شدند و یکیشان به کاپیتانی استیفن هاوکینگ تصمیم گرفت تف‌تشت باشد.
- امبر هرد جن خووب؟
- جانی دپ فلافل خووب؟

ترسیلوانیاها دور هم خوشحال و خندان کوییدیچ بازی می‌کردند و توپ‌هایشان را می‌زدند زمین تا برود هوا و هارهار می‌خندیدند. پشه با خوشحالی کوافل را برداشت و پرت کرد سمت حسن مصطفی. حسن با شادمانی کوافل را گرفت و مصطفی را پرت کرد سمت پشه. استیفن هاوکینگ با شعف سوار بر ویلچرش پرواز می‌کرد و همه را می‌زد. هاگرید با نشاط تصمیم گرفته بود همه تخم اژدهایش‌اند و روی ملت می‌نشست تا جوجه شوند. دادلی دورسلی با فرح هری‌ پاتر را برداشت و شوت کرد. هری پاتر همینطور که در حال شوتیدن بود، جای زخمش درد گرفت و دید یک چیزی درست نیست. پس یک لحظه دست از شوتیده شدن برداشت و نشست فکر کند ببیند چه چیزی درست نیست.

- استیفن هاوکینگ کیه؟ استیفن هاوکینگ ترسیلوانیایی نیست که. لرد سیاه با شناسه جعلی به تیممون نفوذ کرده. اکسپلیارموس.

استیفن هاوکینگ از تهمت‌های هری پاتر خوشش نیامد: محکم با ویلچرش آمد و توی هری پاتر خورد و از رویش چندین بار رد شد و خونش را همه‌جا ریخت و برگشت نگاه کرد تا مطمئن شود مُرده. ولی هری پاتر واز دِ بوی هو لیود! هیچکس هری پاتر را نمی‌کشت! ننه پاتر خیلی محکم بچه‌‌پاتر را دوست داشته بود و حالا تمام مرگ‌ها به هری پاتر می‌خورد و بر می‌گشت توی صورت صاحبشان. اینطوری بود که استیفن هاوکینگ اشتباهی برگشت و توی خودش خورد و از روی خودش رد شد و خونش همه‌جا پاشید و مغزش از دماغش بیرون ریخت و رفت توی دهنش و خفه شد و یک عالمه مُرد.
مردم دست و جیغ و هورا کشیدند و وسط زمین ریختند و هری پاتر را برداشتند روی شانه‌هایشان بلند کردند و بردند دور زمین بگردانند.

آن‌ سر دنیا، یک وینکی و یک گودریک و یک رز و یک سوجی و یک فلافل و یک سوراخ موش و یک ریش سیاه، یک تشت را پشت یک اسب گذاشته و سوارش به مقصد قلعه دراکولا می‌رفتند.

2.

Transylvania, Romania
April 30th, Walpurgis Night


صدای شالاپ شلوپ ضربه سُم‌های یه اسب به جاده خیس و گِلی بلند و بلندتر میاد و کم‌کم با صدای مکرر بارون مخلوط می‌شه. از یه جا تو دل جنگل صدای زوزه گرگ و پرواز خفاش بلند می‌شه. رعد و برق می‌زنه و صدای اونم میاد و با بقیه صداها مخلوط می‌شه و خلاصه همه جا پر از صداست.
دراکولا از این همه سر و صدا راضی نیست و ترجیح میده نوزاداشو تو آرامش بخوره؛ پس میره دم پنجره و می‌خواد به اسبا و گرگا و خفاشا و بارونا فحش بده و داد و بی‌داد کنه و بگه برن دم در خونه خودشون بازی کنن که یهو چشمش به هفت‌تا غریبه می‌خوره که سوار یه تشتن که سوار یه اسبه و شالاپ شلوپ‌کنان سرشونو انداختن و دارن میان سمت قلعه‌ش.
دراکولا با ناراحتی آه می‌کشه و یادش میاد متاسفانه یه دراکولا همیشه باید آداب و رسوم مهمون‌داری رو رعایت کنه و حالا باید می‌رفت و مهمونای سوار تشت سوار اسبش رو دعوت می‌کرد بیان بالا و باهاش نوزاد بخورن. پس با قلبی پر از اندوه برگشت، به عروساش گفت برن یه گوشه قایم شن، کتشو برداشت، دندوناشو مرتب کرد، موهاشو مسواک زد و رفت در قلعه‌شو باز کنه.

پایین، تف تشتیا از تشتشون بیرون اومدن، وسط بارون وایسادن و دور و برشونو نگاه کردن.
- همممممم... پیوند؟
- وینکی قلعه رو به مسلسل بست تا نابود شد و تیکه‌هاش کوچیک شد و پیوندی تونست راحت پیوند زد. وینکی جن قلعرسللبند خووب؟
- روی تیکه‌هاش ویبره بزنم تا پودر شن و پودراشو توی دماغمون اسنیف کنیم و قوی شیم؟ :سوراخ موش:
- این سوراخ موشه حرف می‌زنه؟

تف تشتیا از جاشون می‌پرن و جیغ‌زنان سمت در قلعه می‌دون و محکم شروع می‌کنن به در زدن. بعد از چند ثانیه، دراکولا درو باز می‌کنه.
- ولکام، آنِرد گِستس. کام آن اینساید، دم در ایز بد.

تف تشتیا سریع می‌پرن تو و درو محکم می‌بندن. چند لحظه نفس نفس می‌زنن و وقتی مطمئن میشن سوراخ موش بیرون در مونده، رو می‌کنن به کنت دراکولا.

- تف تشت اومده بود ترنسیلوانیا تا با ترنسیلوانیا مسابقه کوییدیچ داد. تف تشت توی دهن ترنسیلوانیا زد. تف تشت، جن قوی!

تف تشتیا سرشونو تکون می‌دن و عضلاتشونو به نمایش می‌ذارن.
- یس یس ایندید. بات فرست، آی ثاوت یو مایت بی گشنه و خیس. وای وونت یو سیت کنار آتیش عه لیتل اند هَو عه لیتل شام؟
-چرا هی خفاش میشی؟
- هو عه لیتل شام!

تف تشتیا می‌بینن کنت دراکولا راس میگه و گشنه و خیسن و شام. پس راه می‌افتن دنبالش به سمت آتیش و غذا. قلعه دراکولا کلی دراکولایی و گاثیک‌طوره و ابریشم قرمز از در و دیوارش آویزونه و کلی مجسمه همه‌جاست و زره توخالی شوالیه‌ها کنار دیواراش وایسادن و نور شمع همه‌جا رو نیمه‌روشن می‌کنه و کلی سایه مخوف می‌ندازه رو در و دیوار و یه عالمه پله داره که می‌پیچن به طبقه‌های مختلف و تو هر طبقه کلی اتاقه که درشون بطرز خبیث‌ناکی بسته‌س و تف تشتیا می‌خوان از سوراخ کلید توشونو ببینن که دراکولا می‌گه نکنن از این کاراشون و زشت و خطرناکن اتاقا. همینطور که همه دارن میرن، صدای زوزه گرگای بیرون بلندتر میشه.

- لیسِن. چیلدرن آو د نایت، وات میوزیک دِی مِیک.

تف تشتیا گوششونو می‌کشن تا لیسن کنن به میوزیکِ چیلدرن آو د نایت:
- شهلا يار مهربونوم؛ شهلا يار مهربونوم؛ اسم تو ورد زبونوم.

تف تشتیا کلی می‌ترسن و سریع‌تر به راهشون ادامه می‌دن.


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۴۰۱/۶/۱ ۲۲:۴۸:۳۴


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: ارتباط با زندان‌بان!
پیام زده شده در: ۱:۱۶ شنبه ۲۹ مرداد ۱۴۰۱
#20
سو لی خیلی خوشحال و شاداب و تندرست پشت میزش نشسته و با خوشحالی و شادابی و تندرستی به موسیقی جیغ زندانیا و بوس دمنتورا گوش میده و نوشیدنی کره‌ای می‌خوره و دماغش چاقه و لبش خندون و درش قندون و همه‌چی بر وفق مرادشه و داره توی ذهنش به آینده‌ای خیال می‌پردازه که توش خودش و خاندان سو لی‌ها صاحبای موروثی آزکابانن و برای خودشون یه ارتش دمنتور دارن و همه زندانیا برده‌شونن و خیلی قوی‌ان که یهو از توی مستراح جادویی کنارش صدای جیغ و داد و فریاد میاد و باعث میشه سو لی کلی از جاش بپره و بدو بدو بره ببینه چه خبره و با وینکی‌ای روبرو می‌شه که از توی مستراح بیرون پریده و تارهای صوتیشو واسه داد و هوار آماده می‌کنه.



خواست به وینکی حق و حقوق داد! خواست وینکی رو جن آزاد کرد! خواست وینکی لباس داشت! خواست وینکی مثل دابی جوراب پوشید و جن مجروب شد! وینکی رو جزو ساحرگان و جادوگران حساب کرد! به جادوگرای وزارت دستور داد رفت وینکی رو دستگیر کرد! به وینکی اتاق داد! وینکی جن بود! وینکی ارزش نداشت جادوگرای وزارت اومد دنبالش و گذاشتش تو اتاق! وینکی جن بی‌ارزش و بی‌حق و بی‌حقوق! وزارت خواست وینکی رو آزاد کرد! وزارت، جن خائن! ولی وینکی جن خووب!

وینکی نگاه کرد، دید مردم جمع شده بود خواست از آزکابان فرار کرد! مردم خواست آزاد بود! مردم، جن خائن! وینکی آزادی رو در هر شکلی محکوم کرد! ولی وزارت داشت کارای عجیب کرد و وینکی تصمیم گرفت جن کاراگاه شد و از رازهای وزارت پرده برداشت. وینکی جن مصمم؟

وینکی دونست جن خونگی نباید هیچوقت فکر کرد و باید همیشه کار کرد و تمیز کرد و مسلسل داشت. ولی وینکی مجبور شد این بار نشست و کلی فکر کرد. وزارت خواست آزادی مردم رو گرفت ولی به اجنه آزادی داد؟ وینکی دونست! وزارت خواست آدما رو جن کرد و جنا رو آدم کرد. وزارت خواست آدما به اجنه خدمت کرد!

وزارت، بدترین جن! وینکی نذاشت آدما جن شد! وینکی نذاشت وینکی آزاد شد! وینکی باید جلوی وزارت رو گرفت! وینکی تو دهن وزارت زد! وینکی جن کونگ‌فو؟

ولی بازم مشکل بود. آدمای وزارت، آدم بود و وینکی جن بود و وینکی نباید آدما رو زد! وینکی کلی گیج شد و شگفت زد و تعجب کرد از همه این ماجرا. وینکی جن کلی مگوج و مشگوف و معجوب خووب؟

وینکی چیکار کرد؟ وزارت رو زد؟ صبر کرد وزارت جن شد و وینکی آدم شد و بعد وزارت رو زد؟ به مردم کمک کرد از دست وزارت فرار کرد و جن نشد؟ جوراب پوشید و جن آزاد شد؟ مسلسلش رو درآورد و آزکابان رو نابود کرد؟ به مردم جوراب داد تا مردم جن آزاد شد؟

وینکی ندونست. پس اومد به آزکابان جوراب داد تا آزکابان آزاد شد و بعدش رفت همه مردم توش رو به مسلسل بست تا هیچکس نتونست جن شد.

وینکی جن جورازکابازادمردمسللمنعجن خووب؟

وینکی لنگه جوراب سر لوله مسلسلسشو جلوی سو لی تکون تکون می‌ده.


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۲۹ ۱:۲۰:۱۱


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.