هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: بنیاد مورخان
پیام زده شده در: ۱۲:۳۹ چهارشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۴
#11
نتایج ترین های خرداد و تیر 94 محفل ققنوس:

بهترین نویسنده:
هری پاتر

فعال ترین عضو:
مایکل کرنر و آریانا دامبلدور

بهترین تازه وارد:
مایکل کرنر


به یاد گیدیون پریوت!

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!
برای گریفیندور ‏.



تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: بهترین نویسنده در ایفای نقش
پیام زده شده در: ۱۴:۲۴ چهارشنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۴
#12
وندلین


به یاد گیدیون پریوت!

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!
برای گریفیندور ‏.



تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: نقدستان محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۲۲:۴۱ دوشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۴
#13
نقد پست 18 ققنوس میوزیک - مایکل کرنر

سلام مایک احوالات؟

خب بریم سره پستت. خب مایکل تو تقریبا پستت از نظر ظاهری ایرادی نداره و قسمت بیش تر نقدت مربوط میشه به قسمت درونی پست که بیش تر از هرچیزی ممکنه توش اشتباه پیش بیاد. خب این سوژه تقریبا یه مشکل داره اونم اینه:

هر نویسنده میاد یه سوژه وارد داستان میکنه و این سوژه توسط نویسنده بعدی شپلخ میشه و اون دوباره یه سوژه دیگه میده. :|

تو این اتفاق رو انجام ندادی ولی یه اتفاق دیگه افتاد. مهم ترین چیزی که یه نویسنده باید تو رول ادامه دار توجه کنه اینه که رولی که میخواد بنویسه تا چه حد به صلاح سوژه س. الان خب یکم سوژه با اومد محسن چاووشی قفل میشه. بهتر نبود مثلا بیش تر از شخصیتت و لادیسلاو استفاده میکردی؟ مثلا مایکل میگه من نمیخونم مگر اینکه محفل فلان کارو کنه. حالا اون کاری که گفت میتونست کلی محفلو تو دردسر بندازه.

مورد بعدی:

نقل قول:
-خب حالا که تنبیه شدین، بشینین بهتر فکر کنین. من می رم اصغر کلپچی، کلپچ بزنم بر بدن.


و

نقل قول:
-مگه جودی کَر شده، فرزند روشنایی با لباس های زاقارت؟


میدونی این دو تا دیالوگ مشکلشون چیه؟ احتمال اینکه ولدمورت دیالوگ بالا و دامبلدور دیالوگ پایین را بگن خیلی کمه. یعنی وقتی من این دو تا دیالوگ رو خوندم با خودم گفتم مگه میشه دامبلدور با یه محفلی اینطوری حرف بزنه و به لباسش بگه زاقارت؟ یا مثلا ولدمورت با اون همه قدرت خودشو من خطاب کنه؟ کلپچ و ولدمورت؟ داریم اصن؟

یکی از مهم ترین قسمتای رول اینه که مطمئن باشی همچین واکنشی از شخصیتی که داری مینویسی بعید نیست. مثلا تو رولت جودی رو من یه درصدم فکر نکردم این واکنش و دیالوگ بهش نمیخوره. دقت که شخصیت ها مطابق خودشون استفاده بشن.

یکی از مواردی که ازش لذت بردم روش پیشرفت سوژه بود. نه سریع بود نه کند، به اندازه پیش رفته بود، خوشم اومد، آفرین.

نقل قول:
-مگه جودی کَر شده، فرزند روشنایی با لباس های زاقارت؟
-پروف! مگه داری می خونی که می گی کَر؟ الان روله، تو باید بشنوی. گفتم کُر.
-کُر چیست، فرزند روشنایی با کمبود ارتفاع خشتک؟
-هوم... مثلاً خواننده مون یه چیز می خونه، جودی می گه عاااااا عوووو و اینا.


ببین مایکل برای مورد آخر، سفید نوشتن مهمه. مرگخوارا چون دشمن محفل پیری و حواس دامبلدور رو مسخره میکنن که سیاه نوشتنه. محفلیا هم کچلی و بی دماغی ولدمورت رو مسخره میکنن برای طنز که سفید نوشتنه.

من نمیگیم ولدمورت رو تو رولات مسخره کن ولی مسخره کردن دامبلدور تو رول برای اضافه کردن طنز رول برای یه محفلی کار درستی نیست. این مورد هم دقت کن.

موفق باشی مایک.


به یاد گیدیون پریوت!

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!
برای گریفیندور ‏.



تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس ديني و بينش جادويي
پیام زده شده در: ۲۰:۲۴ یکشنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۴
#14
ارشد گریفیندور


1- ازتون می خوام در یک رول، مبعوث شدن یک پیغمبر سیاه و یک پیغمبر سپید رو شرح بدین. طول و عرضش هم مهم نیست. مهم اینه که شما صحنه انتخاب شدن رو بنویسید.


نور خورشید به پیشانی اش تابید. با دست، عرق پیشانی اش را پاک کرد و بار دیگر سعی کرد، بی فایده بود، سنگ تکان نخورد. درد شلاق را روی کمرش حس کرد، چهره اش در هم رفت، غرورش اجازه نمیداد از درد فریاد بزند، پس شجاعانه آن را تحمل کرد.

دیگر امیدی به نجات نبود، آخرین لشگری که ضد برده داری جنگید، توسط حکومت سرکوب شد. ظاهرا برده داری تا ابد ادامه داشت، و او هم یکی آن صد ها هزار انسانی بود که با دستور دولت، کار میکردند. البته چیز عجیبی نبود، از وقتی که چشم باز کرد، اوضاع همین گونه بود. آهموس جادوگری بود که توسط پدر و مادرش در دست ماگل ها رها شده بود و جرات استفاده از جادو نداشت.

ضربه ی شلاق، او را از فکر و خیال بیرون آورد. سنگ غول پیکر بزرگ تر از جثه مرد لاغر اندام بود. او هرچه قدر هم تلاش میکرد نمی توانست آن را جا به جا کند. به اطراف نگاه کرد، افراد زیادی مثل او در حال منتقل کردن سنگ ها برای ساختن هرم بودند، هرمی که باید به دستور فرعون ساخته شود.

- تو یک تنبل تن پروری آهموس.

قبل از آنکه بتواند واکنشی نشان بدهد، سرش گیج رفت، حتما برای گرما ی سخت مصر بود. حالش بد شد، روی شن ها افتاد و به آرامی چشمانش را بست.

چند ساعت بعد

به آرامی چشمانش را باز کرد و خود را روی کپه ای از کاه دید. حدس آنکه او در سلول یک زندان است، سخت نبود. چرا به زندان آمده بود؟ معلوم است، به دلیل کم کاری. به اطراف سلول نگاهی انداخت، به جز اندکی غذای مانده، چیزی ندید. چوبدستی خود را نیز در خانه اش جا گذاشته بود.

در آن لحظه احساس تنهایی کرد، چیزی شبیه به معجزه می توانست او را از آن سلول تاریک نجات دهد. فرعون بسیار کم اتفاق می افتاد زندانی را ببخشد. سرش را پایین انداخت، اشکی روی گونه اش غلتید.
- خدایا کمک کن!

با آنکه تا به حال خدایان مصری را نپرستیده بود اما می دانست قطعا خدایی است. برای او که در زندگی اش کوچک ترین کاری برای اندوه و ناراحتی مردم نکرده بود، تحمل آن همه سختی برایش سخت بود.

ناگهان به آرامی جلوی چشمانش سفید شد، سلول سرد و تاریک به آرامی از جلوی چشمانش نا پدید شد و به جز سپیدی مطلق، چیز دیگری نمیدید. کمی ترسیده بود، گمان کرد لحظه ی مرگش فرا رسیده است. ناگهان مردی با لباس مرتب و چهره ای خندان، در آن سپیدی ظاهر شد.

- نترس ای آهموس! خوشحال باش! خداوند مهربان به تو مژده ی پیامبری داده است! تو باید دستوراتی که به تو وحی میشود را اجرا کنی و مردم را به دین الهی - جادویی دعوت کنی. با کمک پروردگار تو از زندان رهایی خواهی یافت و بزودی وحی های دیگری از جانب خداوند به تو خواهد رسید.

با اتمام سخن، مرد خندان نا پدید شد و رنگ سفید به تدریج از پیش چشمانش محو شد. آهموس کمی متعجب و هیجان زده بود. او پیامبر شد. حال با دلگرمی بیش تری، در انتظار آزادی اش نشست.


2- ازتون می خوام در یک رول، مصائب پیغمبران در دعوت های نخستین بنویسید. پیغمبرانی که در راه دعوتشون سوزانده شدن یا هر اتفاق دیگه ای. طول وعرضش مهم نیست.


- قربان! دارن میان!
- به من نگو قربان.

با لبخند به یکی از سربازان سپاهش نگاه کرد، او پیامبر بود، اما نباید به قربان شنیدن عادت میکرد. سرباز هم در پاسخ او لبخندی زد و سرش را تکان داد، سپس در میان درختان ناپدید شد.

شاهزاده ی جوان و در عین حال پیامبر خدا، شمشیرش خود که در دسته ی آن، چوبدستی پنهان شده بود را در دستش فشرد و شنلش را محکم تر دور خودش پیچید. هوای سرد سیبری، جای خوبی برای کمین کردن نبود. او اولین تزار جادوگر بود.

خاطرات چند وقت اخیر در پیش چشمانش عبور کرد، وقتی مدت های زیادی از این سال هارا در مدرسه ی جادوگری روسیه گذرانده بود، باید به این موضوع فکر میکرد که پدرش، شاه روسیه، متوجه خواهد شد.

اما طرد شدن وی مانع از دعوت مردم به دین الهی - جادوگری نشد. پدر او، مقام شاهزادگی اش را از وی گرفت و او را به سرزمین های دور تبعید کرد. اما او، کواکف، مخفیانه در روسیه باقی ماند و مخفیانه مردم جادوگر را دعوت میکرد.

این موضوع خشم پدرش را برانگیخت، سپاهیانی را برای نابودی آن ها فرستاد، اما کواکف و یارانش جادوگر و شمشیر زنان ماهری بودند، نابودی لشگر پدرش کار دشواری نبود، اما احتیاط لازم بود، نمی توانست در پیش چشم مردم عادی در جنگ از جادو استفاده کند. بنبراین همه یارانش چوبدستی هایشان را در سلاح های ماگل ها پنهان کردند و در درگیری های نزدیک از جادو استفاده میکردند تا ماگل ها بویی نبرند.

برف کم کم شروع شد، در هوای سرد سیبری، کواکف و یارانش در انتظار آخرین سپاه پدرش بودند. نباید آتش روشن میکردند، چون ممکن بود توجه سربازان پدرش جلب شود، اما با کمک معجزات خود، لشگریانش را گرم نگاه داشته بود.

- دوستان، حرفی هست که باید بزنم.

با آنکه شاهزاده ی سابق بسیار آرام سخن گفت اما سربازان به آسانی حرف او را شنیدند. یارانش به سرعت دور او حلقه زدند و منتظر شنیدن سخن پیامبرشان شدند. کواکف در حالی که به آرامی قدم میزد گفت:
- دوستان، وقت جنگه، وقت انتخاب بین مرگ و زندگی، وقتی برای اینکه ببینیم آیا واقعا شجاعیم یا فقط لاف میزنیم. وقتشه ببینیم ما یه قهرمانیم یا یک ترسو. ما جنگ های زیادی کنار هم بودیم، امکان داره بعد از جنگ نباشیم. اما پیروزی با ماست، حتی اگه شکست بخوریم، چون ما تو راه اعتقاد درست میجنگیم، و حتی اگه بمیریم، به جای بهتری قدیم میزاریم.

با گفتن این حرف، مکثی کرد، شمشیرش را بالا برد و گفت:
- پیروزی با ماست!

تمام یارانش، شمشیرشان را بیرون کشیدند و به سمت آسمان گرفتند و شعار " پیروزی با ماست " سر دادند. ناگهان یکی از سربازان در گوش پیامبر نجوا کرد:
- اومدن!

کواکف دستانش را به معنی ساکت شدن بالا برد و به آرامی به سربازانش دستور داد سر پستشان بروند، زیر یکی از درختان نشست و چشمانش را ریز کرد تا در هوای برفی، سربازان پدرش را ببیند. رنگ سرخ لباس سربازان، در جاده نمایان شد. شاهزاده رانده شده به آرامی شمشیرش را بیرون آورد و به یارانش دستور حمله داد، وقت جنگ بود!


به یاد گیدیون پریوت!

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!
برای گریفیندور ‏.



تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: دسته اوباش هاگزمید!
پیام زده شده در: ۱۵:۴۷ شنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۴
#15
نام و نام خانوادگی: توحید ظفر پور :| هری پاتر دیگه.

هدف شما از عضویت در این گروه چیست؟ ما کلا با این که کاندیدا شدیم بعدن فهمیدیم باشد که وزارت نباشد آقا، خلاصه اومدیم نا امنی ایجاد کنیم که خودشونم بفهمن همون بهتر وزارت نباشد.

اسلحه ی مورد علاقه ی شما چیست؟ اکسپلیارموس. البت یه جارو مدل 2015 هم دارم اونم بعضی وقتی میکوبم تو سر دشمنا.

در چه کاری بیش از همه استعداد دارید؟ اکسپلیارموس زدن - جارو سواری - شپلخ کردن ملت.

اگر بخواهید به میزان وفاداری خود به دوستانتان و گروه هایی که در آن به عضویت در آمده اید از یک تا ده یک عدد را اختصاص دهید چه عددی را انتخاب میکنید؟ 8


به یاد گیدیون پریوت!

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!
برای گریفیندور ‏.



تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: بهترین عضو تازه وارد
پیام زده شده در: ۲۱:۱۴ جمعه ۲۶ تیر ۱۳۹۴
#16
مایکل پنالتی.


به یاد گیدیون پریوت!

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!
برای گریفیندور ‏.



تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: بهترین ایده و تاپیک
پیام زده شده در: ۱۵:۰۰ پنجشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۴
#17
بابا خونده بخاطر جام آتش.


به یاد گیدیون پریوت!

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!
برای گریفیندور ‏.



تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: ناظر ماه
پیام زده شده در: ۱۴:۵۷ پنجشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۴
#18
پروفسور دامبلدور چون که تو این چند هفته آخر یکم محفل جون گرفته، به نظر منم پروفسورمون.


به یاد گیدیون پریوت!

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!
برای گریفیندور ‏.



تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۲۲:۴۲ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴
#19
خلاصه:

هری، رون و هرمیون به نوزده سال قبل از نوزده سال بعد برگشته اند ولی گویا اشتباهی رخ داده و زمان در زمان شده و شخصیت های داستان عجیب و غریب و متضاد شده اند. از آن سو، جینی ویزلی در نوزده سال بعد، نگران شده و به وزارتخانه آمده تا ببیند همسر و برادر و زن برادرش به کجا رفته اند...

- خب نویل بگو ببینم از مامان بابا چه خبر؟
- با کمک من معالجه شدن. ظاهرن یه قسمت مهم مغزشون آسیب دیده بود که چهار تا سیم پیچ مغزشونو به هم وصل کردم درست شد.

هری به نویل که همچنان از عمل پیچیده پدر و مادرش حرف میزد، نگاه کرد. ظاهرا در این دنیای در هم نویل هم فرد باهوشی شده بود. هری درحالی که زیر لب غرغر میکرد، به رون و هرمیون که درحال راز و نیاز بودند نگاه کرد.

- نویل نظری نداری چرا دنیا وارونه شده؟
- البته به نظره من دنیا وارونه نشدن، این آدما هستن که وارونه شدن و آدما وقتی وارونه میشن که پدر و مادرشون وارونه تربیتشون کرده باشن و این یک چرخه ی کنترل ناپذیره.
- بله خیلی ممنون.

هری که مغزش از حرف های نویل دچار error 404 شد، به سمت ورودی غار رفت تا هوایی به مغزش بخورد. ناگهان انسانی خیسی او را در آغوش فشرد. پسر برگزیده که از این اتفاق شکه شده بود سعی کرد خودش را از دست مرد غریبه خلاص کند.

- اوه پاتر! ما خیلی دنبالت گشتیم! بیا کمکمون کن بریم هورکراکس های دامبلدور رو نابود کنیم.
- ولدمورت؟!

زمان حال

- چو چانگ؟! هری پاتر مگه دستم بهت نرسه!

جینی عکس را در جیب ردایش گذاشت و از اتاق و خانه و شهر و کشور و دنیا و کهکشان خارج شد و به سمت وزارتخانه رفت تا بفهمد هری و رون آخرین بار کجا رفته بودند.


به یاد گیدیون پریوت!

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!
برای گریفیندور ‏.



تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: در محضر بزرگان محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۶:۱۲ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴
#20
وندلین

با سلام.

وندل من بعد از پستت تو همین تایپک برات پخ فرستادم و همه چیزو توضیح دادم برات. اینکه ندیدم رزرو و اخطاراتو تو چت باکس و یه سری مشکلات پیش اومد که نتونستم رزرو رو پاک کنم که البته تقصیره منه. منم که با شما پدر کشتگی ندارم که بخوام توهین یا مسخره بکنم.

به هرحال عذرخواهی میکنم ازت اگه برداشت اشتباهی شد.

موفق باشی.


به یاد گیدیون پریوت!

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!
برای گریفیندور ‏.



تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.