ارشد گریفیندور
1- ازتون می خوام در یک رول، مبعوث شدن یک پیغمبر سیاه و یک پیغمبر سپید رو شرح بدین. طول و عرضش هم مهم نیست. مهم اینه که شما صحنه انتخاب شدن رو بنویسید.نور خورشید به پیشانی اش تابید. با دست، عرق پیشانی اش را پاک کرد و بار دیگر سعی کرد، بی فایده بود، سنگ تکان نخورد. درد شلاق را روی کمرش حس کرد، چهره اش در هم رفت، غرورش اجازه نمیداد از درد فریاد بزند، پس شجاعانه آن را تحمل کرد.
دیگر امیدی به نجات نبود، آخرین لشگری که ضد برده داری جنگید، توسط حکومت سرکوب شد. ظاهرا برده داری تا ابد ادامه داشت، و او هم یکی آن صد ها هزار انسانی بود که با دستور دولت، کار میکردند. البته چیز عجیبی نبود، از وقتی که چشم باز کرد، اوضاع همین گونه بود. آهموس جادوگری بود که توسط پدر و مادرش در دست ماگل ها رها شده بود و جرات استفاده از جادو نداشت.
ضربه ی شلاق، او را از فکر و خیال بیرون آورد. سنگ غول پیکر بزرگ تر از جثه مرد لاغر اندام بود. او هرچه قدر هم تلاش میکرد نمی توانست آن را جا به جا کند. به اطراف نگاه کرد، افراد زیادی مثل او در حال منتقل کردن سنگ ها برای ساختن هرم بودند، هرمی که باید به دستور فرعون ساخته شود.
- تو یک تنبل تن پروری آهموس.
قبل از آنکه بتواند واکنشی نشان بدهد، سرش گیج رفت، حتما برای گرما ی سخت مصر بود. حالش بد شد، روی شن ها افتاد و به آرامی چشمانش را بست.
چند ساعت بعدبه آرامی چشمانش را باز کرد و خود را روی کپه ای از کاه دید. حدس آنکه او در سلول یک زندان است، سخت نبود. چرا به زندان آمده بود؟ معلوم است، به دلیل کم کاری. به اطراف سلول نگاهی انداخت، به جز اندکی غذای مانده، چیزی ندید. چوبدستی خود را نیز در خانه اش جا گذاشته بود.
در آن لحظه احساس تنهایی کرد، چیزی شبیه به معجزه می توانست او را از آن سلول تاریک نجات دهد. فرعون بسیار کم اتفاق می افتاد زندانی را ببخشد. سرش را پایین انداخت، اشکی روی گونه اش غلتید.
- خدایا کمک کن!
با آنکه تا به حال خدایان مصری را نپرستیده بود اما می دانست قطعا خدایی است. برای او که در زندگی اش کوچک ترین کاری برای اندوه و ناراحتی مردم نکرده بود، تحمل آن همه سختی برایش سخت بود.
ناگهان به آرامی جلوی چشمانش سفید شد، سلول سرد و تاریک به آرامی از جلوی چشمانش نا پدید شد و به جز سپیدی مطلق، چیز دیگری نمیدید. کمی ترسیده بود، گمان کرد لحظه ی مرگش فرا رسیده است. ناگهان مردی با لباس مرتب و چهره ای خندان، در آن سپیدی ظاهر شد.
- نترس ای آهموس! خوشحال باش! خداوند مهربان به تو مژده ی پیامبری داده است! تو باید دستوراتی که به تو وحی میشود را اجرا کنی و مردم را به دین الهی - جادویی دعوت کنی. با کمک پروردگار تو از زندان رهایی خواهی یافت و بزودی وحی های دیگری از جانب خداوند به تو خواهد رسید.
با اتمام سخن، مرد خندان نا پدید شد و رنگ سفید به تدریج از پیش چشمانش محو شد. آهموس کمی متعجب و هیجان زده بود. او پیامبر شد. حال با دلگرمی بیش تری، در انتظار آزادی اش نشست.
2- ازتون می خوام در یک رول، مصائب پیغمبران در دعوت های نخستین بنویسید. پیغمبرانی که در راه دعوتشون سوزانده شدن یا هر اتفاق دیگه ای. طول وعرضش مهم نیست.- قربان! دارن میان!
- به من نگو قربان.
با لبخند به یکی از سربازان سپاهش نگاه کرد، او پیامبر بود، اما نباید به قربان شنیدن عادت میکرد. سرباز هم در پاسخ او لبخندی زد و سرش را تکان داد، سپس در میان درختان ناپدید شد.
شاهزاده ی جوان و در عین حال پیامبر خدا، شمشیرش خود که در دسته ی آن، چوبدستی پنهان شده بود را در دستش فشرد و شنلش را محکم تر دور خودش پیچید. هوای سرد سیبری، جای خوبی برای کمین کردن نبود. او اولین تزار جادوگر بود.
خاطرات چند وقت اخیر در پیش چشمانش عبور کرد، وقتی مدت های زیادی از این سال هارا در مدرسه ی جادوگری روسیه گذرانده بود، باید به این موضوع فکر میکرد که پدرش، شاه روسیه، متوجه خواهد شد.
اما طرد شدن وی مانع از دعوت مردم به دین الهی - جادوگری نشد. پدر او، مقام شاهزادگی اش را از وی گرفت و او را به سرزمین های دور تبعید کرد. اما او، کواکف، مخفیانه در روسیه باقی ماند و مخفیانه مردم جادوگر را دعوت میکرد.
این موضوع خشم پدرش را برانگیخت، سپاهیانی را برای نابودی آن ها فرستاد، اما کواکف و یارانش جادوگر و شمشیر زنان ماهری بودند، نابودی لشگر پدرش کار دشواری نبود، اما احتیاط لازم بود، نمی توانست در پیش چشم مردم عادی در جنگ از جادو استفاده کند. بنبراین همه یارانش چوبدستی هایشان را در سلاح های ماگل ها پنهان کردند و در درگیری های نزدیک از جادو استفاده میکردند تا ماگل ها بویی نبرند.
برف کم کم شروع شد، در هوای سرد سیبری، کواکف و یارانش در انتظار آخرین سپاه پدرش بودند. نباید آتش روشن میکردند، چون ممکن بود توجه سربازان پدرش جلب شود، اما با کمک معجزات خود، لشگریانش را گرم نگاه داشته بود.
- دوستان، حرفی هست که باید بزنم.
با آنکه شاهزاده ی سابق بسیار آرام سخن گفت اما سربازان به آسانی حرف او را شنیدند. یارانش به سرعت دور او حلقه زدند و منتظر شنیدن سخن پیامبرشان شدند. کواکف در حالی که به آرامی قدم میزد گفت:
- دوستان، وقت جنگه، وقت انتخاب بین مرگ و زندگی، وقتی برای اینکه ببینیم آیا واقعا شجاعیم یا فقط لاف میزنیم. وقتشه ببینیم ما یه قهرمانیم یا یک ترسو. ما جنگ های زیادی کنار هم بودیم، امکان داره بعد از جنگ نباشیم. اما پیروزی با ماست، حتی اگه شکست بخوریم، چون ما تو راه اعتقاد درست میجنگیم، و حتی اگه بمیریم، به جای بهتری قدیم میزاریم.
با گفتن این حرف، مکثی کرد، شمشیرش را بالا برد و گفت:
- پیروزی با ماست!
تمام یارانش، شمشیرشان را بیرون کشیدند و به سمت آسمان گرفتند و شعار " پیروزی با ماست " سر دادند. ناگهان یکی از سربازان در گوش پیامبر نجوا کرد:
- اومدن!
کواکف دستانش را به معنی ساکت شدن بالا برد و به آرامی به سربازانش دستور داد سر پستشان بروند، زیر یکی از درختان نشست و چشمانش را ریز کرد تا در هوای برفی، سربازان پدرش را ببیند. رنگ سرخ لباس سربازان، در جاده نمایان شد. شاهزاده رانده شده به آرامی شمشیرش را بیرون آورد و به یارانش دستور حمله داد، وقت جنگ بود!